آخر هفته خوبي داشته باشيد!


آخر هفته خوبي داشته باشيد!
تازه مفهوم اين جمله كليشه اي رو كه توي فيلم هاي خارجي به وفور تكرار ميشد رو ميفهمم. حالا بگذريم كه آخر هفته اونا دو روزه و واسه ما يه روز، البته اين مال دوران حاضره و تعجب سابق و فهم الان من هم به نامانوس بودن مفهوم تعطيلات براي ما ايراني ها بر ميگرده. تا وقتي درس مي خونديم و مفاهيم كار و سربازي رو نمي فهميديم، هر روز برامون تعطيلات بود و اين ديالوگ يه تعارف مسخره به چشم ميومد، ولي وقتي بدوني توي قرن سرعت و شتاب يه وقت خالي كه بري مال خودت باشي و هيشكي بات كاري نداشته باشه، ميشه واست گنج بي پايان و سعي مي كني از لحظه به لحظش به خوبي استفاده كني. درسته مسير عمر داره ميگذره و اتفاقا خوب هم ميگذره ولي هنوز ما (به خصوص خودم) ياد نگرفتيم چه جوري وقت رو زمان بندي كنيم و با يه برنامه ريزي درست به كارها و علائقمون برسيم و معمولا هم اين زمان ها رو به بدترين وجه از دست ميديم. بايد يه فكر اساسي واسه آخر هفته ها و تعطيلات بكنم. هم اينكه از كار نظارت شبكه توزيع راحت شدم و هم اينكه بايد بازرسي هاي خارج از شهر رو بندازيم پنج شنبه. راستي امروز دوران آشخوري به عدد 150 رسيد و با كسر عدد مقدس 638 (تعداد كل روزهاي آشخوري) از اين عدد ميرسيم به عدد انتظار برانگيز 488 و فردا هم پنجمين ماه خدمت هم تموم ميشه. به اميد روز رهايي از اين دوران!

سريال بو علي سينا

امروز جمعست. روز تعطیل و وقت رسیدگی به علائق شخصی. چند وقتیه به طرز دلخراشی افتادم تو نخ دانلود و اگر خدا بخواد و وقتی پیش بیاد دیدن سریال های ایرانی. مدت ها قبل (حدود یه سال، دو سال قبل) دانلود سریال در چشم باد رو شروع کردم و کم کم تماشاش کردم. يادش بخير دوران دانشجويي ارشد بود و چون اكانت اينترنتمون نامحدود بود، زده بودم تو خط دانلود و چي بهتر از سريال در چشم باد و استفاده بهينه از رپيدباز. يادش بخير اوائل از رپيدبازه صدرا (بوژوي سابق) استفاده مي كردم و بعدا خودم واسه خودم يه اكانت گرفتم كه هنوزم دارم ازش استفاده ميكنم. خدا پدر هر كي رپيدباز رو درست كرده بيامرزه. خیلی سریال خوبی بود و بسیار خوش ساخت و از اینکه در طول سریال وقایع حدود پنجاه شصت ساله تاریخ معاصر ایران رو می تونستم به صورت نمایشی ببینم بسیار خوشحال بودم. اينكه به اين سريال گير داده بودم هم چيزي نبود جز اثر معشوق و مولاي افكار انتزاعي من، استاد حسين عليزاده كه آهنگساز اين سريال بودن. همين الان بگم كه جديدا يه سيستم جالب واسه خودم درست كردم. دارم توي Word تايپ مي كنم و بعدا با يه واسط (Notepad)  اين متن رو ميارم توي بلاگفا كه فرمت نوشته ها حفظ بشه. كم كم دارم توي وبلاگ و وبلاگ نويسي و استفاده از تريك ها و حقه هاش خبره ميشم (الان خودم خودمو چوبكاري كردم!). فكر كنم اولين باره كه پشت PC نشستم و دارم مطلب براي وبلاگ مي نويسم. قبلا هميشه درازكشيده يا نشسسته مطالب رو مي نوشتم، ولي الان خيلي رسمي و مثل نويسنده هاي مدرن نشستم و دارم مطلب مي نويسم. حس نويسنده ها رو دارم. ياد مستند رضا قاسمي افتادم كه پشت كامپيوتر شخصيش نشسته بود و داشت مطلب تايپ مي كرد. ياد يه فيلم ديگه هم افتادم كه موضوعش درباره نويسندگي بود، سلما هايك بازي مي كرد و كولين فارل، اسمش "Ask the dust" بود. البته اون يارو نويسندهه كامپيوتر شخصي نداشت و از اون ماشين هاي تايپ قديمي داشت كه هر كي بخواد حس هر نويسنده اي رو توي ذهن خودش مجسم كنه، اونو به ياد خودش مياره. بگذريم و از تعارف كم كنيم و بر مبلغ بيافزاييم و برسيم به نقد و بررسي سريال بوعلي سينا ساخته زيباي مرحوم كيوان راهگذار. من سريال رو به تفكيك قسمت ها نقد و بررسي مي كنم و يه خلاصه از هر كدوم به دست ميدم:

قسمت اول:

ابتداي سريال با آشنايي پدر ابن سينا با مادر ابن سينا شروع ميشه كه بسيار پرداخت هنري و عاشقانه خوبي داره. در يك محيط شبانه و در حضور برادر ستاره كه دوست عبدالله است. عبدالله بعد از استخاره پيشنهادشو با ستاره در ميون ميذاره. ديالوگ ها بسيار خوب پرداخت شده. مادرش ستاره نام داره و پدرش عبدالله و از صاحب منصبان در حكومت ساماني كه در شهر خرميثن اشتغال داره. بعد ازدواج عبدالله و ستاره و بعد تولد حسين (بوعلي سينا) و تولد برادر كوچكترش محمود. چيزي كه در رفتار بوعلي از كودكي تا هنگام مرگ مشهوده استعداد فراوان و روح عصيانگري و نگنجيدن در قوانين موجوده روزگاره كه احتمالا رفتاري گستاخانه تلقي ميشده. صحنه بعد به مباحثه و مناظره حسين و استادش مي پردازه كه استاد كم مياره و از پذيرش استادي حسين امتناع ميكنه ولي به پدرش ميگه كه اين بچه رو تو راهي غير از علم ودانش نفرست و خودش ميذاره و ميره. صحنه بعدي بهبود پاي دررفته يه مرد كه بوسيله يه گاو تشنه اونو درمان ميكنه و پاشو جا ميندازه. صحنه بعد حضور حسين و پدرش در حلقه يكي از حلقه هاي صوفيست و نشان از ارتباط بوعلي و ديدار اون با انواع فرقه هاي فكريه كه باز هم گستاخيش اينجا هم به چشم مياد كه نزديك بود به بهاي جون خودش و پدرش تموم بشه. اين گستاخي توي سريال "روشن تر از خاموشي" در مورد ملاصدرا هم به چشم مياد. هر دو اشراف زاده كه به واسطه آرامشي كه از طرف خانواده بر اونها حكم فرما بوده تونستن با آسودگي مدارج علمي رو طي كنن (البته نبايد استعداد و پشتكار فوق العاده اين دو دانشمند بزرگ رو ناديده گرفت). سرنوشت هر دوشون هم با سفر و دربدري پيوندخورده. بوعلي در گريختن از دربارهاي مختلف پادشاهان مخصوصا سلطان محمود و ملاصدرا در تبعيد بواسطه فرمان شاه عباس. همين جا، جا داره يادي كنم از كتاب بسيار زيباي "مردي در تبعيد ابدي" مرحوم "نادر ابراهيمي" كه اين در بدري رو به خوبي توصيف كرده و از آخرين كتابهايي بود كه قبل از دوران آموزشي خوندم. الحق كه هر دوشون از بزرگترين فلاسفه ما بودن و يكيشون سر فلاسفه (البته بدون احتساب معلم ثاني، فارابي كبير) و ديگري صدر المتالهين (آخرين حلقه سلسله فلاسفه قديم (البته بدون احتساب حاج ملاهادي سبزواري)). صحنه بعدي ورود دو سرباز دربار غزنويه كه حكم گرفتن و بردن بوعلي رو به دربار محمود غزنوي دارن. شايد زيبا ترين نقش ها رو اين دو تا سرباز به عهده دارن. مرحوم فيروز بهجت محمدي و محمد ابهري. داستان اونها مثل يه هارموني در راستاي تم اصلي داستان در حال روايته (البته داستان هاي ديگه اي هم به موازات خط سير اصلي داستان توسط هر كدوم از نقش ها روايت ميشه ولي مسلما پررنگ ترين و زيباترين روايت پس از روايت داستان زندگي بوعلي، داستان اين دو تا سربازه). دو تا سرباز با بوعلي خردسال كه روي درخت بازي ميكنه حرف ميزنن و يكي از بخش هاي ماندگار سريال همين جاست. تا اينجا شد روايت قسمت اول سريال بوعلي سينا. بقيش رو توي روزها و فرصت هاي آتي مي نويسم.


آلبوم های موسيقي - شماره 7 - به ياد بنان


آلبوم یاد یار مهربان (به یاد بنان)
اجرای گروه شیدا و عارف
سرپرست گروه : حسین علیزاده
آهنگساز : فرهاد فخرالدینی
خواننده : کاوه دیلمی

جاهای دیدنی که رفتم - فصل 1 - مسجد تاریخانه دامغان

مسافرت رو خیلی دوست دارم، بسیار زیاد. از علائق و لذات اصلی من به حساب میاد، حالا فرقی نمی کنه چه داخلیش چه خارجیش. بیشتر بناها و آثار و مکانهایی که بهشون علاقه دارم، مکانها و آثار تاریخیه. بنابراین اگه دو تا گزینه پیش روم باشه و یکیش پیشنهاد دیدن مناظر طبیعی باشه و یکی دیگه آثار تاریخی، قطعا دومی رو انتخاب می کنم. سفر دو هفته قبل به دامغان بهانه ای شد تا برای اولین بار دیداری از مسجد تاریخانه داشته باشم. به همین مناسبت تصمیم گرفتم تا برای پست های بعدی در زمینه گردشگری روی دو تا تم اصلی کار کنم. اولیش جاذبه هایی که به دیدنشون رفتم و دوم جاذبه هایی که دوست دارم ببینمشون، حالا می تونه این جاذبه داخلی باشه و میتونه هم خارجی باشه. برای پست اول هم مسجد تاریخانه رو انتخاب کردم. سعی میکنم یه سری اطلاعات مختصر هم از هر جایی که  میشه فراهم کنم و بذارم واسه دوستان. این چند روز خیلی تو نخ مکان های گردشگری تاریخی بودم. در زمینه داخلی روی کاروانسراها و در زمینه خارجی کلا متمرکز شدم روی سمرقند و بخارا توی ازبکستان و کل مکان های دیدنی افغانستان. مکان های بسیار خوبی رو پیدا کردم و اطلاعات و عکس های خوبی هم جمع کردم که ایشالا توی پست های بعدی میذارم واستون. اما حالا که سر صحبت باز شده باید از دلبستگی های شدیدم توی این زمینه به خصوص یعنی گردشگری و طبیعت حرف بزنم. در یک کلام عاشق کویر و بیابون و هر چی بهش وابستست هستم. از کاروانسرا بگیر، آب انبار، بادگیر، مسجد جامع، خونه های قدیمی کویری تا بناهای تاریخی در شهرهای کویری. مسلما این علاقه به کویر ریشه داره توی یه پله قبل که اونم علاقه زائدالوصف من به تاریخ و ادبیات ایرانه و از اونجا که بیشترین آثار تاریخی و ادبی ما متعلق به خراسان بزرگه و اونجا هم شهرهای کویری هستند، ناخودآگاه این علاقه از بستر تاریخ و ادبیات خودشو متبلور کرده توی عشق به کویر و مظاهر اون. جا داره بگم که فراوان (بی نهایت) عاشق خراسان بزرگ قدیم و انسان های بزرگش و بناهای تاریخی اون دوران ها هستم. سخن به درازا نره و بریم سر اصل مطلب این پست که راجع به مسجد تاریخانست:

