و باز هم جان عشاق!
و باز هم جان عشاق! حکایتی ناتمام و نامکرر که از هر زبان که می شنوی نامکرر است و البته برای من میشه هر بار که به یادش می افتم. نمی دونم چی توی جان عشاق هست؛ مخصوصا از لحظه 2:01 تا 2:10؛ یعنی حاضرم این 9 ثانیه رو کات کنم و همش گوش بدم. انقدر گوش بدم که سقط شم. تمام روز و شب سربازیم، تمام پاس های شبانه پادگان و مهم تر از همه اون پاس آخر توی اردو با فانوس، با پس زمینه این آهنگ گذشت. انگار بیات اصفهان با اون بار سنگین تاریخیش که همیشه برام داشته، نتونسته بود منو شکست بده که احساسات یه آدم (اونم از نوع واقعیش نه از نوع خیالیش) رو هم توی خودش گنجوند تا اون هم خودشو (علاوه بر خاطرات باغ بابابزرگ و دهه 20 و 30 شمسی) بریزه توی مخ من و بشه وضع الانم. انگار این آهنگ، مخصوصا این 9 ثانیه رو برای معشوق یه انسان نوشتن که تو اون لحظه به جای تقابل یه عاشق و معشوق، فقط و فقط غرور و بزرگی و هیبت معشوق رو میبینی. مشکاتیان؛ خدا رحمتت کنه. روحت شاد. تمام این پست رو با گوش دادن به اون 9 ثاتیه و اون اوورتور اولش نوشتم.
عكاسخونه امير!
بیداد!
محمدرضا لطفی معادل است با:
سیگار
ترامادول
مشروب
تریاک
ماری جوآنا
شیشه
کوکائین
خلاصه هر چی میخوای تصور کنی. داره کم کم جای علیزاده رو میگیره. یعنی اگه جدیدا روزی 10-15 دقیقه تارشو گوش ندم، انگار یه چیزی کمه، مثل هوا.
روزی لذت بخش در حد انفجار!
بعدش رفتیم خونشون و من مشغول مرتب کردن وسایل شدم و امیر درازی کشیده بود که مامانش میخواست بره بیرون که مامانشو بردیم اونجا که میخواست بره و خودمون رفتیم دنبال گل و شمع و ساعت و این فانتزی های امیر. اول رفتیم میدون کوثر که گل ها چنگی به دلمون نزد و بعد رفتیم جلوی مغازه سابق بابابزرگ عارف که از همون جا یه گلدون خریدیم. راستی قبلش دو تا شمع خریدیم. بعدش میدون امام امیر رفت از مغازه چیزی بگیره که من زنگ زدم به بابا واسه ساعت عزیز. راستی یادم رفت، بعد از میدون کوثر رفتیم سمت خونه عزیز بیتا. خونه نبود. به بابا گفتم اگه کلید داره بهم بده تا ساعت رو از اونجا بگیرم که بابا گفت خونه عمشون زنگ بزنم که عزیز اونجاست. به عمه زنگ زدم و رفتم اونجا و کلید خونشونو گرفتم و ساعت کذایی رو آوردیم و کلید رو دوباره دادیم به عزیز و اومدیم خونه امیرشون. دوباره خونه رو مرتب کردیم. راستی قبل همه همه اینا، برای اولین بار وقتی اومدیم خونه امیرشون، دیوار اتاق رو با پارچه سفید پوشوندیم و بالاخره آتلیه رو راه انداختیم. بعد از رسیدن به خونه، امیر چایی درست کرد که با شیرینی کشمشی زدیم بالا و چقدر گشنم بود و خوب لاش دادم. بعدش همین طور که نشسته بودیم یه دفعه از این زنگ ها بالای کله امیر خورد و گفت چه خوبه فردا به بچه ها بگیم بیان اینجا و یه عکس دسته جمعی بگیریم. توجیهش هم خیلی خوب بود. امکان جمع شدن هفت نفرمون در شرایط جدید با توجه به همه مسائل موجود کاری، رابطه ای و ... بسیار کمه. بعد به تک تکشون زنگ زد و امروز بعد از ظهر قراره بریم واسه اون عکس معهود. خیلی لذت بخش شد دیشب وقتی همه موافقت کردن. دقیقا وقتی همه اکی دادن که فردا با لباس و سر و صورت مرتب بیان واسه عکس، انگار تمام اعمال دیروزمون معنی پیدا کرد. انگار "گذشته" و "آینده"، دو رفیق متضاد و عمیق، هر دوشون اومدن توی زمانی به نام "حال" که هیچ عمقی نداره و تصور کنید چه حسی به من و امیر دست داد. نمیخوام بیشتر راجع به این حس صحبت کنم، شاید وقتی یه روز توی میان سالی و شاید توی پیری دارم به عکسی که امروز میخوایم بگیریم، نگاه کردم، دفتر خاطراتمو باز کردم و نوشتم چه حسی داشتم دیروز و خواهم نوشت از حس اون روزم که ....
