سفري با دوستاني جديد؛ سفرنامه جنگل ابر
سلام. الان يه مثنوي بلند بالا تقديمتون مي كنم. غزلي كه قصيده شد و قصيده، مثنوي شد. چند روزي ننوشتم، اصلا خونه نبودم كه بنويسم. از 8 صبح 14 خرداد تا الان فقط به اندازه 10 ساعت خونه بودم. از روز 13 خرداد شروع ميكنم. اون روز بعد از اومدن از يگان، يه چرت كوچيك عصرگاهي زدم و بعدش رفتم بازرسي دوم طبسي. كار بازرسي سريع تموم شد و اومدم خونه. اون روز مي خواستم برم دو تا كتاب تذكره الاوليا و تاريخ بيهقي بخرم. دفعه قبل كه رفته بودم انتشارات خلاق، دو تا رو تموم كرده بود و قرار بود بياره. يه دفعه ياد حسين حافظي افتادم. كتابفروش دسته دو سمنان كه كتابهايي توي كتابفروشيش پيدا ميشه كه ممكنه تو انقلاب هم پيدا نشه. رفتم اونجا و يه شاهنامه فردوسي گرفتم (50000 تومن) و كتاب هاي 53 نفر بزرگ علوي (كه دفعه قبل هر چي گشتم پيداش نكرده بودم، اين دفعه 2 تا پيدا كردم) و كاخ تنهايي (خاطرات ملكه ثريا اسفندياري) و آدم ها و خرچنگ ها (كلا اين 3 تا شد 10000 تومن). بعد از دو سه ساعت چرخ زدن توي مغازش اومدم خونه. اون شب قرار بود پسرداييم (محمد مهدي) و دو تا از دوستاش بيان خونمون كه فردا با پسرداييش و من و داداش بريم طرف جنگل ابر. فكر كنم حدود ساعت 12 شب بود كه اونا رسيدن خونمون. من و امير هم رفته بوديم چرخ شبانگاهيمونو بزنيم كه توي برگشت ديدم داره در پاركينگ بسته ميشه ومتوجه شدم تازه از تهران رسيدن. وحيد رو كه ميشناختم، اما براي اولين بار با موجودي ديوانه به نام محمد آشنا شدم. شام رو دور هم زديم و تصميم نهايي اين شد كه بريم جنگل ابر.
جنگل ابر
اونا داشتن نقشه ها و موقعيت ها رو ثبت مي كردن و من هم داشتم آخرين پستمو تو وبلاگ مي ذاشتم. بعد خوابيديم و صبح راس ساعت 8 با جمع كردن وسايل راه افتاديم سمت جنگل ابر. 29 سال از خدا عمر گرفته باشي و جنگل ابر توي بغل گوشت باشه و نرفته باشي، رسما سوخت تايم دادي. راه افتاديم و رسيديم شاهرود. براي صبحونه قرار شد جيگر بزنيم و هر جا مي رفتيم بسته بود. يه جيگركي كه همون بدو ورود به شاهرود ديده بوديمش رو رفتيم تو و سير جيگر زديم. بعد راه افتاديم سمت جنگل ابر. البت قبلش تمام وسايل خوراكي رو براي ناهار و شام و فردا خريديم. بالاخره به روستاي ابر رسيديم و بعد از طي مسيري خاكي و پردست انداز به خود جنگل رسيديم. يه جا بود كه ديگه نمي شد با ماشين رفت. ماشينو پارك كرديم و يه يه ساعتي پياده روي كرديم و به يه منظره خوب رسيديم و اتراق كرديم و در حال كيفور شدن بوديم كه سه تا ماشين شاسي بلند تهروني با يه گوني دختر پسر ريختن توي ويوي روبروي ما و شروع كردن به علم كردن بساطشون. ما هم بعد از گوش دادن به چند تا آهنگ كه توسط حقير اتخاب شده بود، برگشتيم. رسما پاره شديم تا برسيم به ماشينامون. بعدش يه ته بندي كوچيك با خرما و بيسكويت كرديم و راه افتاديم تا بريم محل چادرمونو انتخاب كنيم. توي برگشتني جنگل ابر، ابرهاي خودشو به ما نشون داد و ما از توي ابرها اومديم و به ماشينا رسيديم. بالاخره با كلي چونه