چهارشنبه ها معمولا بازرسی ندارم و بعدازظهر بیکارم. عصر اومدم بخوابم که بعدازظهر برم دنبال کار مامان که پلکام تازه گرم شده بود که صدای آیفون خونه به صدا در اومد:
دین دین دیری، دین دین دیری، دید دید دی دی دی....... (با آهنگ کارتون پرین خونده شود)
خوب از اونجایی که عینکی هستم و وقتی عینک هامو برمیدارم عملا با یه کور تفاوت چندانی ندارم، یه دفعه توی نمایشگر آیفون (به خدا نمیخوام پز بدم ما آیفون تصویری داریم، برای بیان خوب داستان مجبور بودم بگم اینو، وگرنه ما قبلا از این کلون قدیمی ها داشتیم که کلون مخصوص زنونه مردونه داره) دیدم یه آدم ریشو با لباس نظامی وایساده. چشمامو نزدیک تر کردم و به صورت مبهم چهره خان داداش رو تشخیص دادم و بعد از برداشتن گوشی آیفون با داد بلندی گفتم :دددددددددددددشششششش (من و داداشم بهم میگیم "ددش"؛ به کسر دال اول و سکون دال دوم و شین آخر)
سریع پریدم بیرون و بغل و ماچ و بوسه و از این فیلم هندی بازی ها دیگه. وقتی اومد دیدم بوی کثافت میده. اومد فقط التماسش کردم بره حموم. الان حمومه و داره شوخ از تن باز میگشایه.
خانواده مهم ترین و بزرگترین پشتوانه آدمه. ما امشب دوباره کامل شدیم. شب هم قراره خونواده زن داداشم اینا بیان و یه چلوکبابی دور هم بزنیم (لازم به ذکره امشب همه مهمون منن. خوب پیاده میشم امشب :) )

پ.ن: الان خدا رو بنده نیستم.  نیشم بناگوش رو که سهله، اونجامم رد کرده ;)