این مطلب رو توی فیسبوک دیدم. پسرداییم گذاشته بود. حیفم اومد نذارمش توی کلکسیونم. وقتی فضای متن رو در حالیکه اون بچه ای که داره از عطر تعریف می کنه تصور میکنم (مثل اینکه دستاتو مثل قاب کنی و تصور کنی اون صحنه رو) میرم توی خلسه. میرم به ناکجاآباد خودم؛ کجاست؟ نمی دونم.همین.

یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که

یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟" قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته  بودند که "فقر خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و  مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود. فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آن ها را خاموش کرده است."

رویای تبت / فریبا وفی