حرفهایی که مثل تیله های بچگی می مونن - 4
داستان زندگی فضیل عیاض
وی در ایام جوانی به راهزنی اشتغال داشت تا بر اثر حادثهای توبه کرد. اینم داستانش:
فضيل بن عياض ، يكي از دزدان معروف بود. كاروانها را مورد دستبرد
قرار مي داد و با نهايت زبردستي ، اموال مردم را به غارت مي برد. كاروان هايي كه
از منتطقه ي سرخس مي گذشتند ، تمام مراقبتهاي لازم را به كار مر بردند كه به چنگ
فضيل گرفتار نشوند.اين راهزن خطرناك ، به
دام عشق دختري افتاد و تصميم گرفت شبانه خود را به خانه ي معشوقه ي خود برساند و
از وصل او كامياب شود. نيمه شب ، از ديوار خانه ي دختر بالا رفت ولي هنوز ، قدم به
خانه ي او نگذاشته بود كه آهنگ دلنشيني از خانه ي مجاور شنيد. گوش فر داد ، مردي
قرآن مي خواند و به اين آيه ي شريفه رسيده بود :
يعني : آيا هنوز وقت آن نرسيده كه دلهاي مردم با ايمان با ياد خدا خاضع و خاشع شود ؟.شنيدن اين آيه ، چنان تحولي در درون فضيل به وجود آورد كه بي اختيار گفت :خداوندا ! وقت آن رسيده است ؛ و فوراً از ديوار پايين آمد و از گناهي كه در نظر داشت چشم پوشيد. همين تذكر سبب شد كه فضيل از تمام آلودگي ها ، خود را نجات دهد و دست از دزدي و گناه بشويد . در همان شب كه اين دگرگوني در درون فضيل پديد آمده و او را سرگردان و منقلب ساخته بود ، گذرش به كاروانسرايي افتاد كه كارواني در آن فرود آمده و بار انداخته بود. فضيل در گوشه اي خزيد و سر به گريبان ، بر گذشته ي پرگناه خود افسوس مي خورد. در آن حال شنيد كه كاروانيان درباره ي ساعت حركت سخن مي گويند. يكي از كاروانيان مي گفت : رفقا ! امشب حركت نكنيد و بگذاريد هوا روشن شود ، زيرا به قرار اطلاع ، فضيل بر سر راه است و خطر او قافله را تهديد مي كند .سخن اضطراب آميز كاروانيان ، آتشي در دل فضيل برافروخت و از اينكه جنايات او ، اين چنين مردم را مضطرب و پريشان ساخته به شدت متأثر شد و بي اختيار از جا برخاست و گفت :مردم بدانيد من فضيل بن عياضم و آسوده خاطر باشيد كه ديگر فضيل دزدي نمي كند و سر راه را بر كاروانيان نمي بندد. او به درگاه خدا بازگشته و از گناه خود توبه كرده است.
عطار درباره وی مینویسید:
یک روز کاروانی شگرف میآمد و یاران او کاروان گوش میداشتند. مردی در میان کاروان بود، آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بدید. بدره زر داشت تدبیری میکرد که این را پنهان کند، با خویشتن گفت بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند، این بضاعت سازم. چون از راه یکسو شد، خیمه فضیل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامعه زاهدان، شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت برو در آن کنج خیمه بنه. مرد چنان کرد و بازگشت به کاروان. گاه رسید کاروان زده بودند، همه کالاها برده و مردمان بسته و افکنده. همه را دست بگشاد و چیزی که باقی بود جمع کردند و برفتند. آن مرد به نزدیک فضیل آمد تا بدره بستاند. او را با دزدان نشسته و کالاها قسمت میکردند. مرد چون چنان بدید گفت بدره زر خویش به دزد دادم. فضیل از دور او را بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد گفت: چه حاجت است؟ گفت: همانجا که نهاده یی برگیر و برو. مرد به خیمه در رفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم، تو ده هزار درم باز میدهی؟ فضیل گفت این مرد به من گمان نیکو برد؛ من نیز به خدای گمان نیکو بردهام که مرا توبه دهد. گمان او راست گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند.
داستان فضیل عیاض، تذکره الاولیا عطار