پیام نوروزی سال 92!

وقتی یه مریضی داری که میخوای هر چی زودتر خوب شه، همه زمان رو میکشی تا به اون لحظه رهایی برسه، ولی اون ته ته ته قلبت یه چیزی هست، نمی دونم از جنس چیه، مادست یا انرژی یا هر چیز دیگه، ولی اون شیطون کوچولو داره کل هیکل و فکر و زمان و خانواده و خلاصه زک و زنبیلتو بازی میده که خوب نشی. آره، الان اون شیطان کوچولوی درونم داره بدجوری جفتک میندازه. اگه بگم نمی دونم چی میخواد دروغ گفتم، میدونم چی میخواد که درد لحظه ایش درمون بشه و بی خیال شه، ولی اون چیزی که مثل لیسک میمونه و به بچه میدی تا خفه شه رو نمی دونم چیه که بدم دست بی صابش و بکشه از ما بیرون.
سال تحویل شد... سال 91 هم گذشت و یه چند قدم دیگه توی بازی گردو شکستم با مرگ، بهش نزدیک تر شدیم. درسته آخر با نوک پا و نیم پا هم که بریم، میزنه سرمونو میشکونه و پشتمونو به خاک میزنه، ولی برد ابدی در بازی زندگی و مرگ دست خود ماست. جالبه! اگه بخوای مرز جبر و اختیار و با یه تیکه گچ مشخص کنی، یه جاهایی دست به چونه می ایستی و میگی واقعا کجا رو باید خط بکشم؟ ولی سال 91 سال خوب و پرحادثه ای بود. از دوباره پیوستن به لیلی و دوباره جداشدن ازش، کش اومدن رباط پام، رفتن به سربازی که مسلما مهم ترین اتفاق شخصیه من بود، از فروختن خونه سابق و کوچ کردن به خونه جدید و تجربه نظارت پروژه برق و روزها و شبهایی که انقدر خسته بودم که فقط نعشمو به خونه می رسوندم و بعد از در آوردن لباسام فقط می خوابیدم. الان ساعتو نگاه کردم دیدم بیشتر از یه ساعت از سال تحویل گذشته. این زمان بدمصب هم انگار سگ دنبالش کرده و میخواد پاچه شلوارشو بگیره که داره مثل خری که نشادر ریختن تو ماتحتش داره میدوه و میدوه و ....
بابا با علی رفته پیش دوستش. سال جدید مسلما با نوسان های روحی من ادامه پیدا خواهد کرد و هیچ قولی به خودم نمی دم که آخر سر مثل همیشه، دیدن یه موجود بدبخت باشه که فقط زده زیر همه قولاش. میگذرونیم ولی بدون هیچ پیش شرطی و سعی میکینیم زندگی کنیم. نمی دونم آخر سال جدید هستم یا نه، ولی آرزو میکنم که شاد باشم و زندگی کنم. برای همه آرزوی موفقیت و شادی دارم، مخصوصا لیلی. ضمنا در حین نوشتن دارم اولین آهنگ سال جدید رو هم گوش میدم و اون چیزی نیست جز جان عشاق!
خوش باشید! 

و باز هم جان عشاق!

و باز هم جان عشاق! حکایتی ناتمام و نامکرر که از هر زبان که می شنوی نامکرر است و البته برای من میشه هر بار که به یادش می افتم. نمی دونم چی توی جان عشاق هست؛ مخصوصا از لحظه 2:01 تا 2:10؛ یعنی حاضرم این 9 ثانیه رو کات کنم و همش گوش بدم. انقدر گوش بدم که سقط شم. تمام روز و شب سربازیم، تمام پاس های شبانه پادگان و مهم تر از همه اون پاس آخر توی اردو با فانوس، با پس زمینه این آهنگ گذشت. انگار بیات اصفهان با اون بار سنگین تاریخیش که همیشه برام داشته، نتونسته بود منو شکست بده که احساسات یه آدم (اونم از نوع واقعیش نه از نوع خیالیش) رو هم توی خودش گنجوند تا اون هم خودشو (علاوه بر خاطرات باغ بابابزرگ و دهه 20 و 30 شمسی) بریزه توی مخ من و بشه وضع الانم. انگار این آهنگ، مخصوصا این 9 ثانیه رو برای معشوق یه انسان نوشتن که تو اون لحظه به جای تقابل یه عاشق و معشوق، فقط و فقط غرور و بزرگی و هیبت معشوق رو میبینی. مشکاتیان؛ خدا رحمتت کنه. روحت شاد. تمام این پست رو با گوش دادن به اون 9 ثاتیه و اون اوورتور اولش نوشتم.

عكاسخونه امير!

