شب یلدا

امشب، شب خوبی بود. یلدا و نوروز، مهمترین روزهای سالن برای من و بین این دو تا نوروز بسیار مهم تر. نمی خوام ادای این ایرانی های افراطی ناسیونالیست رو در بیارم. همیشه این دو مناسبت برام مقدس بودن. امروز با پیگیری های مجدانه بابا و یکی از بستگان که در زبان عوام بهش میگن پارتی یا بند "پ"، تونستیم علی رو برای شب یلدا بکشونیم خونه. دیشب زن داداشم اومده بود خونمون و با هم داشتیم وسایلی رو که باید برای شب یلدا می بردیم خونه زن داداشم اینا مهیا می کردیم. آخه اونا یه رسم دارن که داماد توی اولین یلدا، با آجیل و میوه و اونچه عرف شب یلداست، برن خونه عروس و شب یلدا رو اونجا باشن. شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت، مخصوصا خاطره علی از اون سرباز سوسول همدانی. زن داداش توی شام حجت رو تموم کرد. یه قیمه پخته بود محشر کبری. مونده بود قاشق و چنگال رو هم با خودم بخورم. آخر آخرش هم رسیدیم به فال حافظ. هر کی فالی گرفت و اینم شد فال من:

امروز مراسم تدفین بابای دوست عزیزم ذولی بود. بدبخت از انگلستان مجبور شده بود سریع خودشو برسونه واسه مراسم تدفین. دیشب هم شبی بود، اما نه برای من که برای امیر. خیلی دلم میخواد حرف بزنم، سعی میکنم بزنم.

دادگاه

حس میکنم باید بنویسم، مثل یه تکلیف، شاید هم مثل یه جریمه، شاید مثل یه تاوان و شاید مثل یه جزا، شاید مثل یه اعتراف و شاید مثل یه محاکمه و.... تمام این مثالهایی که گفتم برام تعبیر دارن و مصداق. این کلمات و این مثلِ مثلِ ها رو برای افزودن متن یا زیبایی سخن نذاشتم کنار هم. همین جا بگم من اصلا وبلاگ کسایی که متن های بلند بالا می نویسن رو نمی خونم، ولی خوذم متن های بلند بالا می نویسم. جدیدا نمی تونم فکرهایی که میاد تو ذهنم رو متمرکز کنم و تنهای هنری که میتونم به خرج بدم اینه که آخرین فکری که به ذهنم اومده رو حفظ کنم یا یادم نره، وگرنه همه افکارم بعد یه مدت کوتاه از ذهنم خارج میشه.
وقتی محاکمه میشی انگار توی یه حالت جبری قرار گرفتی. باید تمام مراحل رو پشت سر بذاری تا وقتی حکمت میاد. باید به همه چی تن بدی، مثل سربازی. باید همه ناخواسته ها رو بپذیری تا اون مدت تموم شه. 
بعضی وقتا از بس فیلم بازی کردی، از یه جایی به بعد حس میکنی داری به خودت هم دروغ میگی. مثلا حالتی توی ذهنت پیش میاد که قراره داوری کنی که راست میگی یا دروغ. خیلی از مواقع این حالت در اثر موقعیتی حاصل میشه که درباره اتفاقیه که تو قراره توش فیلم بازی میکردی. خوب، وقتی تنها میشی و به اون حالت فکر میکنی و با خودت خلوت میکنی، نمی دونی داری واقعا اون احساس رو در اثر فقدان یا وجود اون عنصر بروز میدی یا نه. سنگ محک، معیاری بود برای زرگرهای قدیم که طلا رو از غیر طلا تشخیص بدن. انگار باید یه سنگ محکی باشه. همه دنبال یه چیزی هستن مثل اون سنگ محک. نمی دونم دارم چی میگم.
دیشب و امروز شب های عجیبی بودن. اتفاقات زیادی افتادن. اتفاقاتی که توی معمولی ترین صورتش، آرزوهایی بودن به ظاهر دلچسب و از اون جایی که هر لذتی به بهای یه سختی و زجر به دست میاد، من هم دچار زجر و سختی شدم. سختی ای که بر خلاف همه سختی های دیگه که قبل از کامیابی به دست میان، بعد از کامیابی حاصل شده. باید دادگاهی تشکیل بشه. همه دادگاه هم خودتی و خودتی و خودت.
خیلی حرف داشتم بزنم، یادم نمیاد دیگه. شرمنده.

يه شعر خوب - شماره 63

دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد
افکند سر به زیر و حیا را بهانه کرد
آمد به بزم و دید من تیره روز را
ننشست و رفت و تنگی جا را بهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظاره ی رخش
بر رو گرفت دست و دعا را بهانه کرد
آغشته بود پنجه اش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد

خوش می گذشت دوش صبوحی به کوی او
بر جا نشست و شستن پا را بهانه کرد

شاطر عباس صبوحی

شب وصل

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب، در صبح باز باشد

نامه ها - نامه شماره 15


ادامه نوشته

تقدیم به تمام بی شرفان وطنم

تقدیم به تمامی بی شرفان وطنم که مادرم ایران با بودنشان روز به روز پیرتر و فرتوت تر می شود: 

زندگی برای همه کس عزیز است ولی برای مرد بزرگ , شرف از آن برتر است 
(تولستوی)

جنگ و اغوا

یه مرد وقتی حس میکنه مَرده که بجنگه و بیشتر حس میکنه مَرده که توی این جنگ عقب نشینه و مثل کوه بایسته، برد و باخت برای یه مرد مهم نیست، کشته شدن یا زنده برگشتنش هم اصلا براش مهم نیست، مهم حضوره ولی کشته شدن هم برای یه مرد خیلی باشکوهه
و یه زن وقتی حس میکنه زنه که اغوا کنه و بیشتر حس میکنه زنه که اثر اون اغوا رو با چشمای خودش ببینه و خیلی خیلی حس میکنه زنه که یه مرد رو اغوا کنه، نه برای تصاحبش که برای فتح اون مرد.

و بزرگترین جنگ ها در اثر اغواهای بزرگ بوجود اومدن...


پ.ن: نمیخواد تو کتاب خاصی بگردید که این جمله مال کیه. مال خود اینجانبه. در رابطه با جنگ امشب نوشته شد. من تحریم ها رو امشب دور زدم :)

يه شعر خوب - شماره 62


نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی 
من بدو میرسم اما تو که دیدن نتوانی

 
من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت 
عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی

 
چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی 
یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی

 
به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زیباست 
که غزالی به نوای نی محزون بچرانی

 
از سرهر مژه‌ام خون دل آویخته چون لعل 
خواهم ای باد خدا را که به گوشش برسانی

 
گر چه جز زهر من از جام محبت نچشیدم 
ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشانی

 
از من آن روز که خاکی به کف باد بهار است 
چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانی

 
اشکت آهسته به پیراهن نرگس بنشیند 
ترسم این آتش سوز از سخن من بنشانی

 
تشنه دیدی به سرش کوزه‌ی تهمت بشکانند؟ 
شهریارا تو بدان تشنه‌ی جان سوخته مانی

شهریار

ويكيپديا يك قديسه است!


