روزنامه خزعبلاتی صبح و ظهر و عصر و شب ایران
پنجشنبه 26 ارديبهشت 1392
تک شماره : صفر ریال
مدیرمسئول، سردبیر، تایپیست، گرافیست، آبدارچی : وحید

ديروز يه روز پركار خوب بود، مخصوصا وقتي پنجشنبه باشه. صبح طبق معمول يگان بودم. اتفاق خاصي نيافتاد، فقط مثل هميشه چند تا مزاحم هميشگي بيكار كه انگار اومدن به يگان و به پر و پاي ما پيچيدن، توي طالع نحسشون نوشته شده، اومدن و يه سري چرند به ما تحويل دادن و ما هم چند تا چرند روي چرندهاي اونا گذاشتيم و  تحويل اونا داديم تا برن گورشونو گم كنن. ظهر ساعت 12 از يگان اومدم خونه و بعد از رسيدن متوجه شدم كه جناب پسرعمه جان با اين همه زوري كه شب قبلش براي وارد كردن مفاهيم حسابان به مخ گراميشون كرده بودم، هنوز به سان خري چموش و عصبي در گل زار حد و مشتق و مثلثات دست و پا مي زنن. معلوم شد كه بعله، گاومون زاييده و امشب هم بايد بريم به زور نكته ها رو بكنيم توي مخشون. خوب يكي بهشون بگه بابا، هر كه را بهر كاري ساختن، دليل نميشه همه برن رياضي بخونن. خود من الان كه رفتم فوق ليسانس برق قدرت گرفتم مثلا چي شدم؟ الان اگه به من بود دوست داشتم ادبيات بخونم يا تاريخ. پدر جو بسوزه و پدر بي سوادي و فقر فرهنگي خانواده ها...
بعد دوست شفيق و رفيق قديم و يار غار و خيابان و بيابان و كوه و دشت، امير، تماسي برقرار فرمودند كه شاهرود كنسله و فقط يه بازرسي توي دامغان داريم. قرار شد ساعت 2 پيش شازده باشم. ناهار خوردم و راه افتادم طرف خونه اميرشون و ساعت 2 حركت كرديم سمت دامغان. ايشون به خواب عميق رفتن و حقير، با گوش دادن به آهنگ ها توي عوالم خودم بودم. رسيديم دامغان و بازرسي به خوبي به انجام رسيد و بلافاصله، شال و كلاه كرديم و اومديم طرف شهر و ديار خودمون، سمنان.
مثل سفر كاري قبلي كه با احسان رفته بوديم، رفتني به خواب گذشت، ولي برگشتني به حرف و ياد و پند و گوش دادن به آهنگ ها گذشت. دفعه قبلا ونجليس ما رو برد توي آسمونا، ولي ديروز اين مهم به عهده دو نفر بود. همايون خرم به عنوان آهنگساز كارها و الهه به عنوان خواننده. دو تا آهنگش رو توي سكوت محض و بدون هيچ رد و بدل شدن حرفي گوش داديم. آهنگ "منم مجنون كويت" و "رفته". گردنه آهوان رو چهارنعل اومدم پايين و رسيديم سمنان. امير رو رسوندم خونه و ماشين رو دادم به جناب پدر و ايشون هم من رو رسوندن خونه عمه جان. عمه جان مثل هميشه پاي اجاق بودن و حلواي هويج درست مي كردن و سالاد الويه. منم كه شكممو چرب كرده بودم براي اونا. دمار همه چي رو در آوردم. اول حلوا رو نابود كردم و آخر سر بعد از تدريس به پسر عمه عزيز، چنان بلايي سر ظرف سالاد الويه آوردم كه شرمندگي از وجناتم مي باريد، ولي چاره چي بود؟ تقصير عمه جان بود كه غذا رو زيادي خوشمزه درست كرده بود.
ساعت 8:45 تصميم شد به اتفاق حسين و رضا بريم ديدن محسن كه داداشش به تازگي فوت شده بود. رضا رو دقيقا از 12 ارديبهشت 91 (روز عروسيش) نديده بودم. توي تهرون زندگي ميكنه و همون جا هم مشغوله. رفتيم خونه محسنشون. مادرش يكي دو سال قبل فوت شده بود و حالا داداشش كه همون روز بچش به دنيا اومده بود. هيچ حرفي نمي شد زد راجع به اتفاق افتاده و فقط براي دل تسلا و عرض تسليت رفتيم پيش محسن. باباش انگار ديوونه شده باشه، خود محسن هي مي گفت نمي فهمه چي شده. خدا صبر بهشون بده. تنها دعايي كه مي تونيم از خدا براشون بكنيم همينه. 
بعد با حسين اومدم خونه و بهش گفتم اگه سربازي تموم شده، ميخوام بيام شركتش و كنار دستش كار كنم. حسين هم از خداش بود و خيلي استقبال كرد. خدا كنه جور بشه، آمين!
با رسيدن به خونه ديدم ماشين عمو منصور دم در و امشب مهمون ما هستن. منم رسما خواب بودم ولي يه دو ساعتي پيششون نشستم و بعد از رفتنشون اومدم روي تخت و رفتم. امير قبلش زنگ زده بود كه بريم بيرون ولي ديدم نا ندارم بلند شم و گردش ديشب رو بي خيال شدم. اتفاق جالب ديگه اينكه موبايل ايرانسلم همش خاموش ميشه، امروز به زور روشنش كردم و گذاشتم توي شارژ. 5 دقيقه بعدش اس اومد. گفتم ليليه (اين چند روز منتظرم فقط بگه چي شده، ولي دلش رضا نميده كه حرف بزنه يا بزنگه. تموم موبايل هاش خاموش و گوگل تاكش هم خاموش ميشه و اگه هم باشه جواب نميده و بيزيه) ولي احسان بود كه نوشته بود بيداري؟ سريع بهش زنگ زدم كه گفت sms مال ديشبه، دقيقا وقتي موبايلم قطع بوده و مي خواسته بريم بيرون.
خلاصه ديروز روز خوب و پركار و مثبتي بود. ولي همه اينا توي سايه كارهاي عجيب و غريب ليليه كه نمي دونم چشه... كاش بدونه چقدر نگرانشم... كاش بدونه. همين!