دقيقا از 24 ساعت قبل تا الان خدا ميدونه چقدر اتفاق افتاده. فكر كن قبلا فلاپي 1.44 مگابايتي مثل هارد 1 ترابايتي اين دوره زمونه بود. براي زمان هم داره يه همچين اتفاقي مي افته. يعني چي؟ يعني اينكه بچه كه بوديم توي يه 24 ساعت يه اتفاق اگه مي افتاد، ولي الان چي؟ مي بيني يه دفعه 7-8 تا اتفاق توي يه 24 ساعت مي افته. بشر كجا رسيده داره زمان رو هم داره mp3 ميكنه. خوب برسيم به اتفاقات ديروز و امروز. ديروز كه پنجشنبه بود و ساعت 8 رفتيم سر يگان و ساعت 11 هم بساطمونو جمع كرديم و رفتيم پي زندگي خودمون. دقيقا من و محمد نلو و علي و حسن توي يگان بوديم، فقط 4 نفر. بعد گفتيم پا شيم بريم ديگه، همه رفتن پي عشق و حالشون، اون موقع ما نشستيم داريم وجدان كاري مثلا به خرج ميديم. توي بازه 3 ساعت مذكور هم كاري نبود و علي گير داده بود چرا زن نمي گيري. انگار بايد به عالم و آدم حساب پس بدي كه چرا زن نمي گيري. خلاصه ايشون نفر صدمي بود كه براش توضيحات مزخزف تكراري رو مي دادم. بعد از ساعت 11 اومدم پايين و رفتم توي آسايشگاه سربازا. ناهار طرفاي ساعت 12:30 رسيد و يه نيم ساعت بعد كباب و برنجو ريختم تو خندق بلا. به جاي رضا قرار بود مسلم بياد كه تا ساعت 5 پيداش نشد. منم كه عاشق تنهايي، شروع كردم ور رفتن با تلويزيون و روزنامه ها و بعد دراز كشيدم كه فرجي ساعت 4:30 اومد و ماشينو گذاشت و رفت. بعد مسلم اومد و زمان به سرعت گذشت. سرباز ارتش هم كه پيش ما بود اومد پيشمون و تو حياط نشسته بوديم و حرف مي زديم. زمان به حرف از شاهرود و ابرسيج و طبيعت شاهرود گذشت تا شام رو آوردن و مسلم هم كليد كرده بود به معماي مجيد. بعد شام خورديم و عجب سفره اي شده بود. تو حياط، شام سربازي كه مخلوطي از سويا و سيب زميني و تخم مرغ بود و نوشابه و دوغ و چيپس و پفك. خلاصه شب به ياد موندني اي شد. مسئول شب اومد و رفت و ديگه مال خودمون بوديم و حرف بين من و مجيد ادامه داشت. چقدر از دست كلاه قرمزي و فاميل دور خنديديم. تا اينجاش خوب بود كه مسلم رفت توي آسايشگاه كه افكن بزنه كه از شر پشه ها بخوابيم كه اومد و گفت توي آسايشگاه موش هست. هر دو تامون گفتيم كه توي آسايشگاه نمي خوابيم. من گفتم ميرم نمازخونه يگان و مسلم هم اومد و رفتيم اونجا خوابيديم و در آسايشگاه رو قفل كرديم. صبح اول يه چلغوزي بيدارمون كرد و بعد علي اومد و ما هم منتظر بوديم كه سربازها بيان و پست رو از ما تحويل بگيرن كه نيومدن و من داشتم آمپر مي چسبوندم. مسلم رفت ماموريت و من موندم تا سربازا بيان. به بابا گفتم شارژر موبايل رو بياره كه شارژ ندارم. القصه... قديرزاده اومد و جنگي حركت كردم سمت خونه. بعد از رسيدن رفتم توي نت و فيسبوك و بعد اومدم پايين و ته بندي مختصري كردم و به همه دوستان نزديك دوران آموزشي زنگ زدم. اول از همه به محمدحسين فردوسي نازنينم، بعد به علي ستارزاده، علي كاشاني، بعد ايرج، رسول و علي فياض و نهايتا دكتر علي نازنين. همه خوب بودن. فقط علي فياض جواب نداد. حسين كه تو ماشين بود و داشت ميرفت گردش، علي كاشاني اهواز بود و توي اردوي راهيان نور، ايرج تازه از شمال اومده بود، علي ستار كه منو نشناخت و چقدر اذيتش كردم، مرتيكه شماره منو اشتباهي يادداشت كرده بود توي آموزشي. رسول هم روز اول عيد با محبوب دورافتادش عقد كرده بود و دكتر هم خوش بود و سرش در كنار يگان خودش به سه تار و تئاتر گرم بود. خيلي احساس خوبي بود زنده كردن خاطراتي كه انگار همين ديروز بود كه گذشت و رفت توي تاريخ. بعد به محمود زنگ زدم كه فيلم مراسم اسكار امسال رو ازش بگيرم كه قرار شد طرفاي ساعت 8:30-9 شب به من خبر بده. راستش ديروز ليلي اس داد كه فيلم مراسم اسكار امسال رو ميخواد. منم از يگان به علي اس دادم كه واسم دانلود كنه. امروز كه اومدم ديدم مراسم فرش قرمز اسكار رو دانلود كرده. الغرض امشب يا فردا بايد فيلم رو به ليلي برسونم. تا چي پيش بياد. بعد تو خونه مي چرخيدم كه امير زنگ زد كه بريم بيرون. رفتيم مامانشو پياده كنيم و بريم دور بزنيم كه مامانش دوباره زنگ زد و برگشتيم خونه تا توي آتليش از خانواده مستاجرشون عكس بندازه (خدايا! نگاه كن كجا رسيديم!). بعد اومديم بالا و مثلا من رفتم عيد ديدني و عيدي هم گرفتم! بعد رفتيم طرف يه باغ قديمي كه خاطرات امير كه به 15-16 سال قبل مي رسيد زنده بشه. تو باغ چند نفر بودن كه اجازه گرفتيم و سركي كشيديم و يه پيرمرد و يه پيرزن توي باغ بالايي، در حال چروندن گوسفند بودن كه بهانه اي شد تا امير بره دوربينشو بياره تا ازشون عكس بگيريم. اومديم خونه اميرشون كه بابا مامانش نبودن و رفتيم خونمون تا كليد خونه اميرشونو كه عيد به من داده بود بهش برگردونم. خلاصه كليد و گرفتيم و دوربينو برداشتيم و رفتيم سراغ لوكيشن كه عكس بگيريم. گوسفندها نزديك ما بودن كه با اومدن ما به باغ پيرمرد و پيرزنه يه دفعه رم كردن و رفتن و داد و قال پيرمرد موند و نذاشت عكس بگيريم و رفتيم از كوچه باغ ها و درخت ها عكس گرفتيم و حرف مي زديم مثل پلنگ. به شخصه به اندازه يه سخنراني دو ساعته فقط من حرف زدم. بعد تموم شد و يه روز خاطره انگيز واسه پيري هامون درست كرديم. اومدم خونه و مثل پلنگ ماكاروني و سالاد و نوشابه رو ريختم تو بلاكده و الانم اومدم بالا و مشغول نوشتنم. دارم از خواب پاره ميشم. امروز شد 220 روز خدمت و 418 روز ديگه تا ترخيص. همين!