بعضي وقت ها "اصل"هاي زندگي ما آدما اشتباست. بعد تا تقي به توقي ميخوره مثل اين آدم خبره ها ميشيني و با نگاهي عاقل اندر سفيه وار و خيره مانده در افق هاي دور، واسه خودت ميگي: "هر كسي كاو دور ماند از اصل خويش، باز جويد روزگار وصل خويش".
عزيز من، اون اصلي كه داري اون موقع ازش صحبت ميكني، چاه ضلالت بوده. اگه بخوام با يه مثال مطلب رو روشن كنم، ميشه اينجوري: يه قاتلي رو در نظر بگيريد كه توي اوج قساوتش زده يه بابايي رو درست يا غلط تيكه پاره كرده. بعد اون لحظه اي كه ميخوان دارش بزنن، دل همه براش ميسوزه، حرف از حقوق بشر ميزني.خوب عزيز من تو اون شبي كه اين موجودي كه الان برات مثل قديس ها شده و اينجور داري براش دل مي سوزوني، داشت شيكم مقتول رو سفره ميكرد بودي ببيني اون روي حيوونيشو؟
آره؛ بعضي وقتا اصل ها كه قراره روزي روزگاري بهشون رجوع كنيم، از بيخ و بن روي سرابه. 
بايد "اصل" ها رو روي زمين محكم گذاشت، وگرنه همه چي ميشه مثل اون دلسوزي براي اون قاتل حروم زاده. ميشه نسبي ديدن همه چي. ميشه شاشيدن توي اخلاق. همه اينا رو براي خودم نوشتم نه هيچ كس ديگه، كه دارم رسما ميشاشم توي همه چي. بايد دادگاه ذهنت خيلي بيطرف باشه و سريع الحساب. بدون هيچ رحمي و ترحمي حكم رو سر وقت صادر كنه و همون موقع هم اجراش كنه. اوني كه مجرمه نبايد بخشيده بشه. نشه بعد يه مدت برگردي و محكوميت هاي مجرم هاي آدم هاي درونت رو ببخشي... نبايد بذاري دستگاه قضايي درونت دچار تساهل و تسامح بشه و اين وقتي ميسره كه "اصل" ها درست باشن و بعد از اون داشتن ضمانت اجرايي ابدي براي حكم هاي صادره وجودت و آخر سر كه ميشه سر همه چي، بايد ايمان داشته باشي، ايمان.