بعد رفتیم واسه پس دادن لامپ ها و بعد خوردن شام. رفتیم عموباقر و دو تا چیزبرگر زدیم. خیلی خوشمزه بود. بعد رفتیم به سمت خونه. من نزدیک های هلال احمر پیاده شدم و پیاده رفتم خونه. به لیلی زنگ زدم. گفت 3 دقیقه دیگه زنگ بزنم. یه ربعی با هم حرف زدیم. حالش خوب بود و شوخی میکرد. از یه بابابرقی دیگه گفت که هنوز پاپی قضیست. عیدی میخواست، مثل پارسال. خوب بود. بعد اومدم خونه و درجا کپیدم. همین!
تيغش صورت!
يه شعر خوب - شماره 21
در زير آسمان غمين سپيده دم
بي شك نبود جان تو غافل ز سير كار
روزي كه هشته اي به سبيل طلب قدم
قلبي كه بود منبع الهام و شعر و راز
از جور خصم شد گل پولاد مامنش
چشمي كه بود پر ز نگاهي زمانه سنج
آويخت مرگ پرده تاري ز روزنش
طوفان وزيد و شاخه نوخيز تو شكست
از باغ عمر ، برگ وجود تو شد جدا
رفتي بدان ديار كزان بازگشت نيست
وان خاندان و خانه تهي شد ز كدخدا
پروانه اي كه شيفته شمع روشن است
پروا ندارد آنكه بسوزد وجود خويش
شاعر، كه هست عاشق انوار زندگي
تا گاه مرگ؛ سر نكشد از سرود خويش
آن كس كه شوربخت ترا خوانده؛ بر خطاست
زيرا نبرد راه سعادت، سعادت است
زيبايي و جواني و رزم تو، شعر توست
وان شعر آخرين كه سرودي شهادت است
احسان طبري - در رثاي مرتضي كيوان
بازگشتی کوچک به دوران جاهلیت!
امشب بعد مدت ها بچه ها جمع شدن. من و طاهر و امیر و غلام و وحید. باز طاهر و غلام (البته به همراه امیر) شروع کردن به عادات گذشته. خدا رو شکر عینکمو درآورده بودم. یاد دوران جاهلی بخیر (نه اینکه الان نیستیم!).
دانی که چیست دولت؟
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
دیشب دیدمش. خیلی خوب بودیم... خیلی...
تا اون روز
چشم تو چشم
وقتی موهاتو نوازش میکنم
کاش واژه ها انقدر کم نمی آوردند!
آن جاودان!

در این عمر گریزنده که گویی جز خیالی نیست
تو آن جاودان را در جهان خود پدید آور
که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست
در آن آنی که از خود بگذری از تنگ خود خواهی
برائی در فراخ روشن فردای انسانی
در آن آنی که دل برهانده از وسواس شیطانی
روانت شعله ای گردد فرو سوزد پلیدی را
بدرد موج دود آلود شک و نا امیدی را
به سیر سالها باید تدارک دید آن آنرا
چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب جان را
به راه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را
تمام هستی انسان گروگان چنان آنیست
که بهر آزمون ارزش ما طرفه میدانيست
در این میدان اگر پیروز گردی گویمت گردی
وگر بشکستی آنجا ، زودتر از مرگ خود مردی
احسان طبري
آرزوهای بزرگ!