مسجد تاریخانه دامغان
مسجد تاریخانه از آثار باستانی دامغان است که طبق تحقیقات اداره کل باستان‌شناسی قبل از تسلط اعراب بر ایران آتشکده بوده و بعداً به مسجد تبدیل شده است. ساختمان بنای مجدد آن مربوط به قرن دوم هجری است و اسلوب ساختمان آن نیز به سبک بناهای دوره ساسانیان می‌باشد. تاریخانه در ترکی به معنای خانه خداست.
در این مسجد ستون‌هایی مدور قرار دارد که با آجرهایی به طول ۳۵ و به عرض ۳۴ و ۷ سانتی‌متر ساخته شده و به نام چهل ستون معروف است. تعداد ستون‌ها ۲۶ عدد می‌باشد که ۱۸ ستون آن در یک طرف و ۵ ستون در سمت دیگر و ۳ ستون در مقابل قرار گرفته است. محیط هر ستون در حدود ۵ متر و ارتفاعش از سطح زمین تا محلی که طاق‌ها برآن متکی است ۸۴/۲ متر و تا پشت بام ۶ متر می‌باشد. طاق‌های این ساختمان به مرور زمان فرو ریخته بوده که از محل وجوه جمع‌آوری شده از مردم شهر با خشت خام بر طاق‌های مزبور سقف زده‌اند.
در سمت مغرب مسجد بین ۶ دهانه و طاق، یک دهانه و طاق بزرگ‌تری به طول ۱۲/۱۴ متر و عرض ۰۳/۵ متر وجود دارد، که آثار محراب و منبر مسجد در این دهانه دیده می‌شود عرض هر یک از شش دهانه یا ایوان که در طرفین دهانه وسطی واقع شده‌اند ۳۶/۶ متر است. صحن مسجد تقریباً مربع شکل و به طول ۲۷ و عرض ۲۶ متر می‌باشد.
در جنب مسجد تاریخانه سمت شمال مناری وجود دارد که با آجر ساخته شده. ارتفاع این منار ۲۶ متر است و ۸۶ پله از داخل دارد، محیط آن در پایین در حدود ۱۳ متر می‌باشد و به نسبت ارتفاع منار از سطح زمین از محیط آن کاسته می‌شود به طوریکه دور منار در بالا ۸/۶ متر است، این منار سکو ندارد و از روی زمین مدور ساخته شده. نقوشی از آجر در روی منار هست که به منزلهٔ نما و تزیین آن محسوب می‌شود، در ارتفاع ۵/۱۰ متری کتیبه‌ای از آجر به خط کوفی است به عرض ۳۰/۱ متر که فقط «الامیر السید الاجل» از آن خوانده می‌شود. آجرهایی که در ساختمان داخلی به کار رفته به قطر ۴ تا ۵/۴ سانتی‌متر و به طول و عرض ۲۲ سانتی‌متر و آجرهایی که در تزیینات خارجی مصرف شده به طول ۵/۱۷ و به عرض ۱۷ و به قطر ۵/۳ سانتی‌متر می‌باشد. ارتفاع این منار در قدیم بیشتر بوده و گویا در اثر زلزله قسمتی از بالا و کلاهک آن فروریخته است، بانی این منار بختیار بن محمد حاکم ایالت قومس و ممدوح منوچهری دامغانی است که منارمسجد جامع سمنان نیز از بناهای وی به شمار می‌رود.

عکس ها:



برای لیلی



دیشب خوابتو دیدم، با هم بودیم، مثل قدیما. سرت روی شونه هام بود و گفتی نمی خوای بریم خونه. حداقلش اینه که خودتو نمی تونم تو بیداری ببینم، تو خواب می تونم ببینمت. خوبیش هم اینه که هر وقت دلت بخواد میای و و قتی میای تا دوباره بیای یه مدت طولانی طول می کشه. بازم خوبه خواب با من سر لج ندارخ و میای. یاد شعر مولانا افتادم که میگه:

من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم زدوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم

امروز دارم میرم شاهرود. یادته یه باری که با هم رفتیم و شد اولین و آخرین سفر تکیمون؟ یادته اولش چقدر خندیدیم و داد و بیداد کردیم و برگشتنی چقدر گریه کردی؟ یادته چه چیزایی بهم گفتی؟ من رو قولهام وایستادم و هنوزم هستم، نکنه تو فراموش کردی؟ میرم و برمی گردم و مواظب خودم هستم. فدات. فعلا بای

عکس های وهم آلود

اینو دیشب دیدم. ساعت ها می تونم راجع بهش حرف بزنم.


و این هم که مدت هاست شده پس زمینه موبایلم. این عکش یکی از شاهکارترین عکس هاییه که دیدم. در مورد این عکس میتونم قرن ها حرف بزنم ;)

وقایع اتفاقیه چهارشنبه 27 دی 91


روزنامه خزعبلاتی صبح و ظهر و عصر و شب ایران
چهارشنبه 27 دی 1391
تک شماره : صفر ریال
مدیرمسئول، سردبیر، تایپیست، گرافیست، آبدارچی : وحید

امروز هم یکی دیگه از روزای خدا بود که گذشت و سپری شد و یه روز به سنمون اضافه شد و از اونور یه روز به مرگ نزدیک تر شدیم. امروز روز 148 ام خدمتم بود و با این حساب 490 روز مونده تا رهایی. آدم در دو حال میتونه حال یه زندونی رو متصور بشه. اولش اینه که خودش واقعا بره حبس و آب خنک بخوره (داستان انفرادی باز یه ماجرای دیگست که توی این مقال نمی گنجه) یا اینکه بره آشخوری. خلاصه در دو حالت آب خنک خوری و آش خوری می فهمی که آره داداش، مفهومی هم به نام آزادی وجود داره و اونجاست که قدرشو می دونی و می فهمی معنی چوب خطی که زندونی ها روی در و دیوار میکشن چیه. اینکه ثانیه ثانیه رو بشماری تا از دست قوانینی که تو رو هر لحظه خرد میکنه راحت شی. باز خوبه من جایی هستم که حداقلش مسئول سربازای یگانمون فرشتس. واقعا دم مهدی گرم. ببینید کجا رسیده که مسئول سربازامونو به اسم کوچیک صدا می کنیم. حالا که خوب فکر میکنم می بینم از یه منظر دیگه این صمیمیت که توش همه قوانین رعایت شده، باز هم منافی سلسله مراتب سازمانی و فواصل سازمانیه. خلاصه اینکه هنوز مونده تا رهایی و شدم زندونی آش خور چس ماهی که هر روز رو می شمره تا کابوس خودساخته ای که 10 سال باهاش بود رو به پایان ببره و پوست اندازی کنه واسه فصل دوم و آخر زندگیش. الان دارم موسیقی فیلم "خاطرات سفر با موتورسیکلت" رو گوش میدم که اثر برادر گوستاوو سانتائولایاست. ملودی های زندگی بخش و جاری از طراوت و سرزندگی آمریکای جنوبی و به یاد چه گوارا و دوستش که هنوز نگاههای دوست چه گوارا (آلبرتو گرانده) که آخر فیلم به دوردستها خیره شده بود از نظرم نرفته. الان رفتم توی ویکیپدیا و دیدم یه سالی هست آلبرتو گرانده مرده. موسیقی فیلم، خوبیش اینه که توش آزادی و رها، مثل غزل، مثل یه نظام دموکرات. به هر کجا بخوای میری و هر جور بخوای تصویرسازی رو انجام میدی. گوش دادن به موسیقی بی کلام (مخصوصا موسیقی فیلم) تمرینیه واسه تقویت انتزاع های ذهنی.
خوب برسیم به وقایع اتفاقیه امروز. امروز ساعت 6:15 بیدار شدم و از زیر کرسی گرم و نرم خارج شدم و رفتم پایین و صبحونه رو توپ زدم به بدن و مثل روزهای گذشته پیاده رفتم سمت یگان. علی امتحان داشت و نیومده بود و من و محمدحسین مشغول کارای خودمون شدیم. من ثبت و اونم توی پرونده های راکد بود. بعد زمزمه های خوابیدن افسرها به گوش رسید. بالای 4-5 ورژن حرف مختلف شنیدیم و آخر قرار شد وقتی مهدی اومد بریم باش حرف یزنیم. مهدی که اومد، من و علی و قاسم و محمدحسین و محمدرضا رفتیم پیشش. بازم دمش گرم که هر کاری تونسته بود کرده بود. قراره یه مدت (یکی دو ماه)، سه روز آخر هفته رو بخوابیم، اونم به نوبت. این هفته رو جهیدیم ولی احتمالا از هفته بعد لوحه میاد تو کار و بعدش خوابیدن. نکته اصلی امروز همین مساله بود. بعد از خروج از یگان اومدم خونه و عصر با جواد ملکی رفتم بازرسی بلوک F نیروی هوایی. دوباره چرند میگفت. جوک تعریف می کرد. جوک ترکه که میره پیش دکتر لر واسه خرش و دفترچه و..... بعدش اومدم خونه و با علی شام زدیم و بعدش محمود زنگ زد که میخواد انگار نوه ها رو هر دو هفته یه بار دور هم جمع کنه. بلافاصله وحید زنگ زد و باش رفتم پارک 17 شهریور و سری به هیراد زدیم که عارف و مهرداد سنگی هم اونجا بودن. بعد اومدم خونه و مشغولم با وبلاگ و عکس ها و عشق قدیم یعنی کاروانسرا. واقعا نوشتن وبلاگ وقت زیادی ازم میگیره ولی یه تعهد شده که باید انجامش بدم. تعهدی که دارای منافع مختلفی که شاید یه روز نوشتم برای چی می نویسم (یاد نوشته رضا قاسمی افتادم که توی شش صفحه جادویی نوشته بود برای چی می نویسه، توی نوشته چتر و گربه و دیوار باریک). امشب چند تا عکس خوب دیگه دیدم و از این تیپ عکسها خوشم اومد که توی پست بعدی میذارم براتون. عکس های توی هوای مه آلود که هم حالت وهم و شک رو به آدم القا میکنه و همون داستانی که قبلا حرفش با شما رفت؛ ابهام. بسه واسه امشب.

وقایع اتفاقیه سه شنبه 26 دی 91


روزنامه خزعبلاتی صبح و ظهر و عصر و شب ایران
سه شنبه 26 دی 1391
تک شماره : صفر ریال
مدیرمسئول، سردبیر، تایپیست، گرافیست، آبدارچی : وحید

