آلبوم های موسيقي - شماره 2 - خاطرات فردا

نام آلبوم : خاطرات فردا
آهنگساز : احمد پژمان
انتشارات هرمس

آدمو میبره به پیری هاش. توی این هوای تیره و سرد پاییز متمایل به زمستون می چسبه.

یه شعر خوب - شماره 8

نه عقابم نه کبوتر اما
چون به جان آیم در غربت خاک
بال جادویی شعر
بال رویایی عشق
می رسانند به افلاک مرا
اوج می گیرم اوج
می شوم دور از این مرحله دور
می روم سوی جهانی که در آن
همه موسیقی جان است و گل افشانی نور
همه گلبانگ سرور...
تا کجاها برد آن موج طربناک مرا
نزده بال و پری بر لب آن بام بلند
یاد مرغان گرفتار قفس
می کشد باز
سوی
 خاک مرا!

فریدون مشیری

انتظار برای زمانی که هیچ کس دوست نداره اون زمان برسد، ولی من دوست دارم!

همه آدمایی که دور و بر ما هستن وقتی بچن دوست دارن بزرگ شن و بشن جوون اون وقت برن سراغ کارایی که جوونا میکنن. مثلا برن رانندگی کنن، برن دانشگاه، دوست دختر بگیرن (حالا میخواد از دانشگاه باشه یا سر کوچه یا تو مسجد یا توی فاحشه خونه)، خلاصه همه دوست دارن زودتر بزرگ شن و کارای مثلا آدم بزرگا رو انجام بدن. ولی من نمیدونم چمه که کلا فقط میخوام پیر شم و خاطرات نوستالژیک ذهنیمو (که البته همشونو واسه پیری ساختم) توی اون سن بازسازی کنم. موهای تنم سیخ میشه وقتی یادش می افتم و یه شور عجیبی تمام وجودمو میگیرم. با لباس گرم، توی یه عصر (متمایل به غروب دلگیر)، نشسته جلوی شومینه و چایی در دست و در حال گوش دادن به "جان عشاق" شجریان، البته نی نوای علیزاده هم بد نیست، وای راستی هیچی "یادگار دوست" شهرام ناظری نمیشه. خلاصه بعد از گذشت 118 روز از دوران مقدس خدمت سربازی و شمارش روزاش، باید شمارش رسیدن به پیری برای بازسازی خاطرات نوستالژیک معهود رو هم شروع کنم. عجب بشمار بشماریه زندگی!

کجایی بانو؟

تنها، توی زیرزمین خونه امیرشون، صدای مادری که با بچش حرف میزنه و بازی میکنه از دیوار کناری داره میاد، شاملو داره میگه:

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت

فقط و فقط به تو فکر میکنم، شاید دلت می خواست یکی رو گیر بیاری و سحرش کنی و مهر خودتو بندازی به دلش. از اینکه مهرتونو انداختید به دلم یه دنیا سپاس، انقدر سپاس که تا قیام قیامت برای این محبت براتون سجده کنم بازم نمیشه لطفتونو جبران کرد بانو، ولی رفتن رسمش نبود به خدا. روا نبود خودت بری و یادگارت بمونه. درد دوری و فراقت شده قشنگترین یادگاری تو:

من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم زدوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم

بانوی من!
دوستت دارم

دلنوشته های لحظه ای



یعنی تو یه دفعه هم دلت تنگ نمیشه؟ آدم واسه حیوون خونگیشم شده دلش تنگ میشه، حیوون چیه، واسه یه تیکه سنگ، یه مجسمه، یه ساختمون قدیمی، خونه سابق آدم، ولی ... راستی دلت تنگ نمیشه؟ دلیلش چیه؟ غرور؟ انتقام؟ چزوندن من یا اینکه میخوای چیزی رو به خودت ثابت کنی؟ نکنه این کار جزو عادات و رفتاراته؟ 
بی خیال... هر چی که هست خواستم بگم دلم تنگ شده برات خانم زیبا. تو چی؟ 

آلبوم های من - شماره 1 - جان عشاق

اولین آلبومی که میخوام راجع بهش صحبت کنم، آلبوم "جان عشاق" اثر جاویدان زنده یاد "پرویز مشکاتیان" و صدای آسمانی "محمدرضا شجریان" که من روی صحبتم در این نوشته فقط در مورد روی اول این آلبومه. موسیقی با مقدمه ای ارکسترال در بیات اصفهان شروع میشه که واقعا روحانیه. تنظیم "محمدرضا درویشی" هم زیبایی اثر رو صد برابر کرده. بعد آواز استاد شجریان با پیانوی استاد معروفی اجرا میشه که اونم خیلی دل انگیزه. آدم دوست داره این آواز رو توی هوای ابری و تیره، توی یه روز سرد زمستونی یا پاییزی گوش بده، مثل همین الان که هوا بدجوری سرده و سوز داره و احتمال بارش برف هم زیاده.

اما می رسیم به آخرین قطعه این آلبوم که خود تصنیف "جان عشاق" باشه. این تصنیف بار تمام و تک تک لحظات آموزشی من، عاشق شدن من، دوست داشتن محبوبم رو توی خودش داره. تمام نمازها هر وقت از نمازخونه پادگان میومدم بیرون، سرم رو می پرخوندم طرف مقبره پرویز مشکاتیان و این آهنگ رو زمزمه میکردم. بالاخره توی نیشابور باشی و به یاد مشکاتیان نیفتی؟ و خدا قسمت کرد دقیقا روز وفاتش (سومین سالگردش) سر مزارش باشم و تمام این لطف رو مدیون جناب رمضانی هستم که واقعا مردونگی کرد. می گفت پرویز از فامیل های دورشونه، یه بار توی سلف بعد از اون قضیه من رو دید و گفت رفتی اون شب؟ گفتم آره و بهش گفتم چقدر دعاش کردم.