اين مطلب نياز به يه خورده زمينه چيني داره. مثل اين روضه خون ها كه مقدمات رو مي چينن تا برسن به اصل داستان و بزنن اون ضربه نهايي رو روي مستمع و ازش اشك بگيرن:

در زبان عربي ضمير غائب (چه مفرد و چه جمع) بر دو قسم است: مذكر و مونث. زبان انگليسي هم همچنين است، اما فقط در قسمت مفرد غائب. البته در زبان فارسي اين پديده وجود ندارد و "او" و "آنها"ي مذكر و مونث نداريم و جنسيت در آن وارد نيست. لازم به ذكر است در زبان سمناني، هم چيزي مثل زبان عربي و انگليسي داريم، اما شبيه زبان انگليسيه. يعني اوي مذكر غائب و اوي مونث غائب متفاوته. ما به اوي مفرد مذكر ميگيم "ژو" و به اوي مقرد مونث ميگيم "ژين". البته اينا ضماير مفعولي زبان سمناني هستن مثل him و her. بگذريم نميخوام برم زبان سمناني و عربي و فارسي و انگليسي درس بدم. حرف تو حرف شد. اما حرف اساسيمون روي همون زبان عزيز عربي بود كه به غايت بهش علاقمندم. در زبان عربي همه كلمات تقسيم بندي ميشن به مذكر و مونث. خوب مسلما ما عجم ها اين تقسيم بندي رو نداريم، ولي حداقل يه چيزي رو مي دونم و اونم اينه كه سايت "ويكيپديا" مثل يه زن ميمونه. مثل يه پرستار مهربون، اصلا خود "فلورانس نايتينگل". خوبه؟ بالاتر از اون كه ديگه نداريم. آقا دايه مهربان تر از مادر. چي بگم در وصف صفات جميله اين بانوي مكرمه؟ اين قسمت اول روضه.

در قسمت دوم روضه خودم ميخوام از يه حديث ياد كنم. حديثي كه ميگه: زكات العلم نشره. ديگه نياز به ترجمه نيست، زكات علم توي نشر اونه. اين هم قسمت دوم روضه كه خيلي كوتاه ولي عميق بود.

حالا حاضر شيد ميخوام روضه نهايي رو بخونم، ميخوام اشك بريزيد ها:
ويكيپديا اگه نگم بهترين سايت دنياست، مطمئنا جزو 10 تا سايت برتر جهانه. براي من كه با كيلومتر ها فاصله در رده اول قرار داره. اين قديسه به سان قديسه هايي مثل "مادر ترزا" و "فلورانس نايتينگل" ميمونه. هيچ ازشون كم نداره كه هيچ، شايد بيشتر هم داشته باشه، چرا كه با دادن زكات داناييش يعني پخش ساده علوم و بيان ساده اونها در ميان جماعت اينترنتي باعث ارتقاء و رشد علم و دانش انسان ها ميشه. من به غايت اين سايت (ببخشيد اين قديسه) رو دوست دارم. اصلا با سايتش، آرمش، با متن هاش شديد حال ميكنم. 

بايد برم كليساي جامع "سنت پيترز" واتيكان خدمت جناب "پاپ فرانسيس اول"، بهش بگم يه طرح سه فوريتي بذاره كه در مشورت با كاردينال ها و كشيش هاي اونجا، "حاجيه خانوم ويكيپديا" رو به عنوان قديسه اعلام كنن.

پ.ن: به بهانه دهمين سالگرد تولد اين قديسه كم سن و سال، اما دانشمند تحرير گرديد.

يه شعر خوب - شماره 61

جان خوشست ، اما نمی‌خواهم که : جان گویم تو را
خواهم از جان خوش‌تری باشد ، که آن گویم تو را

من چه گویم که آنچنان باشد که حد حسن توست ؟
هم تو خود فرما که : چونی ، تا چنان گویم تو را

جان من ، با آن که خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین ، که عمر جاودان گویم تو را

تا رقیبان را نبینم خوش‌دل از غم‌های خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم تو را

بس که می‌خواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم ، صد داستان گویم تو را

قصهٔ دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست
مشکلی دارم ، نمی‌دانم چه سان گویم تو را ؟

هر کجا رفتی ، هلالی ، عاقبت رسوا شدی
جای آن دارد که : رسوای جهان گویم تو را 

هلالی جغتایی

بعد مدت ها چیزی نوشتم

خیلی وقته دلم میخواد بنویسم. نوشتنی که از جنس حرف زدنه، یه چیزی تو مایه های درد دل، نه اینکه بنویسم که بیان بگن چی شده و چرا اینجور شده و ...نه، که دیگه عمر ما گذشته از این حکایات. به قول بابام وقتی 15 سالم بود، میگفت همین سرخه (شهری در 20 کیلومتری سمنان و زادگاه پرزیدنت روحانی) بچه هم سن تو، زن داره. حالا بگذریم که الان 14-15 سال از اون دوران میگذره. آره بابا اگه من الان شاید جای اون بچه سرخه ای بودم، الان یه بچه 7-8 ساله داشتم. بگذریم... (تمام بگذریم هایی که می نویسم، نشونه دو تا حقیقته، یکی اینکه حوصله ندارم ادامه بدم و احتمال زیاد بعضی وقتا با ادامه دادن نوشته، اعصابم بهم می ریزه و دوم اینکه داره مطلب دیگه ای میاد توی ذهنم که باید سریع به اون برسم. الان واقعا نمی دونم این بگذریم رو برای چی نوشتم. برای اینکه حوصله نداشتم یا چیز جدیدی به ذهنم اومده بود)

بسیار مغز مغشوشی پیدا کردم این مدت. تا همین چند وقت قبل که در شرایط عالی روحی و جسمی به سر می بردم، فکر نمی کردم به دورانی برسم که عینهو دوران سرگردانی 40 ساله بنی اسرائیل در صحرای سینا باشه. بذارید همین جا یه حقیقتی رو بگم. من تقریبا به هر آرزویی که داشتم رسیدم ولی اون آرزو اساسیه تا هنوز بهش نرسیدم و رخ ننموده. بعضی وقتا آرزوهای عجیب غریب میکردم از خدا. مثلا میگفتم میشه فلان اتفاق بیافته و اون اتفاق بالاخره دیر یا زود می افتاد. حالا دلیلی نداشت حتما آرزو میکردم تا اتفاقی بیافته. خیلی وقتا، خیلی چیزایی که مخمو مشغول میکرد هم شامل این بازی من و خدا میشد. یعنی ایشون یه جوری بهم می فهموند جواب اون سوال چیه. یا با قرار دادن توی یه موقعیت، یا رخ دادن عینی اون قضیه و خیلی حالات دیگه.
من تاریخ رو خیلی دوست دارم. توی تاریخ قوم بنی اسرائیل و توی هجرت اونها از مصر به سمت سرزمین موعود، خدا بنی اسرائیل رو به عذابی مبتلا میکنه و اونم این بوده که 40 سال توی بیابون سرگردون بودن. همیشه برام سوال بود مگه اینا مشنگ بودن که 40 سال گم شده بودن؟ مگه عاقل توشون نبوده؟ بگذریم...
حالاتی که بر من عارض شده، چه از دورانی که خیلی خوب بودم تا به الان که زیاد نرمال نیستم (در صورتی که همه چیز در بهترین وضعیت خودش قرار داره)، عین همون سرگردانی 40 ساله بنی اسراییل میمونه. همین جا به خدا میگم، اوس کریم، بی خیال شو، ما فهمیدیم سرگردانی 40 ساله یعنی چی. منو از این سرگردانی خارج کن.