وقتي هيچ دغدغه اي نداري، وقتي نه بازرسي داري نه درگير يگان خدمتي هستي، فقط دلت ميخواد بنويسي. ازهمه چيز، از خوبي ها و بدي ها، از تجربه هاي كهنه و جديد، خلاصه مثل اينكه يه دفعه لبريز ميشي. حالا اين به اين معني نيست كه هر كي نويسندست يا مي نويسه آدم بيكار و علافيه، اتفاقا خيلي ها، مخصوصا خيلي از بزرگان نويسندگي، نوشتن تا زنده بمونن. 
امروز يعني 29 اسفند 91 معادل با دويست و دهمين روز خدمت من بود و اتفاقات زيادي توش افتاد، البته نه به اندازه ديروز. جالب اينكه صبح ها شرطي شدم، يعني قبل شيش بيدار ميشم و بعدش خوابم نمياد. صبح كه پا شدم وبلاگ رو به روز كردم و بعد رفتم پايين تا برم حموم. رفتم حموم و تمام دوستان چركولكي رو كه فرصت رفتن به زير ناخونهامو نداشتن، فرستادم به چاه خونمون. بعد كه اومدم بيرون پاي تلويزيون بودم و برنامه اي راجع به اهرام مصر مي ديدم. بعد از اون به اتفاق مامان رفتيم سمت خونه عزيز كه مامان پيشش بخوابه. قبل از اينكه بريم اونجا سري به وادي السلام و اشرف زديم. يه سر به دكتر يغمايي هم زدم، خدا رحمتش كنه. 
بعد اومديم محلات و مامان رو خونه عزيز پياده كردم و برگشتم خونه. با رسيدن به خونه دوباره مشغول ديدن تلويزيون شدم كه اين بار در مورد خط هيروگليف بود. بعد وحيد اومد و لباس هامو جمع كردم و با وحيد رفتم خونه اميرشون واسه گرفتن عكس و ديدن نتيجه زحمات ديروز و چند روزه امير. غلامرضا زودتر اومده بود. بعد رضا اومد و طاهر هم خودشو رسوند، اما خبري از احسان نشد كه نشد. به موبايلش زنگ زدم، به خونشون زنگ زدم، اما جواب نداد كه نداد. بالاخره با همين 6 نفر شروع كرديم به گرفتن عكس و خداييش عكس هاي خوبي گرفته شد. اما جالب تر از خود عكس، اتفاقاتي بود كه توي جنب اون افتاد. مثلا وقتي چايي مي خورديم و وحيد پشت در بود و كسي نمي رفت در رو باز كنه يا وقتي غلامرضا بقيه رو اذيت مي كرد و با كاراش بچه ها رو به زحمت مينداخت (توي كاري كه خيلي توش تخصص داره). بعد امير منو رسوند به خونه و چشمم به اون زمين خالي توي كوچمون افتاد كه فكر كنم از اين به بعد حالم از اونجا به هم ميخوره، هر وقت بخوام از كنارش رد بشم. وقتي رسيدم خونه شام خوردم و نشستم يه برنامه در مورد "رضا عابديني" ديدم كه خيلي برنامه خوبي بود. الانم دارم مي نويسم و شايد برم پايين چون يه برنامه خوب داره پخش ميشه. ولي همه اينا يه طرف، كار احسان اصلا درست نبود، خيلي از دستش دلگير شدم.همين!

بیداد!

محمدرضا لطفی معادل است با:
سیگار
ترامادول
مشروب
تریاک
ماری جوآنا
شیشه
کوکائین
خلاصه هر چی میخوای تصور کنی. داره کم کم جای علیزاده رو میگیره. یعنی اگه جدیدا روزی 10-15 دقیقه تارشو گوش ندم، انگار یه چیزی کمه، مثل هوا.

روزی لذت بخش در حد انفجار!