اولا بگم حسش نیست بنویسم. مثل معتادی شدم که داغونه و میدونه اگه بکشه یه حال موقتی میگیره و بعدش دوباره همون آش و همون کاسه و خماری پشت خماری.امروز ساعت 6:10 بیدار شدم و یعد از خوردن صبحونه (این دوران مقدس آش خوری هیچی واسه ما نداشت (که داشت) باعث شد صبحونه رو خوب بخوریم و بریم سر کارمون) پیاده راه افتادم سمت یگان. هوا نسبت به روزهای قبل سردتر بود و سوز بدی داشت. همین جا یه نکته رو یادآور شم تا یادم نرفته. داشتم فکر میکردم که فاصله آمادگی و ابتدایی تا خونمون بیشتر از 5 دقیقه نبود، تا راهنمایی هم بگو 6-7 دقیقه، تا دبیرستان هم تو گویی همون 5 دقیقه. دانشگاه دیگه دست خودم نبود که بیارم به فاصله ای که پیادش بشه نهایتا 10 دقیقه. حالا یگان خدمتی رو روزانه پیاده 20 دقیقه میرم و همونقدرم طول می کشه تا برگردم. حالا این 20 دقیقه از خونه جدیدمونه. اگه خونه سابقمون بود که روی همون 7-8 دقیقه وای میستاد. بگذریم... امروز مثل روال چند هفته اخیر بسیار شلوغ بودم. امروز که وحشتناک سرم شلوغ بود. توی اون هاگیر واگیر حالا خر بیار باقلا ببر، باید میرفتیم دستگاه کپی و گاوصندوق جابجا می کردیم که به هر زوری بود این کارو کردیم، اونم با قرمساقی، با پتو و دادن تلفات جزئی انسانی. بعد از ظهر کابینت های طبقه خودمو آوردن و احتمالا پنجشنبه یا شنبه نصب میشه. چیز خوبی از آب در اومده و تو کار هم احتمالا قشنگ تر از آب در میاد. بعد بازرسی با امامی تو مسکن مهر. بعد بازرسی با امیدیان موزیسین نصاب در شهرک انقلاب. چقدر مثل سابق با هم حرف زدیم. از مرضای کچل هم خبری نشد و رفتم حموم و از دست خارش ریش و موهام راحت شدم. بعد حموم یادم اومد سه شنبست و به عارف زنگ زدم و رفتم پیش بابک عزیز. یه دو ساعتی اونجا بودم و یه خانم دانشجوی هوشبری از خودراضی هم اونجا بود. یعدش اومدم خونه و تماس طولانی حسین صالحیان و الانم نوشتن و به روز کردن وبلاگ بعد چند روز ننوشتن.
دیروز هم کارم ساعت 14 توی یگان تموم شد و بعدش با امامی واسه یه بازدید اول رفتم بلوار نهضت و بعد با امیر راهی گرمسار شدیم. رفتنی من نشستم پشت فرمون و برگشتنی یه خورده امیر نشست و دوباره بعد از خوردن یه چایی تو راهی (یارو میخواست با بلند کردن یه دستی وزنه ما رو تلکه کنه!)، من نشستم پشت فرمون. دو تا بازرسی بیشتر نبود تو گرمسار. من با ترامشلو (مشتری دائم ما) و امیر با روزبهانی (چاکرم آقا). من رفتم ایوانکی و تا اونجا به سکوت گذشت. البته ترامشلو هی به چیزایی می گفت و می خندید. بعد اینکه پیاده شدیم، تا نصاب بره تونلی ها رو روشن کنه، با ترامشلو شروع کردم به حرف زدن (همین جا بگم نصابی که دفعه قبل روی اعصابم بود، این دفعه با جزئیات کامل کارها رو انجام داده بود و انقدر حال کردم و انقدر ازش تعریف کردم که بدبخت داشت ارگاسم میشد. وای که چقدر ما آدم ها تشنه محبتیم و چقدر بدبختیم که اونو از هم دریغ میکنیم). اولش حرفمون رفت به سمت کاروانسرای قصربهرام و خان داداشش. بعد حرف سربازی شد و بش گفتم سربازی بودی؟ گفت 21 ماه. اونم خط مقدم، راننده آمبولانس، توی لشکر 81 باختران. با چه حس و دقت و جزئی نگری وقایع رو تعریف می کرد. از دوستاش که از آبادان و گنبد و اصفهان و ... بودن. از عشق دوست آبادانیش که فرار کرد تا به دختر آرزوهاش برسه و بعد بره عملیات و دیگه برنگرده. از این همه آدم که خونشون برای این سرزمین ریخته شده. انسان های ماه و نازنینی که برای ما اسطوره های شاهنامه رو نه اینکه زنده کردن، بلکه بهشون روح ابدی دادن. به آرش، به سیاوش، به سهراب و ...
آره اینا مقدس ترین (تاکید می کنم روی این کلمه) سرمایه های ما ایرانی ها هستن. منظورم اون اساطیر نیست بلکه همین جوونای به ظاهر پاپتی و نسبت به ما بی سوادی که هزار تا انگ دیگه میشه روشون گذاشت بودن که رفتن و با اعتقاد و بی اعتقاد مردن تا من الان از وقایعم بنویسم، از کتاب ها و فیلم ها و موزیک های دوست داشتنیم بنویسم، از عشقم بنویسم. از کسی که بارها و بارها توی آرامش بوسیدمش و نوازشش کردم ولی خیلی هاشون این تجربه رو نداشتن. از دوران سربازی متشکرم که به من شهدای زیادی رو شناسوند. خیلی ها که خیلی کارهای بزرگ کردن و هنوز که هنوزه حتی توی نهادی که ازش بلند شدن و اون نهاد به اونا می نازه و افتخار میکنه، غریب و ناشناسن. همه رو نوشتم برای ترامشلوی عزیز که با خاطرات دیروزش نه اینکه خستگی رو از تنم به در آورد، بلکه بیدارم کرد و گرمم کرد توی اون سرما تا به مقدس ترین آدمای وطنم فکر کنم. همونایی که فکر کردن بهشون به اندازه نوازش موهای لیلی برام احساس آرامش و لذت داره و با صدای بلند میگم دوستتون دارم، خیلی مردین. 

آلبوم های موسيقي - شماره 6 - بوي نوروز


بوي نوروز

اجراي گروه دستان

سرپرست گروه : حميد متبسم

خواننده : ابرج بسطامي


نوازندگان:
بيژن كامكار (رباب)
مرتضي اعيان (تمبك)
حسين بهروزي نيا (بربط)
حميد متبسم (تار)
سيامك نعمت ناصر (تار)
پشنگ كامكار (سنتور)
اردشير كامكار (كمانچه)
كيهان كلهر (كمانچه)
محمدعلي كياني نژاد (ني)

شاهكار گروه دستان و حميد متبسم. واقعا شاهكاره. از معدود نوارهاييه كه هيچ وقت از شنيدنش خسته نميشم و هميشه برام تازگي داره. واقعا حس نوروز رو توي آدم زنده ميكنه. خدا ايرج بسطامي نازنين رو هم بيامرزه. الان كه داشتم وبلاگ رو به روز ميكردم حس خوبش تمام فضاي خونه رو پر كرده. 

يه شعر خوب - شماره 15 و ماجراي اين شعر


اگر پیش آمده باشد که گاهی دل به میراث موسیقی ملی، در دهه‌ی سی و چهل داده باشید، لابد که صدای مخملین
 غلام‌حسین بنان به جان‌تان نشسته است؛ و اگر از میان تصنیف‌های فراموش‌ ناشدنی او، تنها چند تای‌شان، پسندتان افتاده باشد؛ باید که «کاروان»، اثر کم‌نظیر مرتضی‌خان محجوبی،یکی از آن میان بوده باشد. و اگر بخواهید بدانید که چرا و چگونه است که این اثر، این‌چنین با تار و پود جان‌تان آشنایی می‌دهد؛ کافی نیست که نام محجوبی، بنان و رهی معیری، بزرگان سازنده‌ی این اثر را دلیل آن به شمار آوریم، بلکه به‌هم‌نشستن فرخنده‌ی محتوا و قالب اثر، آن‌جا که مایه‌ی شعر رهی، به قامت فواصل گام «دشتی»، چنان برازندگی می‌کند، که کلام از آهنگ، بازیافته نمی‌شود. 
به گفته‌ی اکبر مشکین، که گاه به خلوت رهی، راهی داشت، رهی معیری خود هرگز از جادوی شنیدن این اثر رها نشد. او می‌گوید، شب‌های اردی‌بهشت تهران، برای رهی معیری، شب‌های شنیدن چند‌باره‌ی «کاروان» بوده است. پیدا نیست که آیا اکبر مشکین می‌دانسته است که این عاشقانه‌‌ی هجرانی رهی معیری، با سیاسی‌ترین روی‌دادهای تاریخ معاصر ایران، چه ارتباطی داشته است!؟داستان پنهان عشق رهی معیری به مریم فیروز، نخست در خاطرات پزشک معتمد خاندان فرمانفرما آفتابی شد. او که به نظر می‌رسد خود نیز شیفته‌ی مریم بوده باشد، با خشم و نفرت فراوانی از این «جوان سی‌ساله مبتلا به تریاک، خوش‌گل، خوش‌اندام، جذاب، شاعر و عاشق‌پیشه، تصنیف‌ساز، غزل‌سرا، گوینده‌ی خوب، موسیقی‌دان، با دو دانگ آواز»، یاد می‌کند. البته رهی معیری در سال‌های مورد بحث این پزشک «نامعتمد» و فاش‌گوی اسرار خانواده، هنوز محلی از اعراب در شعر و شاعری نداشت و اثر قابل توجهی نیز از او دیده نشده بود، اما طبع‌ شعری داشت و گاه شعری می‌سرود. نخستین ملاقات مریم و رهی در یکی از روزهای اردیبهشت، در یک مهمانی در خانه‌ی مصطفی فاتح صورت می‌گیرد. و همین ملاقات است که پایه‌ی یکی از شورانگیز‌ترین و عجیب‌ترین حکایت‌های عاشقانه‌ معاصر قرار می‌گیرد. از آن به بعد، شورانگیز‌ترین ترانه‌ها و غزلیات رهی معیری، که به گفته‌ی برخی، از بهترین آثار ادبیات کلاسیک معاصر به شمار می‌رود، مایه از این عشق می‌گیرد. 

عروس چمن مریم تاب‌ناک 
گرو برده از نوعروسان خاک 
به رخ نور محض و به تن سیم ناب 
به پاکی چواشک و به صافی چو آب 
دواند مرا ریشه در قلب ریش 
دهم آب‌ش از قطره‌ی اشک خویش 
چو در خاک تیره شود منزل‌م 
بود داغ آن سیم‌تن بر دل‌م 
بهاران چو گل بر چمن در زند 
گل مریم از خاک من سر زند

او که یکی از زیباترین و روزآمد‌ترین دختران ِ تهران، در دهه‌های ۲۰ و ۳۰ به شمار می‌رفت، از جانب پزشک خانوادگی‌شان چنین توصیف شده است:

«مریم در آن وقت دختری بود ۲۹ ساله، زیبا و فتان و دل‌فریب، وانصاف این است که در حُسن و دل‌بری آیتی بود. اضافه بر طراوت و جوانی وخوش‌صورتی و موزونیت اندام، بسیار بسیار جذاب و دل‌فریب و با‌هوش وزرنگ و مطلع و پُرجان بود. سواد مدرسه‌‌ای خوب داشت. فرانسه خوب می‌دانست، اطلاعات عمومی وسیع داشت. از هر دری حرف می‌زد، می‌پرسید، می‌فهمید. او یکی از خوش‌گل‌ترین خانم‌های تهران به شمار می‌آمد: آنیت داشت، ندیمه بود، رفیق بود، آزاد‌منش بود، مؤدب بود و آداب معاشرت را با کوچک‌ترین دقایق مواظب بود. کتاب می‌خواند.»
به هر رو ارتباط عاشقانه‌ی مریم و رهی ادامه پیدا می‌کند. پس از مرگ فرمانفرما در سال ۱۳۱۸، هنگامی که خیال مریم از جانب پدرش آسوده شد، مهر خود را به سرتیپ اسفندیاری بخشید و از او جدا شد. پزشک مریم می‌نویسد: «بعد از آن دیگر مریم رفت و آمد به خانه‌ی رهی را آغاز کرد و پس از مدتی نیز او را به خانه‌ی شمیران خود آورد. مریم قول می‌دهد که به قول خودش به مذهب و سنت عشق زن او شود.»
رهی معیری در کنار مریم، هم‌چنان از برکت عشق شورانگیز دختر شهرآشوب تهران، بالیده می‌شود. مواد مخدر و سیگار را ترک می‌کند و به تشویق او با نام‌های مستعار، به نوشتن مطالب انتفادی در روزنامه‌ها می‌پردازد. و هم‌چنان مریم فیروز، منبع ذوق شاعرانه‌ی اوست: 

خیال انگیز و جان‌پرور، چو بوی گل سراپایی 
نداری غیر از این عیبی، که می‌دانی که زیبایی 
من از دل‌بستگی‌های تو با آیینه، دانستم 
که بر دیدارِ طاقت‌سوز خود، عاشق‌تر از مایی

ولی در پی جریاناتی (که در اینجا جای بحث آن نیست) مریم با کیانوری آشنا میشود و با وی بهمبارزات خود با شاه ادامه میدهد. روزگار سیاه ترانه‌سرای عاشق فرا رسید. مریم سرانجام در انتخاب میان شوریدگی دل و سر پرشور، دومی را انتخاب کرد و در مسیر مبارزات خود روز به روز راهش از راه رهی دورتر شد. مریم در سال ۱۳۳۳ از ایران گریخت، و تا رویداد ۱۳۵۷، نتوانست به ایران بازگردد. او یک‌بار  در سال ۱۳۳۷ تلاش کرده بود تا از راه نفوذ در انجمن فرهنگی ایران و شوروی، رهی معیری را برای شرکت در مراسم سال‌گرد انقلاب اکتبر، به شوروی دعوت کنند. رهی به این سفر رفت، اما کسی نمی‌داند که آیا ملاقاتی میان آن‌ها رخ داده یا نه. به هر حال، شاعر درویش‌مسلک و افتاده‌ی هجران‌زده، با همه‌ی دشواری‌ها که از لحاظ جسمی داشت، لابد به آرزوی شمیدن بوی نفس یار دیرین، مشقت تماشای نظم آهنین میدان سرخ مسکو را در سرمای اکتبر، به خود هموار کرد. ترانه‌ی کاروان، بعد از فرار مریم از ایران سروده شده است، و بازتاب رنج شاعری‌ست که بعد از کوچ محبوب خود، تا پایان عمر به تنهایی زیست و به یاد او ترانه‌ها و غزل‌های زیادی سرود. رهی در آبان ۱۳۴۷، بر اثر بیماری سرطان معده، در تنهایی درگذشت.

