با زنگ مامان بیدار شدم و امیرحسین رو هم بیدار کردم. علی که پا نمی شد. بعد رفتیم خونه عزیز که تلویزیونشو درست کنم. نمی دونم چرا فکر می کنه درست کردن تلویزیونش فقط از دست من برمیاد. در صورتی که فقط یه روشن خاموش کردن ساده رو انجام دادم و درست شد. بعد از اینکه درست شد (درست بود!) می خواست دستمو ببوسه، انگار کلید دروازه های بهشتو داده باشی بهش. بعد رفتیم خونه عمه. من که تو نرفتم و به دایی و امیرحسین توی بستن باربند کمک می کردم. بابا هم بالاخره راضی شد با جمع خانوادگی بره شمال، خوب وقتی بابا راضی بشه، عمو منصور (خلف صالح بابا) هم راضی میشد که شد و قرار شد فله ای برن شمال خونه عمشون. بعد رفتیم خونه عمو محمد و بعد یه ربع اومدیم خونه تا بابا وسایل دوستشو که خونمون دپو کرده بهش بده و بعد من ببرمشون خونه عمه واسه مسافرتشون. مامان که رسما تو آسمونا بود و وسایل خودشو داشت جمع و جور می کرد. بعد بردمشون خونه عمه و خودم برگشتم خونه عزیز تا دسته کلیدمو بگیرم. بعد از اونجا رفتم جلوی مدرسه ابتدایی سابق و یه یادی از گذشته کردم و بعد اومدم خونه. تو خونه پای تلویزیون بودم و مستند ابتهاج که چه حالی داد، مخصوصا وقتی داشت از قطعه "ارغوان" صحبت می کرد. بعد یه مستند دیگه راجع به یزد و شیراز. خلاصه دو روز اول امسال که بدجوری حال داده. به قول قدیمیا، سالی که نکوست از بهارش پیداست. ایشالا برای همه همین جوری باشه.آمین! همین!