روزنامه خزعبلاتی صبح و ظهر و عصر و شب ایران
یکشنبه 8 بهمن 1391
تک شماره : صفر ریال
مدیرمسئول، سردبیر، تایپیست، گرافیست، آبدارچی : وحید

امروز صد و پنجاه و نهمین روز آش خوریم بود (با دلیل از کلمه آشخور استفاده شده، دلیلش هم اینه که طبق دسته بندی زمانی رمضون که الان بالاخ همه سربازها و افسرهای یگانمون حساب میشه و خلاصه نظرش مورد قیول همه چس ماه ها و آش خور ها و بالاخ هاست، من الان یه چس ماه و در نتیجه آش خورم). دقیقا راس ساعت 10:30 امروز، یک چهارم از دوران آش خوری سرباز رشید وطن (که حقیر باشم) گذشت. 
روز خوبی بود. هم کار داشتیم و هم سرگرمی و خنده. مگه میشه رمضون باشه و نخندیم. این چند روز سرم شلوغ بود چیز درست و حسابی نتونستم از وقایع اتفاقیه روزانه بنویسم، وگرنه هر روز رمضون یه بساطی داره واسمون. مرتیکه بی عقل بی مغز هیچی تو سرش نیست. واقعا کاراش و مسخره بازیهاش انقدر زیاده که از یادم میره. همین امروز رو سریع می نویسم که یادم نره. مثلا ارباب رجوع اومده بود و طبق معمول باش صمیمی شده بود و دست انداخت دور گردنش و به طرف اتاق علی و حسن هدایتش کرد. من و علی جر رفتیم از خنده. یادم بدون هیچ واسطه ای سر صحبت رو باز کرد و شروع کرد به نصیحت کردن یارو. دقیقا رمضون یه آدمیه مثل مجید خودمون ولی بدتر از اون، چون اصلا (به هیچ وجه) رعایت هیچ خط قرمزی رو نمی کنه. مورد دیگه اینکه هر روز که میرم توی آماد، پشت میز مهدی نشسته و من براش پا می کوبم و او میگه آزاد. به خودش میگه سردار. کاغذ برداشته بود می خواست قپه بکشه و مثلا منو از سرهنگ دومی به سرهنگ تمامی تبدیل کنه که کار پیش اومد و رفت. داشت مفهوم کلمه "دبی (Flow)" رو برای مسلم توضیح می داد پاره شدم. آخر وقت مهدی همه سربازها و افسرها رو جمع کرد تا قوانین جدید رو بگه. حالا مهدی داره حرف میزنه و همه گوش میدن، رمضون زر زر می کرد و چرند می گفت. توی اون محیط جدی انقدر چرند و پرند گفت که دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خندیدم. به مهدی می گفت غفی پلنگ. یعنی الان که دارم اینا رو می نویسم دارم بلند بلند می خندم. امروز مسئولیت ثبت ساعات ورود و خروج از من ساقط شد و به محمدحسین دادم. مهدی وقتی داشت مراسم تودیع و معارفه رو انجام می داد، وقتی مهدی خواست اسم محمدحسین رو بیاره، رمضون گفت: "همین چس ماه" و با دست محمدحسین رو نشون داد و وقتی برای معرفی شاه علی به عنوان ثبت کننده ورود و خروج های لحظه ای می خواست اسمشو ببره، رمضون گفت: "این چس ماه". حالا یکی باید میومد قیافه من و قاسم رو ببینه. اشکم در اومده بود به خدا. اصلا کلمه فهم و شعور در مورد این موجود مصداق نداره. هر روز هم بهم میگه: "میشه یه کاری برام پیدا کنی؟" و آخرش همیشه میگه: " کار دولتی باشه". بگذریم که کل حرفای سر کارمون شد رمضون و مگه میشه غیر رمضون حرفی زد. امروز دو روز تشویقی هم زنده کردم و کی برم تو کارش خدا می دونه.
