خيلي عميق رفت به خواب. تو خواب ديد كه توي يه باغ سرسبز روي چمن ها نشسته. هوا عاليه و نسيم ملايمي در حال وزيدنه و يه استكان چاي داغ آتيشي هم بغلشه. همه چي خوب بود تا اينكه يه دفعه توجهش رفت به سمت پرنده اي كه داشت توي باغ پرواز ميكرد. خوب كه دقت كرد ديد اون پرنده اي نيست كه داشت توي باغ پرواز ميكرد. پيش خودش گفت چه ربطي داره مگه؟ فقط همين يه پرنده نيست كه توي باغ باشه، ممكنه پرنده هاي ديگه اي هم باشن.
سريع يه سري چرخوند و ديد هيچ خبري از هيچ جانداري نيست. فقط همون پرنده توي باغ بود. ديگه كرمش گرفته بود ببينه قضيه از چه قراره. كليد كرده بود روي پرنده كه يه دفعه ديد پرنده رفت روي يه درخت ديگه نشست، اما شكلش عوض شده بود. چايي كه كنارش بود سرد سرد شده بود. چند بار ديگه پرنده از درختي به درخت ديگه رفت و هر بار تغيير شكل ميداد. كم كم داشت مي ترسيد. توي اون نسيم خنك، قطره هاي عرق از سرش زده بود بيرون. مي خواست پا شه بره از اون باغ ولي انگار بدنش ازش فرمان نمي گرفت. تا رفت به خودش بياد ديد پرنده از بالاي درخت پا شد و اومد سمتش. آروم آروم اومد و روبروش نشست. خوب كه دقت كرد، هول ورش داشت، باورش نمي شد پرنده به اين ريختي كه مي ديد در اومده باشه. بدجوري ترسيد و داد ترسناك بلندي كشيد. انقدر بلند كه ادامشو توي بيداري كشيد!

ادامه دارد...