این نوشته رو دارم در حالی می نویسم که سرم به طرز دلخراشی میخاره و هر بار که موهامو میخارونم، مشتی کثافت زیر ناخونام جمع میشه و چون زیر ناخونام ظرفیت محدودی برای پذیرش دوستان چرکولک سرم داره، ناگهان تابلوی "باز است" که پشت شیشه های ناخن های دستم تا همین چند ثانیه قبل خودنمایی میکرد، یه دفعه تبدیل میشه به "بسته است" و حتی چند تا از این ناخن ها، یه چند نفری رو اجیر کردن که توی ازدحام چرکولک ها فریاد میزنن "توقف بیجا مانع کسب است". راستی یکیشون قبلا نونوا بوده، حواسش نیست اینجا صفه چرکه، بعد داد میزنه "نفرهای آخر، آره! از چرکولک دوم به بعد، نون به شما نمی رسه". اینم وضع ماست. از بس ازدحام چرکولک ها زیاد شده که گهگاهی که بی حواس ناخون ها میل میکنن یه کمکی (حتی در حد یه خارش کوچیک) بکنن، چرکولک ها شروع به ریختن آشغالاشون به صورت پرتابی به داخل ناخون ها میکنن و همین جاست که صدای "لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد"، از طرف عوامل و نون خورهای سازمان "حمایت از ناخن های آراسته"، بلند میشه. القصه... این همه آسمون و ریسمونو به هم بافتم که بگم دارم توی چه شرایط اسفباری می نویسم.
اما امروز و بهتر بگم دیروز و امروز.... دیروز انقدر روز شلوغی بود که انگار اتفاقای یه هفته معمولی من، یه دفعه توی یه روز افتاد. روز 28 بهمن 91، یه روز خوب که از اول صبح تا قبل از خواب، تمام اتفاقای خوب و بعضا رویایی توش افتاد. از همون اولش میگم چه خبر بود. مثل روال سابق ساعت 6:30 بیدار شدم و صبحونه ای خوردم و پیاده رفتم به سمت یگان خدمتی. وقتی رسیدم مثل همیشه در بسته بود و به همراه سایر سربازها منتظره ورود یکی از کادری ها برای باز کردن در که بالاخره حسن اومد و در رو باز کرد. منم رفتم اتاق خودم تا ببینم که کی روز تموم میشه. همین طور نشسته یودم که محمد نه لو هم اومد. بعد از اون من پای کامپیوتر بودم و لیست اسامی رو وارد می کردم (اسامی خواهران برای درخواست کار در یگان) و محمد هم صندلی ها رو کنار هم چیده بود و دراز کشیده بود. یگان خبری نبود. جز چند تا کادری بقیه انگار توی عشق و حال بودن. همین طور مشغول بودیم که یه دفعه از گردان قرارگاه سپاه استان اومدن و میخواستن درها رو پلمپ کنن. علی هنوز نیومده بود. بهش زنگ زدم ولی رد تماس کرد و خودش یه چند دقیقه بعد زنگ زد. یادمه سوتی دادم و جلوی نماینده سپاه استان گوشیمو در آوردم و میخواستم به علی پیامک بدم که خودش زنگ زد. خلاصه روال پلمپ کردن درها شروع شد و بعدش از همه اونایی که اونجا بودن خداحافظی کردم و اومدم سمت خونه. وقتی خونه رسیدم بلافاصله (روی این بلافاصله تاکید میکنم) مشغول تمیزی حیاط و درهای ورودی شدم. اول در و پنجره های ورودی خونه و بعد شستن ماشین و بعد شستن حیاط و تی کشیدن اون و باقی ماجرا...
کارمون که تموم شد ماشین رو روشن کردم و رفتم عینک های بابا رو از عینک سازی گرفتم (سرم بدجوری میخاره!). راستی چقدر برخورد این شاگرد عینک سازیه خوب؟ چرا اینقدر رفتار خوب تو ذهن آدما میمونه؟ مثل کار دیروز ما با سرافراز یا عذرخواهی امیر نزدیک پارک سنگی از یارو راننده هه؟ ....
بعد سفارش عینک دوربین بابا رو هم دادم و در مورد عینک طبی-آفتابی هم از شاگرد عینک سازی پرسیدم که گفت آره عدسی طبی-آفتابی هم وجود داره. بعد رفتم پیش مهناز و مدارک بابا رو بهش دادم و برگشتم خونه. بعدش بعد مدت ها و برای سومین بار در مدت سربازی، ریش ها و سیبیل ها رو از ته (در اینجا روی کلمه "ته" تاکید میکنم!) زدم. صاف صافشون کردم. بعد امیر زنگ زد و اومد دنبالم. رفتیم پیش سرافراز و یه سررسید و یه تقویم بهش دادیم و باهاش چاق سلامتی کردیم. چقدر اتفاق خوبی بود و احسنت به این فکر امیر. میتونست خودش اینارو به سرافراز بده، ولی با یه تیر دو نشون زد، بهتره بگم تیرها زد. اولا من و سرافراز همدیگرو دیدیم، ثانیا سررسید و تقویم رو به عنوان یه هدیه کوچیک بابت مزاحمت های همیشمون بهش دادیم و تیرهای مهم تر، تیرهایی که به عمق قلب سرافراز زده شد، تیرهایی که فقط باید به اون جای خاص وجودت بخورن تا اسیر و کشته یه انسان دیگه بشی، برخلاف تصور همه این تیرها از جنس درجه یک و چوب و پر عقاب ساخته نشده، این تیرها، انقدر تیرهای معمولی هستن که همیشه توی دست و بال و دور و اطرافمونه، ولی چون فکر میکنیم کارایی نداره و کارگر نمی افته بی خیالش میشیم. آره، دیروز امیر یه تیکه چوب خیلی کهنه و بی مقدار رو برداشت و داد دست من و منم زدم به اونجای قلب سرافراز. اینو مطمئنم که خدا همون جوری که بابت گناهانمون ما رو پاک میکنه، بابت این صحنه ها انقدر بهمون حال میده که نگو. میدونم وقتی خدا این صحنه ها رو می بینه از شوق گریه میکنه. ولی چرا ما نمی خواهیم اینجوری زندگی کنیم؟ مگه چی ازمون کم میشه؟ به خدا هیچ چی.
بعدش رفتیم خونشون و من مشغول مرتب کردن وسایل شدم و امیر درازی کشیده بود که مامانش میخواست بره بیرون که مامانشو بردیم اونجا که میخواست بره و خودمون رفتیم دنبال گل و شمع و ساعت و این فانتزی های امیر. اول رفتیم میدون کوثر که گل ها چنگی به دلمون نزد و بعد رفتیم جلوی مغازه سابق بابابزرگ عارف که از همون جا یه گلدون خریدیم. راستی قبلش دو تا شمع خریدیم. بعدش میدون امام امیر رفت از مغازه چیزی بگیره که من زنگ زدم به بابا واسه ساعت عزیز. راستی یادم رفت، بعد از میدون کوثر رفتیم سمت خونه عزیز بیتا. خونه نبود. به بابا گفتم اگه کلید داره بهم بده تا ساعت رو از اونجا بگیرم که بابا گفت خونه عمشون زنگ بزنم که عزیز اونجاست. به عمه زنگ زدم و رفتم اونجا و کلید خونشونو گرفتم و ساعت کذایی رو آوردیم و کلید رو دوباره دادیم به عزیز و اومدیم خونه امیرشون. دوباره خونه رو مرتب کردیم. راستی قبل همه همه اینا، برای اولین بار وقتی اومدیم خونه امیرشون، دیوار اتاق رو با پارچه سفید پوشوندیم و بالاخره آتلیه رو راه انداختیم. بعد از رسیدن به خونه، امیر چایی درست کرد که با شیرینی کشمشی زدیم بالا و چقدر گشنم بود و خوب لاش دادم. بعدش همین طور که نشسته بودیم یه دفعه از این زنگ ها بالای کله امیر خورد و گفت چه خوبه فردا به بچه ها بگیم بیان اینجا و یه عکس دسته جمعی بگیریم. توجیهش هم خیلی خوب بود. امکان جمع شدن هفت نفرمون در شرایط جدید با توجه به همه مسائل موجود کاری، رابطه ای و ... بسیار کمه. بعد به تک تکشون زنگ زد و امروز بعد از ظهر قراره بریم واسه اون عکس معهود. خیلی لذت بخش شد دیشب وقتی همه موافقت کردن. دقیقا وقتی همه اکی دادن که فردا با لباس و سر و صورت مرتب بیان واسه عکس، انگار تمام اعمال دیروزمون معنی پیدا کرد. انگار "گذشته" و "آینده"، دو رفیق متضاد و عمیق، هر دوشون اومدن توی زمانی به نام "حال" که هیچ عمقی نداره و تصور کنید چه حسی به من و امیر دست داد. نمیخوام بیشتر راجع به این حس صحبت کنم، شاید وقتی یه روز توی میان سالی و شاید توی پیری دارم به عکسی که امروز میخوایم بگیریم، نگاه کردم، دفتر خاطراتمو باز کردم و نوشتم چه حسی داشتم دیروز و خواهم نوشت از حس اون روزم که ....
بعد رفتیم واسه پس دادن لامپ ها و بعد خوردن شام. رفتیم عموباقر و دو تا چیزبرگر زدیم. خیلی خوشمزه بود. بعد رفتیم به سمت خونه. من نزدیک های هلال احمر پیاده شدم و پیاده رفتم خونه. به لیلی زنگ زدم. گفت 3 دقیقه دیگه زنگ بزنم. یه ربعی با هم حرف زدیم. حالش خوب بود و شوخی میکرد. از یه بابابرقی دیگه گفت که هنوز پاپی قضیست. عیدی میخواست، مثل پارسال. خوب بود. بعد اومدم خونه و درجا کپیدم. همین!