زني، محل چادر در يه نقطه مناسب انتخاب شد و الحق جاي خوب و مناسبي بود. تنها بدي جنگل ابر (غير از نداشتن راه مناسب) نداشتن سرويس بهداشتيه. چادرها رو برپا كرديم و من و وحيد و محمدرضا و محمد رفتيم سراغ جمع كردن هيزم. علي هم كه كلا تا آخر سفر مسئول آتيش شده بود و بي خيال آتيش نمي شد. عصر ابرها هجوم آوردن و از كنار ما رد ميشدن. خيلي منظره زيبايي درست شده بود. بعد بساط ناهار (بهتره بگم شام) رو حدود ساعت 8 كه هوا هنوز روشن بود زديم به بدن. شام بال مرغ و سوسيس پنيري آتيشي داشتيم. جاي همه خالي. بعد كنار آتيش نشستيم و لذت مي برديم و حرف مي زديم. از هر دري. و چه شبي شد شب 14 خرداد. من خيلي خسته بودم. زودتر از بقيه خوابيدم (حدود ساعت 10:30)، بعد من محمدرضا خوابيد و بقيه هم طرفاي ساعت 12:30 شب كپشونو گذاشتن. صبح فردا، واسه صبحونه چاي و بيسكويت داشتيم و بعد رفتيم چرخ كوچيكي توي اطراف زديم و علي بساط ناهار رو به راه كرد. تركيب خوراك لوبيا و تن ماهي. عجب ناهاري شد. قبل ناهار وحيد و محمدمهدي رفته بودن يه جايي رو ديده بودن و توصيه كردن ما هم بريم ببينيم. يه مسير ده دقيقه اي رو رفتيم و رسيديم به اون مكان موردنظر. خود بهشت بود. ياد كوههاي آلپ افتادم كه توي مستندهاي طبيعت نشون ميده. كافي بود فقط هايدي و بزش و پيتر رو بذاري اونجا تا رسما فكر كني الان توي دامنه هاي آلپ نشستي. اونجا موبايل آنتن ميداد. زنگ زدم به امير و باهاش صحبت كردم. تو روزايي كه همه بچه ها يه وري رفته بودن، اين مرتيكه خودشو حبس خونگي كرده بود. بعد ناهار رو زديم كه مزش هنوز زيز زبونمه. بعد ناهار وسايل رو كامل جمع كرديم و جنگي راه افتاديم سمت خرقان براي ديدار مرقد عارف كامل، شيخ ابوالحسن خرقاني.از اونجا به بسطام رفتيم و ديدار مقبره عارف كامل بايزيد بسطامي. بچه ها رو بعدش به ديدار برج كاشانه بردم و از اونجا رفتيم سمت چشمه علي دامغان. تفرجگاه فتحعليشاه قاجار كه اتفاقا توي دامغان به دنيا اومدن ايشون. يه ساعتي توي چشمه علي بوديم و آبي به پاهامون زديم و از اوجا حركت به سمت شهميرزاد و خوردن بستني هاي خوشمزه ميدون و نهايتا رفتن به سمنان.
آرامگاه شيخ ابوالحسن خرقاني - روستاي قلعه نو خرقان شاهرود

آرامگاه بايزيد بسطامي - شهر بسطام (6 كيلومتري شاهرود)

چشمه علي دامغان (كاخ تفريحي فتحعليشاه)
اما چند نكته مهم:
1- وقتي با يه اكيپ باحال همه چيز تموم و همه چيز فكر شده مسافرت ميكني، به جاي اينكه بشيني غصه كمبود فلان چيزو بخوري، ميشيني و فقط حال ميكني.
2- ياران سفر، مهم ترين عنصر سفر هستن و خدايي بچه هاي ماهي بودن، مخصوصا جانوري به نام محمد.
3- هميشه وقتي تصميمي گرفته شد، بايد انجامش داد و دست دست نكرد. مدت ها قبل مي تونستم جنگل ابر رو ببينم، ولي تازه بعد اين همه سال موفق به ديدارش شدم.
4- درسته ياران و دوستان جديد خوبن و دنياهاي تازه اي رو مي بيني، ولي براي من هيچ كس دوستاي خودم نميشن؛ امير، احسان، وحيد و طاهر.
+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 21:20 توسط وحيد
|