امروز كتاب "ابن مشغله" نادر ابراهيمي تموم شد. اگه بخوام جاهايي از كتاب رو كه خيلي رو من تاثير گذاشت رو بنويسم، بايد كل كتاب رو اينجا كپي پيست كنم. ولي توي تمام اين كتاب كه از بندبندش سادگي و محبت و شور زندگي مي باره، فقط آخرين صفحشو براتون ميذارم تا حداقل اگه اين كتاب رو نمي خونيد، همين كلمات اندك آخرشو بخونيد تا بدونيد چه آدم هايي توي عصر ما زندگي مي كردن. اونجا كه بعد از اون همه حرف راجع به شغل هاي مختلفي كه داشته از "نوشتن" و "چرا نوشتن" مي نويسه:

... اما نوشتن، غير از همه اينهاست. نوشتن مساله ايست جدا از تمام مسائل. ابن مشغله حتي دوست ندارد كه حتي درباره نوشتن حرف بزند. نوشتن، به تك تك مشاغل و جزء جزء زندگي او مربوط است، اما از چشمه ديگري آب مي خورد. اشتباه نكنيد. نه حرف از استعداد بالذاته در ميان است و نه چيزي در خون. حرف از جبر زمانه است و قبول اين جبر و تن سپردن به آن و پي گرفتن سرسختانه و شايد بيمار گونه. در حقيقت، اين راه به ما تحميل شد و ما غمگنانه پذيرفتيم.ما عاشق چشمه های خلوت بودیم، اما از نتوانستن بود که کنار هیچ چشمه ننشستیم. ما عاشق صدای  پرندگان و باز شدن گلهای جنگلی بودیم، اما از خواستن نبود که گوش بر آواز هر پرنده بستیم و از کنار گلساران چشم بسته گذشتیم؛ ما به راستی قصه روزگار خویش نبودیم که ناگزیر قصه پرداز روزگار خویش شدیم. ما زائر دلشکسته ی این خاکیم. اگر امید را دمی رها نکردیم، نه بدان دلیل بود که آن را در خود داشتیم، بل بدان سبب بود که امید را چون ودیعه یی به ما سپرده بودند تا به دست دیگران بسپاریم. ما خواسته ایم که بی هیچ منتی پل باشیم میان کویر و باغ -به این امید که عابران خوب، از دشت سوخته، به سبز باغ درآیند. و دست های ما همیشه به پایه های در باغ بسته است- مختصر فاصله ای ناپیمودنی...

1352/03/30