بسیار اتفاقات توی مدت اخیر افتاده. از اولیش شروع میکنم که خرید سه تار بود. من از خودم سه تار نداشتم. سه تار دوستم عارف دستم بود. همین جا بگم عارف فردا برای دوره دکترا داره میره آمریکا و همین امشب حدود یک ساعت قبل، زیر پل امیر کبیر با هم خداحافظی کردیم، به اتفاق امیر و وحید و احسان که از شهمیرزاد داشتیم برمیگشتیم. یه سه تار و کیفش رو به قیمت 400 تومن ابتیاع کرده تا اولین سازی باشه که از خودم دارم. همون شب دلم میخواست یه تمبک هم بگیرم ولی امین (استادم) منو منصرف کرد و گفت حالا تمبک من پیشت هست دیگه، بی خیال تمبک شو و منم بی خیال شدم. الان دقیق یادم نیست چه روزی بود که رفتیم واسه خرید ساز. الان یادم اومد که برم نه برگ دستگاه کارتخون سازفروشی رو نگاه کنم. نوشته روز 16 آذر. روز شنبه بود. 
ماجرایی بود خرید ساز. اول دو تا ساز با مهر "علی" رو امتحان کردیم. یکیش خیلی صدای گز میداد و اون یکی بهتر بود و صدای گز نمیداد. بعد امین گفت یه ساز دیگه هم هست و بیا اون رو هم امتحان کنیم. مهر این ساز "سارا" بود. چون مغازه سازفروشی شلوغ بود، می اومدیم توی ماشین و امین شروع میکرد به کوک و تست ساز. خدایی این ساز از سازهای قبل که دیده بودیمشون، خیلی بهتر بود. اولا با کوک پایین تر همون صدا رو میداد، ثانیا طنین خوبی داشت و طنینش بیشتر از سازهای قبلی بود و مهم تر از همه خوش دست بود. 
همون شب به اتفاق امین رفتم و یه ماشین حساب گنده نوری Casio برای تولد بابا خریدم. دیشب تولد بابا بود. اونم راجع بهش می نویسم.

اما از 16 تا 20 آذر، سمنان میزبان یه نمایشگاه کتاب بود با 40% تخفیف. روز 17 آذر، زیاد حال میزونی نداشتم. به وحید زنگ زدم تا با هم بریم بیرون. بعد با امیر قرار گذاشتیم تا بریم یه سر نمایشگاه کتاب بزنیم. یکی از دوستام روز قبلش رفته بود و گفت که کتاب های جالبی نداره. من هم بنا به حرف این دوستم نمی خواستم برم نمایشگاه که با اصرار وحید، راضی شدم که برم یه دیدی بزنم و برگردم. همین جا بگم اصلا نباید حرف های دیگران رو گوش داد، اصلا قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری. خوب او ندوست عزیزم هیچ سررشته ای توی کتاب و کتابخونی نداشت، حالا چی شده بود که من احمق حرف ایشون رو قبول کرده بودم، از همون عجایبی بود که نتیجه سرگردانی 40 ساله گون من بود. آقا اول یه چرخی کل نمایشگاه رو زدم و دیدم نه، خدایی کتابهای خوبی دارن. بعد تحریک شدم که وقتی 40% تخفیف دارن میدن، کجا واسه خرید کتاب بهتر از اینجا.
چه کردم؟ خوب به هر کس 50000 تومن کارت اعتباری خرید میدادن. یعنی 40000 تومن میدادی، 50000 تومن کارت اعتباری میگرفتی. این میشد 20% تخفیف. بعد سر هر غرفه ای میرفتی، اون غرفه هم 20% تخفیف بهت میداد. من اعتبار امیر رو هم گرفتم و شروع کردم به خرید کتابها. دشت اون شب من شد کتاب های زیر:
1- چریک های فدایی خلق (2 جلد) به قیمت 27000 تومن
2- خاطرات احمد احمد به قیمت 8750 تومن
3- مثنوی معنوی به قیمت 20000 تومن
4- دیوان اشعار حمید مصدق به قیمت 20000 تومن

تمام قیمت های بالا که نوشتم پس از کسر 20% تخفیف غرفست. فرداش دیدم حیف خدایی و هنوز دیوان غزلیات شمس رو نخریدم. به وحید زنگ زدم که اگه کتاب نمیخره، سهمیه او رو هم من برم بگیرم که گفت الان با سعید (داداشش) میاد و با هم میریم و از مال سعید استفاده می کنیم. چون خودش مثل اینکه میخواست کتاب بخره، نمی دونم خرید یا نه. اما یه دفعه دیدم زنگ زد که داره با احسان میاد دنبالم و اون شب دوباره 50000 تومن دیگه کارت اعتباری و این بار از اعتبار احسان خریدم و رفتم کتاب های زیر رو خریدم:
1- دیوان غزلیات شمس به قیمت 40000 تومن
2 و 3- هشت کتاب سهراب سپهری و شعر زمان ما (کتاب اخوان ثالت) به قیمت 19000 تومن
4 و 5- "شعر معاصر عرب" و "حالات و مقامات م.امید"، هر دو از نابغه بزرگ ادبیات فارسی، استاد محمدرضا شفیعی کدکنی به قیمت 10700 تومن

حالا حساب کنید من با 120000 تومن، به قیمت 180000 تومن کتاب خریدم. بدجوری خرکیف شده بودم. من خیلی کتاب دوس دارم. خوندنش که لذت وصف نشدنی ایه و خریدش لذتی مضاعف تر. یکی از بزرگترین آرزوهام ابنه که یه کتابفروشی بزرگ داشته باشم. 
این چند وقت توی یگان، خیلی سرم شلوغه و نمی تونم زیاد کتاب بخونم، ولی همیشه همراه خودم کتاب می برم. این چند وقت مشغول خوندن "کلیدر" بودم. بسیار حرف ها دارم از این کتاب که باید براتون بزنم که میزنم در آینده. ایشالا البته.
اما دیروز و پریروز، کتاب "حالان و مقامات م. امید" رو خوندم. کتابی در مورد اخوان ثالث از نگاه دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی. یه پست مستقل برای این کتاب میذارم. کتاب خیلی خوب و مفیدی بود.

