زمان
بالاخره دی هم تموم شد. توی یگان که هستیم، بیشترین حرفی که با بچه ها میزنیم در مورد تموم شدن سربازیه. یعنی کسی رو ندیدم عاشق سربازی باشه. توضیحی که اینجا لازمه بدم اینه که دوران آموزشی سربازی رو با دوران بعد آموزشی و خدمت توی یگان رو اصلا به یه چشم نگاه نکنید. تفاوتشون از زمین تا آسمونه. بذارید تفاوتشو بهتر براتون بیان کنم:
حسین 106، چند وقت که زنگ زد و نیم ساعت با هم حرف زدیم، گفت حاضرم چند روز از عمرم رو بدم تا دوباره با بچه ها توی اون پادگان نیشابور دور هم جمع بشیم، عوضش لحظه شماری میکنم تا این خدمت کوفتی توی یگان تموم بشه. ما توی یگان برای هر کدوم از بچه ها یه اسم گذاشتیم. نمی دونم گفتم یا نه، از اونجایی که فراموشی دارم براتون میگم، اگه تکراری بود ببخشید دیه.
سجاد یه سال از من کوچیکتره و من و سجاد، پیرمرد های یگانمون حساب میشیم. از نصف کادری های اونجا بزرگتریم. سجاد متخصص در امور بورس و یه موجود بسیار جالب و دوست داشتنی و مجلس گرم کن و خوش مشربه. از بس راجع به بورس حرف میزد (از قصد زمان فعل جمله رو گذشته نوشتم، چون الان رفته تو کار ساختن آپارتمان)، بهش میگفتیم شاخص بورس و بعدها شد "شاخص".
مرتضی یکی دیگه از بچه های گل یگانمونه. بچه روستای دروار و بسیار دوست داشتنی و صاف و صادق. قد درازی داره و کمری باریک و به دلیل همین کمر باریک، ملقب به "کمر باریک" و به اختصار "کمر" شده (البته یه لقب دیگه هم داره که به همون کمر مربوط میشه ولی چون زشته، نمی نویسم. چون من یه آدم با ادبم).
درسته هر روز از سربازی مثل عذاب دمادم میمونه، اما با همین بچه های یگانه که لحظات بهتر میگذره و تموم خاطراتمون هم با همیناست.
ما توی اتاق خودمون، دو تا تقویم داریم، یکیش دیواری و یکیش رو میزی. اونی که رو دیواره، به صورت فصلی برداشته میشه و اونیکه رو میزیه، به صورت ماهانه ورق میخوره. امروز به دلیل شروع ماه جدید، تقویم رو ورق زدم و رسیدیم به بهمن. جالب اینجاست که از سر سال برای تک تک ماهها برنامه ریزی مخصوص داشتیم که چی کار کنیم تا اون ماه بهتر و راحت تر بگذره. هر ماه برای خوش یه سری تعطیلات داشت. تنها ماهی که هیچ تعطیلی توش نداشت، آذر بود و ماهی که گله به گله تعطیلی توش داشت، همین دی تازه درگذشته بود. همش میگفتیم دی چه خوب مبگذره و آذر چقدر سخت خواهد گذشت. اما، اما آذر بهترین ماهی بود که سپری شد دی با این همه تعطیلی، بدترین ماه. واقعا نمیشه از روی ظواهر قضاوت کرد.
بگذریم... من وارد هجدهمین ماه خدمتم شدم. زمان داره به تندی و تندی میگذره. روزهای شلوغی رو دارم پشت سر میذارم و سرم، پر از حرف هاییه که نمیدونم چرا نمیخوان به زبون بیان.
دیروز تشییع جنازه همسایه سابقمون آقا جواد بود. آقا جواد متولد سال 1336 بود و موقع مرگ 56 ساله بود. چهار پنج سالی با سرطان دست به گریبان بود و بالاخره پریروز دفتر زندگیش بسته شد. موقع دفنش که مصادف شده بود با مراسم دفن بابای یکی از بچه های سابق یگان (محمدرضا)، چشمم به همه بچه های توی بلوار سابقمون افتاد. همه بزرگ شده بودن. همه ریش و سیبیل داشتن و یه عدشون ازدواج کرده بودن. دیروز برای یه لحظه همه خاطرات بچگیم با بچه های بلوارمون از جلوی چشمام گذشت. زندگی داره مثل برق و باد میره و من هر روز بیشتر به مرگ فکر میکنم و مرگ رو هر روز به خودم نزدیک تر می بینم.