روزی که می خواستیم ترخیص بشیم بهم گفت اگه میخوای قبره پرویز رو بیارم سمنان. واقعا چه روزای خوبی بود و بهترین و دوست داشتنی ترین آدمای زندگیم رو اونجا دیدم. یه عادتی که دارم اینه که یه آهنگ رو انقدر گوش میدم تا حالم ازش بهم بخوره و از دستش خسته بشم، ولی این تصنیف هنوز که هنوزه برام خاطره انگیزه و مثل مخدر می مونه که هر وقت از همه جا رونده میشم به این آهنگ پناه می برم. یادش بخیر، وقتی رفتم آموزشی، منی که این جور خوره آهنگ بودم، اونجا دلم لک زده بود برای گوش دادن به موسیقی و اگه بهم می گفتن یه آهنگ رو حق داری گوش کنی، من "جان عشاق" رو می خواستم. به عشق نیشابور و پرویز مشکاتیان تا دم در خونه بچگی هاش رفتم. رفتم تا مادرشونو ببینم ولی قسمت نشد و خونه نبودن.
رفتم میدون خیام نیشابور و سنگ قبر سابق خیام که مشکاتیان با خواهرش کنارش عکس گرفته بود رو دیدم، چه حس خوبی بود وقتی به سنگ دست می کشیدم و می گفتم مشکاتیان یه روزی کنار این سنگ عکس گرفته. یادش بخیر. این آهنگ همه زندگی منه. اگه بخوان زندگی منو توی یه موسیقی خلاصه کنن، "جان عشاق" خود اون موسیقیه.

دفتر اول- خاطره شماره 9

دفتر اول- خاطره شماره 9

امروز 3 آبان 1381 بود. صبح به زور از خواب بيدار شدم. پدر و مادرم به خانه مادربزرگم رفته بودند (مادربزرگ مادري). زيرا خانه خود را رنگ مي كردند. بعد برادرم آمد و گفت چرخ پنچر است. بعد صبحانه خورديم و حدود دو ساعت بعد پدر و مادرم در حدود ساعت 11 به خانه آمدند. مادرم غذا درست كرد كه سيب زميني و تخم مرغ داشتيم. بعد ساعت همين طور مي گذشت و فوتبال پرسپوليس- پيكان شروع شد. يك نيمه را ديدم و بعد برنامه با كاروان شعر و موسيقي را ديدم و بعد از پيروزي پرسپوليس، پدرم به خانه عزيزم رفت كه شب همه خانواده و اقوام در آنجا دعوت بودند. ساعت 6، شوهرعمه ام به خانه ما آمد و ما را به خانه عزيزم برد. بعد عموهايم به آنجا آمدند و شام خورديم و به خانه آمديم و پدرم مريض بود و بعد نماز خواندم و كمي با برادرم تست زديم! و او كتابهايش را جمع كرد و مي خواهد بخوابد و من هم تا هر چه بيدارم درس مي خوانم.

81/8/3
امضا

دفتر اول- خاطره شماره 10

دفتر اول- خاطره شماره 10

امروز 6 آبان بود و الان كه اين مطلب را مي نويسم 7 ابان ماه سال 1381 است. ساعت دقيقا برابر  12:00:21 شب است. صبح بعد از بيدار شدن از خواب شروع به درس خواندن كردم. اول عربي بعد هندسه. بعد ناهار خورديم كه آبگوشت داشتيم. بعد برنامه كانال 2 (برداشت 2) را ديدم و برادرم آمد و بعد از ساعتي به خانه عزيزم رفت و پدرم آمد و مقداري پول با خودش برداشت و به مغازه پسرخاله اش رفت. بعد، ساعتي تلويزيون ديدم و بعد شروع به درس خواندن كردم. ابتدا ديفرانسيل و بعد فيزيك و الان هم زبان مي خوانم. امروز بيكار بودم و وقت داشتم درس بخوانم.

81/8/7
امضا

دفتر اول- خاطره شماره 8

دفتر اول- خاطره شماره 8

امروز 2 آبان 1381 بود. صبح وقتي از خواب بيدار شدم، پدرم براي تعمير ماشين با پاي پياده به مغازه مكانيك رفته بود. برادرم مدرسه بود و من نيز ساعت 9 و ... از خواب بيدار شدم و گفتم طبق برنامه درس بخوانم. صبحانه نخوردم و شروع به درس خواندن كردم و ديفرانسيل و كمي هم هندسه خواندم و بعد از آن ناهار خورديم و مامانم هم وسايل درست كردن ترشي را آماده مي كرد. بعد از غذا پدرم ساعت 2:30 دوباره به مكانيكي رفت و من و برادرم فوتبال بازي كرديم كه آخر توپمان به خانه همسايه رفت. بعد از آن برادرم خواست به خانه عزيزم برود و پدرم بعد از حدود سه ساعت از خانه عزيزم زنگ زد كه علي به خانه عزيزم بيايد. بعد به خانه آمد و ساعتي گذشت و غذا خورديم و برنامه ديديم و پدرم هم كامپيوتر مي ديد و بعد از آن خوابيدند و من هم اكنون بيدارم و درس مي خوانم. ساعت اكنون حدود 11:15 شب است.

81/8/2
امضا

دفتر اول- خاطره شماره 7

دفتر اول- خاطره شماره 7

امروز 21 مهر 1381 است. صبح بعد از بيدار شدن از خواب خواستم به مدرسه بروم كه مادرم داروهاي من را به من داد و خوردم و به مدرسه رفتم. زنگ اول زبان داشتيم و زنگ دوم ديفرانسيل و زنگ سوم هندسه. امروز در مدرسه زياد خنديدم. دوباره مجيد كفش صابريان را به كلاس آورده و آن را شوت مي كرد. بالاخره كفش پاره شد و با هزار بدبختي كفش را به اتاق صابريان بردند. بعد به خانه آمدم كه فوتبال فينال بازيهاي آسيائي بود. غذا سيب زميني كوكو خوردم و عد به كلاس عربي رفتم كه از ساعت 3 تا 5:30 بود و جلسه آخر بود. بعد با دوستم صلواتي به خانه آمدم، با دوچرخه. من با دوچرخه او و او با دوچرخه من. بعد حالا من در خانه هستم و تا الان كاري نكرده ام. ساعت 6 تصميم گرفتم درس بخوانم كه هنوز ساعت 9:20 است، فرصت پيدا نكرده ام. بعد از اين درس مي خوانم و بعد نيز مي خوابم.