تيغش صورت!

يعني همچين صورتمو تيغيدم كه خودم هنگ كردم. براي سومين در اين دوران سربازي ريش و سيبيل رو فرستادم به اعماق چاه خونمون. 

يه شعر خوب - شماره 21

اي شاعري كه شمع جوانيت شد خموش
در زير آسمان غمين سپيده دم 
بي شك نبود جان تو غافل ز سير كار
روزي كه هشته اي به سبيل طلب قدم

قلبي كه بود منبع الهام و شعر و راز
از جور خصم شد گل پولاد مامنش
چشمي كه بود پر ز نگاهي زمانه سنج
آويخت مرگ پرده تاري ز روزنش

طوفان وزيد و شاخه نوخيز تو شكست
از باغ عمر ، برگ وجود تو شد جدا
رفتي بدان ديار كزان بازگشت نيست
وان خاندان و خانه تهي شد ز كدخدا

پروانه اي كه شيفته شمع روشن است
پروا ندارد آنكه بسوزد وجود خويش
شاعر، كه هست عاشق انوار زندگي
تا گاه مرگ؛ سر نكشد از سرود خويش

آن كس كه شوربخت ترا خوانده؛ بر خطاست
زيرا نبرد راه سعادت، سعادت است 
زيبايي و جواني و رزم تو، شعر توست
وان شعر آخرين كه سرودي شهادت است

احسان طبري - در رثاي مرتضي كيوان

بازگشتی کوچک به دوران جاهلیت!

امشب بعد مدت ها بچه ها جمع شدن. من و طاهر و امیر و غلام و وحید. باز طاهر و غلام (البته به همراه امیر) شروع کردن به عادات گذشته. خدا رو شکر عینکمو درآورده بودم. یاد دوران جاهلی بخیر (نه اینکه الان نیستیم!).

دانی که چیست دولت؟

همه چی خوبه... همه چی...
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
دیشب دیدمش. خیلی خوب بودیم... خیلی... 

تا اون روز

با تو
چشم تو چشم
وقتی موهاتو نوازش میکنم
کاش واژه ها انقدر کم نمی آوردند!

آن جاودان!


در این عمر گریزنده که گویی جز خیالی نیست 

تو آن جاودان را در جهان خود پدید آور 
که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست 
در آن آنی که از خود بگذری از تنگ خود خواهی 
برائی در فراخ روشن فردای انسانی 
در آن آنی که دل برهانده از وسواس شیطانی 
روانت شعله ای گردد فرو سوزد پلیدی را 
بدرد موج دود آلود شک و نا امیدی را 
به سیر سالها باید تدارک دید آن آنرا 
چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب جان را 
به راه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را 
تمام هستی انسان گروگان چنان آنیست 
که بهر آزمون ارزش ما طرفه میدانيست 
در این میدان اگر پیروز گردی گویمت گردی 
وگر بشکستی آنجا ، زودتر از مرگ خود مردی

احسان طبري

آرزوهای بزرگ!