اما بعد از و بازرسی ها. اولش با امامی بو توی نهضت که عالی انجام شده بود. بعد با علمداری، همون ساختمون دیروز که باز تایید نشد و دست آخر با مهدی الله وردی عزیز توی هفت تیر. یه اول و یه دوم. چقدر حرف زدیم. از سرطان گرفتن زن آسانسوری که این کارا مال اون بود. اینکه بدخیم و طرف و زنش که هر دو تا جوونن یه بچه کوچیک هم دارن. از اینکه یارو قاطی کرده و کنترل روی فکرش نداره. خدا رو بابت سلامتی که دارم شکر میگم. بازرسی که تموم شد (کنار خونه معروف و درن دشت سمنان، پایین هفت تیر) با موتور اومدیم خونه. به مهدی گفتم که چقدر موتور دوست دارم و یاد موتور خودمون افتادم و خاطراتمو بهش گفتم. اونم شروع کرد به خاطره ای که برای احترام به اون خاطره و اون زمان و اون مکان که تصورش آدم رو غرق لذت میکنه می نویسم. گفت که باباش یه تراکتور داشته و هر وقت باباش خواب بوده می رفته سوییچ تراکتور رو بر می داشته و می رفته با رفیقاش دور دور. می گفت یه بار سوییچ رو بر میداره و یکی از دوستاش می شینه پشت رل و با سرعت تمام حرکت می کرده که یارو یه دفعه دور میزنه و با سرعت میره تو دیوار خونه مهدیشون و دیوار بخشی از خونه رو خراب می کنه. مهدی تعریف می کرد (با چه شور و حرارتی هم تعریف می کرد) و من بلند بلند می خندیدم. بعدش گفت که سریع فلنگو بسته و جیم زده و دو شب خونه نرفته و هر شب یه جایی می خوابیده و شب رو به صبح می رسونده. روز سوم اهالی از طریق دوستای مهدی که محل اختفاشو می دونستن میان و بهش میگن باباش گفته در امانی، فقط بیا خونه. این بدبخت هم میره و میگه اولش که اومد خونه چیزی نگفت که یه دفعه سیمای باباش قاطی میشه و چند تا چک آبدار حواله مهدی میکنه و میگه ناخن هاتو میکشم اگه دفعه بعد دست به سوییچ تراکتور بزنی و همش بش می گفته که خونه خرابم کردی. بعد می گفت که گفته درستت می کنم. میگفت چند روز گذشت و دیدیم خبری نشد و گفتیم همه چی خوابیده احتمالا. بعد یه پنجشنبه روزی که مهدی داشته از مدرسه میمومده خونه باباش بش گفته بیا باغ و این بدبخت هم رفته و می گفت باباهه هم نامردی نکرده و با چوب سنجد از گردن تا کف پاشو زده. می گفت پوب سنجد تیغ تیغه و همش این خارها میرفته تو تنش. خلاصه باباهه از بالا تا پایین مهدی بدبخت رو زخم و زیلی می کنه و نهایتا چندنفر از روستایی ها میان مهدی رو از دست باباش نجات میدن. ملت به باباش میگن بچه رو کشتی، اونم میگه دلم خنک شد. مهدی میگفت وقتی وارد باغ شدم، گفتم می خواد کار دستم بده، چون پنجشنبه بوده و زود از مدرسه تعطیل شده بوده. بعد اون اتفاق باباش بش میگه خونه بخواب و درد بکش. بعد میگفت روزی که رفتم حموم پشتم شبیه گورخر شده بوده و همه تو حموم عمومی ده می خندیدن. می گفت هنوز که هنوزه وقتی میره ده و با پیرمردها حرف میزنه، همه بهش میگن یادت میاد پشتت شبیه گورخر شده بود؟
همین خاطرات سادست که بعضی وقتا ما رو به اوج لذت می بره. آره، به قول اخوان شاید زندگی شاید همینه!