خاطرات دوران آموزشي - قسمت 38

بتاريخ غروب سه شنبه 91/07/25 ساعت 5 عصر:

بالاخره اون روزي كه دقيقا اولين روز سربازي يعني اول شهريور انتظارش رو ميكشيدم، اومد. 56 روز گذشت و چه زود ميگذره زمان با همه سختي ها و خوشي هاش و به قول حسين، عمره كه داره ميگذره. روي تخت خودم نشستم در حاليكه دكتر علي و ايرج براي مرخصي رفتم بيرون پادگان. خاطرات 4 روز اردو رو بايد جداگانه بنويسم (كه هيچ وقت ننوشتم و فقط تو ذهنم يه چيزايي ازشون دارم) ولي امروز صبح از خواب ناز بيدار شدم درحاليكه هوا يخ بود و مثل روز قبل نماز رو با تيمم خوندم. بعد نماز، سريع صبحونه خورديم و هنوز آفتاب درست و حسابي در نيومده بود كه در عرض كمتر از يه ربع چادر رو با تمام وسايل و تجهيزاتش جمع كرديم و اولين نفراتي بوديم كه چادرمونو جمع كرديم. بعد تا ساعت 8 به هر عنواني بود ما رو دور صبحگاه معطل كردن و بعد به سمت پادگان حركت كرديم. وسايل و كوله خيلي سنگين شده بود و چون كوله هم استاندارد نبود، بدجوري روي مهره پشتم فشار مي آورد. به هر زوري بود رسيديم پادگان، ولي چون مسير سر پائيني بود خيلي راحت تر از رفتني اومديم. بلافاصله بعد از رسيدن اول اسلحه هامونو با گازوئيل تميز كرديم و بعد از اون وسايل شخصي رو تحويل داديم. بعد رفتم سرم رو زير آب سرد شستم و ريشامو مرتب كردم. بعد وسايلم رو جمع كردم و رفتم حموم، زير دوش آب سرد. چه حمومي شد اين حموم آخري با ايرج و علي فياض. بقيه رو بعدا مي نويسم. ميخوام برم نماز. الان علي فياض ساعتشو به عنوان يادگاري داد به من.
ادامه:
تازه از نماز اومدم. اين روزهاي آخر بچه ها به شمارش ساعت و دقيقه افتاده بودن و شمارش معكوس ساعت ميرفتن. دكتر علي هم كه شمارش معكوس ميرفت و اولش با صداي بلند ميگفت: بششششششششششمار. اين آخرين نماز مغرب و عشاي توي پادگان بود. صبح بعد از اينكه از اردو اومديم، بعد از تحويل وسايل شخصي از فرصت استفاده كردم و به خونه زنگيدم. مامان گوشي رو برداشت. علي كما في السابق خواب بود. بعد از حموم مي خواستم بخوابم كه بي خيال شدم، چون فكرم درگير هماهنگي با رضواني براي يددن خانم مشكاتيان بود كه دو سه ساعت مثل بختك افتاده بود روم. عصر به علي زنگ زدم كه اتوبوس دانشگاه بود. بعد به امير زنگ زدم و گفت اگه فردا ميام مي تونيم روز پنجشنبه رو بريم شمال، اونم از طرف گرمسار با قطار (كه چه حالي داد اون سفر). تمام اين قرار مدارها بستگي به رضواني داره كه ببينم چه ميكنه. بعد از اردو جوراب و شورت و زيرپيرهن رو ريختم دور. انگار 700 سال بود ازشون استفاده كرده بودم.
الان هم منتظر شام هستيم و واقعا وقتي ايرج نيست همه چي سوت و كوره. دارم شماره ها و آدرس هاي بچه هاي نزديك رو ميگيرم و قراره بدم هر كدوم يه صفحه اي برام براي يادگاري بنويسن. عصر آخرين سعدي خوني خودم رو داشتم و مثل هميشه چه حظي بردم ازش. بايد وقتي سمنان رسيدم يه كليات سعدي بخرم (كه خوشبختانه اين يكي رو عملي كردم).


پايان


خاطرات دوران آموزشي - قسمت 37

91/07/20

الان روي تخت علي فياض نشستم و دارم مي نويسم. آسايشگاه خالي خالي شده. تخت ها لخت و عور شدن. همه چي رو بچه ها بردن اردوگاه. فقط من و اميد و مهرداد مونديم تو آسايشگاه. مصطفي هم رفت. از 24 نفر فقط سه نفر مونديم. بقيه معاف از رزمن و با كاميون بردنشون اردوگاه. دسته چادر ما كه همشون رفتم و فقط من موندم. مني كه مسئول چادرشونم. چند ديقه قبل از رمضاني آمار محل تقسيم رو پرسيدم كه چيزي نگفت، شايد به خاطر اون پسره پررو كه كنارش نشسته بود. آب دستشويي كم شده. اتفاق هاي امروز زياد بودن. خيلي خسته شديم. هي لباس بپوش، كوله بنداز، ساك انفراديتو پركن، كيسه خواب ها رو دسته كن و هزارتا از اين كارهاي ديگه كه همش از روي عدم هماهنگي بوجود اومده بود. امروز صبح زنگ زدم خونه. علي دانشگاه بود. بابا هم رفته بود دنبال كاراي خونه جديد. به امير زنگ زدم كه نرفته بود سر كار و رفته بود سراغ كار لعنتي آسانسور. بعد توي نماز خونه جمع شديم واسه كلاس پرسش و پاسخ اردو كه به بطالت گذشت. ديروز بعد از كلاس جنگ نوين رفتم توي اتاق فرمان حسينيه كه مهرداد اونجا بود. توي كامپيوتر داشتم دنبال آهنگ "جان عشاق" ميگشتم كه پيدا نكردم. چند تا آهنگ از سراج گوش دادم و اومدم بيرون.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 36

91/07/17 ساعت 19:10:

تازه از شام برگشتيم. شام آش رشته بود و شنيتسل مرغ. امشب مثل شب هاي قبل زياد حس خوردن نداشتم. الان روي تخت حسين نشستم و دارم مي نويسم. شمارش معكوس دكتر همچنان ادامه داره و ديگه لحظه شماري ميكنم تموم شه. امروز كلا عقيدتي داشتيم با آقاي شوشتري و اون ياروي عصباني كه واقعا رو مخم بود. چند بار با حسين اخوان خونديم و الان بعد از نوشتن ميخوايم بخونيم. امروز بعد از نماز مغرب و عشاء، لباس ها رو بردم براي خشكشويي. علي فياض مريض شده. امروز حالش بهتره. حسين داره از اخوان ميخونه. امروز از ساعت 8:15 تا 9:30 صبح براي دومين بار پست دستشويي داشتم.
ادامه:
الان ساعت 9 شبه. حسين ارشد اينجاست. رو هواست بچه. چه كارها كه بچه ها باهاش نكردن :)
10 ديقه قبل به خونه و امير زنگيدم. امير اومده TV رو ببره خونه وحيدشون
براي فردا مرخصي دادن، تا ببينم چي پيش مياد. ديشب خواب ليلي رو ديدم. الان ايرج و محمدرضا و دكتر علي دوباره به عليرضا كنترل حمله كردن. امشب از اون شباييه كه ايرج خوابش نمياد و ناچار بقيه هم نبايد بخوابن :)

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 35

91/07/16 ساعت 20:39:

خوابم مياد. حالم زياد باحال نيس. دارم مريض ميشم. امروز ميدون تير 6 رو داشتيم كه 91 زدم. همش مال خودم بود. قلق ها رو 9 و 7 و 5 زدم. عصر بعد نماز آداب داشتيم. شانس آوردم سوقندي سوال ترتيب درجات از آخر رو پرسيد. قرار بود امروز برم خونه مادر مشكاتيان كه بي خيال شدم. مرخصيش رو هم گرفتم (البته بهم داد رمضاني) ولي نرفتم. جالب سر امتحان آداب اين بود كه سوقندي به رسول گفت خودش رو با آداب نظامي معرفي كنه. همه داشتيم منفجر ميشديم از خنده به خاطر اون سوتي تاريخيش. عصر بعد از نيم ساعت خوتب با آقاي باري كلاس بهداشت داشتيم. جلسه آخر بود و بچه ها همه نمره خوب ارزشيابي به آقاي باري دادن. شام مرغ و سيب زميني داشتيم كه توپ توپ شدم. يه چيز ديگه امتحان آداب امروز فزيون ها و چرنديات علي كنترل بود، خزعبل خالص داشت تحويل سوقندي ميداد. 
به امير زنگ زدم كه گوشي برنداشت. به علي زنگ زدم و باهاش صحبت كردم. غروب دوباره ياد ليلي افتادم. عصر هم ماسك خراب رو عوض كردم و ماسك جديد گرفتم. 