هر آدمی تو زندگیش دوست داره بزرگ که شد یه کاره ای بشه. منم بچه که بودم از این قاعده مستثنی نبودم ولی کلا آرزوهام تو هپروت بود. ولی وقتی یه خورده خودمو و محیط اطرافمو شناختم، یه سری کار بود که خیلی دوست داشتم انجامش بدم. مثلا چندتاشونو میگم. یکیش این بود که راننده سنگین شم، ولی با اتفاقات چارشنبه یه خورده این کار ارزششو پیشم از دست داد. یکی دیگه از کارهایی که دوست داشتم فروشندگی کتاب بود که هنوز که هنوزه خیلی دوسش دارم. اما یکی از کارایی که خیلی خیلی دوسش دارم، اینه که برم توی ارتش. روزی نیست که بهش فکر نکنم و هر وقت پای نت میشینم محاله مطلبی راجع به ارتش نخونم. وقتی داستان زندگی شهدای بزرگ ایران (چه ارتشی و چه سپاهی) رو میخونم، خیلی حس خوبی بهم دست میده. مثلا وقتی توی آموزشی فهمیدم که صیاد شیرازی کی بوده، شهید بروجردی کی بوده، شهید کاوه و شهید آبشناسان و شاهرخ ضرغام کی بوده و هزاران هزار بزرگمرد دیگه، دیگه از کنارشون ساده نمی گذرم. مثلا همین شهید آبشناسان، یعنی اندر حیرتم از این آدم. یادش بخیر، پنجشنبه دو هفته قبل رفتیم شاهرود و جلوی یکی از ساختمون هایی که بازرسی داشتم چشمم به لشکر 58 تکاور ذوالفقار خورد. خیلی حس خوبی دارم وقتی آرم ارتش رو می بینم. فقط کاش با حماقت خودمونو وارد جنگی نکنیم که می تونیم جلوشو بگیریم. این مملکت دیگه توان پرداخت هزینه های بازسازی جنگ رو نداره. انگار هر چند وقت یه بار باید این کشور رنگ جنگ و فلاکت رو به خودش ببینه. بسه بابا. انقدر با دم شیر بازی نکنید. 
از کجا به کجا رسیدم. این نوشته رو به یاد تموم شهدای ارتش نوشتم. تمام شهدا عزیزن، همشون، مخصوصا بزرگان شهید سپاه، مثل همت و باکری ها و خرازی و زین الدین و باقری و همه و همه. ولی این پست مال تمام شهدای ارتشه، مال کسانی که توی جای جای ایران خونه دارن. کسانی که خون پاکشون به خاک این مملکت ریخته شده و این خاک به خاطر این موجودات مقدس شده. روح همشون شاد. درود به شهید صیاد که حداقل هیات معارف جنگ رو درست کرد. روح همشون شاد و بهتون میگم با تمام وجود دوستتون دارم و خیلی خیلی خیلی مردین مردای بزرگ وطنم.

هیچ!

نمی دونم توی این قرصی که پنجشنبه حدود ساعت 2-3 بعدازظهر خوردم چی بود که کلا هنوز که هنوزه دوست دارم با در و دیوار معاشقه کنم. هنوز توی آسمونام. حالا کی فرود بیام خدا می دونه. اگه فرود بیام احتمالا کله پام میکنه. امروز روز خوبی بود، بدون هیچ دلیلی، یه زندگی کاملا بی معنی ولی بدون حس زجرآور اینکه واسه چی زنده هستی! پوران و سیاوش! چقدر آرومم میکنه!

برای امیر!

این سایت هم جالبه. امیر هر چی کمتر بدونی راحت تری. به قول نیچه:
"اونایی که به عمق مسائل پی می برند بیشتر زجر می کشند"
از دو حال خارج نیست:
یکی اینکه خدا قطعا به ما میخنده (فکر کنم به ما حسودی هم میکنه!)
دوم اینکه ما خیلی کوچیکیم و وقتی کوچیکتر میشیم که فکر میکنیم خیلی هستیم. بدبخت اون عقاب داستان ناصر خسروئه. کاش اونجوری نباشیم. آمین!
http://www.kianavahdati.com/kiana.aspx

شد 200 روز!

فردا میشه 200 روز. حالا کو تا 638 روز. ولی انگار همین دیروز بود که شروع شد. احساس جالبی دارم. توی این مدت سربازی تقریبا احساسات یه زندانی رو میتونم درک کنم. تجربه جالبیه ولی نه اینکه بخوای 638 روز تجربش کنی. خلاصه از امروز تا حدود سه ماه و نیم دیگه باید به جای اینکه هر روز بگم امروز روز صد و .... باید بگم امروز روز دویست و ..... آره، همین چند صباحه دیگه باید یه پست بذارم که شد 300 روز. عمر که داره می گذره. روزهای خیلی معمولی و عادی رو دارم پشت سر میذارم (البته غیر از اتفاقای روز چهارشنبه توی گرمسار با ترامشلو و نصابی که باهاش بود و خود آقای آب خضر). دارم آلبوم آثار امین الله حسین رو گوش میدم. سپاس از خدا و امین الله حسین که به لحظات پوچ و عادی زندگیمون معنی میدن و مثل یه نقاشی که کشیده شده (جبر روزگار و احتمالا جبر تاریخ!) هر بار فقط رنگشو عوض میکنن و یه تازگی موقتی برامون میارن. بازم شکر که همین قدر رو داریم. 

خدا و خرما!

نمیشه هم خدا رو داشت، هم خرما...
امروز ثابت شد...
اونم برای هزارمین بار...

امید در نهایت نیاز!


و عجیب توی قطعه "راز و نیاز" امید نهفتست. تمام فراز و فرودهاش حکایت از پریشونی و درموندگی و اظهار عجز عبد به معبود خودش میکنه، ولی انگار توی یکی شدن عاشق و معشوق، ناز و نیاز، خالق و مخلوق، خادم و مخدوم و همه و همه داری صدای یک واحد یکتا رو می شنوی. انگار عاشق طریقتی رو می بینی که به مرحله فنا رسیده و همه صداها داره از یه ابدیت صرف میاد. شاهکاره این قطعه.

لعنت

از خودم بدم میاد... خیلی...
آدم نمیشم....
مرتیکه ترسوی بدبخت....

