سريال بو علي سينا

امروز جمعست. روز تعطیل و وقت رسیدگی به علائق شخصی. چند وقتیه به طرز دلخراشی افتادم تو نخ دانلود و اگر خدا بخواد و وقتی پیش بیاد دیدن سریال های ایرانی. مدت ها قبل (حدود یه سال، دو سال قبل) دانلود سریال در چشم باد رو شروع کردم و کم کم تماشاش کردم. يادش بخير دوران دانشجويي ارشد بود و چون اكانت اينترنتمون نامحدود بود، زده بودم تو خط دانلود و چي بهتر از سريال در چشم باد و استفاده بهينه از رپيدباز. يادش بخير اوائل از رپيدبازه صدرا (بوژوي سابق) استفاده مي كردم و بعدا خودم واسه خودم يه اكانت گرفتم كه هنوزم دارم ازش استفاده ميكنم. خدا پدر هر كي رپيدباز رو درست كرده بيامرزه. خیلی سریال خوبی بود و بسیار خوش ساخت و از اینکه در طول سریال وقایع حدود پنجاه شصت ساله تاریخ معاصر ایران رو می تونستم به صورت نمایشی ببینم بسیار خوشحال بودم. اينكه به اين سريال گير داده بودم هم چيزي نبود جز اثر معشوق و مولاي افكار انتزاعي من، استاد حسين عليزاده كه آهنگساز اين سريال بودن. همين الان بگم كه جديدا يه سيستم جالب واسه خودم درست كردم. دارم توي Word تايپ مي كنم و بعدا با يه واسط (Notepad) اين متن رو ميارم توي بلاگفا كه فرمت نوشته ها حفظ بشه. كم كم دارم توي وبلاگ و وبلاگ نويسي و استفاده از تريك ها و حقه هاش خبره ميشم (الان خودم خودمو چوبكاري كردم!). فكر كنم اولين باره كه پشت PC نشستم و دارم مطلب براي وبلاگ مي نويسم. قبلا هميشه درازكشيده يا نشسسته مطالب رو مي نوشتم، ولي الان خيلي رسمي و مثل نويسنده هاي مدرن نشستم و دارم مطلب مي نويسم. حس نويسنده ها رو دارم. ياد مستند رضا قاسمي افتادم كه پشت كامپيوتر شخصيش نشسته بود و داشت مطلب تايپ مي كرد. ياد يه فيلم ديگه هم افتادم كه موضوعش درباره نويسندگي بود، سلما هايك بازي مي كرد و كولين فارل، اسمش "Ask the dust" بود. البته اون يارو نويسندهه كامپيوتر شخصي نداشت و از اون ماشين هاي تايپ قديمي داشت كه هر كي بخواد حس هر نويسنده اي رو توي ذهن خودش مجسم كنه، اونو به ياد خودش مياره. بگذريم و از تعارف كم كنيم و بر مبلغ بيافزاييم و برسيم به نقد و بررسي سريال بوعلي سينا ساخته زيباي مرحوم كيوان راهگذار. من سريال رو به تفكيك قسمت ها نقد و بررسي مي كنم و يه خلاصه از هر كدوم به دست ميدم:
قسمت اول:
ابتداي سريال با آشنايي پدر ابن سينا با مادر ابن سينا شروع ميشه كه بسيار پرداخت هنري و عاشقانه خوبي داره. در يك محيط شبانه و در حضور برادر ستاره كه دوست عبدالله است. عبدالله بعد از استخاره پيشنهادشو با ستاره در ميون ميذاره. ديالوگ ها بسيار خوب پرداخت شده. مادرش ستاره نام داره و پدرش عبدالله و از صاحب منصبان در حكومت ساماني كه در شهر خرميثن اشتغال داره. بعد ازدواج عبدالله و ستاره و بعد تولد حسين (بوعلي سينا) و تولد برادر كوچكترش محمود. چيزي كه در رفتار بوعلي از كودكي تا هنگام مرگ مشهوده استعداد فراوان و روح عصيانگري و نگنجيدن در قوانين موجوده روزگاره كه احتمالا رفتاري گستاخانه تلقي ميشده. صحنه بعد به مباحثه و مناظره حسين و استادش مي پردازه كه استاد كم مياره و از پذيرش استادي حسين امتناع ميكنه ولي به پدرش ميگه كه اين بچه رو تو راهي غير از علم ودانش نفرست و خودش ميذاره و ميره. صحنه بعدي بهبود پاي دررفته يه مرد كه بوسيله يه گاو تشنه اونو درمان ميكنه و پاشو جا ميندازه. صحنه بعد حضور حسين و پدرش در حلقه يكي از حلقه هاي صوفيست و نشان از ارتباط بوعلي و ديدار اون با انواع فرقه هاي فكريه كه باز هم گستاخيش اينجا هم به چشم مياد كه نزديك بود به بهاي جون خودش و پدرش تموم بشه. اين گستاخي توي سريال "روشن تر از خاموشي" در مورد ملاصدرا هم به چشم مياد. هر دو اشراف زاده كه به واسطه آرامشي كه از طرف خانواده بر اونها حكم فرما بوده تونستن با آسودگي مدارج علمي رو طي كنن (البته نبايد استعداد و پشتكار فوق العاده اين دو دانشمند بزرگ رو ناديده گرفت). سرنوشت هر دوشون هم با سفر و دربدري پيوندخورده. بوعلي در گريختن از دربارهاي مختلف پادشاهان مخصوصا سلطان محمود و ملاصدرا در تبعيد بواسطه فرمان شاه عباس. همين جا، جا داره يادي كنم از كتاب بسيار زيباي "مردي در تبعيد ابدي" مرحوم "نادر ابراهيمي" كه اين در بدري رو به خوبي توصيف كرده و از آخرين كتابهايي بود كه قبل از دوران آموزشي خوندم. الحق كه هر دوشون از بزرگترين فلاسفه ما بودن و يكيشون سر فلاسفه (البته بدون احتساب معلم ثاني، فارابي كبير) و ديگري صدر المتالهين (آخرين حلقه سلسله فلاسفه قديم (البته بدون احتساب حاج ملاهادي سبزواري)). صحنه بعدي ورود دو سرباز دربار غزنويه كه حكم گرفتن و بردن بوعلي رو به دربار محمود غزنوي دارن. شايد زيبا ترين نقش ها رو اين دو تا سرباز به عهده دارن. مرحوم فيروز بهجت محمدي و محمد ابهري. داستان اونها مثل يه هارموني در راستاي تم اصلي داستان در حال روايته (البته داستان هاي ديگه اي هم به موازات خط سير اصلي داستان توسط هر كدوم از نقش ها روايت ميشه ولي مسلما پررنگ ترين و زيباترين روايت پس از روايت داستان زندگي بوعلي، داستان اين دو تا سربازه). دو تا سرباز با بوعلي خردسال كه روي درخت بازي ميكنه حرف ميزنن و يكي از بخش هاي ماندگار سريال همين جاست. تا اينجا شد روايت قسمت اول سريال بوعلي سينا. بقيش رو توي روزها و فرصت هاي آتي مي نويسم.
آلبوم های موسيقي - شماره 7 - به ياد بنان