هر آدمی تو زندگیش دوست داره بزرگ که شد یه کاره ای بشه. منم بچه که بودم از این قاعده مستثنی نبودم ولی کلا آرزوهام تو هپروت بود. ولی وقتی یه خورده خودمو و محیط اطرافمو شناختم، یه سری کار بود که خیلی دوست داشتم انجامش بدم. مثلا چندتاشونو میگم. یکیش این بود که راننده سنگین شم، ولی با اتفاقات چارشنبه یه خورده این کار ارزششو پیشم از دست داد. یکی دیگه از کارهایی که دوست داشتم فروشندگی کتاب بود که هنوز که هنوزه خیلی دوسش دارم. اما یکی از کارایی که خیلی خیلی دوسش دارم، اینه که برم توی ارتش. روزی نیست که بهش فکر نکنم و هر وقت پای نت میشینم محاله مطلبی راجع به ارتش نخونم. وقتی داستان زندگی شهدای بزرگ ایران (چه ارتشی و چه سپاهی) رو میخونم، خیلی حس خوبی بهم دست میده. مثلا وقتی توی آموزشی فهمیدم که صیاد شیرازی کی بوده، شهید بروجردی کی بوده، شهید کاوه و شهید آبشناسان و شاهرخ ضرغام کی بوده و هزاران هزار بزرگمرد دیگه، دیگه از کنارشون ساده نمی گذرم. مثلا همین شهید آبشناسان، یعنی اندر حیرتم از این آدم. یادش بخیر، پنجشنبه دو هفته قبل رفتیم شاهرود و جلوی یکی از ساختمون هایی که بازرسی داشتم چشمم به لشکر 58 تکاور ذوالفقار خورد. خیلی حس خوبی دارم وقتی آرم ارتش رو می بینم. فقط کاش با حماقت خودمونو وارد جنگی نکنیم که می تونیم جلوشو بگیریم. این مملکت دیگه توان پرداخت هزینه های بازسازی جنگ رو نداره. انگار هر چند وقت یه بار باید این کشور رنگ جنگ و فلاکت رو به خودش ببینه. بسه بابا. انقدر با دم شیر بازی نکنید.
هیچ!
نمی دونم توی این قرصی که پنجشنبه حدود ساعت 2-3 بعدازظهر خوردم چی بود که کلا هنوز که هنوزه دوست دارم با در و دیوار معاشقه کنم. هنوز توی آسمونام. حالا کی فرود بیام خدا می دونه. اگه فرود بیام احتمالا کله پام میکنه. امروز روز خوبی بود، بدون هیچ دلیلی، یه زندگی کاملا بی معنی ولی بدون حس زجرآور اینکه واسه چی زنده هستی! پوران و سیاوش! چقدر آرومم میکنه!
برای امیر!
"اونایی که به عمق مسائل پی می برند بیشتر زجر می کشند"
از دو حال خارج نیست:
یکی اینکه خدا قطعا به ما میخنده (فکر کنم به ما حسودی هم میکنه!)
دوم اینکه ما خیلی کوچیکیم و وقتی کوچیکتر میشیم که فکر میکنیم خیلی هستیم. بدبخت اون عقاب داستان ناصر خسروئه. کاش اونجوری نباشیم. آمین!
http://www.kianavahdati.com/kiana.aspx
شد 200 روز!
خدا و خرما!
امروز ثابت شد...
اونم برای هزارمین بار...
امید در نهایت نیاز!

لعنت
آدم نمیشم....
مرتیکه ترسوی بدبخت....
نامه هایی به خدا
باز هم اعتراف
برای بزرگترین نویسنده ایران : صادق هدایت
امشب به یقین مطلق رسیدم که:
Infinity
اما...
انگار جبر زندگی دست بردار نیست
دوباره با خون دل آنها را از نو بنا میکنم
زمان می گذرد و افیون فراموشی مرا به ورطه اختیار می کشاند
اما...
انگار قاصری هستی ابدی
بی گناه و بیگانه
تو را به بیدادگاه روزمرگی می برند
و حکم مانند همیشه مشخص
بی هیچ یار و یاور
محکوم به بودن و پذیرفتن آنچه نمی توانی تغییرش بدهی
مگر چه میخواهم؟ آری مگر چه میخواهم؟
جز سرپناهی برای سیر در ابدیت
پس چرا دستهایت را از من دریغ کرده ای؟
چه شب ها که بی تو خود را خسته و نالان به صبح رسانده ام
برای آنکه دوباره از سپیده دمان تا شامگاه دلقکی باشم برای دردهای مردم
شب های سرد کوهستان
هنگامه ای که سرما طریق پس و پیش را از من ربوده بود
هنگامه ای که تاریکی کوهستان چون سیاهی دالان مرگ می مانست
هنگامه ای که نبودنت مرا به سان کودکی گمشده در ناشناسان میکرد
تو کجا بودی؟
من برای تو کجا بودم؟
ماجرا چیست؟
هیچ نمی دانم
هیچ نمی دانم
هیچ...