بگذریم....
امروز یعنی 22 آذر تولد جناب پدر بود و دیشب به اتفاق علی و سعیده (زن داداشم) رفتیم واسه خریدهای مربوط به تولد. علی و سعیده کادوی خودشونو چند وقت قبل خریده بودن. یه پیرهن خیلی خوب برای بابا. من هم همون 16 آذر، بعد از خرید سه تار، رفتم و یه ماشین حساب برای بابا خریدم. آخه بابا خیلی از ماشین حساب برای رسیدن به حسابهاش استفاده میکنه. راستی همین جا بگم، علی چهارشنبه ای (20 آذر) دوباره مرخصی گرفت و اومد خونه. اون روز من بالا بودم و تا صدای آیفون پایین رو شنیدم، مثل فشنگ رفتم پایین که داداش رو ببینم که دیدم دوباره مریض شده و این بار خیلی بدتر از دفعات قبل بود. علی ما لوزه نداره و کلا مریض تشریف داره توی پاییز و زمستون، چه برسه که بره وسط اون سوز بیابون سمنان، خدمت هم بکنه. بگذریم...
دیشب با علی و سعیده رفتیم اول برای من و علی ادکلن بخریم و یه ادکلن هم برای بابا به عنوان کادو. دو تا ادکلن خریدیم شد 110000 تومن، به اسم های Shadow و Legend. علی که بسیار علاقه شدیدی به Shadow داره و Legend رو اولین بار بود که میخریدم. آی اگه بدونید چه لذتی داره خرید ادکلن. هر بار سعی میکنم ادکلن های متفاونی رو تست کنم. یه دونه ادکلن Best هم برای بابا خریدیم 19000 تومن. یادمه Best رو با 4500 میخریدم. الان کجا رسیده، Best شده 19000 تومن. القصه... بعدش رفتیم و توی شیرینی سرای پاسارگاد، یه کیک کوچیک به انتخاب سعیده خریدیم. یه کیک با طرح نیمرو روی کیک که خیلی قشنگ بود. بعد رفتیم کاغذ کادو خریدیم و سعیده مشغول کادو کردن کادوها شد و منم رفتم یه سر با احسان و وحید توی شهر چرخ زدن که 20 دیقه ای برگشتم و بعد هم مراسم تولد و باز کردن کادوها و ... جای همه خالی. همین لحظه هاست که میمونه.

و اما امروز هم عصر قرار شد ساعت سه و نیم با دوستان بریم شهمیرزاد و فقط میگم عجب شبی بود توی پیست شهمیرزاد، وقت غروب و بعدش توی تاریکی هوا که فقط ما 4 تا بودیم. من و احسان و امیر وحید. شبی بسیار عجیب که تا مدت ها توی ذهن هممون خواهد موند و بعد رفتن به خونه وحیدشون و خوردن شام با دست پخت اینجانب و بعد برگشتن به خونه با رانندگی حقیر (من امشب اسمم صادق بود) و دیدار عارف و الانم خدمت شمام.

البته اتفاقات زیاد بوده که اینا مهم تریناش بود. مثلا رضا ملکی این هفته، بعد از حدود دو سال و ده ماه، یه کار تحویل داد که همون بازرسی اول تایید گرفت و تشرفی، نصاب دیگه آسانسور هم یه کار بازدید اول خوب تحویل داد که اونم تایید شد.

اینا همه اتفاقات بود. حرف های درونم هنوز نمیاد. دعا کنید این سرگردانی من تموم بشه.

چهارشنبه و پنج شنبه، گپ و گفت صمیمانه ای با یکی از عزیزترین موجودات زندگیم داشتم. شب هایی خوب که خوبی روزگار من همه از بابت حضور سبز اونه. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

براي همين لحظه

دلم
ديوانه بودن را با تو ميخواست

اخوان ثالث

روایت مرگ سرد، و خاک‌سپاری گرم اخوان ثالث؛ در شهر سنگستان!

دی یا بهمن سال ۶۸ بود که برحسب دعوتی که از او شده بود، تصمیم به سفر خود را گفت. من از آنجا که مشتاق بودم او سفر کند، چون هم برای اولین‌بار دنیای دیگری را می‌دید و هم با دردهای مختلفی که داشت در آنجا شرایط درمان بیشتری فراهم بود، گفتم اهل سفر نیستی! گفت هستم و خواهی دید! کار به شرط‌بندی کشید. گفت دویست مارک برای سفر لازم دارم و ایران قرار است که، نمی‌دانم، گفت یک گوشواره یا دستنبد خود را بفروشد و هزینه‌ی سفر را فراهم کند.

فرزندانش به تکاپو افتادند و گذرنامه و بلیط او را فراهم کردند. دیدم خیر! مردانه عزم سفر دارد و دوازدهم فروردین ۶۹ راه افتاد. می‌گفت دست بالا یک ماه خواهد ماند. نزدیک پایان یک ماه مرتبا از کوچک‌ترین فرزندش، مزدک، که در این اواخر در سرو سامان دادن به دفاتر شعرش و پاک‌نویس کردن آنها کمکش کرده بود، می‌پرسیدم. می‌گفت: انگلیس است قرار است به کشورهای اسکاندیناوی برود. ممکن است دو هفته‌ی دیگر طول بکشد بعد می‌گفت قرار است به فرانسه برود. بالاخره حدود چهار ماه سفرش به درازا کشید تا برگشت و چشم همه را روشن کرد.

حالش در برگشت خوب بود، از سفرش به اجمال سخن گفت و قرار شد مبسوطش را به تدریج در نشست‌های پسین بگوید. روی هم رفته از سفرش راضی بود. دیدار دوستان سفر کرده خرسندش کرده بود و از محبت‌های آنان یاد می‌کرد. می‌گفت در فرانسه برای شرکت کنندگان در شب شعر ساندویچ بیش از نیاز آماده کرده بودند که چند صد تا مانده بود. نعمت میرزازاده، آنها را بین کلوشارهای پاریس پخش کرده بود و گفته بود به جون مهدی اخوان ثالث دعا کنید! اخوان خنده‌اش گرفته بود. که قلندر پاریسی اخوان را چه می‌شناسد و دعا چه می‌داند. دیدار اسماعیل خویی چنان در او تاثیر کرده بود که به هر ترتیب می‌خواست برایش کاری بکند و به همین نظر دستِ پای‌مردی بلند کرد، ولی به انجام آن، عمرش کفاف نداد. اخوان در مراجعت، از نظر روحی دگرگون شده بود. آن پوزخند سمج طنّاز، بدل به لبخندی نرم و دل‌باز شده بود. دیگر آن خشم و خروش پیشین در او نبود.