اجرای گروه شیدا و عارف
سرپرست گروه : حسین علیزاده
آهنگساز : فرهاد فخرالدینی
خواننده : کاوه دیلمی
جاهای دیدنی که رفتم - فصل 1 - مسجد تاریخانه دامغان
مسجد تاریخانه از آثار باستانی دامغان است که طبق تحقیقات اداره کل باستانشناسی قبل از تسلط اعراب بر ایران آتشکده بوده و بعداً به مسجد تبدیل شده است. ساختمان بنای مجدد آن مربوط به قرن دوم هجری است و اسلوب ساختمان آن نیز به سبک بناهای دوره ساسانیان میباشد. تاریخانه در ترکی به معنای خانه خداست.
عکس ها:


برای لیلی

دیشب خوابتو دیدم، با هم بودیم، مثل قدیما. سرت روی شونه هام بود و گفتی نمی خوای بریم خونه. حداقلش اینه که خودتو نمی تونم تو بیداری ببینم، تو خواب می تونم ببینمت. خوبیش هم اینه که هر وقت دلت بخواد میای و و قتی میای تا دوباره بیای یه مدت طولانی طول می کشه. بازم خوبه خواب با من سر لج ندارخ و میای. یاد شعر مولانا افتادم که میگه:
عکس های وهم آلود

اینو دیشب دیدم. ساعت ها می تونم راجع بهش حرف بزنم.

و این هم که مدت هاست شده پس زمینه موبایلم. این عکش یکی از شاهکارترین عکس هاییه که دیدم. در مورد این عکس میتونم قرن ها حرف بزنم ;)
وقایع اتفاقیه چهارشنبه 27 دی 91
چهارشنبه 27 دی 1391
خوب برسیم به وقایع اتفاقیه امروز. امروز ساعت 6:15 بیدار شدم و از زیر کرسی گرم و نرم خارج شدم و رفتم پایین و صبحونه رو توپ زدم به بدن و مثل روزهای گذشته پیاده رفتم سمت یگان. علی امتحان داشت و نیومده بود و من و محمدحسین مشغول کارای خودمون شدیم. من ثبت و اونم توی پرونده های راکد بود. بعد زمزمه های خوابیدن افسرها به گوش رسید. بالای 4-5 ورژن حرف مختلف شنیدیم و آخر قرار شد وقتی مهدی اومد بریم باش حرف یزنیم. مهدی که اومد، من و علی و قاسم و محمدحسین و محمدرضا رفتیم پیشش. بازم دمش گرم که هر کاری تونسته بود کرده بود. قراره یه مدت (یکی دو ماه)، سه روز آخر هفته رو بخوابیم، اونم به نوبت. این هفته رو جهیدیم ولی احتمالا از هفته بعد لوحه میاد تو کار و بعدش خوابیدن. نکته اصلی امروز همین مساله بود. بعد از خروج از یگان اومدم خونه و عصر با جواد ملکی رفتم بازرسی بلوک F نیروی هوایی. دوباره چرند میگفت. جوک تعریف می کرد. جوک ترکه که میره پیش دکتر لر واسه خرش و دفترچه و..... بعدش اومدم خونه و با علی شام زدیم و بعدش محمود زنگ زد که میخواد انگار نوه ها رو هر دو هفته یه بار دور هم جمع کنه. بلافاصله وحید زنگ زد و باش رفتم پارک 17 شهریور و سری به هیراد زدیم که عارف و مهرداد سنگی هم اونجا بودن. بعد اومدم خونه و مشغولم با وبلاگ و عکس ها و عشق قدیم یعنی کاروانسرا. واقعا نوشتن وبلاگ وقت زیادی ازم میگیره ولی یه تعهد شده که باید انجامش بدم. تعهدی که دارای منافع مختلفی که شاید یه روز نوشتم برای چی می نویسم (یاد نوشته رضا قاسمی افتادم که توی شش صفحه جادویی نوشته بود برای چی می نویسه، توی نوشته چتر و گربه و دیوار باریک). امشب چند تا عکس خوب دیگه دیدم و از این تیپ عکسها خوشم اومد که توی پست بعدی میذارم براتون. عکس های توی هوای مه آلود که هم حالت وهم و شک رو به آدم القا میکنه و همون داستانی که قبلا حرفش با شما رفت؛ ابهام. بسه واسه امشب.
وقایع اتفاقیه سه شنبه 26 دی 91
سه شنبه 26 دی 1391
آلبوم های موسيقي - شماره 6 - بوي نوروز