نامه هایی به خدا

فقط "جان عشاق" مشکاتیان مونده. اونو ازم نگیر. همین!

باز هم اعتراف

اعتراف میکنم:
بعضی وبلاگ ها مثل گناه کبیره ان. بخونیشون مثل اینکه گناه کبیره مرتکب شدی. تا عمر داری و بعد مرگت باید درگیر اون گناه و عواقبش باشی (زندگی ما توی این کره خاکی هم نتیجه یه گناه بود!). بعضی از این وبلاگ ها رو نباید ببینی، هیچ وقت. ولی خدا نکنه ببینیشون، میشن مثل شیطان، روحتو مسخ می کنن. مگه میتونی خلاص شی؟! خان داداش میگفت هر چی ندونی بهتر زندگی میکنی، میگفت یکی از این آدم معروفا زده بوده کتابخونشو آتیش زده بوده. وبلاگ های پدر مادر دار مثال بارز این گناه کبیره ها هستن. خوبن، خیلی خوبن، شاهکارن و فوق العاده، ولی چیزی که برای تو میمونه ابهام و سوال و عدم قطعیت و هذیان ذهنی و .... آخرش عذاب ندونستن.
"مفرد مونث بی مخاطب" شده اجل معلق من. محشره ولی همش ابهامه و عدم قطعیت
(و من به تنهایی در گوشه ای نشسته و به سان نوازنده ای که پارتیتورش را در مقابل دارد، به آن می نگرم و معدود نت های خود را بعد از سکوت های طولانی مدت می نوازم و نمی دانم همین اندک نت های من، در این زمان و در این مکان (که ناکجاآبادی در ورای زمان است) شروع تحلیل تدریجی قوه تفکر انسانی در ناکجا آبادی در همین حوالیست. کاش میشد...)

برای بزرگترین نویسنده ایران : صادق هدایت


امشب به یقین مطلق رسیدم که:
تمام (یعنی همه، از بزرگ و کوچیک) نویسنده های ایرانی یه طرف، صادق هدایت یه طرف. همشونو جمع کنی انگشت کوچیکه هدایتم نمیشن. شاهکار بزرگترینشون صدها برابر کمتر از بدترین نوشته صادق هدایته. اصلا حیف نویسنده که به اونها اطلاق میشه. داستان "آفرینگان" هدایت رو میخوندم امشب. دارم شبی یه کتاب یا داستانشو میخونم. دلم نیومد ننویسم از این مرد بزرگ. روحش شاد

Infinity

دیوارهایم را خراب می کنند
اما...
انگار جبر زندگی دست بردار نیست
دوباره با خون دل آنها را از نو بنا میکنم
زمان می گذرد و افیون فراموشی مرا به ورطه اختیار می کشاند
اما...
انگار قاصری هستی ابدی
بی گناه و بیگانه
تو را به بیدادگاه روزمرگی می برند
و حکم مانند همیشه مشخص
بی هیچ یار و یاور
محکوم به بودن و پذیرفتن آنچه نمی توانی تغییرش بدهی
مگر چه میخواهم؟ آری مگر چه میخواهم؟
جز سرپناهی برای سیر در ابدیت
پس چرا دستهایت را از من دریغ کرده ای؟
چه شب ها که بی تو خود را خسته و نالان به صبح رسانده ام
برای آنکه دوباره از سپیده دمان تا شامگاه دلقکی باشم برای دردهای مردم
شب های سرد کوهستان
هنگامه ای که سرما طریق پس و پیش را از من ربوده بود
هنگامه ای که تاریکی کوهستان چون سیاهی دالان مرگ می مانست
هنگامه ای که نبودنت مرا به سان کودکی گمشده در ناشناسان میکرد
تو کجا بودی؟
من برای تو کجا بودم؟
ماجرا چیست؟
هیچ نمی دانم
هیچ نمی دانم
هیچ...
تمام دانسته هایم در ندانسته هایم خلاصه شده است
کجایی؟
تو را کم دارم
بیا بانو
بیا
بیا
......
......
......
 


تست

يه سري تست هاي استاندارد هستن كه ميشه دو تا چيزو از هم تشخيص داد و به كمك اونا بينشون تمايز قائل شد. مثلا كاغذ تورنسل براي تشخيص اسيد و باز به كار ميره و هزار تا مثال ديگه...
اما منم يه تستي واسه خودم دارم كه ميتونم باهاش آدما رو دو دسته كنم. اوناييكه به اين سوال جواب منفي ميدن، احتمالا بايد آدماي سطحي اي باشن و اگه جواب مثبت بدن، ميشه روشون حساب كرد. حالا سوال اينه؟
آيا دلقك ها رو آدماي خاصي مي دونيد؟
نظر شما چيه؟ 

تلاطم

معتاد شدم
سعی کردم حواسم به افسارم باشه
دیشب و امشب یکی داشت با افسارم ور میرفت (خیلی زورش زیاده لامصب)
فقط یه چیز: درسته مثل زندانیا شدم، ولی زندانی ای که زندانبانش خودمم. اسم زندانی رومه ولی تو واقعیت زندانی که چه عرض کنم، آزاد آزادم. از همه چی. خدایا این زندانبان منو می تونی خشن ترش کنی؟ 

داستان آهنگ ملا ممدجان - به یاد پوران و عباس شاپوری







                         

