وقتی یه مریضی داری که میخوای هر چی زودتر خوب شه، همه زمان رو میکشی تا به اون لحظه رهایی برسه، ولی اون ته ته ته قلبت یه چیزی هست، نمی دونم از جنس چیه، مادست یا انرژی یا هر چیز دیگه، ولی اون شیطون کوچولو داره کل هیکل و فکر و زمان و خانواده و خلاصه زک و زنبیلتو بازی میده که خوب نشی. آره، الان اون شیطان کوچولوی درونم داره بدجوری جفتک میندازه. اگه بگم نمی دونم چی میخواد دروغ گفتم، میدونم چی میخواد که درد لحظه ایش درمون بشه و بی خیال شه، ولی اون چیزی که مثل لیسک میمونه و به بچه میدی تا خفه شه رو نمی دونم چیه که بدم دست بی صابش و بکشه از ما بیرون.
سال تحویل شد... سال 91 هم گذشت و یه چند قدم دیگه توی بازی گردو شکستم با مرگ، بهش نزدیک تر شدیم. درسته آخر با نوک پا و نیم پا هم که بریم، میزنه سرمونو میشکونه و پشتمونو به خاک میزنه، ولی برد ابدی در بازی زندگی و مرگ دست خود ماست. جالبه! اگه بخوای مرز جبر و اختیار و با یه تیکه گچ مشخص کنی، یه جاهایی دست به چونه می ایستی و میگی واقعا کجا رو باید خط بکشم؟ ولی سال 91 سال خوب و پرحادثه ای بود. از دوباره پیوستن به لیلی و دوباره جداشدن ازش، کش اومدن رباط پام، رفتن به سربازی که مسلما مهم ترین اتفاق شخصیه من بود، از فروختن خونه سابق و کوچ کردن به خونه جدید و تجربه نظارت پروژه برق و روزها و شبهایی که انقدر خسته بودم که فقط نعشمو به خونه می رسوندم و بعد از در آوردن لباسام فقط می خوابیدم. الان ساعتو نگاه کردم دیدم بیشتر از یه ساعت از سال تحویل گذشته. این زمان بدمصب هم انگار سگ دنبالش کرده و میخواد پاچه شلوارشو بگیره که داره مثل خری که نشادر ریختن تو ماتحتش داره میدوه و میدوه و ....
بابا با علی رفته پیش دوستش. سال جدید مسلما با نوسان های روحی من ادامه پیدا خواهد کرد و هیچ قولی به خودم نمی دم که آخر سر مثل همیشه، دیدن یه موجود بدبخت باشه که فقط زده زیر همه قولاش. میگذرونیم ولی بدون هیچ پیش شرطی و سعی میکینیم زندگی کنیم. نمی دونم آخر سال جدید هستم یا نه، ولی آرزو میکنم که شاد باشم و زندگی کنم. برای همه آرزوی موفقیت و شادی دارم، مخصوصا لیلی. ضمنا در حین نوشتن دارم اولین آهنگ سال جدید رو هم گوش میدم و اون چیزی نیست جز جان عشاق!
خوش باشید!