ماوراءالنهر

يادم بشه راجع به ماوراءالنهر بنويسم. اين كلمه رو مي شنوم انگار مست ميشم.

الان اومدم تا راجع به ماوراءالنهر بنويسم. اولين بار اين كلمه رو به همراه كلمه "بين النهرين" توي كتاب تاريخ ابتدايي يا راهنمايي شنيدم. هر دو تاشون توش نهر دارن. بين النهرين توي عراق و اشاره به سرزمين بين رودهاي دجله و فرات و تمدن اوليه بشر و ماوراءالنهر اشاره به سرزمين بين رودهاي آمودريا (جيحون) و سيردريا (سيحون)، البته معني اصلي كلمه "ماوراءالنهر" به معني آن سوي نهر مي باشد كه نهر در اينجا به معني آمودريا يا همون جيحونه.
هميشه خراسان بزرگ برام جالب و دوست داشتني و خاطره انگيز و لبريز از خيال بوده. خراسان بزرگي كه شامل افغانستان با تمام شهرهاي تاريخ خودش مثل بلخ و هرات و قندهار و غزنين و بدخشان و ... بوده، شامل نيشابور و سبزوار و اسفراين و جوين و ...، شامل سمرقند و بخارا و مرو و بسيار شهرهاي ديگه كه تا مرز چين ادامه داشته. چيزي كه الان توي كشورهاي ايران و تركمنستان و ازبكستان و افغانستان و تاجيكستان و قسمت هايي از چين پخش شده. خيلي از سلسله هايي كه به ايران حكمراني كردن، مثل سلجوقيان و غزنويان و خوارزمشاهيان، ترك نژادهايي از اين سرزمين بودن كه ماوراءالنهر سرزمين اصليشون بوده. ياد داستان يوسف كوتوال و آلب ارسلان مي افتم، ياد داستان رودكي و امير ساماني، ياد ترانه مرضيه و بنان (بوي جوي موليان)، ياد امين الله حسين كه متولد ماوراءالنهره با اون موسيقي هاي خيال انگيز و پر از احساسش به وطن آبا و اجداديش ايران، ياد گوشه اي توي دستگاه راست پنجگاه كه نمي دونم چي توي اين نواها نهفتست كه مثل شراب آدم رو به خلسه ميبره.
من عاشق ايرانم. من ايران رو مي پرستم. هر جايي كه چيزي از ايران قديم هم توش مونده، انگار وطن منه كه از مادرش دورافتاده و بهتر بگم دورش انداختن، البته همه به بي كفايتي حكام خودمون برميگرده.
دست آخر ماوراءالنهر منو ياد اين عكس رنگ و رو رفته ميندازه كه شجريان و رضا قاسمي و محمود تبريزي زاده و مجيد خلج جلوي مجموعه ريگستان ايستادن و عكسي به يادگار گرفتن. يادگاري سفر تاجيكستان به بهانه بزرگداشت باربد، موسيقيدان بزرگ قديم ايران. من آرزومه اين بنا رو ببينم و از خدا ميخوام انقدر عمر بهم بده كه اين بنا و مجموعه رو ببينم. يادمه به بهانه پيدا كردن مدرسه الغ بيك به اين بنا رسيدم كه مدرسه الغ بيك يكي از سه بناي اصلي اين مجموعست. من سرشار از لذت ميشم وقتي اين بنا رو مي بينم و ناخودآگاه ياد "ماوراءالنهر" مي افتم. اين بنا رو به اندازه پيش درآمد بيات اصفهان آلبوم جان عشاق (موسيقي وبلاگم) دوست دارم.


پ.ن : اين پست با صداي تار حسين عليزاده در آلبوم بداهه نوازي اصفهان، اجراي كنسرت پاريس به همراه تمبك مجيد خلج نوشته شد.