بوي نوروز
اجراي گروه دستان
سرپرست گروه : حميد متبسم
خواننده : ابرج بسطامي
يه شعر خوب - شماره 15 و ماجراي اين شعر

اگر پیش آمده باشد که گاهی دل به میراث موسیقی ملی، در دههی سی و چهل داده باشید، لابد که صدای مخملین غلامحسین بنان به جانتان نشسته است؛ و اگر از میان تصنیفهای فراموش ناشدنی او، تنها چند تایشان، پسندتان افتاده باشد؛ باید که «کاروان»، اثر کمنظیر مرتضیخان محجوبی،یکی از آن میان بوده باشد. و اگر بخواهید بدانید که چرا و چگونه است که این اثر، اینچنین با تار و پود جانتان آشنایی میدهد؛ کافی نیست که نام محجوبی، بنان و رهی معیری، بزرگان سازندهی این اثر را دلیل آن به شمار آوریم، بلکه بههمنشستن فرخندهی محتوا و قالب اثر، آنجا که مایهی شعر رهی، به قامت فواصل گام «دشتی»، چنان برازندگی میکند، که کلام از آهنگ، بازیافته نمیشود.
او که یکی از زیباترین و روزآمدترین دختران ِ تهران، در دهههای ۲۰ و ۳۰ به شمار میرفت، از جانب پزشک خانوادگیشان چنین توصیف شده است:

رهی معیری در کنار مریم، همچنان از برکت عشق شورانگیز دختر شهرآشوب تهران، بالیده میشود. مواد مخدر و سیگار را ترک میکند و به تشویق او با نامهای مستعار، به نوشتن مطالب انتفادی در روزنامهها میپردازد. و همچنان مریم فیروز، منبع ذوق شاعرانهی اوست:
ولی در پی جریاناتی (که در اینجا جای بحث آن نیست) مریم با کیانوری آشنا میشود و با وی بهمبارزات خود با شاه ادامه میدهد. روزگار سیاه ترانهسرای عاشق فرا رسید. مریم سرانجام در انتخاب میان شوریدگی دل و سر پرشور، دومی را انتخاب کرد و در مسیر مبارزات خود روز به روز راهش از راه رهی دورتر شد. مریم در سال ۱۳۳۳ از ایران گریخت، و تا رویداد ۱۳۵۷، نتوانست به ایران بازگردد. او یکبار در سال ۱۳۳۷ تلاش کرده بود تا از راه نفوذ در انجمن فرهنگی ایران و شوروی، رهی معیری را برای شرکت در مراسم سالگرد انقلاب اکتبر، به شوروی دعوت کنند. رهی به این سفر رفت، اما کسی نمیداند که آیا ملاقاتی میان آنها رخ داده یا نه. به هر حال، شاعر درویشمسلک و افتادهی هجرانزده، با همهی دشواریها که از لحاظ جسمی داشت، لابد به آرزوی شمیدن بوی نفس یار دیرین، مشقت تماشای نظم آهنین میدان سرخ مسکو را در سرمای اکتبر، به خود هموار کرد. ترانهی کاروان، بعد از فرار مریم از ایران سروده شده است، و بازتاب رنج شاعریست که بعد از کوچ محبوب خود، تا پایان عمر به تنهایی زیست و به یاد او ترانهها و غزلهای زیادی سرود. رهی در آبان ۱۳۴۷، بر اثر بیماری سرطان معده، در تنهایی درگذشت.
متن ترانه كاروان
تنها ماندم، تنها رفتی …
شعر خوب اين پست كه همه صغري كبراهاي بالا رو براش چيدم:
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب های من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی، نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت، نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد، اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد، اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها
به اقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
فیلم هایی که دیده ام - فیلم شماره 1 - 12 مرد خشمگین

یه شعر خوب - شماره 14
| صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت | ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت | |
| گل بخندید که از راست نرنجیم ولی | هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت | |
| گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل | ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت | |
| تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد | هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت | |
| در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا | زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت | |
| گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو | گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت | |
| سخن عشق نه آن است که آید به زبان | ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت | |
| اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت | چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت |
حافظ
یه شعر خوب - شماره 13

ای رفته زدل، رفته ز بر، رفته زخاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته زدل، راست بگو
بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه اویم
سیمین بهبهانی
از نجيب محفوظ براي ليلي به یاد دوستي سابق!