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 34

جمعه 91/07/14 ساعت 20:10:

چند روزيه كه ننوشتم. واقعا دست و دلم نميره. خيلي خلاصه از ديروز و امروز مي نويسم. ديروز آمادگي جسماني داشتيم كه دوي 3600 متر رو رفتيم. خوب بود. زير 15 ديقه رفتم. بعد تاكتيك (دو تا كلاس بود پشت سر هم). ساعت اول امتحان و بعد با آقاي عسگران و بعد بچه ها رفتن مرخصي و من موندم. ساعت 4 عصر بيدار شدم و خودم رو رسوندم به رضواني داخل شهر. شرح كاملش رو مي نويسم. اما جاهايي كه رفتم:
خونه مادر پرويز مشكاتيان كه متاسفانه خونه نبود. دفتر مهندس اشرف زاده (داماد مشكاتيان) هم رفتيم ولي ايشون هم نبودن. مغازه سيد محمد علمدار كه فقط حس و حالشو من مي فهمم. مسجد جامع نيشابور (همين جايي كه نماز ميت پرويز مشكاتيان رو خوندن)، آب انبار، بازار و كاروانسراي نيشابور و ميدون خيام كه سنگ قبر سابق خيام اونجا بود. بعد با رضواني رفتيم يه جايي به نام "راز نيلوفر" كه يه فيروزه فروشي شيك و درجه يك بود.
امروز هم گذشت. رفتم حموم. مراقب خودم هستم تا اين وضع ناپايدار جسميم بهتر شه. ديروز به همه زنگ زدم؛طاهر و امير و رضا. وحيد نبود كه امروز بهش زنگيدم. دلم براي ساناز و آنا تنگ شده. به مامان كه امروز زنگ زدم گفت شام عمو يوسف و سانازشون ميان خونمون.
يه چيز جالب كه امروز توي حموم اتفاق افتاد اين بود كه داشتم آهنگ "ليلي آي ليلي" شهرام ناظري رو ميخوندم كه يه دفعه ديدم يه نفر داره اصل آهنگ كرديش رو ميخونه. ازش پرسيدم كرده كه گفت آره و آوردمش توي آسايشگاه. بعد شعر كردي اون ترانه رو به همراه ترجمش برام نوشت. امروز پادگان خيلي خلوت بود. نماز صبح خوابم برد. نماز ظهر و مغرب و عشا رو به جماعت خونديم، ولي خيلي كم بوديم. صبح بعد از خوردن صبحونه كه مرباي هويج و كره بود كمي كتاب صياد رو خوندم و حدود ساعت 7 خوابيدم تا نماز ظهر و بعد رفتم ناهار كه چلوگوشت داشتيم با ماست. انقدر برام گوش ريخته بود يارو كه اضافشو دادم حميد (كد 97).
از روز چهارشنبه چيزي يادم نمياد. فقط يادم مياد ساعت اول آمادگي جسماني داشتيم كه دوي 60 متر رو امتحان داديم. حالا اگه حسين اومد ازش مي پرسم چهارشنبه چه كرديم.
الان آهنگ گل پونه هاي ايرج بسطامي داره پخش ميشه. دلم براي حسين و دكتر علي تنگ شده، بعدش ايرج و علي فياض. حسين موجود جالبيه. خيلي با هم اخت شديم و صميمي. الان بابك پيش منه. قراره بريم يه دور كوچيك بزنيم بعد بريم بكپيم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 33

اين قسمت رو از داخل دفترچه آبي مي نويسم:

91/07/08:
اولين بارون پادگان. هوا فوق العادست. خورشيد زده ولي پشت ابرهاست. بوي خاك بارون خورده مياد. ديشب به خونه و امير و وحيد زنگ زدم. ياد ليلي. پست 2 تا 4 صبح با علي فياض. هواي ديشب هم عالي بود. برگشت از نون و ريحون، مسير مشهد تا نيشابور با راننده سرخسي که بچه ها دهنشو سرويس كردن. دلم آهنگ هاي هوشنگ كامكار رو ميخواد. آهنگ مهستي توي آسايشگاه و موسيقي چارتار.
كلاس تاكتيك حسيني و عوض كردن لباس از بس هوا دم داشت و خوابيدن روي زمين خيس در حال بارون نم نم كه دقيقا يه ديقه بعدش سريع شد. بعد از طهر يه ساعتي خوابيدم كه دوباره سليماني اومد بيدارمون كنه. بعدش به خطمون كرد و يه خورده بشين پاشو داد بهمون. بچه ها منتظر پاس امشب هستن. بچه ها دارن آهنگ "بگو كجايي" كورس سرهنگ زاده رو ميخونن. ياد ميرزا افتادم. قبل از خواب و حين ناهار كتاب شهيد همت رو خوندم. خاطراتش با همسرش خيلي خوب بود.

91/07/09:
بچه ها تاريخ رو دقيق ميدونن. همه حساب روزهاي گذشته و مونده رو دقيق دارن. شايد هيچ وقت توي كل زندگيشون اينجور آمار تاريخ رو نداشتن و نخواهند داشت.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 32

سه شنبه 11 مهر 91 ساعت 19:26:

در كنار حسين دارم اين صفحه رو مي نويسم. كل امروز به دو بخش تقسيم ميشد. اول عقيدتي تا نماز ظهر و بعد ميدون تير شماره 5. كلاس هاي عقيدتي برگزار شد و بعد امتحان عقيدتي رو داخل حسينيه داديم. بعد از خوردن ناهار كه چلومرغ داشتيم رفتيم ميدون تير 200 متر. اين بار خوب زدم و شدم 65. خيلي خوب بود و از خودم راضي بودم و پريوديك بودن نمرات خوب و بد ميدون تيرم حفظ شد. الان محمدرضا هم كناره منه و داره شعر ميخونه. تازه از شام اومديم. شام عدسي داشتيم. امشب بايد به حساب سفر دوم مشهد رسيدگي كنم و خاطرات سفر دوم مشهد رو بنويسم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 31

دوشنبه 91/07/10 ساعت 20:

به اتفاق دكتر علي و ايرج و ابولالفضل و ميثم و حسين و علي فياض مشغول حرف زدنيم. درباره گرفتن دفترچه خدمات درماني كه تاريخ اعتبارش عجيب و غريبه و برخلاف مدت سربازيمون. بچه ها همگي در اين مورد حرف مي زندد. اين مدت اخير خوب ميگذره. دكتر علي شمارش معكوس رو شروع كرده و امروز شماره 15 رو اعلام كرد. بلند بلند شماره رو اعلام ميكنه. امروز كلا عقيدتي داشتيم. صبح طبق معمول ساعت 4 بيدار شديم. صبح تا صداي حسيني (استاد تاكتيك) اومد همه مثل فنر از جا پريدن. بعد از كارهاي معمول من و علي فياض و علي ستار رفتيم منطقه نظافتي. قبلش مثل پلنگ صبحونه خوردم. صبحونه 4 تا دونه خرما و نون و پنير خامه اي بود. براي الين بار از نبات هايي كه همراه خودم آورده بودم استفاده كردم و چه حالي داد چايي شيرين. كلاس اول عقيدتي وحشتناك خوابم ميومد. كلاس سوم كلاس عقيدتي سياسي بود كه يارو بدجور رفت روي مخم. بعد از اومدن توي آسايشگاه ديدم براي آنكادر تشويقي گرفتم (كه دو زار ارزش نداشت). ناهار استامبولي پلو داشتيم. بعدش تا ساعت 3 خوابيدم و دوباره سرهنگ سليماني ما رو به خط كرده بود. بعد رفتيم حسينيه براي كلاس آقاي رسولي كه واقعا وقت تلف كردن بود. بعد واكس و جوراب و بعد نماز و بعد گرفتن يه كتاب جديد به نام "خدا ميخواست زنده بماني" در مورد صياد و خوندنش. واقعا عاليه (توضيح: اين كتاب شديدا توصيه مي شود براي خوندن. صياد مثل پهلوونهاي شاهنامه بوده، مثل آرش و سياوش. شك ندارم). شام شنيتسل مرغ داشتيم و سوپ. اين دفعه هم دو تا نون خوردم. مثل افعي غذا ميخورم. سير نميشم اصلا. 

چيزهايي كه پايين مياد، مطالبيه كه توي دفترچه آبي جيبيم نوشتم:

صبح براي صبحگاه، فرهاد بعد از چند روز از مرخصي اومد (فرهاد هم با اون هيكلش و اون رفتاراش اعجوبه اي بود). سر كلاس آقاي باغچقي بچه ها حدود 20-25 تا كلاه رو روي پايه تابلو گذاشته بودن. شده بود عينهو ويترين فروش كلاه. سر كلاس فرهاد و امير (توضيح: الان نمي دونم امير كيه!) خواب بودن كه آقاي باغچقي براي اولين بار تهديدشو جدي كرد و آب ريخت پشت گردنشون.
همون طور كه به بحث گوش مي دادم توجهم رفت به تيك آقاي باغچقي كه با انگشتاي دست چپش همش گوشه لباسش رو مي كشيد. الان براي ايرج قضيه سر صبحگاه فرهاد رو تعريف كردم، بهم ميگه بنويسم كه صبحگاه نبودم (ماشالا پسرم خان بود، ميگرفت ميكپيد!). از اينجاي نوشته به بعد رو دارم توي تاريكي مي نويسم. بچه ها چراغ ها رو خاموش كردن تا حشمتي بره، مثل اينكه امشب مسئول شبه. امروز حسين سر كلاس باغچقي ميگفت خوابش مياد كه توي اين 41 روز بي سابقست.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 30

يكشنبه 91/7/9 ساعت 18:20:

روي تخت دراز كشيدم، با عالمي احساس به خاطر ماه زيباي امشب نيشابور كه تقريبا بدر كامله. رنگ سورمه اي آسمون و سرماي بسيار ملايم و مطبوع پادگان و مهم تر از همه بوي خاك بارون خورده و بوي نم بارون. به اتفاق حسين و محمدرضا و عليرضا كنترل از مسجد به طرف آسايشگاه اومديم. الان بچه ها گير دادن بريم شام بخوريم. بقيشو ميام بعد از شام مي نويسم.
ادامه:
رفتيم و تا دم در آسايشگاه نرفته بوديم كه خبر اومد ساعت 18:45 غذا ميدن. در هر حال يه چند روزيه نتونستم بنويسم. دليلش هم سفر مشهد به اتفاق بچه ها بود و ديشب هم بساط پاس كنار فنس ها و كنار پادگان رو داشتيم. با اين ذهن مشوش، اونطور كه معلومه بايد به كمك بچه ها وقايع اين مدت رو بنويسم. براي خالي نبودن عريضه تا مدتي كه وقت هست از وقايع امروز ميگم:
امروز به زور از خواب بيدار شدم، بر خلاف عادت معمول اين مدتي كه توي پادگان بودم كه معمولا خوب و راحت از خواب بيدار ميشم، دليلش هم مشخصه. ديشب من و حسن چل كنار فنس هاي بالاي پادگان پست داشتيم. هر جور نگاه ميكنم مي بينم لحظه به لحظه آموزشي خاطرست و حرف و حديث داره، چه اتفاقاتش چه آدماش، حا ميخواد گذشتشون باشه يا برنامه هاشون واسه آينده. حسن مي گفت پدرشو توي سه سالگي از دست داده.
دو تا نكته اي كه شايد مدتهاست ميخوام بنويسم و فراموش كردم و خيلي خنده داره، يكي بحث بع بع هاي دكتر عليرضاست و ديگري بحث به چپ چپ براي رفتن به صبحگاه.
دكتر عليرضا چند روزيه با دقتي خاص صداي بز درمياره و دكتر علي هم به اتفاق او صداي بز درمياره. اين رفتار دكتر در حال اپيدميه. من هم بعضي وقتا صدا درميارم. جالب اينه كه وقتي براي نماز مغرب و عشا به مسجد ميرفتيم، سه تا از سربازهاي وظيفه صداي بز در مي آوردن. اين مطلب رو همين الان به دكتر عليرضا گفتم. خودش هم ميگه يه كارگردان يا نويسنده اين همه زور ميزنه تا تيكه اي جور كنه و بندازه توي دهن مردم و نمي تونه، اونوقت ما با يه بع بع ساده كل پادگان رو بهم ريختيم. (رفتم واسه شام)
ادامه:
تازه از شام اومدم. شام مرغ با سيب زميني داشتيم.بدجوري گرسنه بودم. حدود دو تا نصفي نون خوردم و خوب دلي از عزا در آوردم. بعدش هم چايي خوردم كه آي توي اين هواي نيشابور مي چسبه. توي مسير گرفتن غذا، جناب حسيني استاد تاكتيكمون اونجا بود و اتفاق جالبي افتاد. دكتر عليرضا و دكتر علي به اتفاق هم جلوي ايشون بع بع كردن و واقعا دارن تمامي قله هاي كثافت كاري رو فتح ميكنن. جالبه خود دكتر عليرضا ميگه براي اين بع بع كرد تا اين اپيدمي بشه و بره توي بين افسرها.
زياد دور نشم از بحث امروز:
صبح بعد از امورات معمول روزمره براي تيراندزاي رفتيم ميدون تير. هوا فوق العاده عالي بود. هوا آفتابي بود ولي وقتي رفتيم براي تيراندازي سايه بدجوري سرد بود. فاصله تا سيبل اين دفعه 200 متر بود كه اصلا خوب نزدم و شدم 26. زياد ناراحت نبودم چون لرزش دستم زياد بود. خوب چي كار ميشه كرد با اين لرزش دست؟
بعد از تيراندازي تفنگ رو تميز كردم بعد به طرف پادگان حركت كرديم. مثل هميشه هم بحث پوكه هاي تحويلي مونده بود. هر دفعه كه پيش ميريم پوكه هاي مونده بيشتر ميشه و چند تا پوكه رو ميگيرن تا بچه ها بيشتر بمونن و مثلا نماز يا كلاس رو بپيچونن. بعد از رسيدن به پادگان رفتيم نماز و بعد رفتم ميدون صبحگاه . هوا فوق العاده گرم بود. انقدر گرم كه يقه لباس رو زدم بالا تا پشت گردنم اذيت نشه. قرار بود امروز امتحان آداب بگيرن. از حدود 20 نفر از بچه هامون امتحان گرفتن و ساعت 13:30 براي خوردن ناهار رفتيم سلف. ناهار چلوكباب داشتيم با ماست كه من و علي فياض ناهار رو زديم ولي به ايرج و دكتر علي و چند نفر ديگه ناهار نرسيد و رفتن آموزش و و الان شده قضيه . حتي شام توي سلف داشتن هماهنگ ميكردن كه چه كنن. الان حسين ارشد توي آسايشگاه ماست و داره راجع به اعتراضات ناهار امروز حرف ميزنه.
همين الان يادم اومد كه فردا تولد بابابزرگه كه 21 ساله مرده. ياد ياس خونشون بخير كه از همون جا ياس شد بهترين گل زندگيم. بعد ناهار به اتفاق علي فياض بستني خورديم. من سالار و علي بستني يخي. بعد رفتيم خوابيديم و بعد براي كلاس جنگ نوين به مجتمع كلاسي رفتيم. آقاي باري اومد و بحث ماسك گذاري بود و ماسك برداري. باري هم آدم خيلي خوبيه. بچه ها سر كلاس خيلي سر و صدا ميكردن ولي ايشون با سعه صدر كلاس رو اداره ميكرد. ماسك من پاره بود ولي كلاس خوبي بود. جالب اين بود كه امروز دكتر علي وقتي ماسك زده بود داشت بع بع ميكرد. الحق كه جنبشي شده اين بع بع كردن بچه ها. بعد اومديم سرويس بهداشتي و ماسك ها رو شستيم و بعد اونها رو زديم و كمي دور محوطه گردان پياده روي كرديم و بعد كلاس تموم شد. بعد به اتفاق حسين واكس زديم و جوراب ها رو شستيم و بعد نماز و شام. صبحونه امروز هم نون و مرباي بالنگ و كره بود. حرف زياده. الان داره صداي بع بع از در آسايشگاه مياد. عجب شرايطي شده. نه به اون روز اول كه همه دپرس بودن، نه الان كه همه زدن خاكي.
اما ميرسيم به روز شنبه. روز شنبه رو از همون بامدادش شروع ميكنم:
جمعه تازه از مشهد رسيده بوديم و سريع خوابيديم. در خواب ناز بودم كه ساعت 2 نصفه شب، حسن چل منو بيدار كرد و گفت پاشو كه پاس داري. منم انگار حكم اعداممو دادن دستم. خلاصه بعد از جمع كردن خودم، علي فياض رو هم بيدار كردم و پاس داديم. اون شب انقدر خسته بودم كه توي نمازخونه آسايشگاه خوابيدم و بعد من بيدار شدم و علي فياض رفت خوابيد. يه بابايي هم شده بود پاس بخش كه خيلي ميخواست منضبط بازي و بچه مثبت بازي دربياره و آي رفته بود رو مخم. بهش گفتم. بعد از اون بيدار باش رو اعلام كردم و خودم خوابيدم. علي فياض هم نيم ساعت قبل از من خوابيده بود. من سر نماز و ورزش صبحگاهي نرفته بودم ولي علي فياض ديوونه پا شده بود رفته بود. اون روز بعد از پاس خوب خوابيدم و توي همون حال بودم كه يه دفعه ديدم صداي سرهنگ سليماني مياد. خودمو زدم به خواب و به روي خودم نياوردم توي اتاقه. بعد قرار بود بريم صبحگاه كه يه آقايي به نام ذوالنور اومده بود و رفتيم حسينيه و تا نماز ظهر مشغول حرف هاي ايشون بوديم. بعد از خوردن قيمه يه كلاس داشتيم. بعد كلاس بعد از ظهر تاكتيك كه جناب حسيني ما رو دم در به خط كرد و يه كم دويديم و سينه خيز رفتيم و هنوز بارون شديد شروع نشده بود كه رفتيم سر كلاس. از بس گرم بود اومدم بيرون لباسمو عوض كردم. بعد از اون هم از ساعت 18:10 آويزون پست كنار پادگان بوديم كه شانس آورديم پست اول افتاديم از ساعت 9 تا 11 به اتفاق 11 نفر ديگه. من و حسن چل كنار پادگان با هم پست مي داديم. چقدر شب خوبي بود. توي سرماي تازه شروع شده نيشابور و مهتاب زيباي اونجا. بعد ساعت 10:15 به اتفاق حسن چل اومديم و مبصر رو بيدار كرديم و بعد از زنگ زدن به خونه خوابيدم. شب پرفشاري بود و شرح ادامش كه توي صفحات قبل دادم. 
اما مهم ترين اتفاقات اين چند روز قطعا روزهاي پنجشنبه و جمعه بود كه به ما مرخصي دادن و به اتفاق ايرج و علي فياض و دكتر علي و علي ستار و ميثم و ابولي رفتيم مشهد. دقايقي پيش به اتفاق علي فياض براي مسواك زدن رفتيم كه حسين هم اونجا بود. الان روي تخت حميدرضا و محمدرضا بساط به پا شده سر شرط بندي روي خوردن تي تاپ. الان رفتم برنامه رو ديدم. شنبه بعد از ظهر كلاس بهداشت داشتيم با آقاي باري. 
اما روز پنجشنبه:
بامداد پنجشنبه از ساعت 3:30 تا 5 پست دستشويي داشتم. پست دستشويي براي ماه دوم از گروهان 301 به گروهان 302 منتقل شده. قبل از من ساعت 2 تا 3:30 پست با حسين بود و از 5 تا 7 با علي فياض. اومدم آسايشگاه و نماز صبح رو همون آسايشگاه خوندم و ورزش صبحگاهي نرفتم. بعد وسايلمو مرتب كردم در حاليكه مي ديدم بچه ها دارن توي صبحگاه ورزش ميكنن. بعد رفتيم براي صبحونه. اون روز عدسي داشتيم. يقلوي علي رو هم آوردم و صبحونه رو به اتفاق هم توي اون هواي سرد با هم خورديم. خيلي حال داد. خيلي صحنه خوبي شده بود. همه اومده بودن دور و برمون. بچه ها ول ميذاشتن، وسايلشونو ميذاشتن پيش علي و ميگفتن فروشگاه باز كرده. علي ميگفت: بچه! جنس هاي خوب رو از اون بالا (بالاي درخت) بيار. با عينك دودي پاس ميداد. بايد حتما يه عكس ازش ميگرفتم. ساعت يه ربع نه شد. داريم به اتفاق حسين، حافظ ميخونيم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 29