رئال و ايده آل و دفاع از آزادي

جلالي، نام خانوادگي رييس ماست. موجودي به غايت انضباطي و سخت گير كه حتي در مواقعي با تهديدهاي شديدي از طرف نصاب ها روبرو شده (مداركش هم موجوده، حي و حاضر هست طرف ميتونه كامل شهادت بده. مراجعه شود به: م.خ.ا). معمولا سالي يه بار مياد سمنان براي سركشي كارمون. اما پارسال و امسال دو بار اومده. لعنتي هميشه هم يه بارشو ماه رمضون مياد. حالا خودتون تصورش رو بكنيد، توي گرماي وحشتناك و جهنمي سمنان، شازده پا ميشه مياد سمنان، بعد مو رو از ماست ميكشه بيرون. قبلاها خيلي من و امير اذيت مي شديم اما جديدا راهكاري پيدا كرديم كه خوب جواب ميده و اونم چيزي نيست جز انداختن يه قرص ترامادول توي خندق بلا و تمام.
الان دو روزه كلا حس و حال خواب و نشئگي دارم. ميزون ميزونم. يعني اگه نمي خوردم بدجور پر و پاچشو ميگرفتم. توي اين دو روز مميز استاندارد داشتيم. همونقدر كه منضبط و قانونيه، توي اين دو روز ثابت كرد چقدر ديوث و عوضيه. با مجبور كردنمون به گفتن دروغ هايي كه آدم شاخ در مياره. آره، اينجا ايرانه، هيچ وقت نبايد اميدوار باشي كسي رو مي بيني كه صد در صد و تمام و كمال قانون رو رعايت ميكنه، چون داري با اجتماع بيماري زندگي ميكني كه تمام فكر و ذكرشون و تفكرات و برنامه ريزي هاي لحظه به لحظشون بر مبناي تئوري "كندن يه مو از خرس" استواره و حتي بعضي ها هم هستن كه پا رو از اين فراتر گذاشتن و كندن اون مو رو از اعضاي درجه يك خودشون هم حلال و حتي حلال تر از شير مادر ميدونن. حرف اصلا روي اخلاقيات و شرعيات و اين چيزا نيست، بلكه تموم اين صغري كبري ها حول يه موضوع ميچرخه و اونم اصل "خر فرض كردن" ديگرانه. 
وقتي سني ازت ميگذره، چه ببو گلابي باشي چه تيز و بز، بالاخره يه حداقل هايي از زندگي دستت اومده و مي فهمي كوچكترين حركت طرف مقابلت چه معني داره و متعاقبش اونم مي فهمه تو داري چه كار ميكني. اينجاست كه آزادي انسان محدود ميشه. بسيار متاسفم براي احمق ها و تندروهاي بي عقلي كه به سگ هاي قلعه حيوانات بيشتر شباهت دارن تا انسان، كه هر وقت حرف از آزادي و حقوق انسان ميشه، سريع به بي بند و باري هاي جنسي فكر ميكنن كه دقيقا روانشناسي اينو ثابت كرده كه كساني كه در اولين برخورد و پاسخ به يه موضوع به سراغ يه چيز خاص ميرن، بسيار با اون موضوع سر درگيري دارن و دقيقا هم همينه. اين آدم هاي متحجري كه خدا و دنيا و مافيها و هدف خلقت رو گرفتن كليد بهشت از دستان خدا با دروغ و دورويي و ريا، البته با حفظ تمامي جوانب شرعي از جمله گذاشتن پاي راست هنگام ورود به خلا ميدونن، فقط خدا رو در حد يه فروشنده مي بينن و نه كمتر و نه بيشتر و پشيزي براش ارزش قائل نيستن و در مسائلي كه عقلشون شك ميكنه كه كي بايد بين اونا و خدا قضاوت كنه ميرن سراغ كشكك بازي هايي كه براي دل خوش كنك خودشون درست كردن و سر خدا رو شيره ميمالن و بعد با يه صلوات و استغفرالله همه چي رو تموم ميكنن و سري هم رو به آسمون ميكنن و ميگن:"اوسا كريم كرمتو شكر". خوب مرتيكه پفيوز لندهور اگه خدا قرار بود همون موقع با چوبش تنبيهت كنه، انقدر ميزدت كه صداي بوزينه بدي و بشي مصداق همون آيه كه ميگه : "كونوا قرده خاسئين".
اصلا كجا بوديم به كجا رسيديم. بحث يه چيز ديگه بود كه رسيد به آزادي و چون من با مخالفان آزادي مشكل دارم و اون اصل روانشناسي هم كه بالا گفتم، ذهنم رو برد طرف اين آدمها.
بگذريم... خلط مبحث ميشه. ميدونيد چيه؟ اصلا نميشه يه مسئله رو صرف بحث كني، از بس با دنيايي با مرتبه فوق العاده بالا طرفيم (مهندس حسين 106 كه كنترل خوندن مي فهمم چي ميگم. خيلي مخلصيم مهندس. دلمون برات تنگ شد. براي تو و اخوان خوندنت. براي تو و شاتقي. يادش بخير رفيق. يه بار رفتيم آموزشي تا موقعيكه روز حشر بشه خاطرات اون روزا يادم نميره). 
بگذريم... حالم خوبه دارم زيادي حرف ميزنم. حرف آزادي بود. هيچ وقت نبايد گذاشت آزاديت محدود بشه. هيچ وقت. آزادي هايي كه دارم ميگم آزادي هاي كاملا مشروع و قانونيه و متاسفانه به دلايل مختلف از جمله از دست دادن موقعيت شغلي و اجتماعي، تغيير نگاه ديگران نسبت به ما، نداشتن عرضه كافي براي بيان حقايق و دفاع از آزادي و .... اين پافشاري و دفاع از حق آزادي خودمون صورت نميگيره كه خودش ريشه هاي بسيار داره و من در اين زمينه خانواده رو بسيار مسئول مي دونم كه از بچگي حق دفاع از حقوق شخصي و آزادي هاي فردي رو به فرزندان ياد بده.
جلالي براي من نزديك كننده دو واقعيتي بود كه فكر ميكردم توي ايران هميشه جدا هستن، چيزي به نام واقعيت (رئال) و حقيقت (ايده آل). اما وقتي آدم سومي بين ما و جلالي قرار گرفت، او هم ثابت كرد كه عين بقيه مردم جامعست و مهر تاييد محكمي زد به همون تصور خودم كه هميشه ايده آل يا حقيقت، فرسنگ ها از رئال يا واقعيت فاصله داره. 
يادمون نره اينجا ايرانه. مملكت زيبايي كه به اندازه مادرم دوستش دارم و مگه عزيزتر از مادر هم هست؟ تمام كاروانسراهاي ايران، بناهاي قديمي و تاريخي و مكان هاي طبيعيش رو مثل عزيزترين هام دوست دارم، ولي من اين ايران رو اينجوري نمي خوام. من ايران رو با مردم دورويي كه خدا رو در حد فروشنده بهشت مي بينن نمي خوام، ايران رو با جوونهايي كه فرق عن و گوشت كوبيده رو نمي دونن و اگه يه بشقاب از هر كدوم رو بذاري جلوشون، با ولع تمام ميخورن و اتفاقا ميگن اون عن از گوشت كوبيده خوشمزه تره نمي خوام، جوون هايي كه عقل رو وسيله شناخت نمي دونن بلكه سمي ميدونن كه باعث ميشه فروشنده، بهشت رو بهشون نده و اين سميه كه خوك هاي قلعه حيوانات دوست دارن تو مغز و گوشت و خون جووناي اين مملكت جاري باشه. ضحاك هايي كه هنوز هستن و هستن و تا قيام قيامت خواهند بود. روحت شاد فردوسي كه بشناسيم اين آدما چه جورين.
ما ملت ساكت و راضي به عوض موجودي نبوديم. چرا براي حداقل هاي خودمون نمي جنگيم؟
مگه ما چمران نداشتيم؟ مگه ما طالقاني رو نداشتيم كه ميگفتن ابوذر زمانه؟
اگه مكتب ما انقدر به قول بلندگوهاي تبليغاتي انقدر قوي و انسان سازه، پس چرا ابوذر تحويل جامعه نميده؟ همه ميدونن كه مشكل كجاست. مشكل خودمونيم. مشكل توي سرشت و فطرت نانوشته تاريخي ما ايراني هاست كه خوبيم و خوبيم و دم نمي زنيم و تحمل مي كنيم و يه جا يه دفعه مثل انفجاري مهيب مي تركيم و همه چيز رو خراب ميكنيم و هر از گاهي خودمونو خالي مي كنيم.
من براي اين مردم و اين جامعه نگرانم. نگران سوپاپ اطميناني كه اگه به هر دليلي باز بشه، به اندازه تمام عقده هاي تاريخي اين ملت، خون ريخته ميشه تا ارضا بشه. پس از آزادي هاي مشروع خودمون دفاع كنيم و نترسيم از اينكه ديگران راجع به ما چي قضاوت ميكنن و بهاش چيه. بهاش مشخصه، بهايي كه امام حسين براش داد و ما هر سال براش به سر و سينه ميزنيم و ولي نمي دونيم ازمون چي ميخواد. به خدا يه بار بيشتر زنده نيستيم. بقيه هم انقدر بدبختي دارن كه به ما فكر نكنن. مثل چه گوارا باشيد، مثل چمرانو مثل نسيم گندمزار.