81/7/21
9:21:41 شب
امضا

دفتر اول- خاطره شماره 6

دفتر اول- خاطره شماره 6

امروز 15 مهر 1381 بود. صبح بعد از بيدار شدن از خواب در حدود ساعت 10 براي ثبت نام آزمون سازمان سنجش به اداره پست واقع در بازار بالا رفتم و ديدم فرم هاي مربوط به آزمون تمام شده و آن شخص به من گفت كه ساعت 12:30 فرم ها آورده مي شود. بعد به خانه آمدم و در مسير فكر كردم به خانه عزيزم بروم ولي بعد تصميم گرفتم به خانه خودم بروم و بعد در حدود ساعت 12:30به اداره پست رفتم كه در نزديكي فرهنگسراي كومش، دوستانم خراساني، كسائيان و رشيدي را ديدم كه آنها نيز از اداره پست بر مي گشتند. حال به مادرم گفته ام فردا برود و برايم ثبت نام كند. ناهار عدس پلو خوردم و بعد خوابيدم. ساعت 4:30 عصر بيدار شدم و پدر و مادر و برادرم به خانه پدربزرگم رفته بودند. بعد به كتابخانه رفتم و كتاب گرفتم و آمدم و بعد از آن درس مي خواندم تا پدر و مادرم آمدند و بعد از ساعتي دوستم (علي سميعي) پيشم آمد و بعد از دقايقي حرف زدن، به خانه آمدم و راديو گوش دادم و تا الان نيز گوش مي دهم. درس نيز مي خوانم و الان مي خواهم هندسه بخوانم و بعد مي خوابم.

81/7/15
ساعت 11:28:35 شب

امضا

دفتر اول- خاطره شماره 5

دفتر اول- خاطره شماره 5

امروز 7 مهر 1381 بود. صبح وقتي از خواب بيدار شدم، لباس پوشيدم و به مدرسه رفتم. زنگ اول زبان داشتيم و زنگ دوم ديفرانسيل و زنگ سوم هندسه. بعد از آن به خانه آمدم و به حمام رفتم و بعد از خوردن آبگوشت و تماشاي تلويزيون به كلاس عربي رفتم. ولي آقاي شربتدار نيامد و بعد از آن با دوستم حسين به خانه آمدم و بعد پدرم رفته بود كامپيوتر را درست كند، ولي از شواهد امر چنين برمي آمد كه كامپيوتر چيزيش نيست. بعد درس خواندم و تلويزيون ديدم و غذا خوردم و اكنون نيز درس مي خوانم و بعد از خواندن فيزيك 3 مي خوابم.

91/7/7
امضا

دفتر اول- خاطره شماره 4

دفتر اول- خاطره شماره 4

ديروز سوم مهر بود. صبح بعد از بيدار شدن از خواب به مدرسه رفتم و زنگ اول حساب ديفرانسيل داشتيم و آقاي كاشي آمد و تمام اتمام حجت ها را با ما كرد. بعد از آن بيكار بوديم و تا توانستيم خنديديم. بعد ديني داشتيم و آقاي حمزه براي ما موعظه كرد. بعد به خانه آمدم و غذا خوردم و ساعتي خوابيدم. بعد از آن بيدار شدم و به كتابخانه رفتم و ساعتي درس خواندم. بعد درتميز كردن زيرزمين به پدر و مادرم كمك كردم. بعد غذا خورديم و ساعتي درس خواندم و خوابيدم.

81/7/4
11:17صبح
امضا

To the my greatest

ببین سر رو مثل کبک کردی تو برف، قبول کن. درسته فرقش دیدن و ندیدنه یا شنیدن و نشنیدن یا دونستن و ندونستن، ولی باید بپذیری که چه ندیده و چه نشنیده و چه ندونسته، در همین لحظه (با حذف یک کلمه عام در ابتدای همین جمله در همین لحظه، حالت ابهام عجیبی توی جمله بوجود اومد!) باید سخت ترین و دردناک ترین چیزی رو که برات متصوره تصور کنی، چون تو خودت در وحشی ترین و دورترین لحظات زمان و در ورای تمامی مکان های قابل تصور، فاعل افعالی بودی که مفعول دیگری در اون لحظات(که الان همین لحظه خود جنابعالی هستی) اصلا فکرشو نمی کرد، حالا نه به این قاطعیت که اصلا فکرشو نمیکرد، ولی می دونست و می فهمید (ایشون در گذشته (و می دونی و می فهمی در این لحظه)) که داره اتفاقاتی می افته.
و چه خماری ایجاد میکنه همین فاصله بین دونستن و ندونستن و دیدن و ندیدن و شنیدن و نشنیدن. پس سرتو مثل کبک نکن توی برف (این جمله آخر هیچ تاکیدی بر دونستن، دیدن و شنیدن نداره، بلکه معنیش اینه که همیشه سعی کن در حالت ظاهری که واقعا هیچ نمی دونی و هیچ نمی فهمی و هیچ نشنیدی، به اندازه فهمیدن، دیدن یا شنیدن واقعیت آماده باشی و گهگاهی واقعا بپذیری (با یقین کامل) که داره تمام افعال تو در حالت فاعلی و جیک جیک مستونیت در همین لحظه به فعلیت میرسه و تو عملا یه مفعول بی سر و پایی). 

جادوگران جادو شده

جادوگری یه فنیه که خیلی پرطرفداره. خیلی ها هم هستن دوست دارن جادوگر بشن (در اینجا جادوگر به معنای کسی است که کارهای خارق العاده انجام میده)، دلایلش هم تقریبا واضحه ولی اصلش کسب قدرته. بعضی وقتا آدم های ترسویی که هیچ علاقه ای به این کار ندارن بعد سپری کردن مدتی از عمرشون می بینن که ناخواسته جادو شدن و شدن جادوگر. نکته کوچیکی که برای این پست انتخاب کردم اینه که جادوگرای جادو شده معمولا توی کند و کاو درونیاتشون خوب عمل میکنن و اگه دست به تعمیمشون هم خوب باشه می تونن جادوگرای خوبی بشن. خدا رو شکر موجودات ضعیف (لقمه های کوچیک واسه دستگرمی) هم زیادن. جادوگر جادو شده باید چند تا شانس بیاره: درونگرایی و رابطه بی واسطه با درونیات و در مراحل بالانر با ناخودآگاهش، بعد چند تا لقمه چرب و نرم اولیه که ماشالا زیادن و قدرت تجزیه و تحلیل مسائلی که مهمه و بعد تسلط به رفتار و نهایتا تسلط به امور (حتی امور به ظاهر پیش پا افتاده). جادوگرای جادو شده بازیگرای خوبین و وقتی وارد بازیشون میشن (یه بازی زیر پوستی از خودشون نشون میدن که بیا و ببین) همچین بازی می کنن که دنیرو و داستین هافمن و آل پاچینو که سهله، مارلون براندوشون هم تو کفشون میمونه. بسه دیگه. همینو هضم کنید :)
فعلا

