رسما خزعبلات خالص!
حرف زیاده. هم حرف اتفاقات افتاده در جهان خارج و هم اتفاقات افتاده و در حال افتادن در جهان درون. در حالی می نویسم که رسما بالام، آخرین قرص از خشاب ابتیاع شده امروز بعد از ناهار میهمان معده و روده های حقیر بودن و الان توی عوالم خوب خوب هستم. فردا باید برم یگان و چه زود عید و بند و بساطش تموم شد و رفت. آهنگ "مهتاب" از آلبوم "سلانه" رو گذاشتم پخش بشه تا با فاز مضاعف بنویسم. وقتی عصر دراز کشیدم تا بخوابم، این آهنگ رو برای n امین بار گذاشتم تا پخش بشه. خیلی رفتم تو نخش. آخه هر آهنگی یه تصویری ذهنی توی آدم می سازه که اون تصویر از یه سری المان ها تشکیل شده. الماناش معمولا از همین دنیای اطراف خودمون میان. ولی نمی دونم چی توی این آهنگ هست که تصویر ذهنشی برای من، چیزی از المان های اطرافم نداره. یه جورایی مجرد و انتزاعیه. یعنی یه چیز انتزاعی بتونه یه مفهوم انتزاعیه دیگه رو توی ذهنت تداعی کنه، باید خالق شاخی داشته باشه که علیزاده خداییش هست و این رگه هاست که علیزاده رو از بقیه متمایز می کنه و مهر علیزاده رو پای آثارش می زنه.
دیشب خونه عزیز بودم. دو تا فیلم دیدم. اول چهارشنبه سوری رو تمام کردم. بعد "به همین سادگی" رو دیدم و بعد "هامون". دیشب شب خاصی بود. شبی که سنگین بود و فشارش رو روی خودم حس می کردم. یه شب مهتاب در بی نوری محلات، بار خاطرات خونه عزیز، محلات اطراف و حدود 50-60 سال خاطره. عزیز که شامشو داشت می خورد، رفتم سیگار خریدم و اومدم. بعد فیلم دیدم و بعد یه شام خوب: گوجه کباب با ماست که عکسش رو هم گرفتم و اینیه که پایین می بینید:

اومدم توی حیاط و سفره رو پهن کردم و به یاد روزها و شبهایی افتادم که بابابزرگ هم بود و با هم تو حیاط شام می خوردیم. زیرنویس های فیلم "فصل کرگدن" رو گرفته بودم و یه بار دیگه فیلم رو با زیرنویس (البته خیلی سریع) دیدم. به همین سادگی خیلی خوب بود، موسیقیش که شاهکار ملودی "ساری گلین" و دودوک فوق العاده "رضا عسگرزاده". بعد دیدن فیلم فصل کرگدن هی به خودم گفتم این موسیقیش چقدر آشناست، بعد توی تیتراژ دیدم که مال کیهان کلهر بود، برداشت هایی از قطعه "شهر خاموش" که به یاد کشته شدگان حلبچه ساخته شده. فیلم موضوعش کردی بود، کارگردان کردی، آهنگساز کرد و روایت ملودی هم کردی. واقعا باید به بازی استثنایی "بهروز وثوقی" اشاره کنم که چشماش هنر بازیگری این مرد رو برای هزارمین بار تایید کردن. هامون هم فیلم خوبی بود. اونم خوش ساخت و مثل تمام ساخته های مهرجویی فلسفی. بعد خوابیدم. صبح رفتیم خونه خاله و بعد خونه عمو یوسف و بعد خونه خاله آخری و بعد برگشت به خونه و ناهار مامان که سوسیس و سیب زمینی داشتیم و رسوندن وسایل دوست بابا به سوکان و توقف کوتاهی توی پارک و اومدن به خونه. بعد ناهار و بعد خواب و بعد رفتن به خونه خاله معصومه واسه عید دیدنی و الان هم خونه هستم و بابا و مامان رفتن ادامه عید دیدنی.
دلم برای هیچ کس تنگ نشده و از این بابت خیلی راحتم. بعضی وقتا آرزو می کنم کاش لیلی اس نده. الان که زیاد بهش فکر نمی کنم و راستش تصمیم گرفتم که کمتر بهش فکر کنم و هر وقت یادش میاد یه جوری منحرفش کنم و خودمو با چیزای دیگه سرگرم کنم.
این چند روز فرصت خوبی بود برای رسیدن به زندگی، رسیدن به خودم و مهم تر از همه نوشتن که فوق العاده حس خوبی داره. سعی کردم این چند روز رو پر و پیمون بنویسم. از وقتی اینجا می نویسم دیگه توی دفتر خاطراتم جز دو سه بار، چیزی ننوشتم، ولی همیشه گفتم هیچ چیزی جای نوشتن توی دفتر رو نمی گیره و قداستش هم بیشتره.
چند تا وبلاگ خوب پیدا کردم و می خونمشون. دنیا در عین کوچیکی مکانیش، خیلی خیلی بزرگه، حتی بزرگتر از کل کیهان، اونم به خاطر بی شمار پنجره ای که هر کس داره و از توش به این جهان نگاه میکنه. بعضی وقتا ظرف وجودیت جواب نمیده و مجبوری یه مدت بی خیال همه چی شی، ولی وقتی کرم داشته باشی و به این جور زندگی معتاد شده باشی، راهی برای فرار وجود نداره.
فردا دوباره دوره سربازی از سر گرفته میشه. فردا 217 امین روز خدمتمه. روز 8 فروردین باید تو یگان بخوابم، با رضا. رضا و رمضون، 18 فروردین ترخیص میشن و دو تا نیروی جدید میان و افسانه رمضون تموم میشه.
الان که علی نیست، دلم فقط تنهایی میخواد و خوب به کارام میرسم. من و وحید و امیر یه بازی داریم که یه دفعه به هم میگیم: دقیقا الان به چی فکر می کردی؟ الان اون بازی رو با خودم کردم و دیدم هیچ جا نیستم و بنابراین همین!
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 19:29 توسط وحيد
|