دلبري سه تار و عود

آهنگ دوم آلبوم سفر به ديگر سو (خط سوم) شهرام ناظري عاليه... سه تار و عود غوغا ميكنن
كيهان كلهر و حميد متبسم با سه تار و حسين بهروزي نيا با عود انگار دارن با سازهاشون درد دل ميكنن

براي سالروز تولد محمدرضا درويشي - آلبوم های موسيقي - شماره 21 - زمستان



فردا يعني 25 مهر، روز تولد "محمدرضا درويشي" آهنگساز بزرگ ايرانه.
دو سه روزه دارم آلبوم "زمستان" شهرام ناظري رو با آهنگسازي درويشي گوش ميدم.
من خيلي به ظرائف فني موسيقي اركسترال واقف نيستم، ولي مطمئنم درويشي يه نابغه تمام عياره، يه نابغه اي كه خيلي بايد بگذره تا قدر و مرتبه واقعيشو بدونن. موسيقيش علاوه بر فني بودن كه از همه وجناتش پيداست، سرشار از احساسه. همين قدر براي من درويشي ارزش داره كه موسيقي اي رو كه براي مشكاتيان تنظيم كرده به عنوان موسيقي وبلاگم گذاشتم و اين كمترين قدرشناسي من نسبت به اين موجود بزرگه. پيشنهاد ميكنم آلبوم "زمستان" شهرام ناظري رو گوش بديد. موسيقي اين آلبوم متناسب با شعر فاخر و حماسي اخوان ساخته شده و بسيار پراحساس نوشته شده، يعني برگردان مجسم شعر "زمستان" اخوان همين آهنگيه كه درويشي ساخته. موسيقي درويشي بدون صداي خواننده بسيار شنيدني تره تا وقتي كه خواننده روي موزيك ميخونه. بعد مدت ها آلبوم تازه اي پيدا شد كه بهم حال داد. خيلي وقته اين آلبوم رو دارم ولي حس گوش دادن بهش نبود. اصلا بعضي موزيك ها هستن كه بايد به وقتش گوش كني، تا ظرفيتش نباشه نميشه بهش گوش داد و اذيت ميشي و ممكنه تاثير بد روت بذاره يا حتي ازش متنفر بشي. 
و حرف آخر... راست گفتن كه محمدرضا درويشي، مجنون موسيقي ايرانه، مجنون و شوريدست اين بشر.