چند وقته (بعد از مرگ همایون خرم) درگیر الهه و پوران شدم. هر کدوم هم دلایلی داره که خیلی طولانیه (الان دارم صدای فوق العاده الهه رو گوش میدم). ته و توی الهه رو در آوردم تا اینکه امشب رسیدم به پوران و همسرش عباس شاپوری (ترانه گشته خزان نو بهار من مال ایشونه). می دونستم آهنگ ملا ممدجان رو پوران خونده. بعد یه جا دیدم که داستان این آهنگ واقعیه و عشق عایشه و ملاممدجان به همه. شرح کامل ماجرا رو از یکی از سایت ها گرفتم که میذارم اینجا:

آهنگ ملا محمد جان یکی از قدیمی ترین آهنگ های هرات باستان، سرود عاشقانه و بیان سوز دل دختر عاشقیست که نذر گرفته تا در روز نوروز به مزارشریف رفته، مولا علی را زیارت نموده و دعا کند تا آرزویش که رسیدن به ملا محمد جان است برآورده گردد. در رابطه با این شعر و داستان عاشقانه « عایشه و ملا محمد جان » در کتب مربوط به تاریخ هرات و اخبار و جراید،  بارها مطالبی نوشته اند و رادیو افغانستان نیز در سالهای دهه پنجاه خورشیدی این داستان و آهنگ مربوط به آنرا در قالب رادیو درام موزیکال چندین بار نشر نموده است. سرود عاشقاه ملامحمد جان بیانگر عشق واقعی این دو بوده و داستانی دارد به این شرح :

درزمان حکمروایی تیموریان درهرات، بویژه درعصر سلطان حسین بایقرا (1505ــ 1468) و وزیر دانشمندش امیرعلی شیر نوایی، مردم از سراسر قلمرو تیموریان در روز نوروز به مزارشریف می آمدند و دولت هزینه عروسی جوانانیکه، در این روز در مزار شریف مراسم میگرفتند را می پرداخت.

ازجمله مدارس متعددیکه درین دوره، در هرات تاسیس شده بود، مدرسه ای بود، نزدیک محله سرحدیره در شمال شهر هرات و در جوار زیارت ملا حسین واعظ کاشفی  که یکی از طلاب این مدرسه ملا محمد جان همه روزه از محله سرحدیره به چشمه قلمفرکه نزدیک زیارت مولانا عبدالرحمن جامی بود، میرفت و صرف و نحو حفظ میکرد، ساعتی در کنار چشمه می آسود و شکرانه ای بجا می آورد.

روزی از روز ها جمعی از دختران سرحدیره که در میان آنان، عایشه دختر یکی از افسران مقرب دربار نیز بود، به منظور تفرج و گردش بر سر چشمه آمدند، در این بین باد تندی وزیدن گرفت و روسری عایشه را ازسرش بلند کرده، بر دوش ملا محمد جان که در فاصله کمی از آنها قرارداشت، انداخت. عایشه که به دنبال روسری اش آمده بود با ملامحمد جان رو در رو شده و هردو دلباخته همدیگر شدند. از آن روز به بعد عایشه و ملا محمد جان به کمک و زمینه سازی دوستان عایشه در کنار چشمه قلمفر، دور از چشم دیگران همدیگر را می دیدند. عشق عایشه و ملا ممد جان آنقدر برسر زبانها افتاد تا به گوش پدر عایشه نیز رسید. پدر با شنیدن این حکایت، عایشه را در خانه زندانی کرد و او را از دیدن معشوقش محروم کرد. ملا محمد جان هم آموزش صرف و نحو را کنار گذاشت و روز به روز از درد فراق عایشه ناتوان تر می شد. روزی از روز ها که عایشه توانسته بود، دور ازچشم پدر بادختران دیگربر سر چشمه بیاید، با سوز و درد این سرود را می خواند:

بیا که بریم به مزار ملا محمد جان
سیل گل لاله زار ملا محمد جان
به دربار سخی جان گیله دارم
یخنٍ پاره از دست تو دارم
پس ا زمرگم بیایی بر مزارم
همیشه در دعــا در انتظارم
بیا که بریم به مزار ملا محمد جان
سیل گل  لاله زار ملا محمد جان 

درهمین زمان وزیر دانشمند، امیرعلی شیر نوایی با عده ای ازهمراهان، از کنار این چشمه می گذشت که صدای خواندن عایشه توجه او را جلب کرد، بلافاصله توقف نموده و همه شعر را گوش کرد. علی شیر نوائی با فراست و تیز بینی که داشت، دریافت که در پس این صدا دردی نهفته است. خودش را به عایشه رساند و با ملایمت و مهربانی حال او را جویا شد. سپس عایشه داستان عاشقانه خود و ملا محمد جان را به امیرحکایت نموده و اضافه نمود که ملامحمد جان ازجمله طلاب مدارس شما می باشد. فردای آنروز، امیرا به خانه پدر عایشه رفت و از عایشه خواستگاری نمود، پدر عایشه که وضع را چنین دید، به احترام شخص امیر به این وصلت راضی شد. امیر این دو دلباخته را به مزار شریف فرستاد و در همان جا مقدمات عروسی را فراهم نمودند. به این ترتیب این دو به هم رسیدند و نذرشان را به استان حضرت علی ادا کردند. آهنگ ملا محمد جان که راوی داستان عشق عایشه وملا محمد جان است، درشهر هرات و دیگر نواحی برسرزبانها افتاد وسینه به سینه، قرنها در محافل و مجالس خوانده میشد. اولین بار شادروان استاد غلام حسین نود سال قبل این آهنگ را دربمبئی اجرا کرد. به همین ترتیب این آهنگ را هنرمندان معروفی چون خانم سلما، استاد مهوش، استاد هم آهنگ و بسیاری از هنرمندان دیگری اجرا نمودند.