تمام دانسته هایم در ندانسته هایم خلاصه شده است
کجایی؟
تو را کم دارم
بیا بانو
بیا
بیا
......
......
......
تست
تلاطم
داستان آهنگ ملا ممدجان - به یاد پوران و عباس شاپوری


چند وقته (بعد از مرگ همایون خرم) درگیر الهه و پوران شدم. هر کدوم هم دلایلی داره که خیلی طولانیه (الان دارم صدای فوق العاده الهه رو گوش میدم). ته و توی الهه رو در آوردم تا اینکه امشب رسیدم به پوران و همسرش عباس شاپوری (ترانه گشته خزان نو بهار من مال ایشونه). می دونستم آهنگ ملا ممدجان رو پوران خونده. بعد یه جا دیدم که داستان این آهنگ واقعیه و عشق عایشه و ملاممدجان به همه. شرح کامل ماجرا رو از یکی از سایت ها گرفتم که میذارم اینجا:
آهنگ ملا محمد جان یکی از قدیمی ترین آهنگ های هرات باستان، سرود عاشقانه و بیان سوز دل دختر عاشقیست که نذر گرفته تا در روز نوروز به مزارشریف رفته، مولا علی را زیارت نموده و دعا کند تا آرزویش که رسیدن به ملا محمد جان است برآورده گردد. در رابطه با این شعر و داستان عاشقانه « عایشه و ملا محمد جان » در کتب مربوط به تاریخ هرات و اخبار و جراید، بارها مطالبی نوشته اند و رادیو افغانستان نیز در سالهای دهه پنجاه خورشیدی این داستان و آهنگ مربوط به آنرا در قالب رادیو درام موزیکال چندین بار نشر نموده است. سرود عاشقاه ملامحمد جان بیانگر عشق واقعی این دو بوده و داستانی دارد به این شرح :
درزمان حکمروایی تیموریان درهرات، بویژه درعصر سلطان حسین بایقرا (1505ــ 1468) و وزیر دانشمندش امیرعلی شیر نوایی، مردم از سراسر قلمرو تیموریان در روز نوروز به مزارشریف می آمدند و دولت هزینه عروسی جوانانیکه، در این روز در مزار شریف مراسم میگرفتند را می پرداخت.
ازجمله مدارس متعددیکه درین دوره، در هرات تاسیس شده بود، مدرسه ای بود، نزدیک محله سرحدیره در شمال شهر هرات و در جوار زیارت ملا حسین واعظ کاشفی که یکی از طلاب این مدرسه ملا محمد جان همه روزه از محله سرحدیره به چشمه قلمفرکه نزدیک زیارت مولانا عبدالرحمن جامی بود، میرفت و صرف و نحو حفظ میکرد، ساعتی در کنار چشمه می آسود و شکرانه ای بجا می آورد.
درهمین زمان وزیر دانشمند، امیرعلی شیر نوایی با عده ای ازهمراهان، از کنار این چشمه می گذشت که صدای خواندن عایشه توجه او را جلب کرد، بلافاصله توقف نموده و همه شعر را گوش کرد. علی شیر نوائی با فراست و تیز بینی که داشت، دریافت که در پس این صدا دردی نهفته است. خودش را به عایشه رساند و با ملایمت و مهربانی حال او را جویا شد. سپس عایشه داستان عاشقانه خود و ملا محمد جان را به امیرحکایت نموده و اضافه نمود که ملامحمد جان ازجمله طلاب مدارس شما می باشد. فردای آنروز، امیرا به خانه پدر عایشه رفت و از عایشه خواستگاری نمود، پدر عایشه که وضع را چنین دید، به احترام شخص امیر به این وصلت راضی شد. امیر این دو دلباخته را به مزار شریف فرستاد و در همان جا مقدمات عروسی را فراهم نمودند. به این ترتیب این دو به هم رسیدند و نذرشان را به استان حضرت علی ادا کردند. آهنگ ملا محمد جان که راوی داستان عشق عایشه وملا محمد جان است، درشهر هرات و دیگر نواحی برسرزبانها افتاد وسینه به سینه، قرنها در محافل و مجالس خوانده میشد. اولین بار شادروان استاد غلام حسین نود سال قبل این آهنگ را دربمبئی اجرا کرد. به همین ترتیب این آهنگ را هنرمندان معروفی چون خانم سلما، استاد مهوش، استاد هم آهنگ و بسیاری از هنرمندان دیگری اجرا نمودند.