ننوشته شده هاي اين چندوقت

روزها و شب هاي خوبين. داره روزهاي سربازي خوب ميگذره. امروز شد 420 روز، از اونور 218 روز مونده. حالم خيلي خوبه. هنوز اون حالت توي منه. انگار هر روز يه ترامادول انداخته باشم بالا. فقط بعضي روزها ممكنه فاز ترام 100 رو داشته باشم، بعضي روزا فاز ترام 200. امروز با امير رفتيم گرمسار واسه بازرسي. 
اما اتفاق مهم اين چند وقتي كه گذشت مراسم جشن علي و سعيده توي گنبد بود كه هيچي از يه عروسي كم نداشت. چهارشنبه گذشته بعد از اينكه از يگان اومدم، خوب خوابيدم و عصر به امير كه مشهد بود زنگ زدم تا برگشتني برم دنبالش. شب قرار بود براي شام برم خونه عمه. با امير هماهنگ كردم و قرار شد ماشينشو برم از خونشون بگيرم و هر وقت برگشت برم دنبالش. سريع اومدم سر خيابون و يه تاكسي گرفتم و لب بلوار نزديك خونه اميرشون پياده شدم. از مامان امير سوييچ ماشين رو گرفتم و بعد رفتم خونه عمه. شام رو اونجا خوردم. عمه مرغ درست كرده بود و ميرزاقاسمي و چه دستپخت محشري داره اين موجود.
بعد اومدم خونه و مشغول بودم. بابا و مامان هم سه شنبه صبح رفته بودن طرف گنبد و من شب قبلش تنها بودم و اون شب چون خوابم نمي اومد تا صبح بيدار بودم. ساعت نزديك 4 صبح رفتم امير رو از ميدون استاندارد آوردم.
بعد رفتم ريشامو زدم. حموم رفتم و ساعت 5:30 صبح خوابيدم و يه ساعتي خوابيدم و پا شدم رفتم يگان. ساعت 9 مرخصي ساعتي گرفته بودم و اومدم خونه و آماده بودم تا اميرخان بياد و با احسان و وحيد بريم طرف گنبد، اما چون ترك عادت موجب مرض است، به جاي اينكه ساعت 9 حركت كنيم، ساعت 10:30 حركت كرديم. اول رفتيم شاهرود و بعد به جاي اينكه از جاده آزادشهر بريم طرف گنبد از جاده اي كه از كنار مجن رد ميشد رفتيم. جادش عالي بود. هوا سرد بود و مه آلود و چه مه غليظي هم داشت. ولي چون ميخواستم زود برسم و اين جاده مسيرمونو دور ميكرد، خيلي از دست وحيد عصباني شدم كه گفت از اين مسير بريم.
خلاصه نزديكي ها گرگان رسيديم و سريع حركت كرديم سمت گنبد. رسيديم خونه اي كه بايد مي رسيديم. با بچه ها رفتيم بالا و خستگي در كرديم. عبدالرضا زودتر از ما رسيده بود. بعدش آماده شديم و رفتيم سالن. مراسم خوبي بود. همه چيز خوب بود. ساعت 11 برگشتيم دوباره خونه و اين بار تا ساعت 1 نصفه شب زدن و رقصيدن. تازه بعدا فهميديم كه به خاطر مهموناي ما كه از سمنان اومده بودن مراسم رو زود تموم كرده بودن.
خلاصه بعد از رقص و پايكوبي رفتيم طبقه بالا و خوابيديم. فرداش بيدار شديم و صبخونه زديم و بعد حركت كرديم سمت آبشار خان ببين. قبلا يكي از آبشارها رو رفته بوديم. اين بار دومي رو هم ديديم و بعد به يه غار رسيديم و غار رو تا جايي كه امكان داشت رفتيم. بعضي جاها بوي فضله خفاش ها آدم رو خفه ميكرد. 
بعد برگشتيم و رفتيم سمت گرگان. براي پيدا كردن يه جاي خوب براي غذا به ناهارخوران هم سر زديم و بعد برگشتيم و يه جا ناهار خورديم. گرگان خيلي شهر قشنگيه. خيلي خوشم اومد از اين شهر و زيباييش. بعد از همون مسيري كه رفتني اومده بوديم برگشتيم و يه جا پياده شديم و توي مه غليظ چايي داغ زديم به بدن. از شاهرود من نشستم پشت فرمون و احسان و امير و وحيد مثل اينكه ياد گذشته افتاده بودن. شروع كردن به زدن همديگه و نتيجه اين شد كه عينك وحيد از پنجره ماشين افتاد بيرون و زديم كنار، ولي هر چي گشتيم پيدا نشد و آخرين چيز خوب اين سفر اين بود كه امير رفت بره بگه احسان كه گفت استكان. من پاره شدم از خنده و بعدش همش امير به احسان ميگفت استكان. سفر خوبي بود. كلا سفر چيز خوبيه، چيز خيلي خوب.

هيچ

سيد خليل عالي نژاد، تنبورنواز چيره دستي بود. آدم عجيب و جامع الاطرافي هم بود و توي خيلي چيزها دستي بر آتش داشت. اما يه جمله داره كه حس ميكنم چقدر براي اتفاقاتي كه امشب برام افتاد، آرام بخشه. جملش اينه:
"هيچ، اگر سايه پذبرد"
"ما، همان سايه هيچيم"

پ.ن : براي آجي!

فايل صوتي داستان كوتاه چتر و گربه و ديوار باريك


براتون يه فايل صوتي گذاشتم. فايل صوتي داستان كوتاه "چتر، گربه و ديوار باريك" اثر "رضا قاسمي". 
بارها راجع بهش حرف زدم. جاذبه عجيبي داره اين داستان برام. امشب بعد از انجام كارهام، اينو با موبايل ضبط كردم و الان ميذارم براتون تا اگه حوصله نمي كنيد بخونيدش، حداقل بهش گوش بديد و بعدا راغب بشيد كه تمام داستان هاي رضا قاسمي رو بخونيد.

آلبوم های موسيقي - شماره 20 - بي قرار

تازگي و عوض شدن فضا، هميشه با يه چيز نو اتفاق نمي افته، ميشه يه چيزي كه خيلي وقته ازش دور شدي تو رو، حالتو، زمين و زمانتو زير و رو كنه.


