دارم از خستگي پاره ميشم. از اونور خيلي دلم ميخواد حرف بزنم. تازه با امير از دامغان و شاهرود برگشتيم. ميدونم ميخوام يه چيزي بگم ولي نمي دونم چي ميخوام بگم. حس و حال كسايي رو دارم كه مخدر مصرف كردن. فكرم آزادِ آزاده. رهاي رهام. كوچكترين دغدغه اي ندارم. فقط دلم ميخواد حرف بزنم ولي هيچ سر نخي، هيچ دريچه اي باز نميشه براي حرف زدن و نوشتن. حس و حال درونم و حس و حال جسميم در تناقض مطلقن. جسمم رها و آزاد و ذهنم مغشوش. شدم عين آهنگ شوشتري آلبوم دلشدگان كه شجريان اين شعر حافظ رو ميخونه:

پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم

حافظ هم خيلي وضعش خراب بوده ها! فكر كنم سيماش يه خورده قاطي بودن. حسم بيشتر به آهنگ شوشتري اين شعر درگيره تا خود شعر حافظ. قاطي كردم و دارم چرت و پرت ميگم. شوشتري خيلي خوبه، عين ترامادول ميمونه.