متن ترانه كاروان

همه شب نالم چون نی
که غمی دارم ، که غمی دارم …
دل و جان بردی امّا
نشدی یارم ، یارم
با ما بودی ، بی ما رفتی …

چون بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم ، تنها رفتی …

چو کاروان رود ، فغانم از زمین ، بر آسمان رود
دور از یارم ، خون می بارم …

فتادم از پا به ناتوانی ، اسیر عشقم ، چنان که دانی
رهایی از غم نمی توانم ، تو چاره ای کن ، که می توانی …

گر ز دل بر آرم آهی
آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد …

چو کاروان رود ، فغانم از زمین ، بر آسمان رود
دور از یارم ، خون می بارم …

نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان ، سرو روان ، کز بر ما رفتی
از محفل ما ، چون دل ما ، سوی کجا رفتی …

تنها ماندم، تنها رفتی …

به کجایی غمگسار من ، فغان زار من بشنو باز آ ، باز آ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو باز آ
باز آ سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی
با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم …
تنها رفتی …

 شعر خوب اين پست كه همه صغري كبراهاي بالا رو براش چيدم:

نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب های من آهی

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفلم گرمی، نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت، نه با مهری نه با ماهی

به دیدار اجل باشد، اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد، اگر خندان شوم گاهی

کیم من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها
به اقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی


فیلم هایی که دیده ام - فیلم شماره 1 - 12 مرد خشمگین

۱۲ مرد خشمگین
کارگردان:سیدنی لومت
بازیگران:هنری فوندا،لی‌.جی‌ کاب،مارتین بالسام،...
محصول: ۱۹۵۷ آمریکا
ژانر:درام
رتبه ششم IMDB
-------------------------------------------------------------
یکی‌ از اعضای هیئت منصفه دادگاهی که به اتهام قتل پدری به دست پسرش رسیدگی می‌کند ساز مخالفت میزند و با وجود محرز بودن قتل و شواهد و شهود غیر قابل انکار تصمیم می‌گیرد ۱۱ عضو دیگر را متقاعد کند پرونده به سر راستی‌ و روشنی که در دادگاه به نظر می‌رسید نیست.وی رخداد قتل توسط پسر را نادرست می‌داند و حالا باید در برابر ۱۱ عضو دیگر که از حکم قتل مطمئن اند قد علم کند.

"زندگی‌ بخشیدن در دستانشان است...میراندن در افکارشان!"

این عبارت شعار تبلیغاتی فیلمی است که با وجود بودجه کم و لوکیشن محدود از چنان گیرایی برخوردار است که بیننده را که در ابتدا با تصور یک داستان دادگاهی کشدار و خسته کننده به پای فیلم می‌نشیند میخکوب کرده و در انتها حکم رضایت را بر لبانش میدوزد.کارگردانی عالی‌،فیلمبرداری هوشمندانه،فیلمنامه دقیق و بازی‌های گیرا بیننده را تا پایان ۹۶ دقیقه همراهی می‌کند و حتی لوکیشن تقریبا کوچک فیلم (اتاق محل گرد هم آیی‌ هیئت منصفه که ۹۹% فیلم در آن فیلمبرداری شده) نیز پر جنب و جوش و دلپذیر می‌‌نماید.
فیلم پروسه تغییر عقیده و روشن سازی اعضا را در کمال ظرافت نشان میدهد و جالب اینکه بیننده نیز که در ابتدا همه چیز را آشکار و واضح می‌‌پندارد چرخشی ۱۸۰ درجه در رأی و عقیده اش خواهد داد.از بازی خوب و هنرمندانه هنری فوندا نیز نمی‌توان گذشت.با دقت در بازی وی می‌توان دریافت که وی به چه زیبایی‌ نشانی‌ از شک در حکم دادگاه را در چهره خود بروز میدهد نه قطعیت از نادرست بودن حکم.او نیز خوب می‌داند تمام شواهد انگشت اشاره را به سمت متهم نشانه میروند اما نیز خوب آگاه است جان پسر ۱۸ ساله‌ای در دستان او و هم قطارانش است پس تصمیم گیری عجولانه در افکار او جایی‌ ندارد.
جالب است بدانید اعضای هیئت منصفه در فیلم تنها با شماره‌هایشان در حالی‌ که دور میز نشسته اند تعیین هویت و نامیده میشوند و هیچ اسمی از شخصیت‌ها تا انتهای فیلم برده نمی‌شود به جز گفتگوی کوتاه دو شخصیت روی پله‌های ورودی دادگاه در آخر فیلم که نام کوچک خود را به هم معرفی‌ میکنند. تنها یک نفر از ۱۲ بازیگر فیلم هنوز در قید حیات است.

* جایگاه دوم در ۱۰ فیلم برتر ژانر "درام دادگاهی" در لیست انستیتو فیلم آمریکا
* نامزد ۳ اسکار(بهترین کارگردان،بهترین فیلم و بهترین فیلم‌نامه) که همه را به فیلم "پل رودخانه کوای" باخت.
* بازسازی از فیلم در سال ۱۹۹۷ با همین نام و با بازی جک لمون در نقشی‌ که فوندا آن را بازی کرد انجام شد.
*از فیلم در مدارس و کارگاه‌های آموزشی برای نشان دادن روحیه تیمی و تکنیک‌های مقابل با بحران استفاده میشود.

یه شعر خوب - شماره 14

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفتناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولیهیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعلای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسدهر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوازلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کوگفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبانساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداختچه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

          حافظ

یه شعر خوب - شماره 13


ای رفته زدل، رفته ز بر، رفته زخاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته زدل، راست بگو
بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه اویم

سیمین بهبهانی

از نجيب محفوظ براي ليلي به یاد دوستي سابق!


موقعي مرا ببوس كه دوستم داشته باشي و چيزي جز عشق من، مشغولت نكرده باشد
از كتاب "روز قتل رييس جمهور" اثر "نجيب محفوظ"
(كاش همه دوست داشتن ها و ابراز احساساتمون از بوسه و دست توي دست گذاشتنامون تا سكس، فقط و فقط وقتي باشه كه واقعا فقط تو فكر همديگه باشيم، نه اينكه كسي رو ببوسيم و توي ذهنمون مجسم كنيم كه داريم شخص ديگه اي رو مي بوسيم و الحق كه بدترين سكس، سكس ذهنيه. اين پست رو به عنوان دادخواستي به درگاه عدالت بشري نوشتم وگرنه شكايتي از ليلي ندارم. اصلا نمي خوام توي اين دادخواست كسي محكوم بشه، فقط ميخوام بدونم چند درصد رفتاراي ليلي واقعي بود و چند درصدشون تظاهر و آيا وقتي جسمش كنارم بود واقعا فكرش و روحش هم پيشم بود يا نه؟ كاش يه روز جواب اين سوال رو دقيق دقيق بدونم.همين!)

امشب بدجوري راست كردم بنويسم، در صورتي كه نيم ساعت قبل حسش نبود!

روزهاي خوب داره همين جور ميگذره و از اين بابت خدا رو شكر ميكنم. همه چي عاليه، مهم تر از همه باباست كه انگار يه موجود ديگه شده. نيم ساعت قبل با دوستش رفته بيرون. توي تمام مدتي كه پدرم رو ميشناسم، يادم نمياد اين موقع شب با رفيقش بره بيرون، اگه هم ميرفت مسلما مراسم عزاخونه و يا مجلس ختمي بوده كه مي رفته. بچه كه بودم بعضي رفتاراش ميرفت رو مخم و آرزوهاي بدي ميكردم. الان كه اين تغييرات و اثرهاش رو روي خانواده مي بينم مي فهمم بابا براي چي اونجور رفتار مي كرد و وقتي خودم رو ميذارم جاش، مي بينم كه خيلي مرد بوده و از اون آرزوهاي احمقانه اي كه توي بچگيم مي كردم پشيمون ميشم. فقط ميگم خدايا شكرت. شكر، شكر و بي نهايت شكر. واقعا چقدر ساده و راحت ميشه خوب زندگي كرد و من در اين برهه زماني از عمرم دارم اونو با تمام وجودم درك ميكنم.
اما مي رسيم به حرف هاي دل امروز... امروز اولين روزي بود كه از اول صبح بايد مي رفتيم يگان جديد. بابا منو برد ولي بايد سعي كنم از اين به بعد زودتر بيدار شم و خودم پياده برم يگان، چون اينقدرهام دور نيست. مثل ديروز از همون اول صبح كارا شروع شد. اتاق با اينكه ديروز اين همه زور زده بوديم، ولي افتضاح بود. هر جور بود ظاهر يه اتاق رو بهش برگردونديم و حتي تونستم چند تا كار روتين روزهاي قبل رو هم انجام بدم. خدا رو شكر نسبت به بقيه بچه ها (چه افسرها و چه سربازها) توي اثاث كشي نبودم. امروز كه رسما فشاري بهم نيومد. بچه ها پاره شده بودن. با اينكه تا ساعت 16:15 اونجا بودم، ولي بقيه بچه ها هنوز درگير جابجايي بودن و داشتن مي رفتن يگان قبلي تا يه سرويس ديگه بار بيارن و خالي كنن. دو روزه ناهار اونجام. ديروز مرغ و نون داشتيم و امروز خورش قيمه.
(دارم با وحيد ميرم بيرون. الان زنگ زد و بيرون منتظره. برمي گردم و مي نويسم. خودمو آماده كرده بودم كه اتفاقا از نديدن بچه ها بنويسم، ولي انگار به ما چند نفر نيومده بيشتر از دو روز همديگرو نبينيم).
الان دوباره اومدم. راستش وحيد تمام رشته افكارم رو به هم ريخت. توي يه دنياي ديگه بودم و الان توي عوالم ديگه اي هستم. خيلي چيزياي خوبي از توي افكارم در ميومد اگه وحيد نميومد ولي حالا چيزيه كه شده.
براي چندمين و چندمين بار داره بهم تذكر داده ميشه كه حتما يه دفترچه واسه ثبت ايده ها بردارم. مثلا عصر وقتي داشتم ميرفتم سر بازرسي يه ايده طنز خيلي ناب به ذهنم رسيده بود كه متاسفانه وقتي اومدم خونه فراموش شد يا همين ايده هاي امشب. امشب تا زماني كه وحيد نيومده بود حس هاي مختلفي رو داشتم تجربه ميكردم. اولش دلم نمي خواست بنويسم ولي يه دفعه وحشتناك دلم مي خواست بنويسم. همين كه توي ماشين وحيد نشستم انگار صدساله توي يه زندان باشم و شروع كردم به حرف زدن. حتي نگاش هم نكرده بودم، تا اينكه رسيديم نزديكاي سعدي و من حرفاي پشت سرهمم تموم شد و نگاش كردم. داشتم بهش مي گفتم چقدر روزاي خوبي رو پشت سر ميذارم و وقتي رسيديم پارك 17 شهريور، صحبت به نوشتن كشيد. او مي گفت 3-4 روزه نمي نويسه و ناراحت بود. گفتم اتفاقا عيبي نداره نوشتن اگه از روي اجبار و قصد باشه، چيزي از توش در نمياد ولي اگه يك بار هم بعد از 30 روز بنويسي ولي واقعا بخواي كه بنويسي ميشه به اون نوشته به يه ديد ديگه نگاه كرد. حالا فرض كن بعد يه مدت، يه دفتر نوشته ها رو داري كه ممكنه خيلي مختصر باشه ولي مطمئنا چيزاي مفيدي توش نوشته شده و چيزاي پدر مادر داري ازش ميشه پيدا كرد. حرف رفت سمت نويسنده هايي مثل احمد محمود و هداست و رضا قاسمي. نويسنده هايي از اين طيف كه رسما دارن با هنرشون تو رو مسحور خودشون ميكنن ولي تو نميدوني كه چقدر اونا آدماي ظريف و حساس و مهم تر از همه بيماري هستند. بيمارهايي كه تمام نوشته هاشون، هر قدر هم ارزش بالاي ادبي داشته باشن، چيزي نيست جز تسكين دردهاشون، عقده هاشون و خلاصه تمام نارسيده هاشون رو توي نوشتن مي بينن و با نويسندگي به نوعي به صورت مصنوعي ارضا ميشن. بعد هم با وحيد رفتيم دنبال خواهرش و سريع اومديم خونه. توي حرفام با وحيد تاكيد كردم كه وقتي زياد بنويسي علاوه به اينكه به كليات توجه ميكني، جزئيات، حتي ساده ترين جزئيات برات مهم ميشه. مثلا جنس خودكاري كه باهاش مي نويسي، نوع كاغذ و دفتري كه داري روش حرفاتو منتقل ميكني و مهم تر از همه زمان، زمان و زمان كه حرف اول و آخر رو روي نويسندگي ميزنه. مثلا فرض كن ميخواي بدوي. وقتي كتوني پاته يه جور مي دوي و وقتي دمپايي پاته يه جور ديگه. به قول حافظ:"چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد".
واقعا ناراحتم نتونستم حرفامو امشب به درستي به ذهنم و تمام اين سياه كاري ها پر كردن اين پست براي خالي نبودن عريضست. و سپاس بي پايان براي امير كه برام عود خريده و الان يكي از اونا رو روشن كردم و تموم خونه بو ميده. نمي دونم بچه ها براي مثلا تولدم چي مي خرن ولي اگه همينو سر تولد به عنوان كادو برام مي خريدن، همونقدر ذوق زده ميشدم كه اگه مثلا برام ماشين مي خريدن. همين كاراي به ظاهر كوچيك در نظر ما چه تاثير فراووني روي زندگي بقيه و اطرافيان داره. بياييم همين رفتارهاي به ظاهر ساده رو انقدر ادامه بديم تا همه حركت كنن و حركت ما بشه پيشرفتي براي زندگي بشريت. واقعا از ذهنمون نبايد دور كنيم كه ما (خود ما) هستيم كه كه سرنوشت خودمونو مي تونيم تغيير بديم نه هيچ كس ديگه و تمام آدماي بزرگ يه روز آدماي خيلي معمولي معمولي بودن كه توي عصر آدمهاي بزرگي زندگي ميكردن كه اونا هم روزي آدمهاي خيلي معمولي بودن و .... اين فلسفه تاريخه و چقدر اين شعر اخوان بهم آرامش ميده كه ميگه:"هي فلاني زندگي شايد همين باشد" كه اتفاقا همينه. آره همينه. بسه ديگه (دارم سر عشق مشكاتيان و شجريان و موسوي رو گوش مي كنم (الان وحيد زنگ زده ميگه اگه يه كاري 1598 دلار خرج بر ميداشته و الان ما با 1276 دلار انجامش بديم، چند درصد هزينه ها رو كاهش داديم؟ خوب من چي به اين فوق ليسانس مملكت بگم؟ از word و excel كه تعطيل، از مقاله نوشتن تعطيل، توي برنامه نويسي واسه خودش تز مي داد و شده بود اسباب خنده جبهه موذي طاهر و امير، دست به هر چي ميزنه گندش در مياد و بدترين حالتش اتفاق مي افته، حالا من چي بش بگم؟ اين شده زندگي من. يعني خاك بر سرمون. اتفاقا دوساعت داشتم فكر ميكردم اين چه جوري حل ميشه. يعني كيا با ماها ميشن 75 ميليون؟ خواهر اين كارو ...))!

