خاطرات دوران آموزشي - قسمت 2
90/06/01 ساعت 9 شب (حدود دو ساعت بعد از اولين ورود به پادگان)
ليلي عزيزم
از وقتي حس كردم بايد كنده بشم و بيام سربازي، فقط ياد تو بود كه توي تمام ذهنم جاري بود. چندين و چند بار، هر بار كه امكان داشت، با تو تماس گرفتم. حتي آخرين بار يعني همين چند لحظه قبل به خونتون زنگ زدم، ولي كسي گوشي رو بر نداشت.كاش مي شد فقط يه لحظه، فقط يه لحظه صداتو بشنوم. ايرانسلت قطع و دائميت بوق اشغال عجيبي ميزد. دلم برات تنگ شده. كاش مي دونستي فقط يه لحظه شنيدن صدات، مي تونه تمام سختي ها رو برام به آسوني تبديل كنه. كاش مي تونستي و كاش مي دونستي. زياد وقت نوشتن ندارم. بايد به صف شيم براي شمارش. تازه شام خورديم.
از وقتي حس كردم بايد كنده بشم و بيام سربازي، فقط ياد تو بود كه توي تمام ذهنم جاري بود. چندين و چند بار، هر بار كه امكان داشت، با تو تماس گرفتم. حتي آخرين بار يعني همين چند لحظه قبل به خونتون زنگ زدم، ولي كسي گوشي رو بر نداشت.كاش مي شد فقط يه لحظه، فقط يه لحظه صداتو بشنوم. ايرانسلت قطع و دائميت بوق اشغال عجيبي ميزد. دلم برات تنگ شده. كاش مي دونستي فقط يه لحظه شنيدن صدات، مي تونه تمام سختي ها رو برام به آسوني تبديل كنه. كاش مي تونستي و كاش مي دونستي. زياد وقت نوشتن ندارم. بايد به صف شيم براي شمارش. تازه شام خورديم.
كاش ميشد يه لحظه، فقط يه لحظه صداتو بشنوم. كاش!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۲ ساعت 12:33 توسط وحيد
|