همین که پایین نوشته

لیلی دلم:
برای خنده هات تنگ شده
برای بوسیدن لبات
برای دست کشیدن به موهای خوشبوت
برای گرفتن دستای ظریفت توی دستام
برای دوستت دارم گفتنای وقت و بی وقتم به تو
برای شب بخیر گفتنام به تو
برای "همین الان حرکت کردم" و "همین الان رسیدم" وقتی میرفتم خارج شهر
برای ....
برای چشمات بانو
دلم تنگ شده بانو
به چشمات قسم دلم تنگ شده برات


دفتر اول- خاطره شماره 3

دفتر اول- خاطره شماره 3

امروز 2 مهر 1381 بود. بعد از بيدار شدن از خواب به مدرسه رفتم. امروز همه بچه ها آمده بودند. از ديدن آنها خيلي خوشحال شدم. بعد زنگ اول فيزيك داشتيم كه آقاي جانه به كلاس ما آمد و تصور مي كند كه ما آدم هاي بسيار گيج و كودني هستيم و شايد هم حق داشته باشد! زنگ بعد هندسه داشتيم و شوهرخاله ام آقاي دارايي به كلاس ما آمد و درس داد و زنگ آخر زبان داشتيم و آقاي شريعتي پور به ما كمي درس داد و بعد به خانه آمديم. بعد از آن تا ساعت سه و نيم كاري نداشتم تا اينكه به كلاس عربي رفتم و بعد از آن به خانه آمدم و ديدم برادرم به خانه عزيزم رفته است و من نيز دروس فيزيك و هندسه را پاكنويس كردم. بعد از آن رفتم و كتابهايم را منگنه كردم و بعد از آن كمي راديو گوش دادم و اكنون نيز مي خواهم در س بخوانم و بعد هم خواهم خوابيد.

81/7/2

10:55 شب

امضا

دفتر اول- خاطره شماره 2

دفتر اول- خاطره شماره 2

امروز كه اين سطور را مي نويسم، روز سه شنبه 2/7/81 است. حال وقايع اول مهر را بازگو ميكنم:
روز اول مهر 1381 از خواب بيدار شدم و البته خيلي هم زود پا شدم! بعد از آن آماده شدم تا به مدرسه بروم. طبق معمول هر سال آغاز سال را با نام و ياد خدا آغاز كردم و راهي مدرسه شدم. وقتي به مدرسه رسيدم، تعدادي از بچه ها آنجا بودند. بعد از آن به كلاس خود رفتيم. سر صف نرفتيم تا حرف هاي رجبي را گوش كنيم و بعد از مدتي در كلاس بودن به خاطر بيكاري به خانه آمديم. آن روز حالم خوب نبود و عصر 3 ساعت از ساعت 3 تا 6 بعد از ظهر خوابيدم. شب نيز عمويم (يوسف) به همراه خانواده به خانه ما آمدند و ساعت ده و نيم و شايد كمتر رفتند. بعد دقايقي درس خواندم و خوابيدم.

81/7/2
10:50شب
امضا

دفتر اول- خاطره شماره 1

دفتر اول- خاطره شماره 1

امروز شنبه بتاريخ 30/6/81 مصادف با تولد امام علي (ع) مي باشد. امروز صبح بعد از اينكه با اصرار مادر از خواب بيدار شدم، براي ديدن مادربزرگ و عمويم كه به مشهد رفته بودند، تصميم گرفتيم به خانه آنها برويم. برادرم به آرايشگاه رفته بود و بنابراين نتوانست همراه ما بيايد. بعد به همراه پدر و مادر ابتدا به خانه عزيزم رفتيم و بعد از حدود يك ربع به خانه عمويم رفتيم. در آنجا با پسر عمويم صحبت كردم و بعد به خانه آمديم كه ديديم پسرخاله ام، اميرحسين، به خانه ما آمده است. بعد از ساعتي بازي با كامپيوتر آنها ناهار خوردند كه قورمه سبزي داشتيم و بعد برادرم به همراه پسرخاله ام به خانه عزيزم و از آنجا به خانه خاله ام رفتند. بعد از آن تصميم گرفتند به خانه مادربزرگم در محلات بروند و رفتند و عصر نيز فيلم سينمايي ديدم و بعد از آن مقداري كامپيوتر بازي كردم و بعد از ساعتي شام خورديم و بعد سريال بدون شرح را ديدم و الان كه اين مطلب را مي نويسم ساعت 23:32 است. البته قرار است امشب ساعت ها يك ساعت به عقب كشيده شوند. الان هم درس مي خوانم.

81/6/30

امضا 

آي خونه دار آي بچه دار زنبيل رو بردار و بيا!

از اين به بعد ميخوام تمام خاطراتي رو كه توي دفترچه هاي خاطراتم تا الان نوشتم، بدون كم و كاست بذارم توي وبلاگ. براي خودم هم مروري ميشه از خاطرات گذشته و هم اينكه ببينيد لحن رسمي مسخره نوشته هام چه جوري به يه لحن محاوره اي كه دوستش دارم رسيده. از همين امشب چند تا رو واسه دست گرمي ميذارم و سعي مي كنم تا آخر ادامش بدم. تا چه پيش آيد.