امشب قرار شد بریم خونه عمو منصور. عمو منصور، عمو آخری منه و بسیار برام عزیزه. اونجا که بودیم، عمو یه سری عکس آورد از قدیم قدیما تا یه خورده قدیما. یه سری عکس که من اصلا ندیده بودم. مخصوصا یکیشون که اصلا یادم نمی اومد این عکس رو گرفته باشم. عکس برای سال 75 بود (شمسی ها نه میلادی :)).
من و پسرعمه مرتضی و داداش علی و امیرحسین توی روروئک. زمان انگار رفته رو دور تند. دارم می ترسم کم کم.

مرتضی یکی دیگه از بچه های گل یگانمونه. بچه روستای دروار و بسیار دوست داشتنی و صاف و صادق. قد درازی داره و کمری باریک و به دلیل همین کمر باریک، ملقب به "کمر باریک" و به اختصار "کمر" شده (البته یه لقب دیگه هم داره که به همون کمر مربوط میشه ولی چون زشته، نمی نویسم. چون من یه آدم با ادبم).
درسته هر روز از سربازی مثل عذاب دمادم میمونه، اما با همین بچه های یگانه که لحظات بهتر میگذره و تموم خاطراتمون هم با همیناست.
ما توی اتاق خودمون، دو تا تقویم داریم، یکیش دیواری و یکیش رو میزی. اونی که رو دیواره، به صورت فصلی برداشته میشه و اونیکه رو میزیه، به صورت ماهانه ورق میخوره. امروز به دلیل شروع ماه جدید، تقویم رو ورق زدم و رسیدیم به بهمن. جالب اینجاست که از سر سال برای تک تک ماهها برنامه ریزی مخصوص داشتیم که چی کار کنیم تا اون ماه بهتر و راحت تر بگذره. هر ماه برای خوش یه سری تعطیلات داشت. تنها ماهی که هیچ تعطیلی توش نداشت، آذر بود و ماهی که گله به گله تعطیلی توش داشت، همین دی تازه درگذشته بود. همش میگفتیم دی چه خوب مبگذره و آذر چقدر سخت خواهد گذشت. اما، اما آذر بهترین ماهی بود که سپری شد دی با این همه تعطیلی، بدترین ماه. واقعا نمیشه از روی ظواهر قضاوت کرد.
بگذریم... من وارد هجدهمین ماه خدمتم شدم. زمان داره به تندی و تندی میگذره. روزهای شلوغی رو دارم پشت سر میذارم و سرم، پر از حرف هاییه که نمیدونم چرا نمیخوان به زبون بیان.
دیروز تشییع جنازه همسایه سابقمون آقا جواد بود. آقا جواد متولد سال 1336 بود و موقع مرگ 56 ساله بود. چهار پنج سالی با سرطان دست به گریبان بود و بالاخره پریروز دفتر زندگیش بسته شد. موقع دفنش که مصادف شده بود با مراسم دفن بابای یکی از بچه های سابق یگان (محمدرضا)، چشمم به همه بچه های توی بلوار سابقمون افتاد. همه بزرگ شده بودن. همه ریش و سیبیل داشتن و یه عدشون ازدواج کرده بودن. دیروز برای یه لحظه همه خاطرات بچگیم با بچه های بلوارمون از جلوی چشمام گذشت. زندگی داره مثل برق و باد میره و من هر روز بیشتر به مرگ فکر میکنم و مرگ رو هر روز به خودم نزدیک تر می بینم.
امشب قرار شد بریم خونه عمو منصور. عمو منصور، عمو آخری منه و بسیار برام عزیزه. اونجا که بودیم، عمو یه سری عکس آورد از قدیم قدیما تا یه خورده قدیما. یه سری عکس که من اصلا ندیده بودم. مخصوصا یکیشون که اصلا یادم نمی اومد این عکس رو گرفته باشم. عکس برای سال 75 بود (شمسی ها نه میلادی :)).
من و پسرعمه مرتضی و داداش علی و امیرحسین توی روروئک. زمان انگار رفته رو دور تند. دارم می ترسم کم کم.

+ نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 0:15 توسط وحيد
|