براي مجيد رحيمي
روزهايي كه گذشت، من حيث المجموع روزهاي خوبي بود. اتفاقاتي كه مسبب همشون رييسمون بود؛ جلالي مخوف. خيلي وقت بود زندگي يه نواخت شده بود. نه بالايي نه پاييني، نه هدفي، خلاصه هيچيه هيچي. عملا شده بودم يه مدار مقاومتي ساده. البته بايد بگم توي اين زندگي مقاومت گونه اهمم خيلي بالا بود، انقدر كه كيلو اهم رو رد كرده بود و رسيده بود به مگااهم. يعني اونور چندين كيلوولت ميذاشتن دو سرم به اندازه نانو آمپر هم ازم جريان رد نمي شد. الان كه فكر ميكنم مي بينم با اومدن و رفتن جلالي يه خورده مقاومتم كم شده ولي نه اينقدر كه به چشم بياد. اگه قبلا به اندازه چند نانو آمپر ازم جريان رد ميشد الان داره يه چند ميكرو آمپري رد ميشه كه باز هم جاي اميدواريه. آمپر همون اميد به زندگيه و ولتاژ انگيزه هاي بودن.
سه روز و سه شب فقط دويديم و دويديم. شايد اگه اوسين بولت هم ميومد نمي تونست ما رو بگيره. سرعت عجيبي گرفته بوديم من وامير. واقعا هيچ لحظه اي رو بي علت هدر نمي داديم. اگه يه وقتهايي رو ميذاشتيم براي استراحت، نبايد گذاشت به حساب هدر دادن تايم. بايد ريكاوري ميشديم. هر كي رو فكر كنيد جلوي ما كم مي آورد توي اين سه روز. حتي باكسر قلعه حيوانات.
پرونده ها رو تموم مرتب كرديم. شماره زديم. كسري هاش رو در عرض نصفه روز از شركت ها گرفتيم. هماهنگي هاي ساختمونهايي كه با جلالي بايد مي رفتيم، چيدن اتاق كارمون كه تا 6-7 ساعت قبل از رسيدن جلالي به طويله باكسر بيشتر شبيه بود. همه اتفاقات با همه فشارهاش افتاد تا اين هفته هم مثل برق و باد بگذره تا روزهاي سربازي هم بگذره.
توي اساطير ايران، خصوصا توي شاهنامه اتفاقات خارق العاده زياد مي افته. مثلا پر سيمرغ يه نمونشه. اون شب امير (دونسته يا ندونسته) يه حرفي زد كه همونجوري كه بهش گفتم جزو دو سه تا حرفي بود كه توي زندگيش زده بود (الان دارم دوباره تايپ مي كنم، اين همه نوشتم كه دستم خورد و صفحه عوض شد و ديگه برنگشت. گند بزنن به بلاگفا). بعد وحيد واسطه خير اين پر سيمرغ شد و با انرژي تمام رفتيم و كارها رو انجام داديم. توي اين مدت ما يه پشتيباني قوي هم داشتيم. دو تا افطاري و يه سحري بودم و مامان امير واقعا سنگ تموم گذاشت. ماجراي فرني افطار شب كه با تعريف ها و تمجيدهاي من ازش (كه به حق شايسته اين همه تمجيد بود)، باعث شد كه امروز، مامان امير به اندازه يه استمبولي برام فرني درست كنه. عصر داشتم از آخرين بازرسي ميومدم خونه، داشتم ماشين رو ميذاشتم خونه كه مامان امير زنگ زد و گفت برم خونشون كه كارم داره. توي ماشين تا برسم خونشون هزار تا فكر و خيال كردم. آخر سر همه اون فكر و خيال ها نقش بر آب شد و من به يه استمبولي پر فرني اومدم خونه. مامان امير هم مثل همه مادرها موجود عجيبيه. چه افطاري ها و چه سحري اي درست كرد برام توي اون چند شب. اما اون شب من و امير يه سر رفتيم تو يه پارك تا خستگي در كنيم و دوباره