امشب بدجوري راست كردم بنويسم، در صورتي كه نيم ساعت قبل حسش نبود!
(دارم با وحيد ميرم بيرون. الان زنگ زد و بيرون منتظره. برمي گردم و مي نويسم. خودمو آماده كرده بودم كه اتفاقا از نديدن بچه ها بنويسم، ولي انگار به ما چند نفر نيومده بيشتر از دو روز همديگرو نبينيم).
الان دوباره اومدم. راستش وحيد تمام رشته افكارم رو به هم ريخت. توي يه دنياي ديگه بودم و الان توي عوالم ديگه اي هستم. خيلي چيزياي خوبي از توي افكارم در ميومد اگه وحيد نميومد ولي حالا چيزيه كه شده.
واقعا ناراحتم نتونستم حرفامو امشب به درستي به ذهنم و تمام اين سياه كاري ها پر كردن اين پست براي خالي نبودن عريضست. و سپاس بي پايان براي امير كه برام عود خريده و الان يكي از اونا رو روشن كردم و تموم خونه بو ميده. نمي دونم بچه ها براي مثلا تولدم چي مي خرن ولي اگه همينو سر تولد به عنوان كادو برام مي خريدن، همونقدر ذوق زده ميشدم كه اگه مثلا برام ماشين مي خريدن. همين كاراي به ظاهر كوچيك در نظر ما چه تاثير فراووني روي زندگي بقيه و اطرافيان داره. بياييم همين رفتارهاي به ظاهر ساده رو انقدر ادامه بديم تا همه حركت كنن و حركت ما بشه پيشرفتي براي زندگي بشريت. واقعا از ذهنمون نبايد دور كنيم كه ما (خود ما) هستيم كه كه سرنوشت خودمونو مي تونيم تغيير بديم نه هيچ كس ديگه و تمام آدماي بزرگ يه روز آدماي خيلي معمولي معمولي بودن كه توي عصر آدمهاي بزرگي زندگي ميكردن كه اونا هم روزي آدمهاي خيلي معمولي بودن و .... اين فلسفه تاريخه و چقدر اين شعر اخوان بهم آرامش ميده كه ميگه:"هي فلاني زندگي شايد همين باشد" كه اتفاقا همينه. آره همينه. بسه ديگه (دارم سر عشق مشكاتيان و شجريان و موسوي رو گوش مي كنم (الان وحيد زنگ زده ميگه اگه يه كاري 1598 دلار خرج بر ميداشته و الان ما با 1276 دلار انجامش بديم، چند درصد هزينه ها رو كاهش داديم؟ خوب من چي به اين فوق ليسانس مملكت بگم؟ از word و excel كه تعطيل، از مقاله نوشتن تعطيل، توي برنامه نويسي واسه خودش تز مي داد و شده بود اسباب خنده جبهه موذي طاهر و امير، دست به هر چي ميزنه گندش در مياد و بدترين حالتش اتفاق مي افته، حالا من چي بش بگم؟ اين شده زندگي من. يعني خاك بر سرمون. اتفاقا دوساعت داشتم فكر ميكردم اين چه جوري حل ميشه. يعني كيا با ماها ميشن 75 ميليون؟ خواهر اين كارو ...))!
ادامه روزهاي خوب و روز خوب ديگر
شماره معكوس از 638 (كل روزهايي كه بايد خدمت كنم)، به عدد 499 رسيده. نكته ي جالبي كه توي اين قضيه خاص موجوده اينه كه من رقم صدگان روزاي خدمتمو تا حالا دو بار تغييريافته ديدم. يك بار از 600 به 599 و بار ديگه همين امروز كه 500 تبديل به 499 شد. هيچ تفاوتي توي اين دو تا عدد (500 و 499 يا 600 و 599) وجود نداره، فقط به دليل تغيير رقم صدگان آدم حس ميكنه يه تفاوت عظيم توي تعداد روزاي باقي مونده خدمتش رخ داده ولي هممون ميدونيم كه اينا همش دل خشكنكه، درسته بي معني و پوچه ولي براي انسان توي هميشه و هميشه تاريخ جواب داده. مثل عدد كاروانسراهاي شاه عباس. ميگن (نمي دونم راست يا دروغ، اصلا هر چي هست، يه داستان، خفه شو و گوش كن (با مغز حسابگرم بودم نه شما خواننده محترم (توي درس برنامه نويسي مبحث پرانتز ها از موضوعات اساسي هستن، حالا ببينم مي تونيد خط سير حرفمو با وجود اين همه پرانتز و اين همه از اين شاخه به اين شاخه پريدن تشخيص بديد؟)))!!!!، داشتم ميگفتم، به شاه عباس ميگن چرا 999 تا كاروانسرا ساختي، خوب يكي ديگه بساز بشه 1000 تا، ميگه 999 خيلي خيلي بيشتر توي ذهن جلوه ميكنه تا هزار. همه ميگن شاه عباس هزار تا كاروانسرا ساخت و والسلام ولي وقتي بگي نهصد و نود و نه ملت فكر ميكنه ياعلي چه خبره. خلاصه اين همه آسمون و ريسمون بافتن بابت اين بود كه آره داداش داره ميگذره فعلا خوبم ميگذره (تا كي اين موتور ما هم مثل وحيد به نكشي بيفته) و اين تفكرات و قرطي بازي ها و بازي با اعداد داره واسه من يكي جواب ميده. حس شخصيت هاي فيلم هاي فرار از زندان و تحت نظر رو پيدا كردم. هيچ وقت از اين فيلما خوشم نميومد تا اينكه آموزشي جرقه و شعله علاقه به اين فيلم ها و مخصوصا شخصيت هاي اصليشو توي من رقم زد.
امروز اثاث كشي داشتيم، اونم به صورت اساسيش. خيلي درگير بوديم و خيلي هم زور زديم و اولين روزي بود كه توي دوره خدمتم بيشتر از زمان مقرر توي يگانم موندم (تا ساعت 16:30). ناهار هم اونجا بودم و اولين ناهار توي دوران يگاني كه مرغ بريون و نون و نوشابه سياه بود (ميگم نوشابه سياه ياد امير و كانادا دراي مي افتم، واقعا چقدر بدبختيم كه با نوشابه و 25Band به اندازه قرص ترامادول و ديدن معشوقمون فاز ميگيريم؛ چه كنيم امكانات در همين حده و به همينم قانعيم!!). بعد وقتي از يگان اومدم بيرون حالم توپ توپ بود. انگار ترامادول بزني و تو تنت واشه. يه حس سرخوشي عجيبي داشتم. زنگ زدم به مهدي و براي بازرسي هاش اومد جلوي مسجد ولي عصر و رفتيم سر كاراش. متاسفانه يكي از آسانسورا خراب بود و يكي ديگه هم ايراداش خيلي خيلي كم بود. بازرسي با نصابي كه كارشو درست انجام ميده مثل اينكه تو حموم بيان ماساژت بدن، اونم نه يه نره غول بلكه يه بانوي زيباروي تركه اي قد بلند. آره داداش با اين توصيفات بدونيد بازرسي چه حالي داد. بعد با يه نصاب ديگه هماهنگ كردم كه اون سمنان نبود و اومدم خونه و مشغول گشتن كتاب راهنماي ميراث فرهنگي استان شدم كه هر چي گشتم نبود كه نبود. بعد چند تا چيز ديگه پيدا كردم و شروع كردم به خوندنشون. مخصوصا درگير نوشته هاي لطفي توي بولتن آواي شيدا شدم. ديدم خيلي كوفته ام و انرژيم بد جوري تحليل رفته، يه دوش آب گرم هم به بدن زديم و خوب روشن روشن شديم و از حالت پرپر زدن در اومديم. الانم دارم خاطرات و وقايع امروز رو مي نويسم. طرح چند تا كار رو توي حموم ريختم. طرح يه داستان كوتاه كه اينجوري بود: مردي كه عاشق هر زني ميشه، يكي از دوستاش يا يكي از كسايي كه ميشناسه عاشق اون زن بوده و از اين شرايط خسته ميشه و ميره توي عالم روياهاش و عاشق زني ميشه و همه چي به خوبي و خوشي ميگذشته تا اينكه توي همون خيالاتش مي فهمه يكي از دوستاي بسيار نزديكش عاشق اون شده و تو از اين مجمل بخوان حديث مفصل را (تصور كن چقدر زجر آوره، بدتر اينه كه ايمان بياري اين شرايط اتفاق بيافته).
