سفرنامه درياچه الندان
چهارشنبه شب به اتفاق طاهر و احسان رفتيم پارك سوكان. امير هم بعد به ما اضافه شد. رايزني هامون براي فيكس كردن قرار به جايي نرسيد. امير كه نمي تونست بياد چون يه مهموني مهم داشتن، وحيد تايم آزاد شدنش معلوم نبود و همه چي رو هوا بود. فقط به علي (داداش) گفتم كه مياد يا نه و اونم موافقتشو اعلام كرد. اون شب طاهر و احسان جدي تصميم گرفته بودن برن طرف الندان و من و بقيه بچه ها فردا خودمونو بهشون برسونيم. فردا يعني پنجشنبه با نااميدي و اينكه هيچ خبري نخواهد بود، رفتم سمت يگان. طرفاي ده و نيم بود كه وحيد زنگ زد و گفت خبري هست يا نه و بهش گفتم كه با احسان هماهنگ كنه. طرفاي ساعت 11 به احسان زنگ زدم و گفت سفر قطعيه و طرفاي ساعت دو ميريم سمت الندان. ساعت يك رفتم دنبال علي و از شركت آوردمش خونه. وسايل رو جمع كرديم و منتظر احسان بوديم تا بياد. احسان اومد و رفتيم سمت خونه طاهرشون. رضا و غلامرضا هم اومدن و وسايل طاهر رو برداشتيم و رفتيم طرف شهميرزاد. رضا و غلامرضا، وحيد رو سوار كردن و حركت كرديم سمت الندان. بعد از حدود يه ساعت و چهل دقيقه به الندان رسيديم. دقيقا 11 ماه قبل با مجيد و طاهر و امير و وحيد براي اولين بار رفته بوديم الندان و اين دومين بار بود ي رفتيم اونجا. بساطمونو پهن كرديم و بچه ها اول شروع كردن به خوردن ناهارشون. من و طاهر و علي هم روزه بوديم. هوا نسبتا گرم بود ولي جنگل و آبگير محشر بود.غروب، من و طاهر و علي افطار كرديم و بعد چادرها رو علم كرديم و چاي و قليون و خوراكي. هوا هم كم كم داشت خنك ميشد. ساعت نه و نيم تن ماهي و خوراك لوبيا خورديم. من ديگه داشتم ميمردم از خواب. من و طاهر و علي رفتيم تو يكي از چادرها و بقيه تو چادر بغلي مشغول بازي بودن. تا ساعت يك توي خواب و بيداري آهنگ گوش مي دادم. از همه بيشتر ويولن جهانشاه برومند و سنتور فضل الله توكل رو گوش دادم. اين چهار نفر توي چادر بغل انقدر سر و صدا كردن كه صداي من و طاهر و علي در اومد ولي انگار تو گوش خر ياسين بخوني. بد تر از همه هم رضا بود. دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم. فقط يه چيزي بگم. ميگن هميشه آنچه را براي خود مي پسندي براي ديگران هم بپسند و آنچه را براي خود نمي پسندي براي ديگران هم مپسند. مطمئنم (چون ديدم ازشون) كه وقتي خودشون بخوان بخوابن همه بايد خفه شن.
شب گذشت و بالاخره اينا خوابيدن. منم هي مي خوابيدم و بيدار ميشدم كه يه دفعه يه سري صداهاي ناجور اومد. انگار يكي هي از كنار چادرهامون رد ميشد. هيچ صدايي ازش در نمي اومد. فقط مي دونستي يه چيزي داره حركت ميكنه. همه چسبونده بوديم كه يه دفعه غلامرضا داد زد و گفت آخ شونم. اون حيوون زده بود به شونش. صداي پرنده ها هم ميومد. انگار آلفرد هيچكاك اون صحنه رو درست كرده باشه. بعد ديديم صدايي مثل جويدن مياد. القصه با ترس و لرز شب رو به صبح رسونديم. فرداش فهميديم برادر عزيزي كه مزاحممون شده بوده گراز بوده. چون يكي از محلي ها رد شد و گفت آره بابا اينجا گراز هم داره و ما فهميديم كه چقدر آدم هاي احمق و شجاعي هستيم.
صبح پا شديم و چون نمي تونستيم قبل از ظهر برسيم سمنان روزه نگرفتيم. هوا عالي شده بود. خنك و ابري. خبري از آفتاب نبود و نشد، حتي يه ديقه. آي حالي داد. صبحونه رو من و غلامرضا كه از همه ديرتر بيدار شده بوديم زديم. بقيه قبلا خورده بودن. بعد نشستيم و آهنگ گوش ميداديم. يكي قليون ميكشيد، يه عده واليبال بازي ميكردن و خلاصه خوش بوديم. امير زنگ زد و گفت ميخواد بياد پيشمون و اومد و براي اولين بار بعد مدت ها دوباره هفت نفرمون دور هم جمع شديم. عصر با بچه ها جوجه زديم و من و احسان و علي و رضا برگشتيم و بقيه موندن و امشب ميخوابن. ميخوام ببينم با گراز چه ميكنن :)
برگشتني من و احسان با ماشين احسان اومديم و علي با ماشين رضا. شهميرزاد علي هم به جمع ما اضافه شد و رضا رفت خونه تابستونيشون توي شهميرزاد. چقدر تو ماشين با احسان حرف زدم. اونم چقدر حرف زد. خيلي حرف هاي خوبي بود. راضيم از همه چي. از مسافرت، از طاهر كه با اومدنش اين سفر جور شد و مهم تر ار همه احسان.
خيلي خوش گذشت. عكسهاي سفر رو هم ميذارم.
+ نوشته شده در جمعه بیست و یکم تیر ۱۳۹۲ ساعت 20:50 توسط وحيد
|