دوست مشترکمان آقای اصغر معین بشیری تلفن زد که دیروز دیداری از اخوان داشتم، گفت به قرایی بگو ترتیبی بدهد، جمع شویم. من که همان دو روز را، که دریغا کار داشتم، گفتم پس‌فردا ناهار در منزل من. گفت بسیار خوب به آقای اخوان می‌گویم. لحظه‌ای بعد که با خودم خلوت داشتم، گفتم چرا چنین؟ گفتم خوب دیدار دیگران را رها می‌کردم. عصر تلفن زدم که بگویم همین امروز بیا که من هم بی‌صبر توام. ایران خانم پاسخ داد حالش خوب نبود، بردیمش بیمارستان. گفتم یعنی حالش چطور است؟ پاسخ داد: چیزیش نیست. مزدک درجه گذاشت چند عشری تب داشت. به او گفتیم می‌آیی ببریمت بیمارستان؟ گفت: آره، من که بیمارستان برایم امری عادی است. خودش راه افتاد. بیمارستان شلوغ بود و کسی توجه نمی‌کرد. گفتم آقای دکتر مفیدی را خبر کنید. ایشان در دم آمدند. مهدی را بردند سپس پزشکان و پرستاران به اطرافش ریختند و آزمایشات شروع شد. دکتر گفت مصلحت است او را بستری کنیم. ولی حال‌ش خوب بود. او را به سی‌سی‌یو بردند. و ما از پشت شیشه او را می‌دیدیم او هم با اشاره با ما گفتگو داشت.

گفتم می‌شود حالا بیمارستان برویم؟ گفت: نه دیر وقت است و کسی را نمی‌پذیرند. به دکتر شفیعی تلفن کردم که آیا از حال اخوان آگاه است؟ گفت خبر دارم که بیمارستان رفته. قرار شد فردا ساعت ۹ برویم منزل اخوان تا به اتفاق ایران خانم از امید دیدار کنیم. من شب به محفل دوستان رفتم. ان شب برخلاف معمول، نشست دراز شد و تا نیمه شب کشید. به خانه که برگشتم، دیدم چراغها بر خلاف همیشه روشن است. نگران شدم که چه افتاده که اینها تا این وقت بیدارند، قبل از اینکه زنگ بزنم، زنم در را گشود، حیرت کردم گفتم چه خبر است؟ پرسید چرا این‌قدر دیر آمدم؟ گفتم بگو موضوع چیست؟ گفت از منزل آقای اخوان دوبار است که زنگ می‌زنند. یک‌بار خانم اخوان، یک‌بار دکتر شفیعی، پرسیدم نگفتند چه خبر است؟ گفت مثل این‌که اخوان حالش خوب نیست، تلفن را برداشتم، شماره می‌گرفتم که زنم گفت: مثل این‌که تمام کرده! باور نکردم از پاسخ تلفن فهمیدم، مثل این‌که ماجرا درست است. دکتر شفیعی را خواستم، او پاسخ داد بله صحّت دارد.

به منزل اخوان رفتم (هنگام رسیده بود!) آن وقت شب، سکوت بود و گفتگوی آرام. آقای محمود دولت‌آبادی و اقای علی هاشمی و آقای حسینی خانی و اقای حسن‌زاده و چند تن از بستگان نزدیک اخوان و فرزندانش جمع بودند. به ملاحظه‌ی همسایه‌ها شیون نمی‌توان کرد، همه در دل می‌گریستند. گفتگوی اجرای مراسم آغاز شد. آگهی‌های تسلیت ختم چگونه باید منتشر شود، تشیع از کجا و تا کجا باشد. ان شب گفتگو ناتمام ماند. نزدیک صبح خانه اخوان را ترک کردیم و قرار شد ساعت ۹ صبح جمع شویم که شدیم. گفتگوی این‌که نام چه کسی در دعوت ختم باید باشد و نام چه کسی نباشد بیشتر وقت را پر می‌کرد. در مورد محل به خاک‌سپاری من گفتم او باید در کنار فردوسی دفن شود. آقای علی هاشمی و دکتر شفیعی گفتند: در بهشت‌زهرا پهلوی گور خانلری، دکتر امامی گوری آماده خریده است که با کمال میل به جنازه اخوان می‌سپارد و این حسن اتفاق کم نصیب کسان می‌شود. به‌علاوه در آرامگاه فردوسی هم که نمی‌گذارند، مگر در هارونیّه، و من تا این پاسخ را شنیدم، سکوت کردم.

در مورد ذکر نام اشخاص در آگهی‌های ختم، چون به توافق نرسیدند و نامها آنقدر زیاد شد که چاپ آن ظاهرا عملی نبود، کل آن لیست را حذف کردند. مگر چند آگهی از خانواده و یاران نزدیک اخوان. فردا صبح قرار شد مراسم تشییع از بیمارستان مهر شروع شود و تا محل اتوبوس‌ها در خیابان بهجت‌آباد پیکرش را به دوش ببرند و از آنجا به بهشت‌زهرا منتقل کنند. آقای دکتر شفیعی همان شب خبر را در انگلستان به دوستی رساند و او از راه بی‌بی‌سی مردم را از ناپدید شدن گوهرشان آگاه کرد. صبح در مقابل بیمارستان، هزاران نفر جمع شده بودند. قرار بود از چهر‌ه‌ی اخوان یک ماسک برای ساختن مجسمه تهیه کنند و چون بیمارستان رضایت نمی‌داد، گفتند اول او را به منزلش ببریم و در منزل این ماسک تهیه شود. در منزل نیز همسرش تا فهمید، شیون کرد و اجازه نداد. جمعیت دنبال پیکر بی‌جان اخوان می‌دوید. بیم خستگی مردم می‌رفت ولی همه بی‌خبر از خود، سرگردان و آرام در حرکت بودند. اتوبوس‌ها پر شد و به جانب بهشت‌زهرا حرکت کردیم. هرکس خود را به اخوان از دیگران نزدیک‌تر می‌دید. خوشا به نام ماندگارت! که چنین با همه یگانه شدن را جز از بزرگانی هم‌تراز فردوسی و خیّام و حافظ نمی‌توان سراغ گرفت. (چنان‌که در مجلات خواندیم که بعضی این دعوی را اظهار کردند و نوشتند که ما در شاگردی اخوان سه تن یگانه‌ایم و بنی‌بشری تاکنون تا این مرز به اخوان نزدیک نبوده و افتخارش سالیان در خانواده‌ی ما خواهد ماند!) و همه راست می‌گفتند!

در بهشت‌زهرا، اخوان شستشو داده شد و برای انتقال به گورش، به دوش گرفتند. سالور، که عمرش دراز باد، گفت چرا می‌خواهید او را اینجا دفن کنید؟ جای او در خراسان است! همسرش شنید، و خود او هم که چنین پیامی از شوهر به یاد داشت، گفت همین‌طور است و اخوان باید در آرامگاه فردوسی، نزدیک به فردوسی به خاک سپرده شود این خواست همه تشییع‌کنندگان بود، همه را راضی کرد. چند قطعه از اشعار اخوان را خواندند. پیکرش در سرد‌خانه بهشت‌زهرا به امانت سپرده شد. جمعیت برگشت و خبرگزاری‌های جهان خبر را پخش کردند. فردای آن‌روز که قراربود مراسم ختم در مسجد انجام گیرد، به مراسم بزرگداشت بدل شد، زیرا شهرت دارد که ختم باید پس از دفن باشد. فردا، صبحش در منزل اخوان جمع شدیم. چگونگی اجرای مراسم در مسجد مورد بحث قرار گرفت، که چه نواری از او پخش شود، کی سخن بگوید؟ در این مورد حرفها دارم، ولی چون ماجرا تمام شده است از آن درمی‌گذرم.