احتمال بسيار زياد خواب بسيار خوبي خواهم داشت. فقط دو تا نكته كوچيك رو بگم كه چيزي براي امشب جا نمونه. بچه كه بوديم دو تا كار خيلي توي مدرسه مرسوم بود: يكيش درست كردن روزنامه ديواري و دوميش خلاصه نويسي كتابهايي كه از كتابخونه به امانت ميگرفتيم. من اصلا اين دو تا كار رو انجام ندادم. اگه هم داده باشم به ندرت تصوير روشني از اون تو ذهنم مونده. همين كه ميگم تصوير روشني ازش ندارم مسلمه كه برام كار جالب و دوست داشتني نبوده، در صورتي كه الان دارم مي فهمم چقدر روي خلاقيت نويسندگي آدم تاثير مي ذاشته. يا من هيچ وقت انشاهامو خودم نمي نوشتم و ازش نفرت داشتم. يادش بخير مامان رو مجبور ميكردم برام انشا بنويسه (يادش بخير، روي همين موضوع (انشا نوشتن مامان)، چقدر ميشه مانور نويسندگي داد). الان حسرت يه زنگ انشا رو ميخورم تا بشينم يه دل سير، صاف و ساده تمام افكارم رو راجع به چيزي كه ازش ميخوان در موردش بنويسم، بنويسم. يادش بخير من خط هاي انشامو ميشمردم كه به 14-15 خط برسه بعد به مامان بگم بسه همين قدر كافيه، ولي الان ميخوام اينقدر بنويسم و بنويسم تا اين عطشم فروكش كنه، اين عقده اي كه خودم بي دليل و ندونسته خودمو از رسيدن بهش محروم كردم، چيزي كه بهم داده بودن تا خودمو باش ارضا كنم ولي من قدرشو ندونستم.
براي تكه اي مدفوع و مدفوع نبين!
الان رفتم دستشويي. يه تيكه كوچيك مدفوع رفت روي اين مدفوع نبين توالتمون. فكر كنم يه 2 ليتري آب هدر دادم تا اينو بفرستم به جايگاه ابديش. شبيه اينايي شده بود كه ميخوان دارشون بزنن ولي هي تقلا ميكنن و از در و ديوار انتظار بخشش دارن. خلاصه از ما همش اصرار و از ايشون هم همش امتناع. هي ما آب بريز ايشون هم دور مدفوع نبين حركات ژانگولر انجام ميداد. خوب بش بگو بدبخت اسمت كه روته (حالا خوبه اينجا براي احترام مدفوع صداش ميزنم وگرنه بقيه چيزاي ديگه اي بش ميگن كه بار حقارتش خيلي زياده)، تو كه ميدوني آخر بايد بري پيش دوستات، بالا پايين پريدنت واسه چي بود؟ خوب با اين 2 ليتر آبي كه حرومت كردم به جاي اينكه بري پيش بقبه دوستات دراز بكشي، هي بايد بري زير آب هي بايد بيايي بالا، خوب بدبخت نفست كجاست اين دم آخر زندگيت؟ سر پيري و معركه گيري؟ خوب يه خورده تحمل كرده بودي تموم شده بود، الان احتمالا داري زجركش ميشي. راستي صداي چيه اين موقع شب؟ يكي داره فرياد ميزنه؟ آره صداش داره واضح به گوش ميرسه. كممممك..كمكككك...كمممممممممممممممممك و ... آره صدا قطع شد. فكر كنم همون مدفوع بدبخت استرسي بود كه تا آخر زندگيش يه لحظه شاد نداشت، چه قبل از مراسم تخليه و چه الان. راستش توي روده بزرگم هم كه بود هي به در و ديوار ميزد. منم كار داشتم و سرم مشغول گزارش نويسيم گرم بود، ولي به خاطر اين موجود بدبخت ترسوي مفلوك از اين جا رونده و از اونجا مونده رفتيم واسه عمليات و نهايتا با اين صدايي كه يه دفعه در دوردست ها پيچيد، فكر كنم طومار زندگي اين مدفوع هم پيچيده شد. جا داره در اينجا يادي كنم از مدفوع از دست رفته كه عمري طولاني نداشت. خانواده هاي داغدار نون و پنير (صبحانه امروز)، گوجه كباب (ناهار امروز) در غم از دست رفتن عزيزشون هستن!
برای عزیز و برای 12 مرد خشمگین و کاروانسراهای خوب آهوان و مسجد تاریخانه و برج چهل دختر و شهدا!
خوب الان دوباره اومدم. ساعت 6:33 شنبه 16 دی ماهه. خیلی خیلی حرف و مطلب دارم که بزنم و احتمالا تاپیک فعلی طولانی تر میشه. فقط امیدوارم تمام مطالبی رو که میخوام بتونم بنویسم و از ذهنم نره. متاسفانه و خوشبختانه اتفاقات افتاده از روز چهارشنبه تا الان زیاد بوده. خوشبختانه چون که هم چیزای خوبی رو تجربه کردم و روزای گذشته جزو روزای خیلی خوب و پربار زندگیم بودن و گفتم متاسفانه چون می ترسم از بس زیادن یادم برن و نتونم همشونو با جزئیات کامل بنویسم. احتمالا اگه وقت نکنم به صورت کوتاه بهش اشاره میکنم تا بعدا بتونم با جزئیات بهش بپردازم (بعدی که احتمال بسیار زیاد نخواهد بود و مطالب احتمالا در همین حد باقی می مونن. خدا کنه که این جور نشه).
خوب برسیم به حرفایی که باید بزنیم. داشتم می گفتم که اتوبیوگرافی بزرگان رو دیدم و خیلی هنوز جای کار داره تا شخصیت این بزرگان حداقل برای خودم واکاوی بشه تا بتونم توی پست های ویژه این افراد، اونا رو به شما معرفی کنم. مطلبی که اون شب (پنجشنبه) منو داغون کرد، کار عزیز بود. عزیز مثل هر پنجشنبه خونمون بود. من هم میومدم پایین و میرفتم بالا. آخرین باری که داشتم میومدم بالا دیدم عزیز دوزانو خم شده روی کتاب جدول بابا و داره اونو ورق می زنه. خیلی دلم گرفت. بغض داشت خفم می کرد. عزیز کتاب رو ورق میزد و عکسا رو نگاه می کرد. وای که با چه دقتی هم نگاه می کرد و با چه دقتی ورق میزد. پیش خودم گفتم این آدم با این همه استعداد اگه یه خورده سواد داشت و درس خونده بود الان چی شده بود. حداقل می تونستم براش کتاب بخرم تا شب ها بشینه بخونه. واقعا همین پیرمردا و پیرزنای بی سواد چه مدت عمر رو که بدون هیچ توشه عقلی سپری می کنن و زمانشون مثل پول تو آتیش می سوزه. اگه این کار رو اون عزیز میکرد این قدر ناراحت نمی شدم، پون یقین دارم در حق این موجود جفا شده، جفای روزگار، خانواده و بدتر از همه فقر. مهم تر از همه فقر مادی و بعدش فقر فرهنگی. خلاصه هر چی از این صحنه به ظاهر کوتاه و کوچیک بنویسم کم گفتم. دیگه ادامه نمی دم تا به مطالب بعدی برسم.