هر كه او از همزباني شد جدا              بي زبان باشد، گر چه دارد صد نوا

جمعه 91/7/7 توي سفره خونه نون و ريحون، جاده باغرود، نزديك پادگان:

بيش از هر چيز و بيش از هر كس، امروز و اين لحظه دلم براي تو تنگ شده. كاش بودي.
تازه از ماشين مشهد-نيشابور پياد شديم. داخل ساختمون اومديم. از بيرون خيلي گرمتره. ابوالفضل (ابولي) كنارم نشسته و بهم ميگه كمترين نقش در خاطرات اين دو روز توي دفتر خاطرات از آن اوئه. به اتفاق علي ستار و ابولي نشستيم و ميثم هم بيرون در حال حرف زدن با موبايله. توي ماشيني كه داشتيم از مشهد برميگشتيم حسرت يه آهنگ خوب به دلمون موند، برعكس ماشين رفتني كه از اول مسير تا تهش سياوش قميشي گوش داديم. الان دكتر عليرضا هم اومده، به اتفاق محسن قالپاق و حجت و مسعود. اما توي ماشين برگشتني آخرش يه اهنگ از محسن چاوشي انداخت كه خيلي حال داد. ياد امير و ليلي افتادم. خدا رو شكر اون دفعه اي كه اومدم سمنان كيف پولم رو آوردم كه عكسهاي ليلي توش بود. هر وقت دلم براش تنگ ميشد، عكساشو ميديدم و آروم مي شدم. 


خاطرات دوران آموزشي - قسمت 28

چهارشنبه 5 مهر 91 ساعت 5:25 عصر:

ديروز فرصت نشد بنويسم، به خاطر اينكه پياده روي شبانه داشتيم. الان هم كه به ديروز فكر مي كنم چيز زيادي يادم نمياد. راهپيمايي توي مهتاب و توي يه هواي عالي. چند جا كه مجبور بوديم درازكش بشيم رفتيم توي خارها و سنگها ولي بدجوري حال داد. الان مهرداد كنارم نشسته و داره واكس ميزنه. يه سوتي جلوي سيدحسن دادم و گفتم الان دارم واكس هام رو پوتين ميزنم. از مهرداد مي پرسم برنامه ديروز چي بود كه ميگه كلا عقيدتي داشتيم و چقدر از آقاي باغچقي خوشم مياد. ديروز كتاب "فصل گل يخ" كه در مورد زندگي استاد كامران نجات اللهي بود رو خوندم. الان يارو اومد ميگه بريم نماز. بقيه رو توي فراغت بعدي مي نويسم.
ادامه:
شب قبل شام عدسي داشتيم. به اتفاق علي خيلي سريع شام خورديم تا به پياده روي شبانه برسم. امشب به ما شام كوكوسبزي و آش دادن و به قول يكي از بچه ها توي موقع ظرف شستن كه گفت امشب رسما سرباز شديم. چون هر كي ميره سربازي ميگن رفته آش خوري. صبح امروز آمادگي جسماني داشتيم. بعد حفاظت و بعدش تاكتيك كه مثل دو روز قبل روي آرايش هاي نظامي كار كرديم و بعد از نماز ظهر جلسه آخر سلاح و آخرين ديدار با آقاي اسلامي. چند تا كتاب توي اين مدت از حسينيه گرفتم و خوندمشون، كتابهاي شهيد بروجردي و شهيد باقري خيلي خوب بودن. 
بچه ها دوباره بساط پهن كردن و نشستن و ميخونن و ميثم الان روي تخت منه. دكتر علي و علي فياض و ايرج هم روي تخت ايرجن. عصر امروز كلاس تاكتيك 25 داشتيم كه بدجوري خوابم ميومد. بامداد فردا از ساعت 3:30 تا 5 پست دستشويي دارم. يعني با كلاه و بند حمايل وايسم جلوي دستشويي و پست بدم. سربازيه ديگه :)
دلم براي ليلي خيلي خيلي تنگ شده. ديشب به امير زنگ زدم. دلم خيلي براي امير تنگ شده. فردا قراره مرخصي بدن. نمي دونم چي كار كنم. بچه ها گير دادن بريم مشهد دوباره. ميخواستم با رضواني برم منزل مادر مشكاتيان كه احتمالا كنسله. خيلي دوست دارم صداي ليلي رو بشنوم. 
از يه چيز ديگه كه بايد بنويسم وفور كتابهاي ادبي توي آسايشگاست. ديوان حافظ و كليات سعدي و پائولو كوئيليو و كامو و سارتر ... راستي يه چيز ديگه يادم اومد. هفته قبل جمعه كه بچه ها رفته بودن نيشابور برام يه كتاب از پائولو كوئيليو گرفتن به نام "عارفانه ها". ممنونم از نويد و عليرضا شاكرانه و همه بچه هايي كه اين كتاب رو برام گرفتن و حرف آخر اين شعر مولاناست:

من به هر جمعيتي نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

(محسن قالپاق اومده كنار تخت من و الان علي ستار روي تخت منه. دكتر عليرضا هم صداي بز درمياره. الان يه كتاب ادبي ديگه هم به جمع كتابهاي آسايشگاه اضافه شد؛ مثنوي معنوي كه دكتر عليرضا آورد)

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 27

دوشنبه 3 مهر 91 ساعت 20:

تمام روز به خوبي گذشت تا دم غروب و شد همون غروب دو سه روز اول پادگان. واقعا لحظات سختي بود و الان هم داره اون حس ها تكرار ميشه. خيلي بد دلتنگ ليلي شدم. گفتم همه چي خوب بود تا اينكه رفتم خشكشويي براي تحويل لباس كه ياد ليلي افتادم و از اون لحظه به بعد نرفت كه نرفت از يادم. امروز دفترچه آبي رو همراه خودم برده بودم و توي جيب شلوارم بود و هر بار كه حسي دست ميداد، چيزي براي ليلي مي نوشتم. امروز همه و همه براي ليلي بود. دلم ميخواد بنويسم ولي نمي تونم. دليل اول به خاطر عدم رعايت برنامه زمان بندي. دليل دوم حماقت يه عده كه حماقت رو به بي نهايت رسوندن و دليل سوم بي شعوري و بي فرهنگي تعداد بيشتري از بچه ها سر گرفتن شام. هنوز تحجر توي بچه هايي به اين سن ديده ميشه و اونچه بيش از همه نمود داره افراط و تفريطه. ول كنيم از بحث خودمون دور شديم.
لحظه به لحظه امشب مشتاق شنيدن صداي ليلي بودم و الان صداي يه آدم احمق توي سرم مي كوبه كه فقط حرف هاي چرند رو نشخوار ميكنه. دوست داشتم امشب تنها مي بودم و "سلانه" گوش ميدادم و فقط و فقط از ليلي مي نوشتم. دلم براي او و ماه تنگ شده. به ياد "آن و آن" و اون آهنگي كه ليلي توي بند بند نتها و فراز و فرودهاش جاي گرفته. دلم ميخواد داد بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم. تنها كسي كه ميتونم باهاش راجع به ليلي حرف بزنم علي فياضه. 
الان دكتر عليرضا اومده جلوم و داره تو روم بع بع ميكنه. عجب روزگاري شده. 
امروز اتفاق خاصي نداشت. كلاس تاكتيك در مورد آرايش هاي نظامي و بعد كلاس جنگ نوين با يه انسان دوست داشتني به نام عباس ترشيزي. بعد نماز ظهر و عصر كلاس عقيدتي و امتحان نماز كه 10-15 نفر امتحان دادن. ناهار استامبولي پلو داشتيم. بعدش به اتفاق حسين، غزليات سعدي ميخونديم و چه غزلياتي رو خونديم. بعد كلاس عقيدتي با حاج آقا رسولي و بعد رفتن به خشكشويي و بعد نماز مغربو عشا و بعد شام كه سوپ جو و شنيتسل داشتيم. اين هم از وقايع امروز. جدل ايرج با حاج آقا رسولي سر نماز و طهارت بچه ها و مساله قديمي مرخصي كه هر وقت بچه ها كم ميارن اين بحث رو پيش ميكشند. بچه ها هم مشغولن.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 26