عصر ساعت ۴.۳۰ مراسم در مسجد خیابان سهروردی شروع می‌شد. قرار بود بلندگوها در خارج از مسجد کلام سخنرانان را پخش کنند ولی متاسفانه درست ساعت ۴.۳۰ برق قطع شد و هنگامی‌که نوارهای اخوان و بیان سخنران‌ها با برق اضطراری به پایان رسید، و آقای مسجد می‌خواست شروع سخن کند، برق شهری آمد. جمعیت چند برابر تشییع‌کنندگان به مسجد آمده بودند. در دو سالن پایین و سالن بالا و راهروها، ایستاده، به هم چسبیده بودند. بیرون مسجد، جمعیت از صد متر بالاتر تا صد متر پایین‌ترِ مسجد در هم فشرده بود. ترافیک در خیابان قطع شده بود. از هشتاد و چند تا نوجوان هجده ساله آمده بودند. با خودم اندیشیدم که آیا همه‌ی این‌ها شعر اخوان را خوانده و فهمیده‌اند؟ آیا می‌توانند شعرش را درست بخوانند؟

فردای آن روز در منزل اخوان که بودیم، ماجرایی گذشت که از این فکر خجل شدم. و آن این‌که پس از گفتگو که چگونه پیکر اخوان را باید به مشهد برد و چگونه باید اجازه‌ی دفن در آرامگاه گرفت، یکی از کسانی‌که در جمع بود، خانم فیروزه‌ی عندلیب بود که در پایان جلسه چند نفر از حاضرین را به منزل‌شان رساند، چون منزل اخوان در محدوده ترافیک بود و او اتومبیلش کارت به محدوده داشت. در راه از او پرسیدم که شما شعرهای اخوان را خوانده‌اید؟ پاسخ داد همه را. گفتم ممکن است یکی را بخوانید. چند قطعه از مشکل‌ترین شعرهای اخوان را خواند. بقدری خوب و به هنجار که حیرت کردم و از فکر دیروزم شرمنده شدم. اخوان را جوان و پیر، نوپرداز و کهن‌سرا قبول داشتند. این بود که در مراسم بزرگ‌داشتش چنان جمعیتی با گرما و فضای خفه‌ی مسجد در هم فشرده و اندوهگین ایستاده بودند که تصور نمی‌کنم در هیچ ختم و تجلیلی پیشینه داشته باشد.

 فردای آن روز ترتیب حرکت به مشهد داده شد و قرار شد عصر حرکت کنند. یک اتوبوس برای یاران او در نظر گرفته شد. خانم فهیمه‌ی رستگار با دو نفر فیلم‌بردار امده بود. از لحظه‌ی حرکت تا پایان به‌خاک‌سپاری فیلم تهیه کند. از هنگام فراهم آمدن در منزل اخوان فیلم‌برداری شروع شد تا طواف جنازه در اطراف حرم و سپس انتقال به فردوسی و گرداندن پیکر فرزند خلف فرودسی در دور آرامگاه سردار ادبیات ایران، ابوالقاسم فردوسی، سپس در کنار موزه‌ی آرامگاه، او را جای دادن و خواندن اشعاری از اخوان و پخش چند نوار از او با او بدرود کردن، و این از شگفتی‌های روزگار بود که در گذر هزار سال کسی را چنین بخت و اقبال نبود که او به دست آورد. نامش با نامداران و گورش گلباران باد.

اخوان در یکی از نشست‌هایی که با رفیق مشترکمان اصغر معین بشیری داشتیم به او سفارش کرد: از گفتگوهایی که بین ما می‌رود، اگر شد، یادداشت بردار! و او هم گاهگاهی این کار را می‌کرد از یادآوری این خاطره که من به فراموشی سپرده بودم سپاسگزارم:

شبی اخوان ضمن گفتگو از پدرزن و عمویش، که تازه به رحمت ایزدی پیوسته بودند، با تار خود غم‌زدائی می‌کرد. – اخوان تار هم می‌نواخت.- ناگهان دست از تار بازداشت و گفت:
من که مُردم، اگر شد، مرا پیش پای فردوسی به خاک بسپارید، چه بهتر، و اگر نشد، بیرون از هر بهشتی، در جائی دوردست که کسی جز خدا نشناسد تنها با عورت‌پوشی، در گودالی به طول قامتم، پیش چشم پدرم خورشید، به مادرم زمین بسپارید. اگر خورشید پشت ابرها باشد و ابرها ببارند، امری و مسئله‌ای نیست. دو درخت از هرنوع که بخواهید، به فاصله دو متر بر سر گورم بکارید، تا از لاشه من تغذیه کنند، و بر آن درخت‌ها، تا مرغ شب گم کرده آشیانه‌ای بیاساید! و یا میوه‌ای داشته باشد و گرسنه‌ای را به راحت برساند. یا گلی و سایه‌ای بر رهگذر خسته‌ای هدیه کند. یا دست کم هیمه‌ای بر سرما مانده‌ای ببخشد. «و منه اصلی و الیه وصلی.»

و معین بشیری این گفتار او را به نوشته در آورده بود. شبی دیگر برایش خواند. او که غافلگیر شده بود، گفت: «مثل این‌که بوی الرحمان مرا شنیده‌اید!» و یادداشت را گرفت و تصحیح کرد و «پیکر» را خط زد و به جایش «لاشه» گذاشت و افزود: «چند شب است در خلوت خود با عزرائیل گفتگو دارم و گاهی او را می‌بینم. همین دیشب بود که به او گفتم : (اخوان در حالی‌که چشم چپ را خوابانده و ابرو راست را بالا کشیده بود، با لبخندی پر طنز) اگر جرات داری در آینه چشم من چهره خود را ببین و مثل من بخند!»

یادت جاودان باد، امید! که به هر چه پس از مرگ خواستی، رسیدی، گرچه زندگیت همه نومیدی بود.

آن‌چه خواندید بخشی از خاطرات «یداله قرایی»، یکی از دوستان سالیان دراز مهدی اخوان ثالت بود، که در زمستان ۱۳۷۰ به نگارش درآمده است. این مطلب در کنار خاطرات و آثاری از اخوان، در کتابی با عنوان «چهل و چند سال با امید»، در همان سال و در شمارگان محدودی به چاپ رسیده است.

شرح دیدار " تفضلی " و " صادق هدایت " به قلم جادویی مهدی اخوان ثالث

در پاریس بودم، سال ها پیش و هدایت نیز در پاریس بود. گاه گهی دیداری داشتیم و یک بار چنین پیش آمد که در گذرگاهی دیدمش، خیابانی نزدیک خانه ی من .