یه شعر خوب - شماره 7

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

استاد امیرهوشنگ ابتهاج

یه شعر خوب - شماره 6

سوگواران تو امروز خموشند همه

که دهان های وقاحت به خروشند همه

گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست

زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه

...آه از این قوم ریایی که درین شهر دو روی

روزها شحنه و شب ، باده فروشند همه

باغ را این تب روحی به کجا برد که باز

قمریان از همه سو خانه به دوشند همه

ای هران قطره ز آفاق هران ابر ببار

بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه

گر چه شد میکده ها بسته و یاران امروز

مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه

به وفای تو که رندان بلاکش فردا

جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه


استاد محمدرضا شفیعی کدکنی

روزهای خوب و پرکار و کتاب دا

روزهای خوبیه. سربازی مثل اینکه میخواد یکی از دوران های خوب زندگیم بشه. امروز مثل شنبه های دیگه پارک موزه بودم. یه نفر اومد توی دفتر یه دفعه دیدم صدای شریفیه. صداش زدم و اومد و با هم صحبت کردیم و لیست قیمت ها رو ازش گرفتم. علی و قربانزاده واقعا موجودات جالبین. اینجا این دو تا هستن و اونجا هم رمضون. وقتای خالی رو با کتاب "دا" گذروندم. توصیه میکنم هر کی میتونه حداقل یه بخش کوچیکی از این کتاب رو هم شده بخونه. خیلی کتاب خوبیه. امروز وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم چند بار تا آستانه ترکیدن و گریه کردن پیش رفتم. واقعا فکر می کنیم کی هستیم که اینقدر به عالم و آدم فخر می فروشیم؟ یه پست جامع برای این کتاب میذارم. امروز عصر و شب سرم بدجوری شلوغه. فعلا

جمعه ؛ نفرین شده مثل همیشه

نمی دونم توی این جمعه های لعنتی چه اتفاقی می افته که همش دراماتیکه، همش غم و ... تازه بدتر از همه غروبشه. یاد فرهاد عزیز بخیر که می گفت جمعه ها خون جای بارون می چکه. ترانه جمعه به تمام معنا، عمق این غم رو می رسونه. الان زیرزمین امیرشون هستیم. اتاق کار جدید شرکتمون. وحید و طاهر رفتن و من و او با هم تنها هستیم. حالش زیاد خوب نیست. نمی دونم چش شد یه دفعه. تا عصر خوب بود، از وقتی رفت شرکت و برگشت این جور شده. هر چی هم پاپی میشم بگه چی شده، لام تا کام تکون نمیده. تازه می فهمم چقدر بده وقتی اون وقتایی که عصبانی میشدم و سر همه داد میزدم چه حسی به بقیه منتقل میکردم. الان یه صحنه ای اتفاق افتاد که قبلا دیده بودم. دیشب چقدر خوب بودیم و امشب چقدر دراماتیک شده حس و حالمون. وحید که مثل دیوونه ها شده. طاهر هم درگیر میترا شده و معلوم نیست آخر کارشون به کجا برسه. من و امیر هم پس از تموم شدن رابطه هامون خودمون رو با کار و درگیر شدن باهاش سرگرم کردیم. الان دارم بش میگم بنویس میگه همون دفتر خاطرات خودشو پیش ببره خیلی هنر کرده. این توصیه به نوشتن شده یه مرض توی من که هر کی رو می بینم تحریکش می کنم بنویسه. وحید شروع کرده. امیر هم می نویسه، البته قبلا هم می نوشت. بابا هم موجود عجیبیه. اونم می نویسه. یه روز یه دفترچه یادداشت کوچیک کنار میز تلویزیون پیدا کردم دیدم بابا وقایع مهم روزانه رو توش نوشته. زمانی که داشتن خونه رو می فروختن. قشنگ ترین جاش که منو تحت تاثیر قرار داد این بود که ساعت تماس های من از آموزشی رو دقیق نوشته بود. باید در این مورد بعدا دقیق تر بنویسم. بابا هم موجود عجیبیه و مصداق همون ابهامیه که توی پست قبلی گفتم. من میرم آماده شم با امیر برم خونه. می خواستم پیاده برم که امیر گفت منو می بره، نه برای اینکه منو ببره بلکه به قصد اینکه سیگارشونو بکشن، به نام ما به کام ایشون. فعلا 

ابهام

هر قومی یا هر حزبی یا هر گروهی یه مانیفست واسه خودشون دارن، یه سری اصول موضوعه و بر مبنای همون اصول موضوعه هم کار خودشون ور پیش می برن. هر انسانی هم یه سری اصول موضوعه واسه خودش داره و فلسفه زندگیش رو بر همون مبنا میچینه. اینجا خواستم مثل یه بابابزرگ پیر یه سفارشی بکنم. هر چی رو توی اون اصول موضوعه کوفتی زندگیتون میذارین، این دو تایی رو هم که من میگم توش بذارید:
1- سکوت : همیشه به اندازه حرف بزنید و تا وقتی مجبور نیستید حرف نزنید. این میشه در روابط با آدما. وقتی هم با خودتون تنها هستید سعی کنید سکوت ذهنی رو تجربه کنید و به قول استادمون منازعه درونی رو کاهش بدبد.
2- همیشه مبهم بمونید. دیگه چیزی نمیگم. خودتون بفهمید باید چه کنید. بذارید این توصیه من مبهم بمونه :)

یه شعر خوب - شماره 5


بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم

بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم

ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان

دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم

قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم

کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم

تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت

می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم

بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ

که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم

دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی

من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم

چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم

ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم

تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد

تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم

به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی

بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم

فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا

چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم

منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان

دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی

چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم

مولانا

یه شعر خوب - شماره 4

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو 

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو    

گفتم ای دل چه مه است این  دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو 

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
 گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
   
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

مولانا

یه شعر خوب - شماره 3


آنها که به سر در طلب کعبه دویدند
چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
از سنگ یکی خانه اعلای معظم
اندر وسط وادی بی زرع بدیدند
رفتند در آن خانه که بینند خدا را
بسیار بجستند خدا را و ندیدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف
ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند
کای خانه پرستان؛ چه پرستید گل و سنگ
آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند
آن خانه دل و خانه خدا واحد مطلق
خرم دل آنها که در آن خانه خزیدند
مانند الف راست برفتند به لبیک
آنها که در این خانه چو گردون بخمیدند
بر خطّه آن مشعر وحدت چو گذشتند
خط لمن الملک بر اغیار کشیدند
حزبی که بجز سنگ؛ ره از حانه ندیدند
چون حزب شیاطین ز در حق برمیدند