يكشنبه 2 مهر 91 ساعت 7:35 عصر:

دقيقا مثل ديشب از شام اومدم و آماده براي نوشتن وقايع امروز. صبح بعد از نماز ورزش صبحگاهي داشتيم كه بيشتر از صبح هاي قبل دويديم چون سوقندي مراقبمون بود. اولين كلاس صبح آمادگي جسماني بود كه به دليل جشن سرباز زياد به ما فشار نياوردن. كارمون زود تموم شد و سريع لباس نظام هامونو پوشيديم و چفيه ها رو گرفتيم و رفتيم به طرف حسينيه. مراسم گذشت و براي اولين بار يه سردار به پادگانمون اومد كه رييس فرهنگي سپاه بود.
نكته مهم جشن امروز سوتي تاريخي رسول بود با معرفي كردن خودش كه به خاطر همين سوتي تاريخي تا مدت ها (تا روز آخر) ايرج اذيتش مي كرد. پذيرايي هم سيب و آب و بيسكوئيت بود. بعد نماز به كلاس عقيدتي رفتيم كه بحث جبر و اختيار بود. توي كلاس بحث آيه مباهله پيش اومد كه خيلي دوست داشتم بدونم توي كدوم سورست و اتفاق عجيب اين بود كه سر نماز مغرب و عشا وقتي داشتم قرآن ميخوندم به اين آيه برخوردم. ناهار چلوكباب با ماست داشتيم. بعد من و علي فياض خوابيديم تا ساعت 3 و بعدش براي كلاس سياسي به حسينيه رفتيم كه تا ساعت 5 اونجا بوديم. بعد من و حسين جورابهامونو شستيم و پوتين ها رو واكس زديم و آماده شديم براي نماز مغرب و عشا. بين نماز سوره آل عمران رو ميخوندم و عجب حالي داشت. قبل از شام كه مرغ و سيب زميني داشتيم زنگ زدم به وحيد كه گوشي برنداشت و بعدش به طاهر زنگ زدم. صبح به خونه زنگ زده بودم كه خبردار شدم علي رفته مشهد. ديشب ايرج روي تخت من با ريش هاي ترسناكش منو مي ترسوند. حسن چل رو هم ترسوند و چقدر خنديديم، چقدر علي فياض رو اذيت مي كرد. الان علي فياض و دكتر علي و ايرج و حسن چل نشستن و دارن حرف ميزنن. دارن درباره نامه فرهاد توي نمازخونه حرف مي زنن كه شب پنجشنبه متاهل ها برن خونه :)

ساعت 9 شب:

جمعي كه بيشتر از 5-6 نفر نمي شد تبديل شده به جمعي حدودا 10-15نفره. دكتر عليرضا و حسين ارشد و محمدرضا روي تخت من نشستن. چه كارهايي كه دكتر عليرضا نمي كرد. با چفيه من گيتار ميزد، ترومپت ميزد و شعر بر وزن يار دبستاني من ميخوند و ...
فقط صداي سر و صدا مياد و همش صداي چق چق تخت ها، از بس كه فضا كمه و اين تعداد آدم وحشي زياد. از آسايشگاه بغل هم اومدن. محسن قالپاق اومده بود و ميخوند. رفتم بيرون تا مسواك بزنم و به ياد اين افتادم كه لحظات با هر خوبي و بدي كه باشن ميگذرن، فقط برگشتي توي كار نيست. فردا سوم مهره و تا پايان دوره چيزي نمونده. مدونم همين مدت براي كارهايي كه پيش رو داريم طولانيه ولي در كنار دوستان بودن فرصتيه بسيار كم و كوتاه. دكتر علي داره آهنگ داريوش رو ميخونه: "سراب رد پاي تو كجاي جاده پيدا شد...".
از پنجره اتاق به ميدون صبحگاه توي شب نگاه مي كنم. بچه ها دارن با هم ميخونن. الان بيشتر از همه دوست دارم "سلانه" گوش بدم. امروز سر نماز مغرب و عشا، ياد كتاب "خانوم" مسعود بهنود افتادم و ياد ليلي.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 25

شنبه اول مهر 91 ساعت 7:30 شب:

امروز هم روز تازه اي بود. روزي خوب و تركيبي از اتفاقات مختلف. هم خوب و هم به ظاهر بد. تازه از شام برگشتيم. شامي جديد در شبي جالب. امشب و امروز شب اتفاقات جالب بود. اونطور كه از شواهد و قرائن برمياد، امشب شب تولد جليل يا همون حاجي خودمونه (توضيح: اين جليل كه اينجا ازش ياد كردم، متولد 58 و همين حول و حوش بود و بسيار مقدس مآب. بچه ها بهش مي گفتن حاجي، يه عده هم ميگفتن عمو جليل. ولي هيچ كس به اندازه دكتر عليرضا اذيتش نكرد. جليل آسايشگاه بغلي ما بود و بعضي شبها دكتر عليرضا مي آوردش توي آسايشگاه ما و بدبخت (البته توي بدبخت بودن يا نبودنش شك هست. آدم به ظاهر ساده ولي زرنگي بود) رو چقدر اذيت ميكرد. واقعا فراموشش كرده بودم. حتي وقتي داشتم دفترچه رو نگاه مي كردم پيش خودم گفتم جليل كيه؟ كه سريع يادم اومد. اين نوشتن خاطرات به هيچ چي نيارزه به همين يه لحظه زنده كردن خاطراتي كه هيچي ازشون يادت نيست، مي ارزه).


اينه هم نقاشي عليرضا شاكرانه عزيز من كه بي واسطه و بدون هيچ تصميم گيري قبلي خودش خواست كه وسط نوشتن من كاريكاتور بكشه. اين نقاشي هم مثل همه خاطرات زيباي ديگه امروز، شد خاطره اي براي روزي كه واقعا نمي دونم واقعا مياد يا نه، ولي دوست دارم مثل تيتراژ هزاردستان باشه. بگذريم...
امشب شام، سوپ جو داشتيم (براي اولين بار) به همراه دو عدد شامي و يه نون بربري. سوپش واقعا خوب بود. يادش بخير توي يكي از روزها يكي از مسئولين اومده بود براي آمارگيري در مورد كيفيت غذا كه جليل ازشون خواست كه سوپ جو بدن و اين برنامه سوپ جو امشب عملي شد و اون هم توي شب تولد عمو جليل. علي كنترل دوبار برام سوپ اضافه آورد. دفعه دوم به اندازه دو نفر و دفعه سوم به اندازه سه نفر. صبح به دليل اينكه بچهه ا شب قبل دير از مرخصي اومده بودن به نماز نرفتيم و خوابيديم. بعد صبحونه خورديم و آماده شديم براي صبحگاه مشترك. حدود بيست دقيقه اي معطل بوديم تا اينكه نهايتا سرهنگ قاضي اومد و صبحگاه برگزار شد. بعد سرهنگ سليماني براي بازديد از وضعيت تخت ها و كمدها به آسايشگاه ها اومد كه مرشدلو و جناب رمضاني هم باهاشون بودن. نكته جالب معرفي خودمون بود كه همه سوتي ميدادن. ايستادنمون هم جالب بود. تخت بالايي جلو و تخت پاييني پشت سرش مي ايستاد. سرهنگ سليماني به وضعيت پرده اضافه آسايشگاه اعتراض كرد و به صورت رندوم كمد علي كنترل رو باز كرد و به وضعيت اون و آنكادر تخت ها اعتراض كرد. بعدش براي كلاس آداب رفتيم صبحگاه كه يه دفعه سر و كله جناب رمضاني پيدا شد و با دست منطقه نظافتي ما رو نشون داد. علي فياض گفت احتمالا سليماني به منطقه نظافتي ما رفته. حرف علي درست بود. چون مرشدلو تمام سرگروههاي نظافتي رو صدا كرد و من هم چون سرگروه بودم به همراه مرشدلو به طرف سليماني كه جلوي دستشويي ايستاده بود، حركت كرديم. سليماني همه رو مواخذه مي كرد. از مرشدلو بگير تا بياتي و بچه ها و مسئولين مناطق نظافتي. بعد مشغول تميزي آشغال ها شديم و چون سليماني دوباره تهديداتشو تكرار كرد عصباني شدم و مرشدلو رو بردم سر منطقه نظافتي خودمون كه پشت ساتر بود و تميزي اونجا رو بهش نشون دادم و از نحوه برخورد سليماني اعتراض كردم و گفتم به من چه يه عده جاي خودشونو تميز نكردن. بعد براي كلاس تاكتيك رفتيم كنار حسينيه و بحث تخمين مسافت رو داشتيم. بعد نماز ظهر و عصر و بعد ناهار رو سريع خورديم تا بريم ميدون تير. ناهار قيمه و هندونه داشتيم. الان يكي از بچه هاي آسايشگاه بغلي شعر سكوت سرشار از ناگفته ها رو خوند. امروز سر ناهار مرشدلو با ما غذا خورد، نشسته بود بين محمدرضا شمس و لپ گلي.
مثل هميشه مسير پادگان تا ميدون تير رو پياده رفتيم و من همراه خودم آب نبرده بودم و دوست هم نداشتم در هر شرايطي كه پيش مياد آب بخورم. كنار بچه ها منتظر نشسته بودم تا تيراندازه دسته ما برسه و اين دفعه بر خلاف دفعه قبل كه خيلي بد زده بودم، خوب زدم و شدم 90. امروز استاد سلاحمون يعني آقاي احسان اسلامي هم با ما بود. امروز تيرها رو بدون استرس و با دقت تمام زدم. تير اول قلق از دستم در رفت چون ماشه گير كرد ولي تيرهاي دوم و سوم قلق رو توي 9 و 10 زدم. ده تا تير اصلي رو به اين صورت كه يادم هست زدم. سه تا توي 10، سه تا توي 9، دو تا توي 7 و يكي توي 5. دقيق يادم نيست دو تا توي 7 زدم يا سه تا و زود از سيبل جدا شدم و به اسلامي گفتم عالي زدم. ايشون تموم تيرهاي 9 من رو 10 حساب كردن. بعد از ميدون تير اومدم پادگان و واكس و بعد لباس هاي كثيف رو دادم خشك شويي و بعد نماز مغرب و عشا توي محيط ميدون صبحگاه كه هم حس خوبي داشت و هم حس بد. حس خوب به خاطر باز بودن فضا و ديدن ماه و ستاره ها و آسمون زيباي نيشابور و حس بد به دليل نبود جاي كافي براي خوندن نماز. بعدش هم شام كه گفتم چه خبر بود. دو تا كارت تلفن 2000 تومني جديد گرفتم كه اگه فرصت شد بزنگم به خونه. ديگه چيزي نمونده براي نوشتن. روز اول پائيز و روز اول ماه دوم سربازيمون هم گذشت.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 24