اون روز (پنجشنبه) بعد از دیدن اتوبیوگرافی ها و قبل از ماجرای عزیز، دلم هوایی شد بشینم فیلم ببینم و چه فیلمی بهتر از 12 مرد خشمگین. فیلمی که علی، امیر و وحید دیده بودن و بسیار تعریف و البته بسیار بیشتر سفارش به دیدنش کرده بودن. فیلم در ساده ترین جمله شاهکار بود. شاهکار سیدنی لومت که وقتی رفتم توی ویکیپدیا دیدم که اولین فیلم برادر عزیزمون بوده و گفتم شما کجا و ما کجا. فیلمی کاملا روانشناسانه که در کنارش به بسیاری از معضلات اجتماعی و اثراتش روی جامعه و افرادش صحبت می کرد. مثلا روابط پدر و فرزند، جرم و خشونت در محلات فقیرنشین، نحوه حرف زدن افراد مختلف جامعه، بی اهمیتی وجدان در نظر برخی افرادی که باهاشون زندگی می کنیم، اصالت حقیقت و حفظ اون به هر بهایی و هزاران نکته کوچیک بزرگ روانشناختی دیگه که میشه بهش اشاره کرد. یکی از موارد جالب فیلم شخصیت پردازی خارق العاده افراد هیات ژوری بود. نکته بعد اینکه تمام اتفاقات فیلم داشت توی یه اتاق معمولی می گذشت. خلاصه بسیار لذت بردم.
می رسیم به روز جمعه. اون روز قرار بود با امیر برای بازرسی بریم دامغان و شاهرود. راه افتادیم و رفتیم و امیر انگار شب قبل مست کرده باشه، خمار خمار بود و چرت میزد (ببخشید اون چیزی که من دیدم چرت نبود، خود خواب نوشین بود). از کنار میعادگاه عاشقانه خودم (کاروانسراهای آهوان) که رد شدم دیدم درش بازه. سریع سرعت رو کم کردم و زدم توی فرعی و رفتم طرف کاروانسراها. هر دو تاشون درشون باز بود. اول رفتم توی آجری. خیلی زیبا بود. معماری چهار ایوانی و تقارن فوق العاده. از اونجا فیلم گرفتم در حالیکه داشتم یخ میزدم و سوز سرما داشت منو می کشت. رفتم پشت بومش و در برگشت با سینه خوردم زمین. دستم زخم شد و برگشتم و رفتم توی کاروانسرای سنگی. متاسفانه فقط ظاهرش خوب و دل فریب بود و توش واقعا اسفناک بود. روی برج های دیده بانیش رفتم و به اطراف نگاه کردم. خیلی خوب بود. جای دوربین امیر واقعا خالی بود. وقتی برگشتم و شروع به رانندگی کردم انگار به یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیم رسیدم. تمام بقیه سفر کاریمون (البته سفرهای جمعه و گاها پنجشنبه بعد از یه هفته کار سخت و مداوم یه مسکن خیلی خوب و عالیه) رو با احساس خوب این دیدار پشت سر گذاشتم. حالا جالب بود که نمی دونستم بازی های تقدیر منو کجاها می بره. بعد از بازرسی های دامغان راه افتادم سمت مسجد تاریخانه و فقط میتونم بگم عظمت و شکوه و زیبایی معماری و گذز این همه قرن رو مشاهده کردم. اونجا خیلی خوش گذشت. با اینکه خیلی کوتاه اونجا بودیم و سریع باید می رفتیم طرف شاهرود. سرستون ها و ستون های بسیار زیبا و قطور به شیوه معماری ساسانی و ایوان باشکوه غربی و باز هم جای دوربین امیر خالی بود (همین جا طرح پست های جدیدی رو برای مکان های تاریخی و فرهنگی که رفتم میذارم. چقدر کار دارم با این وضع. دست تو همه چیز کردم. توی شعرهای خوب، آلبوم های هفته، شخصیت های برجسته و الانم مکانهای تاریخی و فرهنگی!). بعد از بازرسی های شاهرود برگشتیم دوباره دامغان و تمام اتفاقات یعنی بازرسی وثوق مند و نماز خوندن من و خریدن سیگار امیر دست به دست هم داد تا دیداری از برج چهل دختر داشته باشم. خیلی زیبا بود. جالب بود صبح چشممون بهش خورده بود (البته از نمای پشت) ولی عصر قشنگ سیاحتش کردم. معماریش و فرم و ساختارش (البته بدون گنبد) عینا و عینا شبیه برج مهماندوست روستای مهماندوست دامغان و برج طغرل شهر ری بود. باید روی اسن طرح کلی و تیپ ساختمون هایی که یه شکل هستند هم کار کنم. مثلا منار سلجوقی سمنان و منار سلجوقی دامغان که کنار تاریخانه بود خیلی به لحاظ مصالح و فرم پیاده سازی شبیه هم بودن یا اون برج توی بایزید بسطام و گلدسته ای توی یکی از عکسای مناره سمرقند. حالا کار زیاده. برسیم به بعدش. از خادم اونجا پرسیدم وسطش قر کی بود که برجسته بود. می گفت میگن قبر چهل تا دختره که به همین نام معروف شده و توی اینجا حکومت میکردن. راجع به این هم باید تحقیق کنم. بعدش دیگه برگشتیم سمنان.
اما وقایع امروز بسیار ساده ساده در حال دنبال شدن بود که یه کتاب بسیار نفیس از عکس های جنگ و شهدا به دستم رسید و مشغول دیدن عکسا شدم. وای پسر که نمی دونیم برای حفظ وجب به وجب خاکمون خون چه نیک مردان و زنانی روی همین خاک وطن ریخته شده. وقتی بفهمی برای آزادی خرمشهر 6000 نفر مردن، دیگه خیلی قاطع و محکم راجع به خیلی چیزا حرف نمی زنیم. باید بپذیریم یه چیزایی خط قرمزهای ما هستن و بادها و نبایدهامون و اصول و معیار و پایه های زندگیمون. شهدا قطعا و بدون هیچ گونه برو و برگردی یکی از این خط قرمزان. وقتی عکس پدران و مادرانی رو می بینی که دارن بچه هاشون بدرقه میکنن (نه به سمت سفر خوش بلکه به سمت پذیرش مرگ) یا وقتی می بینی مادری استخوانهای بعد از چندین سال برگشته فرزندشو به سر و صورتش می ماله، وقتی می بینی تمام هم وطنات از لر و کرد و بلوچ و ترک و فارس و ترکمن و عشایر و ارمنی و مسیحی خونشون برای این مملکت و این خاک به زمین ریخته شده، وقتی هر روستایی نشونی از این شقایقا می بینی، وقتی می بینی یه عده تمام عشق و زندگیشون شده کندن زمین تا تکه استخونی از یه شهید پیدا کنن تا دل خانوادشونو شاد کنن، وقتی می دونی خیلی هاشون توی همین تفحص ها شهید و جانباز و معلول میشن، تو فقط باید خفه شی، خفه شی و دم نزنی، چون هر کلمه چرند و خزعبلی که به زبون میاری توهینی میشه به اون هم افتخار و ایثار و مردونگی که با کمترین مزد و منتی این مملکت رو حفظ کردن. روحشون شاد و در بهشت جاویدان باشن. می نویسم باز هم از اونا که خیلی به گردن ما حق دارن. دست مایه هاشم جور کردم و دارم طرح کلیشونو میریزم. اگه باز چیزی جا مونده بود، میام می نویسم (واقعا چه آش شله قلمکاری شد این پست. آسمون و ریسمون رو به هم بافتم!)
تیغ ریش و سیبیل بعد حدود 140 روز!