هذیان و گهی پشت به زین و گهی زین به پشت...

در منطق ریاضی گزاره جمله ای است خبری که یا درست است یا غلط، اگر چه درستی یا نادرستی آن گزاره بر ما معلم نباشد. در ترکیب گزاره ها با هم به گزاره های عطفی، فصلی، شرطی، دو شرطی و ... می رسیم. اما مقصود در این مجال اندک، گزاره شرطی است که به صورت مقدم و تالی توصیف می شود. در راستای جمله گوهر بار "همه چی از دور قشنگه" فرموده مولای چرکولک های عالم، حضرت امیر (ک) (تفسیر به عهده خواننده!)، که مقدم عبارتی هستن که بنده حقیر با آوردن تالیش می خوام تکمیلش کنم و همه رو به فیض برسونم.
آقا به خدا اگه یه سری چیزا رو با تموم وجودت لمس کنی، این قدر بال بال نمی زنی مثل احمق ها. تالی جمله بالا اینه: "گهی پشت به زین و گهی زین به پشت".
دنیا با این همه بزرگی مکانیش که جغرافیای ما رو تشکیل میده و با این همه بزرگی زمانیش که تاریخ ما رو تشکیل میده همیشه خدا به ما ثابت کرده، همیشه در به یه پاشنه نچرخیده و یه روز توی عرشی و یه روز توی فرش.
پس آدم بدبخت که وقتی می بینی یکی بالاست دپرس میشی: 
احمق جان، خر جان! اگه ایشونو الان اونجا می بینی بدون که الان روی نوک قله هستن، ده دقیقه بعد ممکنه به اسفل السافلین سقوط کنه. آره داداش؛ دردمون اینه که زندگی می کنیم، ولی قواعد بازی این دنیای غدار رو نشناختیم. نه اصلا؛ قواعد رو می دونیم، ولی چون انسانیم، یادمون میره. آره فراموشکاری فرق اساسی ما با حیووناته. با همین فراموشکاری بود ک هبه قول شاعر عهدی رو قبول کردیم که الان توش موندیم:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
الان یاد کلمه "ذکر" افتادم. توی فرهنگ دینی ما، چیزی به نام دعا و ذکر وجود داره که کارش یادآوریه. قرآن هم مثل یه reminder میمونه. ولی کو گوش شنوا. عصیان که میکنیم مثل یابو جفتک میندازیم. خدایا چمونه ما؟ فازمون چیه؟ این رفیقمون چی می گفت؟ خدایا مسبب و بانیشو لعنت که اثراتش شده اینی که الان می بینیم.
راستی خدا جون، یه سوال:
این عشق انسان به انسان که میگن چی توش داره که مثل چسب قطره ای میمونه. تنت بش بخوره دیگه مگه میتونی ازش خلاصی پیدا کنی؟ خدایا اگه میخوای یکی رو عذاب بدی با دوست داشتن یه آدم عذابش نده، مخصوصا وقتی دل آدم پیش طرف بدجوری گیر باشه. اونوقته که راه که میری چون خودتو بدجوری چسب مالی کردی، همه چی رو به خودت می چسبونی و تا میری یکی رو بکنی، یکی دیگه بهت می چسبه و می افتی رو غلطک و .... ماشاالله ما هم نه اینکه کمبود محبت نداریم چی که نمیکشیم. ولی خداجون خوشم میاد توی ساده ترین لحظات همچین میذاری تو کاسه آدم که یارو با هفت جد و آبادش حس میکنه آره بابا یه خدایی هم هست که ....... خیلی آقایی خداجون. چاکرتم به خداییت. دوستت دارم خدا (هیچ وقت این جوری دوستت نداشتم مثل الان) 

کم گوی و گزیده گوی چون در...

من آدم جوگیری نیستم که هر کی هر چی بگه قبول کنم. دو تا حرفی که توی مدت اخیر (از آموزشی به این ور) خیلی رفته روی مخم اینا هستن:

1- زندگی جبریه (به بیان بهتر بیشترش جبریه)
2- همه چی از دور قشنگه (به بیان بهتر همه چیه همه چی)

خوب حرف اول رو دوست عزیزمون حسین نازنینم توی دوران آموزشی می زد و چقدر سر همین با هم کلنجار رفتیم که این قصه سرش درازه و باید درست و حسابی راجع بهش جداگانه حرف بزنم. اما حرف دوم که اثر برادر شفیق امیر عزیز هست رو باش مشکلی نداشتم از اول. ولی هر روز که میگذره دارم بیشتر بهش یقین میارم. استفاده از سورهای عمومی همه، هیچ همیشه مسخره بوده (مثل همین همیشه ای که قید عمومیت داره و همین جا هم داره میرینه به کل جمله بعد از خودش، بگذریم، عجب برین برینی شده این زندگی و فلسفه های ما)، ولی در مورد این جمله کاملا (کلمه کاملا هم جزو اون ریدندگانه (ریدنده: اسم فاعل و به معنای کسی که می ریند)) صدق می کنه. میدونی نباید نزدیک یه سری جاها و چیزها و مکانها و زمانها و ... (خلاصه همه چی (کلمه همه هم خوب میرینه)) شد. کاش هر آدمی بشینه مناطق ممنوعه زندگیشو در بیاره و بفهمه کجاست و چقدر میشه بهشون نزدیک شد. آمین! (نوشته هامو می تونم به صورت کتاب دعا چاپ کنم، فکر کنم بتونم خوب هم بفروشم (حالم از کلمه "هم" به "هم" میخوره!).