ادامه روزهاي خوب و روز خوب ديگر

شماره معكوس از 638 (كل روزهايي كه بايد خدمت كنم)، به عدد 499 رسيده. نكته ي جالبي كه توي اين قضيه خاص موجوده اينه كه من رقم صدگان روزاي خدمتمو تا حالا دو بار تغييريافته ديدم. يك بار از 600 به 599 و بار ديگه همين امروز كه 500 تبديل به 499 شد. هيچ تفاوتي توي اين دو تا عدد (500 و 499 يا 600 و 599) وجود نداره، فقط به دليل تغيير رقم صدگان آدم حس ميكنه يه تفاوت عظيم توي تعداد روزاي باقي مونده خدمتش رخ داده ولي هممون ميدونيم كه اينا همش دل خشكنكه، درسته بي معني و پوچه ولي براي انسان توي هميشه و هميشه تاريخ جواب داده. مثل عدد كاروانسراهاي شاه عباس. ميگن (نمي دونم راست يا دروغ، اصلا هر چي هست، يه داستان، خفه شو و گوش كن (با مغز حسابگرم بودم نه شما خواننده محترم (توي درس برنامه نويسي مبحث پرانتز ها از موضوعات اساسي هستن، حالا ببينم مي تونيد خط سير حرفمو با وجود اين همه پرانتز و اين همه از اين شاخه به اين شاخه پريدن تشخيص بديد؟)))!!!!، داشتم ميگفتم، به شاه عباس ميگن چرا 999 تا كاروانسرا ساختي، خوب يكي ديگه بساز بشه 1000 تا، ميگه 999 خيلي خيلي بيشتر توي ذهن جلوه ميكنه تا هزار. همه ميگن شاه عباس هزار تا كاروانسرا ساخت و والسلام ولي وقتي بگي نهصد و نود و نه ملت فكر ميكنه ياعلي چه خبره. خلاصه اين همه آسمون و ريسمون بافتن بابت اين بود كه آره داداش داره ميگذره فعلا خوبم ميگذره (تا كي اين موتور ما هم مثل وحيد به نكشي بيفته) و اين تفكرات و قرطي بازي ها و بازي با اعداد داره واسه من يكي جواب ميده. حس شخصيت هاي فيلم هاي فرار از زندان و تحت نظر رو پيدا كردم. هيچ وقت از اين فيلما خوشم نميومد تا اينكه آموزشي جرقه و شعله علاقه به اين فيلم ها و مخصوصا شخصيت هاي اصليشو توي من رقم زد.
امروز اثاث كشي داشتيم، اونم به صورت اساسيش. خيلي درگير بوديم و خيلي هم زور زديم و اولين روزي بود كه توي دوره خدمتم بيشتر از زمان مقرر توي يگانم موندم (تا ساعت 16:30). ناهار هم اونجا بودم و اولين ناهار توي دوران يگاني كه مرغ بريون و نون و نوشابه سياه بود (ميگم نوشابه سياه ياد امير و كانادا دراي مي افتم، واقعا چقدر بدبختيم كه با نوشابه و 25Band به اندازه قرص ترامادول و ديدن معشوقمون فاز ميگيريم؛ چه كنيم امكانات در همين حده و به همينم قانعيم!!). بعد وقتي از يگان اومدم بيرون حالم توپ توپ بود. انگار ترامادول بزني و تو تنت واشه. يه حس سرخوشي عجيبي داشتم. زنگ زدم به مهدي و براي بازرسي هاش اومد جلوي مسجد ولي عصر و رفتيم سر كاراش. متاسفانه يكي از آسانسورا خراب بود و يكي ديگه هم ايراداش خيلي خيلي كم بود. بازرسي با نصابي كه كارشو درست انجام ميده مثل اينكه تو حموم بيان ماساژت بدن، اونم نه يه نره غول بلكه يه بانوي زيباروي تركه اي قد بلند. آره داداش با اين توصيفات بدونيد بازرسي چه حالي داد. بعد با يه نصاب ديگه هماهنگ كردم كه اون سمنان نبود و اومدم خونه و مشغول گشتن كتاب راهنماي ميراث فرهنگي استان شدم كه هر چي گشتم نبود كه نبود. بعد چند تا چيز ديگه پيدا كردم و شروع كردم به خوندنشون. مخصوصا درگير نوشته هاي لطفي توي بولتن آواي شيدا شدم. ديدم خيلي كوفته ام و انرژيم بد جوري تحليل رفته، يه دوش آب گرم هم به بدن زديم و خوب روشن روشن شديم و از حالت پرپر زدن در اومديم. الانم دارم خاطرات و وقايع امروز رو مي نويسم. طرح چند تا كار رو توي حموم ريختم. طرح يه داستان كوتاه كه اينجوري بود: مردي كه عاشق هر زني ميشه، يكي از دوستاش يا يكي از كسايي كه ميشناسه عاشق اون زن بوده و از اين شرايط خسته ميشه و ميره توي عالم روياهاش و عاشق زني ميشه و همه چي به خوبي و خوشي ميگذشته تا اينكه توي همون خيالاتش مي فهمه يكي از دوستاي بسيار نزديكش عاشق اون شده و تو از اين مجمل بخوان حديث مفصل را (تصور كن چقدر زجر آوره، بدتر اينه كه ايمان بياري اين شرايط اتفاق بيافته).
احتمال بسيار زياد خواب بسيار خوبي خواهم داشت. فقط دو تا نكته كوچيك رو بگم كه چيزي براي امشب جا نمونه. بچه كه بوديم دو تا كار خيلي توي مدرسه مرسوم بود: يكيش درست كردن روزنامه ديواري و دوميش خلاصه نويسي كتابهايي كه از كتابخونه به امانت ميگرفتيم. من اصلا اين دو تا كار رو انجام ندادم. اگه هم داده باشم به ندرت تصوير روشني از اون تو ذهنم مونده. همين كه ميگم تصوير روشني ازش ندارم مسلمه كه برام كار جالب و دوست داشتني نبوده، در صورتي كه الان دارم مي فهمم چقدر روي خلاقيت نويسندگي آدم تاثير مي ذاشته. يا من هيچ وقت انشاهامو خودم نمي نوشتم و ازش نفرت داشتم. يادش بخير مامان رو مجبور ميكردم برام انشا بنويسه (يادش بخير، روي همين موضوع (انشا نوشتن مامان)، چقدر ميشه مانور نويسندگي داد). الان حسرت يه زنگ انشا رو ميخورم تا بشينم يه دل سير، صاف و ساده تمام افكارم رو راجع به چيزي كه ازش ميخوان در موردش بنويسم، بنويسم. يادش بخير من خط هاي انشامو ميشمردم كه به 14-15 خط برسه بعد به مامان بگم بسه همين قدر كافيه، ولي الان ميخوام اينقدر بنويسم و بنويسم تا اين عطشم فروكش كنه، اين عقده اي كه خودم بي دليل و ندونسته خودمو از رسيدن بهش محروم كردم، چيزي كه بهم داده بودن تا خودمو باش ارضا كنم ولي من قدرشو ندونستم.

براي تكه اي مدفوع و مدفوع نبين!

الان رفتم دستشويي. يه تيكه كوچيك مدفوع رفت روي اين مدفوع نبين توالتمون. فكر كنم يه 2 ليتري آب هدر دادم تا اينو بفرستم به جايگاه ابديش. شبيه اينايي شده بود كه ميخوان دارشون بزنن ولي هي تقلا ميكنن و از در و ديوار انتظار بخشش دارن. خلاصه از ما همش اصرار و از ايشون هم همش امتناع. هي ما آب بريز ايشون هم دور مدفوع نبين حركات ژانگولر انجام ميداد. خوب بش بگو بدبخت اسمت كه روته (حالا خوبه اينجا براي احترام مدفوع صداش ميزنم وگرنه بقيه چيزاي ديگه اي بش ميگن كه بار حقارتش خيلي زياده)، تو كه ميدوني آخر بايد بري پيش دوستات، بالا پايين پريدنت واسه چي بود؟ خوب با اين 2 ليتر آبي كه حرومت كردم به جاي اينكه بري پيش بقبه دوستات دراز بكشي، هي بايد بري زير آب هي بايد بيايي بالا، خوب بدبخت نفست كجاست اين دم آخر زندگيت؟ سر پيري و معركه گيري؟ خوب يه خورده تحمل كرده بودي تموم شده بود، الان احتمالا داري زجركش ميشي. راستي صداي چيه اين موقع شب؟ يكي داره فرياد ميزنه؟ آره صداش داره واضح به گوش ميرسه. كممممك..كمكككك...كمممممممممممممممممك و ... آره صدا قطع شد. فكر كنم همون مدفوع بدبخت استرسي بود كه تا آخر زندگيش يه لحظه شاد نداشت، چه قبل از مراسم تخليه و چه الان. راستش توي روده بزرگم هم كه بود هي به در و ديوار ميزد. منم كار داشتم و سرم مشغول گزارش نويسيم گرم بود، ولي به خاطر اين موجود بدبخت ترسوي مفلوك از اين جا رونده و از اونجا مونده رفتيم واسه عمليات و نهايتا با اين صدايي كه يه دفعه در دوردست ها پيچيد، فكر كنم طومار زندگي اين مدفوع هم پيچيده شد. جا داره در اينجا يادي كنم از مدفوع از دست رفته كه عمري طولاني نداشت. خانواده هاي داغدار نون و پنير (صبحانه امروز)، گوجه كباب (ناهار امروز) در غم از دست رفتن عزيزشون هستن!