مولانا

انسان های بزرگ سرزمینم- شماره 3- رضا دقتی

شاید رضا را نشناسید، اما مجله نشنال جئوگرافیک را حتما می شناسید! شبیه کاشفی بی باک، شهرت جهانی او برای عکس هایش از عجیب و غریب ترین مکان های دنیاست. رضا (در دنیا او را به این نام می شناسند)، بیشتر نقاط زمین را برای مجله نشنال جئوگرافیک پوشش داده است. 
تلویزیون نشنال جئوگرافیک چندین فیلم درباره ی کارهای رضا ساخته که یکی از آنها جایزه ی معتبر “امی” (Emmy) را در سال ۲۰۰۲ دریافت کرد و فیلم دیگری هم که زندگی نامه ی رضا رو به تصویر کشیده بود نامزد این جایزه شد.
همچنین رضا کارگردان هنری مستند پر بیننده نشنال جئوگرافیک به نام  “Inside Mecca”درباره ی شهر مکه بود. در ماه می سال ۲۰۰۸، نشنال جئوگرافیک، به عنوان بخشی از سری “سفرهای استثنایی” خود، دی وی دی را بر مبنای سفر ها و فعالیت های عکاسانه ی گسترده رضا منتشر کرد که به برجسته سازی فعالیت او به عنوان فعال حقوق بشر پرداخته بود.
عکس های پر افتخار رضا اسطوره ای اند و در عین حال به مراتب از دوربینش به انسان نزدیک تر. او بنیان گذار “بنیاد آینه” است. یک سازمان خیریه ی بین المللی که وقف آموزش و توان مند سازی کودکان و زنان از طریق رسانه ها و ارتباطات شده است.هدف او تقویت مهارت هایی در آنهاست که می تواند به ایجاد یک جامعه آزاد و باز، با حمایت از توسعه پایدار، ترویج حقوق بشر و تقویت وحدت ملی کمک کند. رضا همچنین پایه گذار آژانس عکس “وبستان”  (Webistan Photo Agency) است.

از سال ۱۹۹۱، رضا به عنوان نماینده سازمان ملل در افغانستان، مسئول توزیع مواد غذایی در مناطق جنگ زده این کشور شد.در سال ۲۰۰۶، برای تعهد و از خود گذشتگی تحسین بر انگیزش از جمله اهداف انسان دوستانه و فعالیتش با بنیاد آیینه در افغانستان، نشنال جئوگرافیک به او عنوان افتخاری “همراه نشنال جئوگرافیک” (National Geographic Fellow) را اعطا کرد.
رضا عمیقا به آموزش نسل های آینده متعهد است. او بیشتر وقت خودش رو به عنوان سخنران، مربی و استاد راهنما صرف برپایی همایش ها و کارگاه های آموزشی درباره ی مسائل جهانی، فعالیت هایش در زمینه حقوق بشر و عکاسی خبری در نهاد های بین المللی و دانشگاه ها از جمله دانشگاه جورج واشنگتن، دانشگاه استنفورد، دانشگاه پکن و دانشگاه سوربن پاریس می کند.

عکس های رضا در اغلب شهر های مهم جهان به نمایش درآمده اند، از جمله:

  • “جنگ و صلح” (War and Peace) در نرماندی فرانسه در سال ۲۰۰۹، جلوه هایی از ۳۰ سال سفرهای عکاسی اوست در جستجوی سرگذشت انسان.
  • “یک جهان، یک قبیله” (One World, One Tribe)  در سال ۲۰۰۶، که اولین موزه ی فضای باز نشنال جئوگرافیک بود، در واشنگتن.
  • و “عبور از سرنوشت”(Crossing Destinies)  در سال ۲۰۰۳، نمایشگاه اختصاصی او در پاریس بود که بیش از یک میلیون بازدید کننده داشت.

در طول سه دهه ی گذشته عکس های رضا زینت بخش بسیاری از صفحات جلد پر طرفدار مجله نشنال جئوگرافیک بوده است و در بسیاری از نشریات عمده بین المللی منتشر شده اند.
رضا مولف بیش از ۲۰ جلد کتاب است. از جمله “جنگ و صلح” که اولین کتاب از سری کتاب های “اساتید عکاسی” (NG Masters of Photography) نشنال جئوگرافیک است. آخرین کتاب او “سندباد”(Sindbad)  شامل هفت سفر سند باد، شخصیت مرموز داستان های هزار و یک شب است. کتاب دیگر او “راه های موازی” (Chemins Paralleles) درباره ی سفری است که این هنرمند عکاس با همسرش، راشل دقتی و پسر پانزده ساله اش دل آزاد انجام داده است. این سفر تحقق قولی است که رضا دقتی به پسرش داده بود. سفری دو ماهه از پکن تا پاریس که با قطار انجام شده است.
در سال ۱۹۹۶، رضا برنده ی “جازه ی امید”(Hope Prize)  برای پروژه مشترک خود با یونیسف به نام “چهره ی کودکان گمشده”(Lost Children Portrait) در رواندا شد.در سال ۲۰۰۵، نشان شوالیه ی ملی لیاقت (Chevalier de l’Ordre du Mérité) بالا ترین نشان ملی فرانسه، به پاس فعالیت های انسان دوستانه اش در آموزش و توانمند سازی زنان و کودکان در رسانه ها به او اهدا شد.در سال ۲۰۰۶، نیز مدال “شاهزاده افتخار”Prince of Asturias)) را برای فعالیت هایش، از ولیعهد اسپانیا دریافت کرد. در همان سال مدال افتخار مدرسه ی خبرنگاری دانشگاه میسوری کلمبیا، برای “یک عمر فعالیت اثر بخش و سازنده در به رسمیت شناختن حقوق انسانی، کرامت و عدالت برای شهروندان جهان” به او تقدیم شد.همین طور جایزه ی “تلاش و خدمات انسان دوستانه به جامعه جهانی و تمام شهروندان جهان” در همان سال از دانشگاه شیکاگو به وی اعطا شد .در سال ۲۰۰۸، رضا عضو ارشد بنیاد آشوکا(Ashoka Foundation) شد.