گفتیم و شنفتیم و راهکی رفتیم پیاده٬ اگر چه من شوریده و رنجور بودم و او افسرده و به خانه ی من که رسیدیم ، خواندمش ، پذیرفت و درون آمد .

لختکی آسودیم. سرگرم تنقل و از ری و روم و بغداد سخن گفتن . مینایی از باده ی فرنگان داشتم ، پیش گذاشتم . نم نمک لب تر کردیم تا کم کمک مستان شدیم و آن چنان تر که دیگر سخن را بازار نمانده بود . هر دو بر این بودیم . صفحاتی چند از الحان و نغمه های فرنگ به خانه داشتم ، از همه دستی ، گوناگون .

خواستم آن صندوقچه ی کوکی پیش آورم ، شنیدن را . خواستم و برخاستم . لکن حرمت میهمان را ، آن هم چون عزیز میهمانی ، به مشورت پرسیدم که از فلان و فلان خوش تر داری یا آن یک و آن دیگری و نام بردم تنی چند از فحول ائمه ی شریف ترین الحان فرنگ را ، که همه را نیک می شناخت ، به تمام و کمال و اشارتی کافی بود .

دیدم که جواب نمی دهد. دیگران را نام بردم و از نوکارتران و نزدیک تر به زمانه ی ما ، باز هم جواب نداد . خاموش ماندم که او سخن گوید . هیچ نگفت اما به پای خاست ساغری در دست ، گریبان و گره ی زنار فرنگ گشوده ، همچنان خاموش سوی پستوی حجره رفت ، که آشنا بود . و باز آمد . سه تار من در دستش . به من داد . و بازگشت به جای خویش و نشست ، بی آن که سخنی گوید . به شگفت اندر شدم که به خبر می شنیدم او چنین ساز و سرودها خوش ندارد و شاد شدم که به عیان می دیدم نه چنان است .

ساز کوک ترک داشت . نواختن گرفتم . نخست کرشمه ی درآمدی ملایم و یعد و یعد همچنان تا بیشتر گوشه ها و فراز و فرودها . پنجه گرم شده بود ، که ساز خوش بود و راه دلکش و جوان بودیم و شراب ما را نیک دریافته ، حالتی رفت که مپرس . و صادق را می دیدم که سرمی جنبانید و گفتی به زمزمه چیزی می خواند . چون چندی برآمد ساغر منش پر کرده و به دستی و به دیگر دست نقل ، پیش آمد و به من داد . نوشیدم شادی او را .

ساغر تهی از من بستد پر کرد و به دستم داد با ا ندکی نقل و مزه و گفت : " افشاری"  و به جای خویش بازگشت و بنشست ، خاموش و منتظر .

من مقام دیگر کردم و دلیر براندم ، گرم تر و بهنجار تر . می رفتم و می رفتم ، همچنان دلیر. در پیچ و خم راهی باریک بودم ، به ظرافت و سوز که ناگاه شنیدم صیحه ای از صادق برآ مد و گفت : بس است ! بس ، بس . و گریستن گرفت به زار زار ، که دلی داشت نازک تر از دل یتیمی دشنام پدر شنیده .

ساز فرو هشتم و سویش دویدم . دست فرا پیش آورد که به خویشم گذار . گذاشتم و لختی گذشت . باز به باده خوردن نشستیم و از این در و آن در سخن گفتیم . اما من مترصد بودم تا سخن را به جایی کشانم که از آن حال که رفت ، طرفی دریابم . گویی به فراست دریافت. گفت :

"همه ی انچه تو شنیده ای از انکار من این عالم جادویی را ، این موسیقی عجیب و بزرگ و ژرف را ، همه خبر است و بیشتر خبرها دروغ ، اما اگر من گاهی چنان گفته ام ، نه از آن رو بوده است که منکر ژرفی و پاکی و شرف و عزت این الحانم . نه هرگز . من تاب این سحر را ندارم ، که چنگ درجگرم می اندازد و همه ی درد و اندُهان خفته بیدار می کند . تا سر منزل جنون می کِشدم، می کُشدم ، من تاب این را ندارم "

یه شعر خوب - شماره 60

گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب

دید كش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی كشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی ناچار كند
دارویی جوید و در كار كند

صبحگاهی ز پی چاره ی كار
گشت بر باد سبك سیر سوار

گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت

وان شبان، بیم زده، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان

كبك، در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه كرد و رمید
دشت را خط غباری بكشید

لیك صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ی مرگ، نه كاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغكی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سال ها زیسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت كه ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا كار افتاد

مشكلی دارم اگر بگشایی
بكنم آن چه تو می فرمایی 

گفت ما بنده ی در گاه توییم
تا كه هستیم هوا خواه توییم

بنده آماده بود، فرمان چیست ؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست ؟

دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آید كه ز جان یاد كنم 

این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش

كاین ستمكار قوی پنجه، كنون
از نیاز است چنین زار و زبون

لیك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود

دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترك جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب
كه مرا عمر، حبابی است بر آب

راست است این كه مرا تیز پر است
لیك پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت

گر چه از عمر، دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شه پر و این شوكت و جاه
عمرم از چیست بدین حد كوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز ؟

پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت

لیك هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت با من فرمود
كاین همان زاغ پلید است كه بود

عمر من نیز به یغما رفته است
یك گل از صد گل تو نشكفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟
رازی این جاست، تو بگشا این راز

زاغ گفت ار تو در این تدبیری
عهد كن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر كه پذیرد كم و كاست
دگری را چه گنه ؟ كاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود ؟

پدر من كه پس از سیصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت كه برچرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر

بادها كز زبر خاك وزند
تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاك، شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر

تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آیت مرگ بود، پیك هلاك

ما از آن، سال بسی یافته ایم
كز بلندی، رخ برتافته ایم

زاغ را میل كند دل به نشیب
عمر بسیارش ار گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان ست
چاره ی رنج تو زان آسان ست

خیز و زین بیش، ره چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاك مجوی

ناودان ، جایگهی سخت نكوست
به از آن كنج حیاط و لب جوست

من كه صد نكته ی نیكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم

خانه، اندر پس باغی دارم
واندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست 

آن چه زان زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بد، رفته از آن تا ره دور
معدن پشه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و كوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره ی خود كرد نگاه

گفت خوانی كه چنین الوان ست
لایق محضر این مهمان ست

می كنم شكر كه درویش نیم
خجل از ما حضر خویش نیم 

گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند

عمر در اوج فلك برده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر

سینه ی كبك و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه ی او

اینك افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری، ریش
گیج شد، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر

فر و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست

دیده بگشود، به هر سو نگریست
دید گردش اثری زین ها نیست

آن چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرب و بیزاری بود

بال بر هم زد و بر جست از جا
گفت كه ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلكم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد

لحظه ای چند بر این لوح كبود
نقطه ای بود و سپس هیچ نبود

پرویز ناتل خانلری
تقدیم شده به صادق هدایت

جشن

شد دو ماه...