يه شعر خوب - شماره 12

زندگی می‌گوید اما باز باید زیست... (۱۳۵۷)

زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛
چیست اما ساده تر از این، که در باطن
تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟
من بگویم، یا تو می گویی
هیچ جز این نیست؟

تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش.
«ماجراها» گوید، اما نقش هر کس را
می نگارد، یا می انگارد،
بیش تر با طرح و رنگ ماجرای خویش..

-هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد..

هر حکایت دارد آغازی و انجامی،
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را
هر چها باشد، نهایت نیست..

زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده کوچک
آن هم از دست عزیزی که برایت
هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد.

ماجرا چندان مفصل نیست، اصلا ماجرایی نیست.
راست می گوید که می گوید
« یک فریب ساده کوچک »
من که باور کرده ام، باید همین باشد.

هی فلانی! شاتقی بی شک تو حق داری.
راست می گویی، بگو آنها که می گفتی.
باز آگاهم کن از آنها که آگاهی
از فریب، از زندگی، از عشق
هر چه می خواهی بگو، از هر چه می خواهی.

گفت: چه بگویم، چی بگویم، آه!
به چراغ روز و محراب شب و موی بتم طاووس
من زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن؛

وای! اما با که باید گفت این، من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن؟!
دیده ای بسیار و می بینی
می وزد بادی، پری را می برد با خویش،
از کجا؟ از کیست؟
هرگز این پرسیده ای از باد؟
به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟
خواه غمگین باش، خواه شاد
باد بسیار است و پر بسیار، یعنی این عبث جاری ست.
آه! باری بس کنم دیگر
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گرعبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.

مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی می گوید: اما باز باید زیست،
باید زیست،
باید زیست!…
مهدي اخوان ثالث

برای عزیز و برای 12 مرد خشمگین و کاروانسراهای خوب آهوان و مسجد تاریخانه و برج چهل دختر و شهدا!

امشب حس نوشتن نداشتم با اینکه حالم خوب بود. امشب و امروز خیلی آروم گذشت. مشغول خودم بودم و به اتوبیوگرافی های تصویری اساتید هوشنگ سیحون، عبدالحمید اشراق، شهریار عدل و پرویز تناولی نگاه می کردم. الان وحید زنگ زد. دارم میرم بیرون. بعدا میام می نویسم. فعلا.
خوب الان دوباره اومدم. ساعت 6:33 شنبه 16 دی ماهه. خیلی خیلی حرف و مطلب دارم که بزنم و احتمالا تاپیک فعلی طولانی تر میشه. فقط امیدوارم تمام مطالبی رو که میخوام بتونم بنویسم و از ذهنم نره. متاسفانه و خوشبختانه اتفاقات افتاده از روز چهارشنبه تا الان زیاد بوده. خوشبختانه چون که هم چیزای خوبی رو تجربه کردم و روزای گذشته جزو روزای خیلی خوب و پربار زندگیم بودن و گفتم متاسفانه چون می ترسم از بس زیادن یادم برن و نتونم همشونو با جزئیات کامل بنویسم. احتمالا اگه وقت نکنم به صورت کوتاه بهش اشاره میکنم تا بعدا بتونم با جزئیات بهش بپردازم (بعدی که احتمال بسیار زیاد نخواهد بود و مطالب احتمالا در همین حد باقی می مونن. خدا کنه که این جور نشه).
خوب برسیم به حرفایی که باید بزنیم. داشتم می گفتم که اتوبیوگرافی بزرگان رو دیدم و خیلی هنوز جای کار داره تا شخصیت این بزرگان حداقل برای خودم واکاوی بشه تا بتونم توی پست های ویژه این افراد، اونا رو به شما معرفی کنم. مطلبی که اون شب (پنجشنبه) منو داغون کرد، کار عزیز بود. عزیز مثل هر پنجشنبه خونمون بود. من هم میومدم پایین و میرفتم بالا. آخرین باری که داشتم میومدم بالا دیدم عزیز دوزانو خم شده روی کتاب جدول بابا و داره اونو ورق می زنه. خیلی دلم گرفت. بغض داشت خفم می کرد. عزیز کتاب رو ورق میزد و عکسا رو نگاه می کرد. وای که با چه دقتی هم نگاه می کرد و با چه دقتی ورق میزد. پیش خودم گفتم این آدم با این همه استعداد اگه یه خورده سواد داشت و درس خونده بود الان چی شده بود. حداقل می تونستم براش کتاب بخرم تا شب ها بشینه بخونه. واقعا همین پیرمردا و پیرزنای بی سواد چه مدت عمر رو که بدون هیچ توشه عقلی سپری می کنن و زمانشون مثل پول تو آتیش می سوزه. اگه این کار رو اون عزیز میکرد این قدر ناراحت نمی شدم، پون یقین دارم در حق این موجود جفا شده، جفای روزگار، خانواده و بدتر از همه فقر. مهم تر از همه فقر مادی و بعدش فقر فرهنگی. خلاصه هر چی از این صحنه به ظاهر کوتاه و کوچیک بنویسم کم گفتم. دیگه ادامه نمی دم تا به مطالب بعدی برسم.
اون روز (پنجشنبه) بعد از دیدن اتوبیوگرافی ها و قبل از ماجرای عزیز، دلم هوایی شد بشینم فیلم ببینم و چه فیلمی بهتر از 12 مرد خشمگین. فیلمی که علی، امیر و وحید دیده بودن و بسیار تعریف و البته بسیار بیشتر سفارش به دیدنش کرده بودن. فیلم در ساده ترین جمله شاهکار بود. شاهکار سیدنی لومت که وقتی رفتم توی ویکیپدیا دیدم که اولین فیلم برادر عزیزمون بوده و گفتم شما کجا و ما کجا. فیلمی کاملا روانشناسانه که در کنارش به بسیاری از معضلات اجتماعی و اثراتش روی جامعه و افرادش صحبت می کرد. مثلا روابط پدر و فرزند، جرم و خشونت در محلات فقیرنشین، نحوه حرف زدن افراد مختلف جامعه، بی اهمیتی وجدان در نظر برخی افرادی که باهاشون زندگی می کنیم، اصالت حقیقت و حفظ اون به هر بهایی و هزاران نکته کوچیک بزرگ روانشناختی دیگه که میشه بهش اشاره کرد. یکی از موارد جالب فیلم شخصیت پردازی خارق العاده افراد هیات ژوری بود. نکته بعد اینکه تمام اتفاقات فیلم داشت توی یه اتاق معمولی می گذشت. خلاصه بسیار لذت بردم.
می رسیم به روز جمعه. اون روز قرار بود با امیر برای بازرسی بریم دامغان و شاهرود. راه افتادیم و رفتیم و امیر انگار شب قبل مست کرده باشه، خمار خمار بود و چرت میزد (ببخشید اون چیزی که من دیدم چرت نبود، خود خواب نوشین بود). از کنار میعادگاه عاشقانه خودم (کاروانسراهای آهوان) که رد شدم دیدم درش بازه. سریع سرعت رو کم کردم و زدم توی فرعی و رفتم طرف کاروانسراها. هر دو تاشون درشون باز بود. اول رفتم توی آجری. خیلی زیبا بود. معماری چهار ایوانی و تقارن فوق العاده. از اونجا فیلم گرفتم در حالیکه داشتم یخ میزدم و سوز سرما داشت منو می کشت. رفتم پشت بومش و در برگشت با سینه خوردم زمین. دستم زخم شد و برگشتم و رفتم توی کاروانسرای سنگی. متاسفانه فقط ظاهرش خوب و دل فریب بود و توش واقعا اسفناک بود. روی برج های دیده بانیش رفتم و به اطراف نگاه کردم. خیلی خوب بود. جای دوربین امیر واقعا خالی بود. وقتی برگشتم و شروع به رانندگی کردم انگار به یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیم رسیدم. تمام بقیه سفر کاریمون (البته سفرهای جمعه و گاها پنجشنبه بعد از یه هفته کار سخت و مداوم یه مسکن خیلی خوب و عالیه) رو با احساس خوب این دیدار پشت سر گذاشتم. حالا جالب بود که نمی دونستم بازی های تقدیر منو کجاها می بره. بعد از بازرسی های دامغان راه افتادم سمت مسجد تاریخانه و فقط میتونم بگم عظمت و شکوه و زیبایی معماری و گذز این همه قرن رو مشاهده کردم. اونجا خیلی خوش گذشت. با اینکه خیلی کوتاه اونجا بودیم و سریع باید می رفتیم طرف شاهرود. سرستون ها و ستون های بسیار زیبا و قطور به شیوه معماری ساسانی و ایوان باشکوه غربی و باز هم جای دوربین امیر خالی بود (همین جا طرح پست های جدیدی رو برای مکان های تاریخی و فرهنگی که رفتم میذارم. چقدر کار دارم با این وضع. دست تو همه چیز کردم. توی شعرهای خوب، آلبوم های هفته، شخصیت های برجسته و الانم مکانهای تاریخی و فرهنگی!). بعد از بازرسی های شاهرود برگشتیم دوباره دامغان و تمام اتفاقات یعنی بازرسی وثوق مند و نماز خوندن من و خریدن سیگار امیر دست به دست هم داد تا دیداری از برج چهل دختر داشته باشم. خیلی زیبا بود. جالب بود صبح چشممون بهش خورده بود (البته از نمای پشت) ولی عصر قشنگ سیاحتش کردم. معماریش و فرم و ساختارش (البته بدون گنبد) عینا و عینا شبیه برج مهماندوست روستای مهماندوست دامغان و برج طغرل شهر ری بود. باید روی اسن طرح کلی و تیپ ساختمون هایی که یه شکل هستند هم کار کنم. مثلا منار سلجوقی سمنان و منار سلجوقی دامغان که کنار تاریخانه بود خیلی به لحاظ مصالح و فرم پیاده سازی شبیه هم بودن یا اون برج توی بایزید بسطام و گلدسته ای توی یکی از عکسای مناره سمرقند. حالا کار زیاده. برسیم به بعدش. از خادم اونجا پرسیدم وسطش قر کی بود که برجسته بود. می گفت میگن قبر چهل تا دختره که به همین نام معروف شده و توی اینجا حکومت میکردن. راجع به این هم باید تحقیق کنم. بعدش دیگه برگشتیم سمنان.
اما وقایع امروز بسیار ساده ساده در حال دنبال شدن بود که یه کتاب بسیار نفیس از عکس های جنگ و شهدا به دستم رسید و مشغول دیدن عکسا شدم. وای پسر که نمی دونیم برای حفظ وجب به وجب خاکمون خون چه نیک مردان و زنانی روی همین خاک وطن ریخته شده. وقتی بفهمی برای آزادی خرمشهر 6000 نفر مردن، دیگه خیلی قاطع و محکم راجع به خیلی چیزا حرف نمی زنیم. باید بپذیریم یه چیزایی خط قرمزهای ما هستن و بادها و نبایدهامون و اصول و معیار و پایه های زندگیمون. شهدا قطعا و بدون هیچ گونه برو و برگردی یکی از این خط قرمزان. وقتی عکس پدران و مادرانی رو می بینی که دارن بچه هاشون بدرقه میکنن (نه به سمت سفر خوش بلکه به سمت پذیرش مرگ) یا وقتی می بینی مادری استخوانهای بعد از چندین سال برگشته فرزندشو به سر و صورتش می ماله، وقتی می بینی تمام هم وطنات از لر و کرد و بلوچ و ترک و فارس و ترکمن و عشایر و ارمنی و مسیحی خونشون برای این مملکت و این خاک به زمین ریخته شده، وقتی هر روستایی نشونی از این شقایقا می بینی، وقتی می بینی یه عده تمام عشق و زندگیشون شده کندن زمین تا تکه استخونی از یه شهید پیدا کنن تا دل خانوادشونو شاد کنن، وقتی می دونی خیلی هاشون توی همین تفحص ها شهید و جانباز و معلول میشن، تو فقط باید خفه شی، خفه شی و دم نزنی، چون هر کلمه چرند و خزعبلی که به زبون میاری توهینی میشه به اون هم افتخار و ایثار و مردونگی که با کمترین مزد و منتی این مملکت رو حفظ کردن. روحشون شاد و در بهشت جاویدان باشن. می نویسم باز هم از اونا که خیلی به گردن ما حق دارن. دست مایه هاشم جور کردم و دارم طرح کلیشونو میریزم. اگه باز چیزی جا مونده بود، میام می نویسم (واقعا چه آش شله قلمکاری شد این پست. آسمون و ریسمون رو به هم بافتم!)