در ۲۰۰۹، نشان افتخار دانشگاه آمریکایی پاریس(Doctor Honoris Causa) را به پاس دستاوردهای درخشانش در زمینه ی روزنامه نگاری و فعالیت های انسان دوستانه دریافت کرد .در همان سال برنده ی جایزه ی “لسی” (Lucie Award) از “بنیاد لسی” در نیویورک شد.
داگلاس کیرکلند (Douglas Kirkland) که در سال ۲۰۰۳ میهمان افتخاری این مراسم بود، در مورد اهمیت این جایزه می گوید: “همانطور که صنعت سینما جایزه ی اسکار دارد، جامعه ی عکاسی “لسی” را دارد.”
در سال ۲۰۱۰ و در مراسمی با شکوه در نیویورک، جایزه معتبر “جاودانگی”  (Infinity Award) را در بخش فتوژورنالیسم، در برابر ۶۵۰ شخصیت مهم جهان، از مرکز بین المللی عکاسی (ICP) دریافت کرد.از سال ۱۹۸۵ این جایزه به عکاسانی اهدا شده است که توانسته اند دیدی متفاوت از جهان ارائه دهند.

رضا کیست؟

رضا دقتی در سال ۱۳۳۱ در تبریز به دنیا آمد و از ۱۴ سالگی با دوربین آشنا شد. او بعد از یک سال تحصیل در رشته ی فیزیک، آن را رها کرد و به تحصیل در رشته ی معماری در دانشگاه تهران پرداخت.

در دوران دانشجویی توسط ساواک دستگیر و سه سال را در زندان گذراند. این دوران برای او با سلول انفرادی و شکنجه همراه بود. در دوران زندان آنطور که خودش می گوید، اتفاقی بسیار ساده سرنوشت او را برای سال های بعد رقم می زند. از سال ۱۳۵۷ با شروع انقلاب ایران به عکاسی خبری روی آورد و تا سال ۱۳۶۷ به پوشش حوادث ایران پرداخت. اما روش و عکس های مستقل او، وی را مجبور به ترک ایران کرد .رضا که با “سیپا” (SIPA Press) ، آژانس عکس فرانسه و خبر گزاری “فرانس پرس” (France Press) سابقه ی همکاری داشت، از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰ به “نیوزویک” (Newsweek) و بعد از آن از  سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۷ به عنوان خبرنگار بخش خاورمیانه به “تایم”(The Time)  پیوست و در سال ۱۳۷۲ همکاریش با نشنال جئوگرافیک اغاز شد. 

او با نشریات و خبرگزاری های معتبر دیگری از جمله “BBC” نیز همکاری دارد.

اما در پشت لنز دوربین و در ورای این جایزه ها و عناوین و نشان های بزرگ، شخصیت، اهداف و باور های انسانی اوست که نمایان می شود. 

رضا در زمان دریافت جایزه ی “لسی” گفت:

“جایزه ها و پاداش ها هرچند چیز کوچکی هستند،اما به معنای قدردانی از زحمات است و این قدردانی 

گرانبهاست. در کلمه ی “لسی” لغت لاتین نور نهفته است، نوری که شریک بی همتای عکاس است

 تا به کمک آن قادر به ثبت لحظه ها شود .در این لحظه، در حضور شما که به جرات می توانم بگویم 

یکی از بزرگترین و مهم ترین گروه دنیای عکاسی هستید، هنگامی که این جایزه را در دست گرفتم، 

بلافاصله ذهن ام متوجه همه ی دوستان و همکاران ام شد. خصوصا کسانی که زندهگی شان را 

 نه تنها وقف بلکه قربانی می کنند تا شاهد وقایع مهم دنیای ما باشند.



حضار گرامی!
ما صدای کسانی هستیم که بی صدایند، ما اینجا هستیم تا جهان چشمانش را به روی دردها و جنگ ها نبندد. من این جایزه را به کسانی تقدیم می کنم که در نبرد برای جهانی بهتر، حتی از ادا کردن جان خود نیز دریغ نکردند. همچنین این جایزه را به شهروندان ایرانی تقدیم می کنم، مبارزین بی نام و نشان راه آزادی که توانستند از طریق تلفن های همراهشان، تصویرهایی را به عنوان سند و مدرک ثبت کنند. با احترام ویژه به یک صدا که در ایران خاموش شد، چرا که تصمیم گرفته بود در راه آزادی و عدالت قدم بردارد. زن جوانی که تصویر مرگش، تمامی صفحه ها را تسخیر کرد، او نامش ندا بود، تقدیم به ندا.
او در کتابش "رضا، جنگ و صلح" نوشته است:
دوربین من همواره در جست و جوی حقیقتی است که اغلب اوقات پنهان است. شکیبایی، ماندن در گیرودار جنگ ها، جشن ها، اشک ها، فریادها و هسته رویدادهای زندگی و بدل شدن به یک خزانه تصویری محض. نقش من در زندگی همین است.
در دیباچه این کتاب نیز به نقل از سباستین یانگر، نویسنده و دوست رضا نیز آمده است: رضا عکاسی بزرگ است. زیرا انسانیتی واحد را در تمامی انسان ها می جوید. وقتی که رضا به یک جوان افغان و یا روآندایی یا مصری یا فلسطینی می نگرد، تنها محصول جهانی ویران شده را نمی بیند، بلکه شهروند بالقوه دنیایی بهتر را هم می بیند.

رضا و افغانستان

رضا دقتی فتوژورنالیست یا به عبارتی عکاس–خبرنگار ایرانی ساکن پاریس، اخیرا همزمان با برپایی یک نمایشگاه عکس دائمی از احمد شاه مسعود در دره پنجشیر افغانستان، از طرف دانشگاه آمریکایی پاریس، نشان درجه یک دکترای افتخاری علوم انسانی نیز دریافت کرد.