من كلا يه چند وقتيه پشت كامپيوتر كارامو انجام ميدم. لپ تاپ رو خان داداش صاب شد و ما مونديم و اين كامپيوتر. توي آهنگ هاي سنتي توي هارد كامپيوترم چيزي از شهرام ناظري نداشتم. همه رو لپ تاپ داشتم كه اونارم از بس زياد بودن رايت زده بودم روي دي وي دي. از بس آهنگ تكراري گوش داده بودم خسته شده بودم.
رفتم سراغ آلبوم هاي شهرام ناظري و همه رو ريختم روي هارد كامپيوترم و الان دارم آهنگي رو گوش ميدم كه خيلي برام خاطره داره. سالهاي 80-81 بود كه اعتيادم به موسيقي شروع شده بود و يه نوارفروشي سر بازار بالاي سمنان بود (هنوزم هست) كه كارش فقط فروش آلبوم موسيقي بود. منم مثل خره ها هر چند وقت يه بار پيش آقاي صالحي (صاحب مغازه) پلاس ميشدم. مغازش شايد 4 مترمربع هم نميشد ولي چون خره بودن منو مي ديد، دلش برام مي سوخت و ميگفت بيام تو تا راحت تر دنبال نوارهايي كه دنبالشونم بگردم. اما چه ربطي داشت به آلبوم بي قرار شهرام ناظري؟ الان ميگم.
من يه مادربزرگ داشتم (هنوزم دارم!) كه پيشش ميخوابيدم. خوب يادمه يه روز جمعه اي بود طرف غروب كه داشتم تلويزيون مي ديدم كه يه دفعه ديدم صداي شهرام ناظري مياد و داره تصنيف بي قرار رو ميخونه. آقا منو ميگي، شدم شبيه مولانا وقتي شمس رو ديد. سريع شال و كلاه كردم و رفتم سمت مغازه صالحي. مي دونستم احتمال زياد بستس، ولي پدر ذوق و شوق بسوزه. از خونه مادربزرگم تا مغازشو پياده رفتم ولي بسته بود. بعدا فهميدم اسم آلبوم بي قراره و آلبوم رو خريدم و خودمو خفه كردم. چه دوراني بود، نه اينترنتي نه هيچي. اگه يه آهنگ ميشنيدم در به در و پرسون پرسون از اين و اون مي پرسيديم تا اسم آلبوم رو بفهمم و برم بخرمش. يادمه اولين نوار موسيقي كه خريدم موسيقي كيف انگليسي بود كه 480 تومن خريدمش. يادش بخير!
توي اين آلبوم بيات ترك هست و شوشتري و چند تا آواز ديگه، اما بيات ترك و شوشتريش آي ميچسبه.
الان كه دارم به اون موقع فكر ميكنم مي بينم چقدر دوره اون موقع و چقدر دور شدم از اون حال و هوا و چقدر امكانات فرق كرده. 
امشب براي شام عمو منصور اومد دنبالم و رفتم خونشون و خوب دلي از عزا در آوردم و بعدش فيلم هاي مال 10 سال پيش رو گذاشت كه خيلي هاشو نديده بودم. موهاي عموها و بابا همه سياه بود و الان همه موهاشون سفيد شده. دخترعموها و پسرعموها چقدر عوض شدن. همشون ازدواج كردن و بچه دارن. بگذريم... 
خيلي وقت بود آلبوم هاي شهرام ناظري رو گوش نداده بودم. صداي شهرام ناظري توي آلبوم هاي دهه 60 و 70 اوج پختگي صداشه، برخلاف كارهاي جديدش كه زياد دوست ندارم.
آره با چيزهاي قديمي هم ميشه فضاهاي جديد ساخت:

روز و شب را همچو خود مجنون كنم
روز و شب را كي گذارم روز و شب
ميزني تو، ميزني تو زخمه و بر مي رود
تا به گردون زير و زارم
زير و زارم روز و شب
در هوايت بي قرارم روز و شب
سر ز كويت بر ندارم روز و شب
جان روز و جان شب اي جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

آلبوم بي قرار
با صداي شهرام ناظري
آهنگساز : محمدجليل عندليبي

سفرنامه تهران - كنسرت حسين عليزاده و ديدار كاخ گلستان

بالاخره فرصتي دست داد تا از وقايع مهم پنجشنبه و جمعه گذشته و كلا وقايع اين چند روز بنويسم. 
پنجشنبه گذشته قرار شده بود كل سربازها و افسرها جمع بشن و ناحيه رو يه نظافت مختصري بكنن و بعد برن پي كار خودشون. كارها خوب و زود تموم شد و سريع اومدم خونه. سر و صورت رو صفا دادم و مرتب كردم و حمومي هم زدم به بدن و رفتم شركت ماهان تا برگه هاي عدم انطباقي رو كه دستم مونده بود بدم به اونا و سريع برگردم كه مثل هميشه داداش براي ما كار تراشيد. كي؟ 45 دقيقه مونده به حركت به تهران. سريع رفتم چهارراه صاحب و شدم باركش داداش. خدا رو شكر زود رسيدم خونه. خيلي مختصر رفتم سمت ترمينال. سريع ماشين سوار شدم و رفتم سمت تهران. همراه خودم كتاب "آتش بدون دود" نادر ابراهيمي رو برده بودم كه بخونم اما تا باز كردم ديدم جلد سوم رو آوردم و لعنت ها بر حماقت خودم كردم. ولي اين هفته يه 50-60 صفحه اول آتش بدون دود رو خوندم. بعدا تقش درمياد باهام چه كرده. پدرجان ميگه فيلمش رو اوايل انقلاب ديده و وقتي كف كردم كه ديدم اسم شخصيت اول داستان رو درست و دقيق يادش بود. بگذريم كه بعدا ميرسيم بهش.
به تهران كه رسيدم بر مبناي پيشنهاد پسردايي رفتم سمت ميدون بهمن و از اونجا با BRT رفتم پل گيشا و ماشين هاي شهرك غرب رو سوار شدم و جلوي ورودي بزرگراه اول برج ميلاد پياده شدم و يه تيكه از مسير رو پياده رفتم. هوا بدجوري گرم بود و عرق ريزان رسيدم به برج. دقيقا يه ساعت و 45 ديقه زود رسيده بودم. گفتم چه كنم، رفتم و اطراف برج رو تماشا كردم. نمايشگاهي هم اونجا برپا بود كه بختياري ها مي رقصيدن. 
ديدم هنوز كو تا كنسرت. يه دفعه يادم اومد كه برم بالاي برج. من احمق هي مي چرخيدم و اصلا حواسم نبود ميشه رفت بالاي برج. يه بليط سكوي فضاي باز ابتياع كردم و با آسانسورش رفتيم بالا و از منظره اونجا حظ فراوان برديم، ولي هوا خيلي آلوده بود و ويوي دوردست مشخص نبود.