تیغ ریش و سیبیل بعد حدود 140 روز!

امروز ریش و سیبیلو بعد حدوده 140 روز زدم. چه فازی میده پسر. یعنی راضیم از خودم و راضیم از تعطیلی ها که به ریش و سیبیل مبارک اجازه میده تا روز یکشنبه در بیاد. روز شنبه که هیچی. اونجا کویته، کسی به این چیزا کاری نداره. اصلا لخت شی بری اونجا کسی فکر نمی کنه چیزی کم و کسر شده. امروز هم روز خوبی بود. از 7:15 تا راس 14 مشغول بودم و بدم مشغول بودم. امروز کلا کارمون شده بود صدور کارت. اسم "حسین استرس" هم داره کم کم تو بچه ها جاگیر پاگیر میشه و الحق که جا داره انقدر روی موضوع کار کنیم که حسین استرس یه رقیب جدی واسه بیژن استرس معروف خودمون بشه. یه چیز دیگه که میمونه زبان خوندن مسلم بود. داشت زبان می خوند و معنی کلمات رو می پرسید که به سرم زد چند تا فحش انگلیسی هم یاد بگیره. یه جمله ساده بهش گفتیم، اونوقت نه گذاشت و نه برداشت زرتی زنگ زد به حسین استرس و این جمله رو بهش گفت. حالا خوبه اون بابا تعطیله ولی مسلم به همین قدر قانع نشده بود و توی سالن به هر کی می رسید اون جمله کذایی منو بهش می گفت. ما هم می خندیدیم و گفتیم تا کدوم بدبختی معنی این جمله رو بفهمه و بزنه تپ و تیپش کنه. خدا داند چه شود. به رمضون زنگ زدیم که گوشیشو برنداشت. واقعا جاش خالی. فعلا همین (راستی روزای خدمت هم شد 134 و با این حساب 504 روز دیگه مونده تا آزادی)

آلبوم های موسيقي - شماره 5- پرواز عشق


برای عارف:
در عجبم از این آدم. انرژی و پشتکار و روحیش از کجا میاد نمیدونم. نمیدونم به چی ایمان و یقین داره که این جور پیش میره. امشب باهاش قرار گذاشتم بریم کلاس ساز که هم دیداری با بابک عزیز داشته باشیم و هم مجموعه نوارهاشو بهش بدم (اونم بعد مدتها). بابا منو برد نزدیکای استخر 22 بهمن و از اونجا رفتم طرف پارک سنگی. تا عارف بیاد به بابک (هم خدمتی دوران آموزشیم) زنگیدم که گوشی رو برنداشت، تازه بعدا زنگ زد و کاشف به عمل اومد کلا توی یگان بودن ایشون. خدایی این چیزا رو می بینم به خودم امیدوار میشم. بعد با عارف اومدیم خونمون. مشغول صحبت شدیم و سازی زدیم و سازی شنیدیم و گذشت. اما حرف اصلیم اینجاست که توی مسیر برگشتن بهش گفتم ناراحت نیستی کیمیا داره میره؟ اولش مکثی کرد و بعد گفت هم ناراحتم هم خوشحال. جالبه هیچی بروز نمیده و اگه هم کوه مشکلات باشه بازم ظاهر رو حفظ میکنه. از عصر هر وقت به زنگ کیمیا فکر میکنم و اون حرفی که زد بغض گلومو پاره میکنه، حتی علی هم وقتی اینو فهمید داشت منهدم میشد، اونوقت این عارف خم به ابرو نمیاره. نمیدونم تو وجود این بشر چی میگذره. این موجود راز مطلقه.

به یاد عارف، پیشنهاد آلبوم هفته ما میشه دو تا. آلبوم "پرواز عشق" محمدرضا لطفی کبیر با تمبک ناصر فرهنگ فر از موسسه فرهنگی هنری آوای شیدا، تقدیم به شما و عارف نازنین. امیدوارم جای کیمیا خالی نباشه براش.

 

ادامه حرف های امروز

امروز ساعت 11:30 بود که از جلسه کذایی اومدم بیرون. یه ماشین گرفتم اومدم معلم. بعد تا یگان رو پیاده رفتم. تو مسیر گیر داده بودم به یه سنگ و همش شوتش میکردم. گیر داده بودم هرجور شده تا جلوی یگان ببرمش و بردمش، به چه مرارتی هم بردمش. نزدیک بود چند بار برم تو ماشینا ولی چون راست کرده بودم بردمش. بگذریم... قبلش اون غزلواره ای رو که جدیدا گذاشتم رو داشتم تو موبایلم تایپ می کردم. پیش خودم گفتم فرض کن هر چی برات جالب و خاطره انگیزه و یه جورایی برات حس نوستالژیک داره رو برداری بنویسی، اون وقت دپرس نمیشی که همه چی تموم شد؟ یه دفعه پیش خودم گفتم بدبخت، این قدر حرف داری بزنی که وقتشو نداری یک هزارمش بنویسی، ثانیا تو داری با زمان زندگی میکنی و نمی دونی تقدیر برای لحظه بعدت چی در نظر گرفته. این بود که گفتم بی خیال این حرف های ناامید کننده، شما فقط بنویس، به تو چه حرفات تموم میشه یا نه؟ آن و لحظه رو دریاب.
وقتی از این فکر فارغ شدم یه دفعه یه بوی خاصی که هیچ جور نمی تونم توصیفش کنم (واقعا بو رو نمیشه هیچ جوری توصیف کرد، مثل بویی که رضا دیشب توی روزیه راه انداخته بود و چگال بود!) خورد به دماغم. تمام وجودم رو سرخوشی پر کرد. با همین بو رفتم توی یه دوره و یه زمان و مکان دیگه. انگار راسته که میگن جهانهای موازی وجود داره و احتمالا این رفتن به اون زمانها و مکانا مثل نگاشت های ریاضی میمونن. خیلی راجع به بو ها هم حرف دارم. وقتی میگم بوی خوب و عجیب، یاد کمربند قرمز توی کمد خونه عزیزشون می افتم. خدا اون بو آخرت حسه برای من.
و نهایتا امروز بسیار خوب بودم. راستشو بگم صبح از اینکه تو جمع آدمای احمقی که دور و برم بودن، بودم حس خوبی نداشتم ولی بعد از اینکه پیاده روی کردم و جاری بودن زندگی رو نزدیکای پمپ بنزین دیدم هم سرخوش شدم و هم گفتم بدبخت زندگی واقعا شاید همین باشه. اما وقتی با ناصر اومدم خونه و به امیر زنگ زدم واقعا تو آسمونا بودم، بدون هیچ محرک خارجی؛ نه سیگار، نه مشروب، نه ترام نه هیچ چیز دیگه. علی امروز گواهی موقت لیسانسشو گرفت. خوشحال بود، بابا هم خوشحال بود، واقعا که دلخوشی ها کم نیست. عصر هم با میثم رفتم بازرسی و خوب خوب گذشت و الانم دارم پست جدیدم رو که ادامه حرف های قبلم باشه می نویسم. خلاصه اینکه بالام، بدجورم بالام.

آلبوم های موسيقي - شماره 4 - سير


برای کیمیا:
زندگی از یه نگاه خیلی بلند (وقتی بچه ای)، از یه منظر خیلی کوتاه (وقتی داری رو به پیری میری و می بینی زندگی و داستان زندگیت داره مثل فیلما میشه). همون فیلمایی که وقتی نوجوون بودی دوست داشتی جای شخصیت اولش باشی، برای هرکسی هم شخصیت اول فیلم (که بعدا میشه خود همون آدم توی مسیر زندگیش) فرق میکنه، اصلا همین باعث میشه بهترین فیلم هر آدم به آدم دیگه فرق کنه، اصلا آدم خودشو توی تون شخصیت اول فیلم می بینه. بابا والله بالله هر کی گفت از فلان فیلم خوشم میاد برو تو نخ آدمای تو فیلم، مخصوصا نقش های اصلی. اون بابا داره با زبون بی زبونی میگه آی مردم من اینجوریم، درکم می کنید؟ می فهمید چی میگم؟ می فهمید دردم چیه؟ می فهمید آرمانشهرم کجاست و ....
همه اینا رو نوشتم برای سپاس از یه آدم که اصلا فکرشو نمی کردم این کار رو بکنه. دقیقا 25 دقیقه قبل، یه دختر زنگ زد به ایرانسلم. برام عجیب بود. دیدم عجیب غریب حرف میزنه. اول فکر کردم مزاحمه. چیزی نگفتم تا اینکه هی می گفت منو میشناسی؟ منم گفتم نه. چند بار دیگه هم این حرف رو تکرار کرد. اول فکر کردم مهساست. بعد اسممو گفت که گفتم نه مثل اینکه منو میشناسه، چون قصد کرده بودم اگه بخواد بره رو مخم قهوه ایش کنم که یه دفعه گفت: کیمیام. جالب بود برام. زنگ زده بود واسه خداحافظی، گفت میخواد بره آمریکا، بره دانشگاه می سی سی پی. من شب قبل از طریق رضا فهمیده بودم که کیمیا میخواد بره ولی از چند بابت مکالمه یکی دو دقیقه ایمون برام جالب بود:
اولا اینکه چقدر دنیا کوچیکه که آمریکا انگار شده تکیه کوشمغان
ثانیا چقدر بعضی ها بامعرفتن که وقتی فکرشم نمی کنی به یادت هستن (اعتراف می کنم من واقعا اگه میخواستم برم خارجه صد سال هم به صد تا نزدیکتر از کیمیا هم زنگ نمی زدم)
ثالثا وقتی که گفت می سی سی پی، یاد داستانهای فاکنر و مارک تواین افتادم. رفتم تا ته دنیای خیالات خودم.
رابعا اینکه خدایا زندگی من و دور و بریام قشنگ شده مثل فیلم. یاد صحنه های سریال مدار صفر درجه می افتم. واقعا هیچ چیزی دور از انتظار نیست. همه چی داره خیلی ساده اتفاق می افته و ما بی خود و بی جهت همه چی رو بزرگ کردیم. خیلی دلم میخواد راجع به این بند چهارم حرف یزنم. ایشالا برم بازرسی و برگردم چند تا پست پر و پیمون دیگه به انضمام توضیحات و شرحیات این بند چهارم میذارم.
و نهایتا دارم حس میکنم من آفریده شدم تا با کاغذ و خودکار و وبلاگ و کلا با نویسندگی عشقبازی کنم. واقعا وقتی می نویسم به اوج لذت روحی میرسم و سرمست میشم.
و سپاس از کیمیای عزیز که این نوشته به یاد او نوشته شد (یاد کنسرت هایی که با عارف و حمید و کیمیا رفتیم هم بخیر. کیمیا گفت ازت خداحافظی می کنم، فقط هر کنسرتی رفتی به یادم باش!. لعنت به این زندگی.کلش شده فیلم هالیوود).
پیشنهاد آلبوم هفته رو به این مناسبت، آلبوم شاهکار "سیر" اثر مسعود شعاری از انتشارات هرمس میذارم.

غزلواره ای که در حین پیاده روی سروده ام و با موبایل ثبت کرده ام تا الان برای شما بنویسم!!!

 

زندگی های ما
چه نیک، چه بد
چه نیک و بد به هم گره خورده است
گره هایی که گاه خود نقش آنها را می زنیم
و گاه دیگران نقش آن را در خاطرمان می زنند
و چه نیکوست آنگاه که نقشی برای اولین بار
در تار و پودت زده می شود.