او که سال‌ها برای مجله معتبر نیوزویک کار عکاسی خبری کرده است، در حال حاضر نیز برای نشریه نشنال جئوگرافیک به کار عکاسی مشغول است. 
رضا دقتی علاوه بر فتوژرنالیست در دو دهه گذشته، در فعالیت‌های متعدد بشردوستانه به ویژه در مورد افغانستان نیز مشغول بوده است. 
رضادقتی سال‌ها با احمد شاه مسعود، یکی از مهم‌‌ترین فرماندهان جنگ افغانستان علیه روس‌ها و بعدها طالبان، دوستی نزدیکی داشته است. او اخیرا حاصل ۱۷ سال رابطه مستمر با این شخصیت افغان را در قالب یک نمایشگاه عکاسی در دره پنجشیر به نمایش گذاشته است. 
این عکاس ایرانی که نشان شوالیه ملی لیاقت کشور فرانسه را هم دریافت کرده است، در گفت‌وگو با رادیو فردا نخست می‌گوید چرا چنین نمایشگاهی را در دره پنجشیر افغانستان برگزار کرده است؟
رضا دقتی: من نزدیک به ۲۸ سال است که به افغانستان رفت و آمد می‌کنم . چند ماه قبل از مرگش به احمد شاه مسعود -که او را مسعود جان صدا می‌زدیم- و دوست بسیار نزدیک و صمیمی من بود دو قول دادم؛ نخست آنکه گفتم یک روز از عکس‌هایی که از او گرفته‌ام یک نمایشگاه خیلی بزرگ در دره پنجشیر برگزار می‌کنم و دوم اینکه قول دادم یک کتاب در موردش منتشر خواهم کرد. متاسفانه این دو اتفاق بعد از مرگ احمد شاه به وقوع پیوست. کتاب عکس‌هایم که چاپ شد به زبان فرانسه بود اما راستش من خیلی دلم می‌خواهد این کتاب عکس را که در مورد احمد شاه مسعود است به زبان دری و فارسی هم چاپ کنم تا هم هم‌وطنانم و هم ملت افغان نیز بهره‌مند شوند. دلم می‌خواهد از این فرصت مصاحبه با رادیو فردا استفاده کنم و از همه ناشران ایرانی که این برنامه را می‌شنوند و علاقه دارند چنین کتابی را به چاپ برسانند کمک بخواهم تا در صورت تمایل با من تماس بگیرند.
نمایشگاهی که در دره پنجشیر برگزار شد فقط منحصر به عکس‌های احمد شاه مسعود بود؟
خیر، عکس‌هایی از افغانستان هم بود. اما نهایتا چون موضوع اصلی، احمد شاه مسعود بود و از آنجایی که به نظر من ایجاب می‌کند که مردم افغانستان نباید مسعود را فراموش کنند. شاید به این دلیل بود که از حدود ۵۰ عکس به نمایش گذاشته شده حدود ۴۰ عکس متعلق به احمد شاه مسعود و دوستان اوست. بسیاری از این عکس‌ها را تا به حال کسی ندیده است و من به تازگی از آرشیوم استخراج کردم. چرا که من هزاران عکس از احمد شاه مسعود دارم که نه جایی به نمایش گذاشته‌ام و نه به چاپ رسیده است و می‌خواهم این عکس‌‌ها را به تدریج نشان دهم. 
این نمایشگاه تا چه زمانی در دره پنجشیر برقرار خواهد بود؟
زمانی که این نمایشگاه افتتاح شد، از چهار سمت و سوی دره پنجشیر برای تماشای عکس‌ها هجوم آوردند. از کابل و شهرهای اطراف هم همین طور. نمایشگاه بالای کوه و در دره پنجشیر برگزار شد که محل بسیار بزرگی است. هنوز هم بازدید کنندگان به آنجا مراجعت می‌کنند. باور نمی‌کنید اگر بگویم فضای نمایشگاه به یک زیارتگاه شبیه شده است. چیز جالبی که شاهد آن بودم این بود که تماشاکنندگان با موبایل‌هایشان از عکس‌های نمایشگاه عکس تهیه می‌کنند و برای همدیگر می‌فرستند. روز اول افتتاح قریب به هزار نفر برای تماشا حضور داشتند. من هم گفتم تا وقتی که باد و باران و آفتاب پنجشیر این عکس ها را از بین نبرد همان جا باقی خواهند ماند. من این عکس‌ها را به مردم افغانستان هدیه کرده‌ام.
گویا شما طی مراسمی که هفته گذشته برگزار شد از سوی دانشگاه آمریکایی در پاریس، دکترای افتخاری علوم انسانی دریافت کرده اید؟
بله درست است. مدت‌ها بود که کارهای مرا دنبال می‌کردند. دانشگاه‌هایی در جاهای دیگر دنیا هستند که تئوری جدید مرا در مورد راه اندازی انجمن‌های بشردوستانه به شکل جدید مورد توجه قرار داده اند و آن را نوعی ایده تازه برای دفاع از حقوق بشر می‌دانند. شاید بشود بسیاری از مشکلات مردم برخی کشورها را به نوعی با این روش حل و فصل کرد. تا به حال از چند دانشگاه موفق به اخذ جایزه شده‌ام. که این بار دکترای افتخاری اعطا کردند. برایم جالب بود که مقامات علمی جهان از این طرز تفکر حمایت می‌کنند. به هر حال به من انرژی تازه‌ای داد. 
در آینده چه کارهایی از شما خواهیم دید؟
در حال منتشر کردن دو کتاب جدید هستم. دو نمایشگاه بزرگ در فرانسه و ایتالیا در پیش رو دارم و در حال ساخت یکی دو رپرتاژ برای مجله نشنال جئوگرافیک هستم. اخیرا هم از سوی نشریه نشنال جئوگرافیک در حال ساختن یک فیلم هستند که این موضوع را بررسی می‌کند که عکس‌های من چه تاثیری بر روند شناساندن افغانستان به مردم جهان داشته است. کل مسئله فیلم حول این محور است که کلا عکس چه تاثیری می‌تواند بر افکار عمومی بگذارد؟ یک آدم صاف و ساده، یک عکاس چه تاثیری می‌تواند بر روند تاریخ بگذارد.

یه شعر خوب - شماره 2

امشب از غم در نمی آید صدای اشک من
شب چه غمگین تکیه داده بر عصای اشک من
با خیالی آسمانگون چشمه ام را ماجراست
شسته غم پیراهنش را در صفای اشک من
دیده ی لعل آشنا داند چه خونها خورده اند
شبنم ارایان گل پیرایه به پای اشک من
ای غم ات رنگین تر از خواب گیاهان بهشت
خنده‌ای گلگون برآور خون بهای اشک من
گل فشان کن خاطر افسردگان خاک را
یاد بی برگی بشوی از شاخه های اشک من

نوذر پرنگ