آلبوم های موسيقي - شماره 5- پرواز عشق

برای عارف:
در عجبم از این آدم. انرژی و پشتکار و روحیش از کجا میاد نمیدونم. نمیدونم به چی ایمان و یقین داره که این جور پیش میره. امشب باهاش قرار گذاشتم بریم کلاس ساز که هم دیداری با بابک عزیز داشته باشیم و هم مجموعه نوارهاشو بهش بدم (اونم بعد مدتها). بابا منو برد نزدیکای استخر 22 بهمن و از اونجا رفتم طرف پارک سنگی. تا عارف بیاد به بابک (هم خدمتی دوران آموزشیم) زنگیدم که گوشی رو برنداشت، تازه بعدا زنگ زد و کاشف به عمل اومد کلا توی یگان بودن ایشون. خدایی این چیزا رو می بینم به خودم امیدوار میشم. بعد با عارف اومدیم خونمون. مشغول صحبت شدیم و سازی زدیم و سازی شنیدیم و گذشت. اما حرف اصلیم اینجاست که توی مسیر برگشتن بهش گفتم ناراحت نیستی کیمیا داره میره؟ اولش مکثی کرد و بعد گفت هم ناراحتم هم خوشحال. جالبه هیچی بروز نمیده و اگه هم کوه مشکلات باشه بازم ظاهر رو حفظ میکنه. از عصر هر وقت به زنگ کیمیا فکر میکنم و اون حرفی که زد بغض گلومو پاره میکنه، حتی علی هم وقتی اینو فهمید داشت منهدم میشد، اونوقت این عارف خم به ابرو نمیاره. نمیدونم تو وجود این بشر چی میگذره. این موجود راز مطلقه.
به یاد عارف، پیشنهاد آلبوم هفته ما میشه دو تا. آلبوم "پرواز عشق" محمدرضا لطفی کبیر با تمبک ناصر فرهنگ فر از موسسه فرهنگی هنری آوای شیدا، تقدیم به شما و عارف نازنین. امیدوارم جای کیمیا خالی نباشه براش.
ادامه حرف های امروز
آلبوم های موسيقي - شماره 4 - سير

