وقتي هست ميشي، وقتي ديگه توي ذهن نيستي، انگار بقيه هم هست ميشن، هست شدنت مثل صور اسرافيل ميمونه، مثل سر در آوردن مرده ها از گور، مرده هايي كه تا ديروز فكر ميكردي زنده ان، ولي توي واقع مرده بودن، مرده هايي متحرك، صورت ها و جسم هايي كه تو روح و جانشون ميشي. همينه كه شاعر ميگه:
ندانمت به حقيقت كه در جهان به چه ماني
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جاني
ناديده ها ديده ميشن، مثل داستان ابراهيم و مرغان قطعه قطعه شده در سر كوهها. هست شدنت مثل يقين ابراهيم ميمونه، عين اليقين و حق اليقين ميشي، انگار همه چي دوباره دليل زندگي ميگيره، جمادات از مجردات در ميان و ميشن تركيبي از عينيت، ميشن نشانه، ولي هنوز مونده تا فنا. توي كوچه اول هفت شهرش مونديم، توي طلب، چه برسه بخوايم بريم كوچه بالايي كه عشق باشه و لاف و گزافه گويي هاي معمول.