كارم اون بالا كه تموم شد اومدم پايين و سريع خودم رو رسوندم به سالن همايش هاي برج ميلاد. خيلي خوب و سريع و راحت هدايت شديم به سمت سالن و چند ديقه بعد از ساعت شيش و نيم عليزاده و گروه اومدن روي سن. نمي خوام بگم چه كردن اين بشر و دار و دستش... دو تا قطعه از آلبوم "سرودهاي آذربايجان" كه سالها پيش توسط استاد ناصح پور خونده شده بود رو اجرا كردن. طرف اول كلا تم آذري داشت و اصفهان بود.
توي بخش دوم تموم برنامه ها جديد بود و همون جوري كه پيگيري كردم و خبرها رو رصد ميكردم، انگار قراره عليزاده اين كنسرت رو عينا توي استوديو ضبط كنه و به صورت آلبوم بده به بازار. در يه كلام عليزاده مثل هميشه عالي بود. اما هنوز مونده بود تا تير خلاص رو بزنه. بخش دوم كه تموم شد، جمعيت انقدر تشويق كردن كه دوباره گروه نشستن و اين بار آهنگ "بيا تا گل برافشانيم" كه سال 67 با صداي افتخاري توي آلبوم "راز و نياز" اجرا شده بود رو اجرا كردن. اشكم در اومد. چه خاطراتي من با آلبوم "راز و نياز" داشتم. فقط بگم همه گروه عالي بودن، مخصوصا علي بوستان با "سه تار" و سينا جهان آبادي با "كمونچه" و پريچهر خواجه با "قانون" و چشمم به جمال پژمان خان حدادي هم روشن شد كه عالي "تمبك" ميزنه. اما علي بوستان اون شب يه چيز ديگه بود. اتفاقا فردا شبش كه رسيدم سمنان سريع رفتم فيسبوك و براش پيغام گذاشتم و بسيار ازش تشكر كردم و ايشون هم مرحمت كردن و جواب حقير رو دادن و تشكر فرمودند.
اومدم بيرون سالن شوكه بودم. سريع زنگ زدم به امير و چه درد دل هايي كردم باهاش. بيرون محوطه نشستم و خوب كه كيفم تموم شد، رفتم سمت ورودي برج كه محمدمهدي منتظرم بود. سريع رفتيم سمت خونه كه شام زن دايي انتظار ما رو ميكشيد. زن دايي به اندازه يه پادگان شام درست كرده بود. چلومرغ بود و عجب چلومرغي. خوب از خجالت شكمم در اومدم و نشستيم پاي تلويزيون و حرف زدن. تا اينكه ديدم دارم از خواب پاره ميشم. پاهام هم بدجوري درد گرفته بود. رفتم اتاق محمدمهدي و رو تختش خوابيدم. از اون دفعايت بود كه سر گذاشتم خوابيدم. صبح طرفاي 10-11 بود كه بيدار شدم و صبحونه مفصلي زدم به بدن. زن دايي به خاطر من كه شب قبلش حرف املت شده بود، املت درست كرده بود. منم ديگه همه هوش و حواسم رفت سمت املت و ترتيبشو دادم (همين جا بگم من با املت و ماكاروني خوب خر ميشم). بعد زمان گذشت تا اينكه محمدمهدي گفت بريم بيرون. من بهش گفتم آدم ناحسابي بايد برم سمنان. ميخواي كجا بريم؟ شازده گفت بريم مثلا سعدآباد. گفتم جان؟ گفتم كه تو تا اون بالاي شهر رو كه پايه اي، پس بيا بريم همين كاخ گلستان كه نزديك خونتونه و منم بعد از مدت ها چشمم به يكي از معشوق هاي تاريخيم روشن بشه. ناهار رو جنگي خورديم. ناهار قورمه سبزي داشتيم. شب قل كه وارد خونه شدم به زن دايي گفتم قورمه سبزي درست كردي و زن دايي گفت نه اين بوي قورمه سبزي همسايست و زن دايي هم براي ناهار قورمه سبزي درست كرده بود. خدايي كه دست پختش خيلي خوبه. ناهار رو كه زديم سريع رفتيم سمت توپخونه و از اونجا خيابون ناصرخسرو. ماشين رو پارك كرديم و رفتيم سمت ميدون ارك. راديو تهران رو ديدم و رفتم به خاطرات نوازندگان راديو، دارالفنون رو توي راسته ناصرخسرو ديديم و نهايتا چشممون به كاخ گلستان افتاد. وقت زياد نداشتيم. تا جايي كه تونستيم جاهاي مختلفش رو رفتيم. خدايي يه پست براي اين ديدارم از كاخ گلستان كمه. اول از همه چشمم به تخت مرمر خورد و اون عكس معروف احمدشاه و رضا شاه كه روش نشستن. اول چرخي كلي زديم و بعد وارد بخش هاي مختلفش شديم. بعد تخت مرمر رفتيم سمت خلوت كريم خاني و ديدن تخت مرمرين فتحعليشاه و اون حوضي كه كمال الملك نقاشي معروفشو كشيده و منتهااليه سمت راست هم سنگ قبر ناصرالدين شاه. روي تابلوي راهنما نوشته بود كه آغامحمدخان بقاياي جسد كريم خان رو آورده زيرپله هاي خلوت كريم خاني تا هر وقت از روي پله ها رد ميشه، پاهاش روي جسد كريم خان رد بشه و ديدم بالاخره اين محل رو كه مدت ها پيش توي كتابهاي تاريخي خونده بودم و عجيب بيمار و در عين حال نابغه اي بوده اين آقاي آغامحمدخان!


