وقايع تعطيلات اخير
تعطيلات هميشه خوبه، اما امروز روز خوبي نبود. ميتونست روز خوبي باشه، ولي نشد. ديروز تمام كارهاي عقب مونده رو راس و ريس كردم تا حداقل امروزي رو به كارهاي دليم برسم. از صبح شروع كردم به نوشتن. نوشتم و نوشتم و نوشتم تا يه داستان كوتاه ازش در اومد كه الان توي لپ تاپه. خان داداش هم لپ تاپ رو برداشته و برده خونه زن داداش اينا. اما بدي ماجرا از دو روز قبل شروع شده بود و من هر چي بي خيال ميشدم ميديدم نه مثل اينكه خيال تموم شدن نداره. ديگه زدم به سيم آخر و بنا به مثل يا رومي رومي يا زنگي زنگي، يه دعواي جانانه با جناب پدر كردم. از فرط محبت بيش از حد، كارشون به دخالت كشيده شده و نميدونن كه هر چيزي حريمي داره. ظهر ناهار هم نخوردم، ايشون هم نخوردن. عصر به وحيد زنگ زدم كه بريم بيرون. مدتهاي مديدي مي شد كه بيرون نرفته بوديم. نياز داشتم به آرامش اعصاب. از بس اعصابمو سر چيزهاي مختلف خورد كردم و از بس حساس شدم، تمام ريش هاي پايين لبم داره سفيد ميشه. امروز رفتم جلوي آينه كه موهامو مرتب كنم ديدم نه بابا، اين سفيدي ريشهام داره جدي ميشه. هر روز بيشتر از ديروز داره ميشه. البته به جهنم. آخرش كه مرگه، حالا چه با ريش سفيد چه بي ريش سفيد. نصف عمرمون كه مثل برق رفت، بقيش هم مثل برق ميره و تموم و آرامش ابدي. البته ما كه جامون جهنمه و سر و كارمون با اين مامورهاي ورودي جهنم، از اونايي كه شاخ و دم دارن و از اين چنگك سه شاخه ها دستشونه. بگذريم.
ماشين رو توي راسته بلوار قائم پارك كرديم و تا راه آهن پياده روي كرديم. يه كم راه آهن نشستيم و به رسم 10-12 سال قبل كه مي رفتيم پارك شهريور و يه دل سير با هم حرف مي زديم، شروع كرديم به حرف زدن. بعد چون گشنم بود راه افتاديم و مسير رو برگشتيم. هوا عالي بود. سرد بود ولي سردي دلچسبي بود. بعد رفتيم كبابي غايبي و امير هم تميز و مرتب خودش رو به ما رسوند و شام رو زديم. بعد سري به احسان زديم و اومديم خونه. احسان هم زده زانوش رو توي واليبال نفله كرده و مثل افليج ها راه ميره.
اما ديشب شب بسيار خوبي بود. بعد مدت ها اول رفتيم خونه خاله سومي. خونه خيلي شلوغ بود و فقط جاي شوهرخاله خالي بود كه هفت سالي ميشه ديگه پيش ما نيست. يادش بخير. اتفاق خوب ديگه آشتي برادر شوهرخاله مرحوم با خانواده خالشون بود كه خيلي خوشحال شدم. بعد رفتيم خونه سعيده اينا و تولد سعيده و چه مراسمي شد. شب به خنده و شادي و خوردن كيك و باز كردن هديه ها گذشت. شام كه نگيد ديگه. منم بي رحم، به هيچ چي رحم نكردم. راحت فكر كنم سه پرس خوردم. آخر شام بودم كه امير زنگ زد كه بريم بيرون و سريع بعد از شام، اومدم ميدون كوثر و با امير و وحيد و احسان رفتيم توي شهر چرخي زديم و بعد برگشتيم خونه. اونا رفتن بستني نعمت كه جديدا باز شده بستني بخورن ولي من نمي تونستم هيچي بخورم. يادمه وقتي توي ماشين نشستم بهشون گفتم: مطمئنم توي مري من هم غذا هست از بس خورده بودم. شب خوبي بود، همون قدر خوب كه امشب بده.
ديشب يه مستند 6 قسمتي از مجموعه روايت فتح ديدم درباره مقاومت خرمشهر. يه جاهاييش آهنگ "كجاييد اي شهيدان خدايي" هوشنگ كامكار ميومد كه دلت ميخواست خون گريه كني. يه پست ويژه براي اين آهنگ بايد بزارم و مقاومت و فتح خرمشهر.
پ.ن : اين پست با صداي "سيما بينا" و كمانچه "فرج عليپور" در آلبوم آواي صحراي 1 نوشته شد.