همه چی برای نوشتن جوره. همه چی.شما چی میخواین تا ببینید که همه هستن. قبلش بگم فقط یه قلم رو نداریم، البته یه جورایی داریمش ولی درست و حسابی که نگاه کنی باید بگیم نداریمش. اونم چیزی نیست جز اصلی ترین (:)) رکن نویسندگی، یعنی تنهایی. البته اگه میگم یه جورایی دارمش واسش دلیل دارم، چون امیر بدبخت خوابیده (ایشون به جای اینکه خوابیده باشن، خوب خوابیدن که این هم از داستانی که خودشون دیشب واسه خودشون نوشتن، اومده، بگذریم...). خلاصه اینکه یه صبح ایده آل زمستونی با نم بارون بیرون. صدای گرامافون هم بلنده و آهنگ های مرحوم همایون خرم با صدای الهه و مهستی و کورس سرهنگ زاده و قوامی و ... پخش میشه.خودم هم میزونم. دیشب خوب خوابیدم. این گرامافون که از دیشب تا حالا روشنه منو ترغیب کرد که بنویسم. خوشحالم که می تونم زنده باشم و این لحظات خوب رو تجربه کنم. هم این لحظات و هم لحظاتی که دیگران تجربش کردن و تو نوشته ها یا توی سایر آثار هنریشون آوردن. همش حرف تعریف لذت این لحظات زیبای صبح شد که الحق این همه تعریف هم داره.
اما مطلبی که میخوام بنویسم... دیشب بعد از خوردن شام، پیاده راه افتادم طرف خونه امیرشون. وسط های راه بود که نم نم بارون شروع شد و خیلی ملو شروع به باریدن کرد. منم بی خیال زیر بارون قدم میزدم و لذت می بردم. داشتم از بلوار روبروی نونواییه مدیران رد می شدم که بیام اینور خیابون که یه دفعه یه پراید رد شد و من ناخودآگاه چشمم رفت روی پلاکش و شروع کردم پلاک ماشین لیلی رو بلند گفتن. باورتون نمیشه، ماشین لیلی بود و خودش توش. نمی دونم دیدم دید منو یا نه ولی این از اون بازی هاییه که خیلی انجام میدم و در قریب به اتفاق موارد درست در نمیاد ولی دیشب درست دراومد و ماشین، ماشین همونی بود که انتظار داشتم و اونم کسی که دلم این همه براش تنگ شده بود. 
اما تیر خلاص رو یکی دیگه زد. الان شاید بپرسید مگه میشه آدم لیلیشو دیده باشه و اتفاق دیگه ای بزرگ تر از اون بیافته. آره. برای منی که اتفاقات و وقایعی که باهاشون حس نوستالژیک دارم، مهم تر از همه چیزه، دیشب اتفاقی که خیلی دوستش دارم افتادو تنها توی خونه امیرشون نشسته بودم و داشتم با کانالهای مختلف ور میرفتم.داشتم Mezzo میدیدم که بعد از مدت طولانی زدم بی بی سی و بگو چی داشت نشون می داد. مستند "کنسرتی که اجرا نشد" اثر بهمن فرمان آرا درباره زندگی "پرویز یاحقی". یعنی مثل بچه ای که کتکش زده باشن نشستم پای این مستند. حالا خوبه ده بار این مستند رو دیدم. میدونی این مستند مثل "چتر و گربه و دیوار باریک"، مثل " سینما پارادیزو"، مثل "روز قتل رییس جمهور" مثل "کفاره گناه" می مونه برام. انقدر بار حس نوستالژیک و تخیلی که توی من ایجاد میکنه زیاده که ارضا میشم. اگه دیشب امیر بالا بود من خیلی بالاتر از او بودم. تازه قبلش ناراحت بودم چرا اون بالاست و من بالا نیستم. خلاصه وقتی مستند تموم شد دیگه هیچ حسی برام نمونده بود جز خواب.بیداری زجرم میداد. فقط باید میخوابیدم و می رفتم توی رویاهام. خدا رو شکر خوابم هم میومد. آهنگهم داشت از گرامافون پخش میشد و من رفتم توی دنیای خیالی خودم که مدینه فاضله منه. ساعت 4 صبح پا شدم، دیدم هوا تاریکه. فکر میکردم صد ساله خوابیدم. بعد که دیدم ساعت چهاره گرفتم دوباره کپیدم. تا اینکه ساعت 8:30 از خواب بیدار شدم و نشستم پای لپ تاپ و کمی توی فیس بوک بودم و یه مطلب خوب خوندم که از اون نوشته های تصور فانتزیه که توی پست بعدی واستون میذارم. بسه!
آخر مستند نوشته بود:
پرویز یاحقی
1314/6/31
1385/11/11
و صدای اون زن ناشناس که تو ابهام موند واسه همیشه!