وقایع اتفاقیه پنجشنبه 3 مرداد 92
اين مدت اتفاق هاي خوب و جالبي افتاد. ديشب خيلي خسته بودم، فقط واسه اينكه يادم نره، اومدم و چيزهايي كه بايد الان راجع بهشون بنويسم رو نوشتم و رفتم. تازه تو اين چيزايي كه ديشب نوشته بودم، مي تونم بگم مهم ترينشون يادم رفت. همين الان بگم كه ديگه يادم نره. ديروز توي مسير برگشت از گرمسار، نزديك پمپ بنزين ده نمك، چشممون خورد به يه كاروانسرا. كاروانسراي معروف ده نمك بود كه فكر ميكردم اونور جادست. من احمق اين همه از اونجا رد شده بودم و چشمم بهش نخورده بود. حالا تو ادامه ازش مي نويسم.
اما روز پنج شنبه 3 مرداد، روزهاي خدمتم به 338 روز رسيد و شمارش معكوس به 300. امروز كه جمعست 299 روز ديگه مونده و اين دل خوش كنك تغيير صدگان چه حالي به آدم ميده. انگار كه به خر تي تاپ داده باشي. اول مرداد كه رسيد، 11 ماه خدمتم پر شد و رفتم توي برج دوازدهم خدمت. يه اتفاق ديگه ي مرتبط با سربازي كه چند روز قبل افتاد، براي روز اول مرداد بود كه تمام سربازها توي سپاه استان، افطاري دعوت بودن و من چون قرار بود شبش براي تولد رضا بريم بيرون نرفتم و البته بعدش خيلي پشيمون شدم. نه به خاطر تشويقيش، به خاطر دور هم بودن با دوستان يگان و فرصتي كه براي هميشه از دست رفت. اون شب جلوي سالن تربيت بدني وقتي رفتيم سراغ حسين زياري، محمد گنجي و يه سرباز ديگه يگان داشتن از افطاري سپاه برميگشتن. گفت كه خيلي جام خالي بوده. همون شب اتفاق مهم ديگه اي افتاد. اون شب بابا مامان و علي رفته بودن خواستگاري براي علي. تا ساعت 1:30 نيومدن، ولي وقتي اومدن خوشحال بودن و همه چي حكايت از اين داشت كه زن داداش آينده و خونواده محترم، خان داداش رو پسنديدن و خان داداش از هفت خان رستم و هفت خان اسفنديار به سلامتي گذشتن. خدا رو شكر همه چي خوب داره پيش ميره براش.
اما نوشته بودم كه دو روزه كه توي يگان با عشق و حال كار ميكنم. هم حس خوبي بهم ميده و هم گذر زمان رو حس نميكنم. روزهاي خوبيه. توي يگان هم جلوي پرده هاي اتاق رو بنر زديم تا نور شديد وارد اتاق نشه و جلوي ورود حرارت رو هم بگيره.
اما ديروز يعني پنجشنبه با امير رفتيم گرمسار. حدود ظهر بود كه زنگ زد و گفت بايد بريم گرمسار. بالاخره به هر ضرب و زوري بود رفتيم و بازرسي ها رو انجام داديم و برگشتيم. هوا خيلي خيلي گرم بود. از زمين و هوا و در و ديوار حرارت ميزد. توي مسير توي اين گرماي لعنتي و وقتي هيچ بوته اي تكون نمي خورد، صداي باد مسخره اعصاب آدم رو بهم مي ريخت. از دو تا چيز توي مسافرت (و كلا) بدم مياد شديد. اول تابستون و گرماش و دوم باد. انقدر كه از اولي بدم مياد از دومي بدم نمياد. برگشتني سر افطار بيشتر از يه ليتر آب خوردم. زبونم از خشكي توي دهنم نمي چرخيد. نمي تونستم حرف بزنم. ولي روز خوبي بود. روزه همين چيزاش قشنگه.
ديروز ظهر كه از يگان برگشتم، بابا گفت يه بسته پستي اومده. تا گفت بسته پستي، پيش خودم گفتم حتما همون كتابيه كه سفارش دادم. سريع بازش كردم و ديدم آره خود خودشه. اسم كتاب "پا به پاي آزادگان" بود و در مورد خاطرات امير سرتيپ عبدالله نجفي، فرمانده سابق نيروي زميني ارتش. خيلي وقت بود دنبال اين كتاب بودم. كلا كتاب هاي خاطره، بيوگرافي و اتوبيوگرافي رو خيلي دوست دارم. تيمسار نجفي هم فرمانده نيروي زميني و هم مسئول ستاد تبادل اسرا. يه خورده از كتاب رو همون ديروز خوندم. امشب احتمالا تمومش ميكنم. اتفاق خوبي بود. همونطور كه ديشب نوشتم، اون شب هم سمفوني فلك الافلاك رو اينترنتي خريدم كه البته همون لحظه لينكش برام باز شد و هم اين كتاب رو خريدم كه ديروز دستم رسيد. كتاب هاي خاطرات جنگ (مخصوصا امراي ارتش) رو خيلي دوست دارم. جديدا علاقه پيدا كردم، بعد از دوره آموزشي.
دارم به جبر به طرز وحشتناكي معتقد ميشم. حسين 106 خدا لعنتت كنه كه اين نون رو گذاشتي تو كاسمون. همه چيزو جبري مي بينم. مخصوصا با اتفاقي كه ديشب به طور اتفاقي افتاد. انگار بازيگر نقش اول يه تئاترم، ولي انگار دلم رو خوش كردن كه بازيگر نقش اولِ منم، ولي مثل يه احمق توي دست بازيگرايي كه واقعا نقش دوم و چندم و سياهي لشكرن، اينور و اونور ميشم.
ضمنا اعتياد به آلبوم "موسم گل" همچنان ادامه داره. دزش زياد شده كه كم نشده. فكر كنم نت به نت طرف دومشو بهتر از خود درويشي ميتونم بنويسم.
اما كاروانسراي ده نمك. خودمونو رسونديم بهش. خيلي زيبا بود. تميز و شيك و مرمت شده با ايوون هايي كه نرده هاي چوبي زيبايي داشت. از شكاف در كاروانسرا توش رو ديديم. معلوم بود مرمت شده و تغيير كاربري داده شده. در و پنجره هاي چوبي زيبا و تميز. چراغ هاي روشنايي.چند تا عكس هم گرفتم كه ميذارم براتون. من عاشق كاروانسرام. مثل عشق زندگيم دوسشون دارم.