12 دی 91
در حال پیاده روی به سمت یگان
بعد از جلسه کذایی در سالن همایش منابع طبیعی

یادگاری امشب

راستش خیلی وقته توی دفتر خاطرات روزانم چیزی ننوشتم، واقعا خیلی وقته و عملیه بعید از این حقیر. بگذریم که واقعا سرم شلوغ بود. خدا رو شکر بی خیال کاری که برداشته بودیم شدم و الان آزادترم. ولی همین قدر که وقتی دست میده تا بیام اینجا چیزی بنویسم راضیم. امشب تولد وحید بود. 11 دی هر سال تولد وحید و احسان. احسان که نبود و فقط تولد وحید رو جشن گرفتیم. حدودای ساعت 8 بود که وحید و طاهر و امیر اومدن دم درمون و رفتیم تو شهر. مرتیکه دیوونه میخوایم بریم براش هدیه بخریم میگه نمیخواد و سرشو مثل خر انداخته پایین و داره کار خودشو میکنه. خلاصه به هر زوری بود بردیمش همون جایی که قرار بود ببریمش و لباسی رو که مدنظرمون بود براش خریدیم. اتفاقا همون لباسی رو انتخاب کرد که من انتخاب کرده بودم (امیر خان بییییییییییییییییا). بعد رفتیم وشنا و شام مهمون وحید بردیم. رضا هم خودشو به ما رسوند. امیر پیتزا رست بیف زد، رضا ساندویچ رست بیف، من پیتزا قارچ و گوشت و خود وحید هم چهارفصل.طاهر هم که شام خورده بود به سیب زمینی قناعت کرد و گذشت. امیر گیر داده بود روبروییمون شبیه لاماست. بعد اومدیم بیرون و می خواستیم بریم خونه که توافق شد فقط برای کشیدن یه قلیون بریم خونه مجردی بچه ها. ولی از بد ماجرا، کار به شلم کشید و تا ساعت 12 شب مشغول بازی بودیم و من و رضا بازی رو به تیم خبره وحید و امیر باختیم. الان هم اومدیم خونه و هستیم. یاد تولدهای گذشته می افتم و به پیر شدنمون فکر می کنم. واقعا داریم پیر میشیم و رابطه هامونم بخوایم یا نخوایم داره کمرنگ و کمرنگ تر میشه. شب خوبی بود. امروز بعد از ظهر خیلی دلم برای لیلی تنگ شده بود. بعد مدت ها نشستم عکساشو تماشا کردم. عصر دو قسمت سریال امیرکبیر رو دیدم و یه چرت یه ساعته زدم. موسیقی سریال امیرکبیر شاهکاره. جا داره یادی کنم از مرحوم شهریار فریوسفی که تارش موسیقی این سریال رو فراموش نشدنی و نوستالژیک کرده. همین جا بگم موسیقیش منو یاد دایی هم میندازه، یاد باغهای محلات، جاده های خاکیش، همون جاده ای که از کنار دبیرستان شهید بهشتی محلات به امامزاده اشرف سر در میاره. حس میکنم این موسیقی رو دایی هم شنیده و باهاش خاطره داشته (این یه حسه، با درستی و غلطیش کاری ندارم)، حس میکنم دایی هم موسیقی رو با پوست و خونش درک می کرده. اصلا موسیقی این سریال مثل تبلور آرزوها و احساسات و غم ها و آرمان های مردم ایران توی اون دوره بوده. خلاصه اینکه خاطرات امشب شد آش شله قلمکار. همه چی داشت و از همه هم یاد شد.
یاد همه خاطرات بخیر

یه شعر خوب - شماره 11

  دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
                         از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
        غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
                     ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم

        دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من
                              دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
        سر پرشور مرا نه شبی ای دوست بدامان
                                    تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم 

       ساز بشکسته ام و طائر پربسته نگارا
                         عجبی نیست که اینگونه غم افزاست فغانم
       نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
                            پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم 

       سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
                                      یاد باد آنهمه آزادگی و تاب و توانم
        آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
                              جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم

       گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
                          نیمشب مست چو بر تخت خیالت بنشانم
       که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
                         آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم

      بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
                                 تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم
      مرغکان چمنی راست بهاریّ و خزانی
                              منکه در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم

       گریه از مردم هشیار خلایق نپسندند
                          شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم

        ترسم اندر بر اغیار برم نام عزیزت
                         چه کنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانم

      آید آنروز عمادا که ببینم که تو گوئی
                             شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم

عماد خراسانی


سفر کوتاهی از جنس غزل

امشب حدود ساعت ده و نیم بود که امیر و طاهر اومدن و فقط قرار بود یه چرخ کوچولو تو شهر بزنیم. حالا بگذزیم که تقریبا نصف شهر رو دور زدیم. بعد امیر یه دفعه گفت بریم شهمیرزاد و رفتیم. وسط راه از ماشین پیاده شد (بدبخت مثل اینکه خیلی بهش فشار اومده بود، حالا خوب بود میشد جمعش کرد، اگه مثل اون دفعه ای که می گفت با 120 تا داشته میرفته خونه میشد که احتمالا من و طاهر رو قهوه ای می کرد و شیشه های ماشینش طرح قهوه ای امپرسیونیستی میشد!!) و من شدم راننده. هوا مه داشت خفن. خیلی باحال شده بود. بعد رسیدیم میدون شهمیرزاد و امیر و طاهر رفتم مغازه و طاهر برام یه بستنی گرفت (آخ چقدر بستنی دوست دارم، دوباره هوس کردم) و رفتیم طرف پیست. وسط راه زدیم کنار و منظره روبرو رو تماشا می کردیم. هوا صاف صاف صاف بود و مهتاب هم دلبری می کرد. بعد اینکه هوا هم سوز نداشت. آهنگ گوش می دادیم (مخصوصا گوگوشش که خیلی جدیدا داره حال میده) و تخمه می خوردیم و حرف می زدیم. امیر که رسما هوایی شده بود و دوربینشو می خواست. طاهر هم سردش بود. تو ماشین حرف 25Band شد و اینکه من و امیر با صرفه جویی در وقت با یه خواننده با دو نفر فاز می گیریم (همین جا اعتراف کنم فاز امیر دارای شباهت 98% با 25Band و فاز بنده حقیر 25% می باشد. راضی شدی امیر؟!!!). امشب نزدیکای میدون امام حسین، داشتیم طاهر رو مجبور می کردیم اونم باش فاز بگیره (بدبخت پایه بود، حالا با قیافش نه ولی با صداش می تونست فاز زیدشو بگیره!). خلاصه الان سالار ما شده بانو گوگوش و سرکار علیه 25Band. خلاصه شبی رویایی سپری شد بدون طرحی قبلی و شد غزلی کنار غزل های دیگه زندگی من.

پی نوشت: اونیکه با 25% اشکت داشت در میومد، الو... هوی با توام... سگ خور 5%
ما اندک درصد، شما خفن درصد

برای چه گوارای نازنین

مرد بزرگی که دوران جوونیم با یاد و خاطرات و کتاب و عکساش گذشت. یه عکس بزرگ ازش داشتم که زده بودم تو اتاقم. همون عکس معروفش که پایین متن گذاشتم.

آستا سیمپره (به اسپانیایی به معنای بدرود فرمانده)، ترانه ای است که در سال 1965 توسط آهنگساز کوبایی، کارلوس پوئبلا ساخته شده است. این ترانه به عنوان پاسخی برای نامه خداحافظی چه گوارا در هنگام ترک کوبا سروده شده است.
این ترانه به زبان های بسیاری ترجمه شده و توسط خوانندگان زیادی بازخوانی شده است. بسیاری از گروه های آواز کوبا، کشورهای آمریکای لاتین و اروپا آن را خوانده اند. ناتالی کاردون خواننده فرانسوی، سیلویو رودریگز خواننده کوبایی و گروه راک اسپانیایی بویکوت نیز اجراهای بسیار مشهوری از آن دارند. حداقل پنج اجرا از کارلوس پوئبلا موجود است که جزو مشهورترین اجراهای این ترانه هستند و یکی از آنها نیز در بسیاری از منابع به اشتباه اثر ویکتور خارا عنوان شده است؛ در صورتی که این ترانه هرگز توسط ویکتور خارا اجرا نشده است. همچنین محسن نامجو نیز با استفاده از همان تم، ترانه ای در تمجید از چه گوارا خوانده است.

بدرود فرمانده
به دوست داشتنت خو گرفته ایم
بعد از آن فراز تاریخی
آنجا که خورشید شهامتت
مرگ را به زانو در آورد
اینجا از وجود عزیز تو
روشنایی و عطوفتی زلال به جای مانده است
فرمانده چه گوارا
می آیی و با خورشیدهای بهاری
نسیم را به آتش میکشی
تا با شعله لبخندت
پرچمی برافرازی
اینجا از وجود عزیز تو
روشنایی و عطوفتی زلال به جای مانده است
فرمانده چه گوارا
عشق انقلابی ات
تو را به نبردی تازه رهنمون می شود
آنجا که استواری بازوان آزادگرت را
انتظار می کشند
اینجا از وجود عزیز تو
روشنایی و عطوفتی زلال به جای مانده است
فرمانده چه گوارا
از پی تو می آییم
چنانکه دوشادوش تو می آمدیم
و همراه با "فیدل" تو را می گوییم:
اینجا از وجود عزیز تو
روشنایی و عطوفتی زلال به جای مانده است
فرمانده چه گوارا

داستانهایی از دوردست ها - قیام افسران خراسان

سه نفر در سه کتاب مجزا به شرح این رویداد پرداخته اند: ابوالحسن تفرشیان، احمد شفایی و ععلی اصغر احسانی. فضل الله نجفی، برادر ابوالحسن نجفی از جمله افسرانی بود که در این واقعه به سرگرد اسکندانی پیوست و کشته شد. ابوالحسن نجفی در این باره می گوید:
در واقع نخستین کسی که مرا به سمت عقاید چپ و حزب توده ترغیب می کرد، برادرم بود. برادرم برخلاف من که جثه نحیفی داشتم، جوان قوی و پرقدرتی بود. او در مدرسه نظام اصفهان درس می خواند و همان جا دیپلم گرفت و به دانشکده افسری رفت. پس از سقوط رضاشاه و آمدن متفقین به ایران، برادرم بارها به دلایل مختلف با نیروهای خارجی درگیر شده بود و حتی در مواردی کارش به زد و خورد کشیده بود. یک شب برادرم همراه با نامزدش با درشکه از یکی از خیابان های جلفای اصفهان عبور می کردند. ماشینی که از روبرو می آمد با سرعت بسیار از کنار آنها گذشت و سرعت آن به حدی بود که نزدیک بود تصادفی پیش بیاید. برادرم و نامزدش از درشکه پیاده می شوند و می بینند یک افسر انگلیسی و یک افسر آمریکایی که هر دو به شدت مست بوده اند، در ماشین نشسته اند. آنها نه تنها عذر نمی خواهند، بلکه با حالتی طلبکار و پرخاشگر از ماشین پیاده می شوند و تازه بعد که چشمشان به نامزد برادرم می افتد، می خواهند او را با خود ببرند. برادرم با آنها درگیر می شود و کار به تیراندازی می کشد و هر دو افسر تیر می خورند.
برادرم محاکمه شد، اما محاکمه در پایان به نفع برادرم تمام شد، اما یک درجه اش را گرفتند و یک سال هم محکوم به زندان شد. شش ماه از زندان را در اصفهان و شش ماه دیگر را در تهران بود. هم بند او که از اعضای حزب توده بود، مطبوعات و نشریات جپی در اختیار برادرم می گذاشت و او به این ترتیب برای اولین بار در زندان با اندیشه های چپ آشنا شد. پس از اینکه برادرم به خراسان رفت، مرتب برای من نامه می نوشت. یادم هست برادرم در آخرین نامه اش که آن را درست روز قبل از عزیمتش از مشهد همراه یک گروه انقلابی پست کرده بود، برایم نوشته بود که " برادر عزیزم، ما فردا برای آزاد ساختن کشور قیام می کنیم!".
برادرم و جمعی از افسران دیگر از مشهد به سمت قوچان و از آنجا به سمت گنبد کاووس حرکت کردند و در مسیر خود تمام پادگان ها و دژبانی ها را خلع سلاح کردند. رهبری این گروه به عهده سرگرد اسکندانی بود و افراد دیگری که در این قیام شرکت داشتند و بعدها معروف شدند و خاطراتشان را نوشتند، می توان از ابوالحسن تفرشیان، احمد شفائی و علی اصغز احسانی نام برد. علی اصغر احسانی برایم تعریف کرد که او افسر مافوق برادرم و اولین کسی بوده که برادرم را برای پیوستن به این حرکت تبلیغ کرده است.
احسانی برایم تعریف کرد که برادرم و اسکندانی در جیپی نشسته بودند که پیشاپیش کاروان حرکت می کرده و وقتی این جیپ را به رگبار می بندند، اسکندانی و برادرم درجا کشته می شوند. خیلی از افرادی که در ماشین های پشتی نشسته بودند، توانستند از این درگیری جان سالم به در ببرند.

یه شعر خوب - شماره 10

یعنی اخوان، من روانیتم به مولا:

هی فلانی زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد …
زخم خوردن
آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد !

مهدی اخوان ثالث