برگرديم خونه كه يه پيامك داشتم. شمارشو سيو نداشتم. خيلي محبت آميز بود. پرسيدم شما، گفت مجيد؛ مجيد رحيمي. مجيد شاگرد من توي دانشگاه علمي كاربردي بود. اون دوره بهشون كنترل اتوماتيك درس مي دادم. اون لا به لاي درس براشون از شعر و موسيقي هم حرف ميزدم. خيلي باهاشون اخت شده بودم. يادمه امتحان پايان ترم بعد از تموم شدن امتحان، طبق قرار قبلي رفتيم خونه يكي از بچه ها و شام دور هم بوديم. اون شب بچه ها ماكاروني درست كرده بودن (مي دونستن من ماكاروني دوست دارم) و تار حسين رو هم برده بودم اونجا و يه خورده براشون تار زدم و بعد شام نوبت تصحيح ورقه ها شد و نصف بچه ها رو جلوي چشمشون انداختم ولي هيچ كي چيزي نگفت. حتي يكيشون گفت من حقمه كه افتادم و انتظار نمره ندارم. يكيشون كه افتاده بود همون شب برام يه چايي خاصي آورده بود. بچه لاهيجان بود. اون شب توي اون اوج كار و خستگي، پيامك مجيد همه اون خاطرات رو براي من زنده كرد. مجيد بچه سبزوار بود. يادمه همين جوري يه روز ازش پرسيدم ميدوني كليدر كجاست. چون ميدونستم كليدر اسم يه مكانيه بين نيشابور و سبزوار كه در نهايت ناباوري گفت آره نزديكه روستامونه. بعد دوباره براي شوخي خواستم ببينم اسم روستايي كه عموم توي سالهاي 51-52 توش به عنوان سرباز معلم (مثل بهزاد خداويسي توي فيلم خمره) خدمت ميكرده رو ميدونه يا نه. تا گفتم روستاي كلاته ممدجان ميدوني كجاست گفت آره. آقا منو ميگي شده بودم گوسفند شعيب كه داشت توي چرگاه ميخرامه. مجيد براي من نماينده آدم هاييه كه محبتشون هميشگيه و بي مزد و منت. اون شب تا كانورسيشن پيامك هاي من و مجيد باز شد ديدم يه پيامك هم قبلا ازش داشتم كه واسه تبريك سال نو بوده. نگو اون موقع هم به يادم بوده اين پسر و من چون از اين پيامك هاي تبريك بدون نام سيو شده زياد داشتم به هيچ كدومشون توجهي نكرده بودم.
آدمايي مث مجيد كمن ولي هستن و اون شب چقدر از كارش و اينكه هنوز به يادمه لذت بردم. خيلي حرف دارم بزنم از اين چند شب و چند روز. مثلا از اينكه دومين مرخصي استحقاقيم هم براي جلالي سوخت و رفت باد هوا شد. حوصله ندارم. هم خسته ام و هم با پاك شدن متن و دوباره تايپ كردن هر چه نوشته بودم ديگه دست و دلم نميره بيشتر حرف بزنم. برنامه ماه عسل امشب هم خيلي به دلم نشست.
آدمايي مث مجيد كمن ولي هستن و اون شب چقدر از كارش و اينكه هنوز به يادمه لذت بردم. خيلي حرف دارم بزنم از اين چند شب و چند روز. مثلا از اينكه دومين مرخصي استحقاقيم هم براي جلالي سوخت و رفت باد هوا شد. حوصله ندارم. هم خسته ام و هم با پاك شدن متن و دوباره تايپ كردن هر چه نوشته بودم ديگه دست و دلم نميره بيشتر حرف بزنم. برنامه ماه عسل امشب هم خيلي به دلم نشست.
الان دلم براي يكي خيلي تنگ شده. اين احساس اين لحظه منه. خيلي هم دلم براش تنگ شده. بسه ديگه!
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 23:55 توسط وحيد
|