اول رفتيم موزه مخصوص. چقدر اشيا به غايت زيبا و تجملي و سلطنتي اونجا بود. چقدر از تزار روس و ملكه انگليس فقط هديه اونجا بود. بعد رفتيم تالار سلام و تالار آيينه كه هيچ حرفي نمي خوام بزنم راجع به اين دو تا مكان از بس كف بر شده بودم. فقط 4-5 تا از معروفترين نقاشي هاي كمال الملك رو ديدم، مثل تابلوهاي تالار آيينه، گربه و قناري، تكيه دولت و همون حوضخانه كريم خاني. تالار سلام آخر آخر زيبايي بود. محل تاجگذاري محمدرضا شاه كه فيلمش هم موجوده. بعد رفتيم شمس العماره كه اول از بيرون وقتي توي خيابون ناصرخسرو بوديم چشمم به جمالش منور شده بود كه طبقات بالاش بسته بود. بعد رفتيم عمارت بادگير كه تنها عكسي كه گرفتم اونجا بود و عجب آينه كاري و هنري توي در و پنجره هاش داشت. توي محوطه كاخ گلستان كه قدم ميزدم ياد "سريال اميركبير" افتادم. پيش خودم مي گفتم چند تا شاه اينجا بودن و مهم ترين آدم هاي مملكت و چه تصميماتي كه اينجا براي مملكت گرفته ميشده. گوشه جنوبي كاخي بود به نام كاخ ابيض كه توي بروشور نوشته بود جلسات هيات دولت تا سال 1333 توي اينجا برگزار ميشده. سري به نگارخانه هم زديم و چه تابلوهايي اونجا بود كه نتونستيم يكي از تابلوهايي كه خيلي دوست داشتم رو ببينم. همون تابلويي كه بزرگان موسيقي در حال نوازندگين. خوب آخر وقت كار كاخ بود و بعد اومديم بيرون و رفتيم سمت چهارراه گلوبندك و بعد سمت مسجد امام (شاه سابق) كه محل ترور سپهبد رزم آرا بوده. بعد با محمدمهدي يه يخ در بهشت زديم به بدن و رفتيم سمت چهارراه سيروس و از اونجا به سمت ترمينال جنوب و برگشت به سمنان.
برگشتني امير و وحيد اومدن ترمينال و يه چرخي زديم توي پارك 17 شهريور و برگشتيم خونه و اين چنين سفرنامه سفر تهران و كنسرت عليزاده و ديدار كاخ گلستان به پايان رسيد.

از فراز برج میلاد

این پست از بالای برج میلاد نوشته می شود ایهاالناس ;-) نیم ساعت دیگه کنسرت شروع میشه تا الان که حال کردم ایشالا علیزاده فاز رو تکمیل کنه

همه چي آرومه!

دارم ميرم تهران واسه كنسرت حسين عليزاده...
چقدر زود ميگذره از اون روزي كه اون پست رو براي كنسرتش گذاشتم.
ديروز با امير رفتيم شاهرود. گيدي گيدي گيدي گيدي :)
اين چند روز همش دارم آهنگ بهشت گوگوش رو گوش ميدم. خيلي قشنگه.
حالم خيلي خوبه اين چند وقته. هنوز نفهميدم چمه. نمي دونم دليل فيزيكي و متابوليسمي داره يا دست نوازش خداست. قبلا هم نمي دونم چوب خدا رو ميخوردم يا چوب حماقت خودم يا جبر زندگي يا .... هيچي نمي دونم. شدم عين نمايشنامه در انتظار گودو. هيچي معلوم نيست ولي همه چي جريان داره.
تا وقتي طعم زندان رو نچشيده باشي، آزادي رو هيچ وقت درك نمي كني. سربازي يه زندانه. هم به خاطر محدوديت هاش، هم به خاطر آدمهاي بي شعوري كه باهاشون سر وكله ميزني و ...
امروز نمي دونم چرا حس آزادي دارم. به اميد 230 روز ديگه كه آزاد آزاد ميشم.
تا اون روز

تلافي يه مدتي كه از خودم ننوشتم!

