پلاکاردی از سمت یکی از تظاهرکننده ها بلند شد و من که داشتم سخنرانی میکردم دیدمش. از اون آدم های زرنگی بود که میدونست برای چی اومده توی تظاهرات. درسته قیافش با اون ریش های بلند و عینک کلفت و اون سیبیل هاش، شبیه رزشنفکرهای انقلابی بود که بود، ولی  از اون احمق های دیوونه نفهمی نبود که به تظاهرات بیان برای اینکه انرژیشون رو با پیاده کردن فک دیگران خالی کنن یا ادای شبه روشنفکرها رو در بیارن و یا افسارشو داده باشن دست یه عده ای که فقط وعده و وعید میدن. با دست بهش اشاره کردم، قبل از اینکه اشاره بعدی رو بکنم تا پلاکاردشو بیاره پایین، خودش سریع فهمید و پلاکارد رو آورد پایین. هنوز هم نفهمیدم چرا خودش پلاکارد رو آورد پایین. هوا عجیب سرد بود. با این همه لباس که پوشیده بودم داشتم یخ میزدم. حساسیتی که از بچگی باهام بود بدجوری عود کرده بود و آب ریزش بینیم لاینقطع ادامه داشت. بخار بازدم جمعیت بود که توی اون مه غلیظ ظهر چهارشنبه که به غروب میموند، میدیدی. جمعیت خیلی خشمگین بود و من وظیفه داشتم طرفدارای حزب رو آروم کنم. سخنرانیم که تموم شد، سریع از پشت تریبون اومدم پایین و بچه های انتظامات منو میخواستن ببرن تو ماشین که برسونن به دفترحزب. بهشون گفتم یه کم جلوتر بغل ردیف نیمکت های پارک نگه دارن. از ماشین پیاده شدم و یقه پالتومو دادم بالا و کلاهمو کشیدم پایین تر تا شناخته نشم. سریع خودمو رسوندم اونجایی که اون پلاکاردیه ایستاده بود. از پشت بهش زدم و از جمعیت کشیدمش بیرون و سریع رفتیم توی خیابون های اطراف پارک. آخرهای مراسم بود و جمعیت داشتن به نفع حزب شعار میدادن.

بهش گفتم آخه این چه کاری بود که تو کردی؟

گفت انبار باروت بدون آتیش مفت نمی ارزه.

گفتم باروت همیشه باروته. هرلحظه که آتیش باشه کار تمومه.

گفت اما اگه باروت نم بکشه چی؟

دیدم راست میگه. جوابی نداشتم بدم. گفتم موقعیت مناسب نیست و هنوز وقت آتیش زدن نیست. ولی اون دوباره حرفشو تکرار کرد. خندید گفت اگه باروت نم بکشه چی؟

راست می گفت. الان که 32 سال از اونروز میگذره می بینم راست میگفت. وقتی خیلی ساده و با چند تا بهره برداری ساده از احساسات عوام الناس، طومار دار و دستمون بهم پیچیدن حسرت میخورم، هم به خاطر نم کشیدن باروت ها و هم اینکه چرا اون روز اون توجیهات و اراجیف مسخره رو براش ردیف کردم. خنده ای که بعد از تکرار دوباره حرفش بهم زد هنوز که هنوزه مثل کاردیه که توی استخون میره. هنوز دردشو بعد از 32 سال میکشم. حسرت میخورم از خودم و رهبرای حزب که خیلی ساده همه چی رو خراب کردیم، خراب کردیم چیزی رو که به بهای جون و پول مردم ساخته شده بود. حسرت میخورم از اینکه اون روی حرف خودش مونده بود و رفت، رفت تا حداقل اگه با شعار "چرا انتقام شهدای 30 فروردين حزب رو نمیگیرید؟" نتونست انبار باروت اون جمع رو آتیش بزنه، با شعار "یا مرگ یا ذلت" انبار باروت خودشو آتیش زد. هنوز هم نفهمیدم چرا اون روز خودش بدون اینکه بهش اشاره کنم، پلاکارد رو آورد پایین. خیلی دلم میخواست بدونم اون لحظه چی تو مغزش گذشت که انبار باروت رو آتیش نزد.