برای کیمیا:
زندگی از یه نگاه خیلی بلند (وقتی بچه ای)، از یه منظر خیلی کوتاه (وقتی داری رو به پیری میری و می بینی زندگی و داستان زندگیت داره مثل فیلما میشه). همون فیلمایی که وقتی نوجوون بودی دوست داشتی جای شخصیت اولش باشی، برای هرکسی هم شخصیت اول فیلم (که بعدا میشه خود همون آدم توی مسیر زندگیش) فرق میکنه، اصلا همین باعث میشه بهترین فیلم هر آدم به آدم دیگه فرق کنه، اصلا آدم خودشو توی تون شخصیت اول فیلم می بینه. بابا والله بالله هر کی گفت از فلان فیلم خوشم میاد برو تو نخ آدمای تو فیلم، مخصوصا نقش های اصلی. اون بابا داره با زبون بی زبونی میگه آی مردم من اینجوریم، درکم می کنید؟ می فهمید چی میگم؟ می فهمید دردم چیه؟ می فهمید آرمانشهرم کجاست و ....
پیشنهاد آلبوم هفته رو به این مناسبت، آلبوم شاهکار "سیر" اثر مسعود شعاری از انتشارات هرمس میذارم.
غزلواره ای که در حین پیاده روی سروده ام و با موبایل ثبت کرده ام تا الان برای شما بنویسم!!!
زندگی های ما
چه نیک، چه بد
چه نیک و بد به هم گره خورده است
گره هایی که گاه خود نقش آنها را می زنیم
و گاه دیگران نقش آن را در خاطرمان می زنند
و چه نیکوست آنگاه که نقشی برای اولین بار
در تار و پودت زده می شود.
12 دی 91
در حال پیاده روی به سمت یگان
بعد از جلسه کذایی در سالن همایش منابع طبیعی
یادگاری امشب
یه شعر خوب - شماره 11
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سر پرشور مرا نه شبی ای دوست بدامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم
ساز بشکسته ام و طائر پربسته نگارا
عجبی نیست که اینگونه غم افزاست فغانم
نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم
سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آنهمه آزادگی و تاب و توانم
آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیمشب مست چو بر تخت خیالت بنشانم
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم
بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم
مرغکان چمنی راست بهاریّ و خزانی
منکه در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم
گریه از مردم هشیار خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم
ترسم اندر بر اغیار برم نام عزیزت
چه کنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانم
آید آنروز عمادا که ببینم که تو گوئی
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم
عماد خراسانی
سفر کوتاهی از جنس غزل

پی نوشت: اونیکه با 25% اشکت داشت در میومد، الو... هوی با توام... سگ خور 5%
ما اندک درصد، شما خفن درصد
برای چه گوارای نازنین
مرد بزرگی که دوران جوونیم با یاد و خاطرات و کتاب و عکساش گذشت. یه عکس بزرگ ازش داشتم که زده بودم تو اتاقم. همون عکس معروفش که پایین متن گذاشتم.
![]()
این ترانه به زبان های بسیاری ترجمه شده و توسط خوانندگان زیادی بازخوانی شده است. بسیاری از گروه های آواز کوبا، کشورهای آمریکای لاتین و اروپا آن را خوانده اند. ناتالی کاردون خواننده فرانسوی، سیلویو رودریگز خواننده کوبایی و گروه راک اسپانیایی بویکوت نیز اجراهای بسیار مشهوری از آن دارند. حداقل پنج اجرا از کارلوس پوئبلا موجود است که جزو مشهورترین اجراهای این ترانه هستند و یکی از آنها نیز در بسیاری از منابع به اشتباه اثر ویکتور خارا عنوان شده است؛ در صورتی که این ترانه هرگز توسط ویکتور خارا اجرا نشده است. همچنین محسن نامجو نیز با استفاده از همان تم، ترانه ای در تمجید از چه گوارا خوانده است.
بدرود فرمانده
به دوست داشتنت خو گرفته ایم
بعد از آن فراز تاریخی
آنجا که خورشید شهامتت
مرگ را به زانو در آورد
اینجا از وجود عزیز تو
روشنایی و عطوفتی زلال به جای مانده است
فرمانده چه گوارا
می آیی و با خورشیدهای بهاری
نسیم را به آتش میکشی
تا با شعله لبخندت
پرچمی برافرازی
اینجا از وجود عزیز تو
روشنایی و عطوفتی زلال به جای مانده است
فرمانده چه گوارا
عشق انقلابی ات
تو را به نبردی تازه رهنمون می شود
آنجا که استواری بازوان آزادگرت را
انتظار می کشند
اینجا از وجود عزیز تو
روشنایی و عطوفتی زلال به جای مانده است
فرمانده چه گوارا
از پی تو می آییم
چنانکه دوشادوش تو می آمدیم
و همراه با "فیدل" تو را می گوییم:
اینجا از وجود عزیز تو
روشنایی و عطوفتی زلال به جای مانده است
فرمانده چه گوارا
داستانهایی از دوردست ها - قیام افسران خراسان
یه شعر خوب - شماره 10
یعنی اخوان، من روانیتم به مولا:

هی فلانی زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد …
زخم خوردن
آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد !
مهدی اخوان ثالث