مدت هاي مديديه كه چيزي از خودم ننوشتم، يعني بيشتر كپي پيست كردم، البته مسلما چيزاي خوبي توش داشته كه گذاشتمشون. اما اتفاقات افتاده بسيار زياد بوي توي اين مدت. خيلي هاشو يادم نمياد. انقدر زياد و جالب كه هر كدومشون خوراك يه پست درست و حسابي بودن. خوشحالم تابستون داره ميره كم كم و داره هوا سرد ميشه، به غايت از تابستون بدم مياد و از گرماي كشنده سمنان. روزهاي سربازي داره خوب ميگذره و خدا رو شكر داره زود ميگذره. اين مدت مثل روال سابق حال عجيبي دارم. عين نشئه ها مي مونم. خيلي خوبم و سرخوش و مخم رهاي رها. دارم چهارفصل ويوالدي رو گوش ميدم و مي نويسم الان. چهارفصل ويوالدي رو كه ميشنوي انگار كه داري توي بهشت قدم ميزني و داري با بر و بچ بهشت سلام و احوالپرسي ميكني، صداي چاكرم، نوكرم و اسعدالله ايامكم از گوشه و كنارت به گوش ميرسه. اما اين مدت و اتفاقاتش:
روز سوم مهر، روزهاي خدمتم رسيد به 400 روز و بس عجيب بود كه اينو بوق نكردم تو وبلاگ.
روز دوشنبه هفته گذشته يعني اول مهر به اتفاق استاد گرام سه تار رفتيم شيخ علاءالدوله و البته خيلي اتفاقي. همين جوري كه ديشب خيلي اتفاقي آوردمش خونمون و گنجينه فايل هاي تصويري موسيقي ايرانيم رو بهش نشون دادم و دور هم يه شامي زديم و آخر شب مهمونش شديم به قطعاتي در بيات اصفهان و ابوعطا.
اون شب (اول مهر) كه رفتيم شيخ علاءالدوله، خيلي سر قبر شيخ نشستيم. بسيار حرف و سكوت عالي اونجا و مهتاب زيبا و همه چي دست به دست هم داده بود تا شوريدگي كنيم. اما شوريدگي رو آخرش چشيديم، وقتي درهاي ماشين رو باز كردم و صداي ضبط رو گذاشتم تا ته ته و قطعه تكنوازي استاد رو گوش داديم. انقدر بي خود شدم كه بهش فحش دادم. دو تا قطعه بود يكي توي همايون و يكي توي بيات اصفهان، اولي با سه تار و دومي با تار، اولي اسمش بود "به ياد" و دومي اسمش بود "مه". بيات اصفهان بي رقيب تر از هميشه بود و انگار آسمانيون هم داشتن گوش ميدادن و سماع ميكردن با اين قطعه.
يكشنبه 7 مهر باز هم اتفاقي به اتفاق احسان و امير رفتيم سينما. مدت هاي مديدي بود كه سينما نرفته بودم و خدا رو شكر هم فيلم خوب بود و هم يادآوري احساسات نوستالژيك معدود دفعات به سينما رفتن بنده در گذشته و هم شام خوشمزه اي كه اونجا صرف كرديم :)
فيلمش خوب و خوش ساخت بود و بازي ها عالي و برخلاف اكثريت ايراني خوب هم تموم شد. فيلم "هيس... دخترها فرياد نمي زنند".
روزها توي يگان كتاب ميخونم. خيلي كتاب عوض ميكنم و الان كتاب هاي نيمه كارم داره به 20 تا ميرسه. اين چند روز كتاب "مكان هاي عمومي" نادر ابراهيمي رو ميخوندم كه داره تموم ميشه. كتاب "فردا شكل امروز نيست" تموم شد. خدايي كه آدم عجيب و نادري بوده اين بشر. 
ديگه چيزي يادم نمياد.... بسه همينا واسه ثبت در تاريخ!

يه شعر خوب - شماره 52

در خاک‏های تو

ای سرزمین من،

عشق عزیز من،

بی‏خویش و بی‏کران،

با چشم‏های باز،

با قلب داغدار،

همچون شقایقی،

رویید سرخ فام.

ای سرزمین من،

ای سرزمین من‏

بر خاک‏های تو،

در دست مردمت،

روییده‏ام به رنج‏

زیرتگرگ و باد،

باران ضربه‏ها

طوفان سهمناک،

روییده‏ام به رنج‏

همچون چنارها،

با پنجه‏های سخت‏

در قلب قلب تو،

من ریشه کرده‏ام،

ده‏ها هزار سال‏

ای کوه‏های رنج‏

ای چشمه‏های اشک،

ای سرزمین من‏

خواهم که بر تنت‏

پوشم حریر سبز

از هدیه بهار،

در کوچه‏های شهر

بر سبزه‏های دشت.

ای سرزمین من!

خواهم گشاده دست‏

باشی و مهربان،

دریای موج زن‏

از خوشه‏های زرد،

چون گیسوی طلا

لغزد به چهره‏ات‏

هر جا غریو کار،

هر جا خروش عشق،

لای لای مادران،

لبخند کودکان،

در خواب‏های ناز.

خواهم هزار بار

گلگون کنم رخت،

در خون قلب خویش‏

اندام خاکیت.

ای سرزمین من!

ای سرزمین من

شاهرخ مسكوب

پ.ن: با ياد كتاب "تاريخ بيهقي" و "جانستان كابلستان" اين شعر نوشته شد

براي آجي!

از اين بن بست مي ترسم...

بي غبار

"وقتی یک ملودی رو میزنین،باید چیزی در شما اتفاق بیفته،تا این تاثیر در شما نمایان نباشه،در مخاطب تاثیری ایجاد نخواهد داشت.فکر نکنید چون یک جمله موسیقایی ساده هست،پس نباید حسی در اون باشه.در نوشتن و اجرای ساده ترین جملات،تمام حس خودتون رو به کار بگیرید.با نواختن هر جمله،حس اون قطعه باید خود به خود در شما به وجود بیاد،لازم نیست سعی کنین تا این اتفاق بیفته،اگه اینطور نیست نوازندگی موسیقی رو رها کنید"

حسين عليزاده

يه شعر خوب - شماره 51

خوش آن كه وصال تو ميسر شده باشد
چشمم به جمال تو مـنور شـده باشـد
ريزم ز مژه اشك دمادم كه بشويم
گر غير جمال تو مصور شده باشد
با هيــچ بـرابـر نكند آنكه سر من
در پاي تو با خاك برابر شده باشد 
زين بيش مكن سركشي اي ماه بينديش
زان لحظه كه آهم به فلك بر شده باشد
شد قامت من حلقه در آن فكر كه دستم
در حلقه آن زلف معنبر شـده باشـد
هـرگـز به وفــا با دگـري عهد نبنـدم
گر خود ز جفا عهد تو ديگر شده باشد 

سعدي

پ.ن: براي ديشب، 4 مهر 92، پس از بازگشت از گرمسار

روحي ماوراي مكان و زمان

روح بعضي انسانها به وسعت نامتناهي هاست، يكيشون نادر ابراهيميه. دارم كتاب "فردا شكل امروز نيست" نادر ابراهيمي رو ميخونم. آخراشه. به حرف نمياد وسعت روح اين بشر....