یه عکس

من امشب یه خورده درک کردم که چرا بابام بعضی وقتا هیچی نمیگه...
(تولد نوزادی را دیدم که ....)

خزعبلات خالص

امشب مشنگ شدم
دارم بداهه نوازی تار حسین علیزاده رو توی بیات اصفهان (اجرای پاریس) رو گوش میدم
هیچی حالیم نیست
حتی اینکه چی میخوام بنویسم
شاید هیچ ربطی بین نوشته های امشبم نباشه
شاید یه جمله دیگه تموم شه
شاید یه مثنوی بنویسم
تار علیزاده مثل مخدر میمونه
چند وقتیه "کلیدر" رو شروع کردم
بعضی کارهاست که یا نباید شروع کرد یا وقتی شروع میکنی باید تا تهش بری
خوندن "کلیدر" هم از اون دست کارهاست
نمی دونم چی بنویسم. جای همین جمله قبلی دو تا جمله نوشتم و پاک کردم
کلیدر خیلی خوب نوشته شده، کلیدر عالیه، کلیدر شاهکاره
برای آدمایی که دوست دارن خودشونو عذاب بدن توصیه میشه بخونن این کتابو
دردم از یارست و درمان نیز هم

تو

او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

نامه ها - نامه شماره 14


ادامه نوشته

لذت جاودانه

کاش امشب صبح نشه...
کاش امشب تا ابدیت امتداد پیدا کنه...

يه شعر خوب - شماره 59

نادر از هند نبرد آنچه تو بردی ز دلم
كه تو مهری و مهاری و مهارت كردی
دلم ایران و تو اسكندر تائیس اطوار
زدی و سوختی و كشتی و غارت كردی....

مهدي اخوام ثالث

يه شعر خوب - شماره 58

در سراشیبی این کوچه
گُل شب‌بویی
روییده است
در سکوت و هیاهو
رشد کرده است
و در پایان غروب این جمعه
قرار است گُل بدهد
از کنار گُل شب‌بو 
که عبور می‌کنیم 
گذشته‌مان را فراموش می‌کنیم
که دیوارهای خانه و مدرسه
نمور بود
در دست من
فقط گُل شب‌بویِ
خشک‌شده مانده بود
پایان روز جمعه بود

احمدرضا احمدي

براي سالگرد درگذشت علي حاتمي

آيدين آغداشلو می‌گوید: "وقتي علي حاتمي درگذشت، يكي از افسوس‌هاي خودخواهانه‌ی من اين بود كه ديگر كسي نقاشي مرا آنقدر كه او عميق و به‌شدت دوست می‌داشت، دوست نخواهد داشت. هر تكه نقاشي كه سفارشي برايش كشيده بودم، قاب كرده، زده بود به ديوار. نقاشي را خيلي دوست داشت و خوشنويسي و هنر را. خوب آواز مي‌خواند، خوب ضرب مي‌گرفت، همه‌ی تصنيف‌هاي دوره قاجار را از بر داشت، بي‌نهايت مهربان و فروتن و عزيز بود. ديوانه‌وار دلبسته‌ی دوراني بود كه از اواخر قرن 13 شروع مي‌شد و تا اواخر دوره رضاخان امتداد پيدا مي‌كرد. هرچيز قدیمی را مي‌خريد، حتي اگر مي‌توانست، كاخ گلستان را".

پانزدهم آذر، هفدهمین سالروز جاودانگیِ دلباخته‌ی فرهنگ و هنر ایران‌زمین، استاد علی حاتمی، گرامی باد.

ويلن نوازي شبانه

اين همسايه پشتيمون فكر كنم چپش خوب پره. داره ويلن ميزنه. البته فقط شبا ميزنه.
يه بوي ترياكي راه انداخته كه بيا و ببين. لامصب جنسشم معلومه حقه

نامه ها - نامه شماره 13


ادامه نوشته

نامه ها - نامه شماره 12


ادامه نوشته

يه شعر خوب - شماره 57

مغرور

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی
ولی با منت و خواری، پی شبنم نمی گردم
من اون خاکم به زیر پا، ولی مغرور مغرورم
به تاریکی منم تاریک، ولی پر نور پر نورم
اگه گلبرگ بی آبم، به شبنم رو نمیارم
اگه تشنه تو خورشیدم، به سایه تن نمی کارم
من اون دردم که هر جایی، پی مرحم نمی گرده
چه غم دارم اگر دنیا، به کام من نمی چرخه
من اون عشقم که با هرکس، سر سفره نمی شینه
من اون شوقم که اشکامو، به جز محرم نمی بینه
اگه من ساقه ی خشکم، به دریا دل نمی بندم
اگه بارون پربارم، به صحرا دل نمی بندم

با صداي امير آرام

پ.ن: اين آهنگ رو يادگاري از احسان دارم. ميشنومش، ياد خود احسان مي افتم

او

اگر موهایت نبود باد را چگونه نقاشی می کردم...

کام بکه خان داداش

چهارشنبه ها معمولا بازرسی ندارم و بعدازظهر بیکارم. عصر اومدم بخوابم که بعدازظهر برم دنبال کار مامان که پلکام تازه گرم شده بود که صدای آیفون خونه به صدا در اومد:
دین دین دیری، دین دین دیری، دید دید دی دی دی....... (با آهنگ کارتون پرین خونده شود)
خوب از اونجایی که عینکی هستم و وقتی عینک هامو برمیدارم عملا با یه کور تفاوت چندانی ندارم، یه دفعه توی نمایشگر آیفون (به خدا نمیخوام پز بدم ما آیفون تصویری داریم، برای بیان خوب داستان مجبور بودم بگم اینو، وگرنه ما قبلا از این کلون قدیمی ها داشتیم که کلون مخصوص زنونه مردونه داره) دیدم یه آدم ریشو با لباس نظامی وایساده. چشمامو نزدیک تر کردم و به صورت مبهم چهره خان داداش رو تشخیص دادم و بعد از برداشتن گوشی آیفون با داد بلندی گفتم :دددددددددددددشششششش (من و داداشم بهم میگیم "ددش"؛ به کسر دال اول و سکون دال دوم و شین آخر)
سریع پریدم بیرون و بغل و ماچ و بوسه و از این فیلم هندی بازی ها دیگه. وقتی اومد دیدم بوی کثافت میده. اومد فقط التماسش کردم بره حموم. الان حمومه و داره شوخ از تن باز میگشایه.
خانواده مهم ترین و بزرگترین پشتوانه آدمه. ما امشب دوباره کامل شدیم. شب هم قراره خونواده زن داداشم اینا بیان و یه چلوکبابی دور هم بزنیم (لازم به ذکره امشب همه مهمون منن. خوب پیاده میشم امشب :) )

پ.ن: الان خدا رو بنده نیستم.  نیشم بناگوش رو که سهله، اونجامم رد کرده ;)