جمعه 31 شهريور 91 ساعت 22:

بالاخره روز موعد فرا رسيد و البته گذشت. روز 31 شهريور، روز رژه، روزي كه اين همه به خاطرش سختي كشيديم. صبح زود از خواب بيدار شديم. صبح زود يعني مثل هميشه و سر وقت، البته چون 30 شهريور ساعت ها يك ساعت به عقب كشيده شده بود، عملا يكساعت بيشتر از شب هاي قبل خوابيديم. بلافاصله بعد از نماز صبح صبحونه خورديم و از اونجا آماده براي رفتن به ميدون صبحگاه براي سوار شدن به اتوبوس ها و رفتن به شهر براي رژه داخل شهر. از صبح خيلي معطل شديم و توي شهر هم مثل صبح. رژه ما زياد طول نكشيد و بلافاصله به پادگان برگشتيم و بعدش بيكار بوديم. يادش بخير توي شهر و مسير رژه رو آب پاشي كرده بودن كه گرد و خاك بلند نشه وقتي پا مي كوبيم. يه جا وقتي پامو بلند كردم ديدم دارم كله پا ميشم، نگو آسفالت صاف صاف بود و خيسي زمين هم مزيد بر علت شده بود كه ضريب اصطكاك جنبشي به كمترين مقدار خودش برسه. به همه بچه ها از ساعت 14 اونروز تا ساعت 18 بعدازظهر فردا مرخصي دادن. تقريبا همه آسايشگاه ما به غير از من و حميد (كد 97) به مرخصي رفتن. بچه ها براي رفتن به مرخصي خيلي بهم اصرار كردن ولي واقعا حوصله شلوغي و رفت و آمد رو نداشتم و دوست نداشتم مال خودم باشم و تنها و آسوده توي تنهايي خودم سير كنم. بعد از ناهار كه چلوگوشت داشتيم مشغول خوندن كتاب "شاهرخ، حر انقلاب" شدم. خيلي از كتاب خوشم اومد، مخصوصا بعضي از لحظاتي كه تركيبي از گذشته و حال شاهرخ توش بود برام جذاب بود، مخصوصا خاطرات او و رضا كه مي گفتن پسر شاهرخه در حاليكه فرزند مهين بود. بعد از تموم شدن كتاب خوابيدم و حدود ساعت 7 بعد از ظهر، حميد منو بيدار كرد براي شام. بعدش رفتم حموم كه واقعا روشن شدم. بعد حموم رفتم بوفه و بستني و نوشابه زدم و خلاصه خوب از خودم پذيرايي كردم و توي اون هواي دل انگيز نيشابور، زير ماه قدم زدم و بعد بابك اومد و باهم پوتين ها رو واكس زديم و بعد در مورد فيلم با هم صحبت كرديم و قرار شد سمنان كه رسيديم در مورد تبادل فيلم با هم در ارتباط باشيم (كه توي واقعيت اتفاق نيافتاد).
امروز دوباره چند بار ياد ليلي افتادم. چندين و چند بار از صبح به يادش افتادم. ياد اون عكسش كه با روسري توي حياط ايستاده. با امير هم تماس داشتم در مورد كار آسانسور كه تهران بود براي آسانسورهاي هيدروليك. بايد چراغ رو خاموش كنم چون بچه ها خواب هستند. فردا هم صبحگاه مشترك داريم و تولد استاد شجريانه. دوست دارم خاطرات امشب رو به ياد ليلي تموم كنم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 23

پنجشنبه 30 شهريور 91 ساعت 20:45 مصادف با سالگرد درگذشت پرويز مشكاتيان:

نيشابور، شهر فيروزه، شهر زيباي تاريخ، شهر رويايي من و شهري كه اسمش تداعي زيباترين دوران تاريخي ذهن منه، برام خوش يمن بوده. از لحظات خوب ديشب مي خوام بگم. از چي بگم؟ از اينكه روحم توي اين مدت 30 روز تغذيه روحي خوبي داشته. اگه واقع بين باشم بايد بگم تداعي خاطرات ذهني من و زنده شدن روياهاي آرمانشهر من و پررنگ شدن اونها توي اين مدت فوق العاده بوده. ديدار مزار پرويز مشكاتيان در شب سالگردش، از بوسيدن مزارش، از بغضي كه اون شب براي اولين لحظه ديدارم نشكست، من ظاهرا زنده و او هم ظاهرا مرده، از لمس مزارش كه انگار دارم به بدنش دست ميكشم و دارم مي پرستمش. موجودي كه هر چي از زيبايي و عظمت احساسش بگم كم گفتم و كم ميارم. انساني كه قرابت عجيبي ميون خودم و او حس ميكنم و با لحظه لحظه نواهاش فكر كردم و احساساتي شدم، به اونكه دوستش داشتم فكر كردم و خلاصه توي اون لحظات بوده كه زندگي كردم. ديدار مزارش در كنار مجسمش كه چه غريبانه توي اون گوشه فلكه منتهي به آرامگاه عطار خفته و روش به سمت آرامگاه خيامه و اون همه انساني كه توي اطراف ميدون مي گردند و نمي دونن چه گنجي و گوهري زير اين خاك خوابيده براي هميشه. بلافاصله بعد از طي شدن لحظات اوليه ديدارم از مزار او مشغول نوشتن شدم كه توي خاطره قبلي نوشتمشون. بايد بگم لحظات و وقت هاي اين چنيني كاملا حسي هستند و نميشه با زبون و حرف و كلمات اونا رو بيان كرد. فقط حس و حال لحظه و آنه. آن و آن!
و همين طور كه از پرويز مشكاتيان عزيز ميگم، بايد از حسين عليزاده عزيز هم بنويسم. از آن و آن و آهنگ آخرش كه توي تموم زخمه هاش و نواهاش، احساس انساني نهفتست كه با بند بند وجودم هنوز كه هنوزه با وجود تموم اتفاقاتي كه افتاده، دوستش دارم و امروز بين استراحت رژه آخر، خيره به عكسش نگاه مي كردم. دوست دارم از او بگم و از او بنويسم ولي دقيقا اين خواسته مثل نوشتن درباره احساس ديدارم از مزار پرويز مشكاتيانه كه هر چي بيشتر بنويسي اداي دين كمتري به اون احساس مقدس كردي. بگذريم.....
بعد از پايان نگارش خاطره قبل، از كنار مزار بلند شدم تا به اتفاق محمدرضا به ديدار مزار كمال الملك و عطار و خيام بريم، اما خبري از محمدرضا نبود. چندين بار محوطه اونجا رو گشتم ولي باز هم خبري از محمدرضا نبود. ناچار روبروي مزار نشستم و مشغول خوردن ساندويچ بندري دوم شدم. چون به شام پادگان نمي رسيديم. قبل از رسيدن به مزار حدود ساعت 6 بعد از ظهر از پادگان خارج شديم كه جناب مرشدلو دم در دژباني ما رو ديد و مشغول مواخذه شد كه چطور مرخصي گرفتيم. خلاصه كمي صبر كرديم تا اتوبوسي اومد و با اون اتوبوس كه خود جناب مرشدلو هم توش بود به طرف فلكه باغرود حركت كرديم و از اونجا به اتفاق محمدضا و سيدحسن تا فلكه امام خميني رفتيم و از اونجا براي گرفتن شام وارد يكي از كوچه ها شديم و خرج شام هم شد 4000 تومن. بعد به اتفاق محمدرضا از سيدحسن جدا شديم و با ماشين دربستي به سر مزار پرويز مشكاتيان رفتيم. بعد از ديدار از مقبره مشكاتيان به ديدار مقبره كمال الملك رفتيم و اون مجسمه كمال الملك رو كه استاد ابوالحسن صديقي ساخته رو هم ديديم و بعد رفتيم به ديدار عطار. بليط براي سربازها رايگان بود. بعد با پاي پياده به طرف مقبره خيام حركت كرديم و چه لحظات زيبايي اونجا داشتيم. تنها چيزي كه سر مزار مشكاتيان كم بود، نواي سنتور يكي از آلبوم هاش بود كه خداخدا ميكردم از اطراف پخش بشه كه خدا اجابتش كرد، البته كنار مقبره خيام و آهنگ "در همه دير مغان..." شجريان و مشكاتيان داشت پخش ميشد. كارمون اونجا هم تموم شد و تصميم به برگشت گرفتيم كه ماشين پيدا نمي شد واسه برگشت. با سيدحسن هم ساعت 20:30 قرار داشتيم و زمان همين جور مي گذشت ت ااينكه يه خانواده سه نفره ما رو به پادگان رسوند. سيد حسن كنار داروخونه نبود و ما سريع به پادگان اومديم و حدو دساعت 21:05 در دژباني پادگان بوديم. بعد از رسيدن به پادگان سريع كفش رو واكس و جوراب ها رو شستم و برگه مرخصي رو به مسئول شب نشون دادم تا مشكلي براي عدم حضورم نداشته باشم.
صبح امروز هم خيلي خوب از خواب بيدار شدم. نماز صبح و ورزش صبحگاهي و صبحونه و تميز كردن منطقه نظافتي و پس از اون گرفتن سلاح و رفتن به صبحگاه براي آخرين تمرين رژه تا ساعت حدود 11 در حضور فرمانده پادگان و بعد بيكاري تا اينكه نماز ظهر رو خونديم وناهار كه عدس پلو داشتيم رو خوردم (دو پرس خوردم، داشتم بالا مي آوردم) و بعد تا ساعت 17:30 خوابيدم. بعد به اتفاق علي فياض و دكتر علي و علي ستار و رسول و عليرضا كنترل و ايرج رفتيم پشت پادگان و حرف مي زديم و ميخونديم تا غروب زيباي پادگان رو به چشم ببينيم. منظره زيباي گياههاي خودروي روي سنگ هاي ديوار گوشه پادگان خيلي قشنگ بود. بعد از نماز و شام و شام كه شنيتسل مرغ بود و بعد از واكس پوتين و شستن جوراب به آسايشگاه اومديم تا استراحت كنيم و الان نادر توي آسايشگاست و توي كمپ هميشگي دكتر علي مشغول گپ زدن با بچه هاست. 
يه مساله ديگه اي كه خيلي بهش فكر ميكنم مساله بايكوت در آسايشگاه يا زندانه. خيلي مصيبت سختيه كه تك بيفتي و همه باهات چپ باشن و سرسنگين و اميدوارم براي هيچ كس پيش نياد. دلم باز هواي آلبوم غزل كيهان كلهر و شجاعت حسين خان رو كرده، ياد آهنگ هاي محزونش. ياد سلانه با امير توي شيخ علاءالدوله. دلم براي بچه ها تنگه. دوست دارم دوباره جمع شيم و تا صبح بگيم و بگيم و بگيم حتي با هم بشينيم گريه كنيم.
به ياد احسان كه خاطره اون شب شهميرزاد كنار جوي آب هنوز از يادم نرفته و لطف بي انتهاش كه رفت سيب زميني آورد و اون شب هم شبي بود رويايي به لطف خوبي بي پايونش.
حميد كه گوشه آسايشگاه ماست بچه بيرجنده و الان دراز كشيد. از همه جاي ايران توي اين پادگان دور هم جمع شديم و البته سعادت يا عدم سعادت من اينه كه همه دوستاي من تهراني هستن. باز هم سر و صداي ايرج فضا رو پر كرده و مثل هميشه دور گرفته و همه كنار او هستن روي تخت دكتر علي.
فرمانده دستمون يعني كيوان رضواني امروز قبل از رژه از خانواده مشكاتيانشون ميگفت. مادرش با خواهر مشكاتيان دوستن. محمدرضا شمس مي گفت كه استوار رمضاني هم با مشكاتيان و خانوادش سر و سري دارن. 

شرح ماجراي جور شدن مرخصي براي ديدار مشكاتيان: (اين توي دفترم نيست)

همون روزي كه شبش رفتيم سر قبر مشكاتيان، من و محمدرضا شمس داشتيم گوشه ميدون صبحگاه حرف ميزديم كه حرف كشيد به علائقمون و من داشتم راجع به مشكاتيان صحبت ميكردم كه گفتم امروز چه روزيه و ميخواستم سالروز مرگ مشكاتيان رو بهش بگم كه ديدم دقيقا همون شبه. تا اون لحظه اصلا حواسم نبود. بعد گير داد مرخصي ساعتي بگيريم بريم سر مزار مشكاتيان. گفتم بابا مرخصي كجا بود. هيچ اميدي نداشتم حتي به اندازه يه اپسيلون. اول با مرشدلو صحبت كرد كه اجازه نداد و بعد گفتم ديگه خبري نيست. ولي محمدرضا دست بردار نبود و رفت با استوار رمضاني صحبت كرد. يه دفعه ديدم محمدرضا ميگه بيا رمضاني كارت داره. رفتم پيشش و گفت دوست داري بري سر مزارش و براي چي ميخواي بري و من روراست همه چي رو بهش گفتم كه يه دفعه گفت برو دفترچه مرخصيتو بيار. منو ميگي توي بهت بودم كه همه چي يه دفعه چه جوري جور شد. خلاصه اگه اون شب لطف استوار رمضاني نبود نمي تونستيم بريم سر مزار مشكاتيان. شماره همراه استوار رمضاني رو روز آخري كه ميخواستيم ترخيص بشيم ازش گرفتم. بارها و بارها مي خواستم بهش زنگ بزنم. ولي گذاشتم روز 29 شهريور تا حسابي ازش تشكر كنم و ميخوام ببينم منو يادش مونده يا نه. بعد از اون ماجرا چندين و چند باز باهاش حرف زدم و بيشتر اوقات ايشون سر صحبت رو باز ميكرد. يادمه روز آخر بهم گفت اگه ميخوام قبر پرويز رو برام بياره سمنان و چقدر با هم خنديديم. محمدرضا راست ميگفت، خود استوار رمضاني بهم گفت كه مشكاتيان فاميل دورشونه. هيج وقت محبت بزرگي رو كه ايشون در حقم كردن فراموش نميكنم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 22

چهارشنبه 29 شهريور 91 ساعت 19:15:

شايد رويايي ترين لحظات زندگيم در حال رقم خوردنه. از اين دست لحظات كمن، مثل وصل معشوق. الان كه دارم اين متن رو مي نويسم كنار مقبره پرويز مشكاتيان عزيز هستم، به ياد همه يادگاري هاي زيبايي كه برام گذاشته، توي آهنگ هاش و آوازهاش و تصنيف هاش. اين لحظات از اون لحظاتيه كه از دنياي ذهني من پا به عرصه وجود گذاشتن. آره، اين لحظات مثل لحظه ديدار زيبا هستن و چه زيباست آنگاه كه سر بر آستان جانان مي نهي و بيداد ميكني از اين همه جور زمونه. ماه باريك انتهاي شوال توي آسمون ظاهر شده و نسيم ملايمي در حال وزيدنه. هر وقت توي فرصت هاي اين چنيني قرار مي گيرم، قدرت تصميم و اراده افكارم از كفم ميره. در كنار مردي هستم كه زيباترين مكانها و آواهاي خاطرات جهان برون و درونم رو ساخته و چه شبي، شب وفاتش. شب سومين سالگرد عروجش و در كنار ما صداي شجريان هم در حال پخشه. باز در مورد اين لحظات مي نويسم. وقت زياد ندارم. كنار محمدرضا شمس عزيز كه اين هديه امشب رو از او دارم و لطف بي پايان جناب استوار رمضاني.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 21

91/06/28 ساعت 21:30:

بچه ها دارن شعر ميخونن. تمام چراغ هاي آسايشگاه خاموشه و فقط چراغ قرمز آسايشگاه روشنه. من آهنگ "مي و مستي" علي اصغر شاهزيدي رو براي بچه ها خوندم و الان داره دكتر ميخونه. اولش گفت ميخواد يه شعري بخونه كه احتمالا فقط محمدرضا بلده و وقتي خوند (و الان هم داره ميخونه) همه باهاش خوندن و خنديدن. امروز روز خيلي خوبي بود. صبح كه از خواب بيدار شدم انقدر حس خوبي داشتم كه مي خواستم ميدون صبحگاه رو با دويدنم پاره كنم. خلاصه امروز خيلي سرحال بودم. كل امروز غير از يه ساعت قبل از ناهار كه كلاس بهداشت داشتيم، بقيشو رژه رفتيم.
توي رژه فكرم به جاهاي مختلفي رفت. مثلا نوشتن خاطرات عمو يوسف و حتي اگه بشه ثبت و ضبط خاطرات دو تا عزيز. عصر كه اسلحه رو تحويل داديم دلم مي خواست بشينم اين افكارم رو بنويسم كه نشد. رفتم سراغ واكس و جوراب شستن و نماز و بعد هم شام. بعد هم نشستن و حرف زدن با حسين و محمدرضا در مورد جبر و اختيار.
امروز دلم براي اولين بار توي اين مدت رفت سراغ آلبوم "آن و آن" و اون آهنگ پونزدهمش، آهنگ آخري آخريه. چقدر دوست دارم همين الان مي تونستم گوش بدمش. بچه ها هنوز دارن ميخونن. 
الان يه بوي جوراب خفيفي هم به گوش مي رسد. تقريبا دارم توي تاريكي اين متن رو مي نويسم. امروز دو تا عكس هم با لباس گرفتم كه خيلي حس و حال خوبي داشت. براي اولين بار از رژه لذت بردم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 20

دوشنبه 91/06/27 ساعت 18:45:

ساعت 6 بعد از ظهر امروز يعني حدود 45 دقيقه پيش، كارهاي رژه و كلاس هاي عصر تموم شد و بعد از رسيدن به آسايشگاه، مثل چند وقت اخير، اول واكس كفش ها و بعد شستن جوراب ها رو انجام داديم. امروز هم گذشت. اين چند روز و اين مدت اخير كمي دير ميگذره. صبح زود از خواب بيدار شدم. بدجور خوابم ميومد. شب قبلش از ساعت 11 تا 12:30 به اتفاق علي فياض پست داشتم. بدجوري توي خواب بودم كه دكتر علي و محمدرضا منو بيدار كردن و گفتند كه پاس منه و بايد پاشم برم سر پست. پاس به اتفاق علي فياض گذشت. البته نه مثل دو دفعه قبل. هوا سردتر بود و گلويم هم حال و هواي خوبي نداشت. بعد خوابيدم. بگذريم كه چقدر سرفه ها منو اذيت مي كرد و صبح هوا خيلي سرد بود. سردترين صبح دوران كل آموزشي تا الان براي صبح 27 شهريور يعني امروز بود. بعد از خوندن نماز (وضو گرفتن جلوي حسينيه و نداشتن هيچ چيزي مثل حوله و چفيه براي خشك كردن دست و صورتم) به طرف ورزش صبحگاهي حركت كرديم كه اصلا حالش رو نداشتم و خدا رو شكر زود تموم شد. بعد رفتيم صبحونه كه مرباي بالنگ و كره داشتيم.
بعد تميزي پشت ساتر كه امروز كمي كثيف بود. يادش بخير ديروز بود كه علي فياض نامه دختر خالش رو پشت ساتر برام خوند كه البته زياد مفهوم نبود كه رمزنگاري اساسي اون رو دكتر علي انجام داد.
(يه يارو اومد ريد توي نوشتنم، يه ياروي چاق تپل مشنگ، به همين راحتي، به همين خوشمزگي)
الان ساعت 20:30
شام سبزي كوكو داشتيم. سير نشدم. دوباره خوردم. خوب سير شدم. پياز هم برده بودم. اما اتفاقات امروز:
كل اين چند روزه داره به تمرين رژه ميگذره. تا ساعت 10:45 صبح درگير رژه بوديم و بعد از اون كلاس آئين نامه با سوقندي. آخراش رو خوابيدم كه بيدارم كرد. ناهار قيمه داشتيم و مي رسيم به مهم ترين اتفاق سربازي توي ان مدت 27 روز كه حدود ساعت 14:15 بعد از ظهر اتفاق افتاد. توسط دكتر عليرضا و ناگهان در كسري از ثانيه همه چي رنگ باخت. قضيه از معماي دكتر كه مي گفت مال فرويده شروع شد كه حسن جواب داد و بعد با تحريك دكتر عليرضا، همه بچه ها در كسر ثانيه كاري رو كردن كه جراتش و حتي حرف زدنش توي عموم اصلا بحث نشده بود. يعني پيش كشيده شدن اين بحث تا اجراش فقط 2-3 ديقه طول كشيد. (نمي تونم شرح جزئياتي رو كه توي دفتر نوشته به دليل مسائل امنيتي بنويسم. ولي وقتي دارم خودم ميخونم و به ياد اون روز مي افتم اشكم در مياد از خنده). اي كاش فقط يه دوربين مي بود تا ميشد صحنه هايي كه بچه ها خلق كردن رو تا ابد گذاشت بمونه. بگذريم ...
اما امروز وسط رژه صبح به فكر همه چي افتادم. بر خلاف روزهاي قبل فكرم به افكارم بود تا روي رژه. ياد "رضا درخشاني" افتادم و ياد نقاشي هاش، ياد "مجيد درخشاني" و برادرهاش كه همه نقاش بودن و رفتم از حميد در مورد تربانتين پرسيدم. ياد "كتايون گودرزي" و همين الان كه در مورد كتايون گودرزي مي نوشتم، ياد "كيهان كلهر" و البوم هاي غزلش افتادم. ياد غزل 1 با دو تا آهنگ فوق العادش و آلبوم غزل 2 با يكي از آهنگاش كه بدجوري دوسش دارم.
ياد چند تا چيز ديگه هم افتادم كه موضوعات خوبين براي نوشتن مخصوصا داستان كوتاه. مثلا عكس اون مرد عراقي توي عكس هاي بابا و دنياي موازي اون فرد و جهان باباي خودم.
دلم براي بچه ها مخصوصا خونه وحيدشون توي شهميرزاد بدجوري تنگ شده. بچه ها روي تخت ايرج جمع شدن و دارن چاي نعنايي ميخورن. ايرج هم داره ميخونه. الان خودم هم چاي نعنايي خوردم و عجب مزه اي داشت. ميثم هم خيلي آدم عجيبيه. الان علي حافظ يه دور شكلات پخش كرد براي تولد حضرت معصومه. ايرج هم واسه خودش ابوسعيد ابوالخيريه، بقيه هم مثل مريداش دورش جمع شدن. الان كنار تختش ميثم، ابولي، علي فياض و رسول جمع شدن و دارن به حرفاش گوش ميدن. اما يه نكته ديگه. از آسايشگاه ما كه همه معاف از رزم هستن فقط 3-4 نفر سالميم و فقط من و يكي ديگه از بچه ها رژه ميريم و اون لحظه اي كه من پا مي كوبم، ايرج و بچه هاي معاف از رزم، تخمه ميخورن.
الان عليرضا كليد اتاق رو خاموش كرد و چه فحش هايي كه نخورد (توضيح: الان نمي دونم كدوم عليرضاست اين، از بس علي و عليرضا توي اتاق داشتيم ما).
امروز بعد از نماز تست روانشناسي هم گرفتن. الان علي داره دفترچه مرخصي ها رو جمع و جور ميكنه. احتمال اينكه مرخصي بعد از 31 شهريور به ما بدن زياده. دلم فقط ميخواد بنويسم. عصر سر رژه حسين ارشد اومد و پولي رو كه واسه عروسي مرشدلو داده بوديم رو بهم برگردوند. با اين وضعي كه پيش ميره، شب ها وقت بيشتري براي استراحت و حرف زدن شبونه داريم. از اول پائيز به بعد هم بهتر ميشه. چون ساعت ها يه ساعت ميان عقب.
شايد از همه چي نوشتم جز از اعضاي رسمي پادگان. چند نفرشون واقعا انسانهاي باحالين، مثلا مرشدلو، رمضاني، حسيني تاكتيك واقعا انسانهاي دوست داشتني هستن. الان الياس اومد توي اتاق. زياد نمي شناسمش. اولش براي خوندن آهنگ من اومد سراغم. چهره جالبي داره، ياد افغاني ها مي افتم با ديدنش، ميرم توي دنياي انسان هاي خيالي ذهن خودم. هر روز كه ميگذره هر چند وقت يه بار "جان عشاق" رو زمزمه مي كنم. اون روز وقتي داشتم از مرخصي بر مي گشتم تا آخرين لحظه داشتم "جان عشاق" رو گوش ميدادم.
دوست دارم از استاد يدالله كابلي با اون خط زيباش بنويسم. از تمامي استادهاي نقاشي قهوه خانه، از همونايي كه توي اون قهوه خونه مشهد با ايرج رفتيم و علي ستار. يا اون نقاشي توي كرمان به اتفاق امير و وحيد و احسان عموزاده. ميخوام از لحظات نماز بگم، مخصوصا نماز ظهر و مغرب. گلدون هاي قشنگ اونجا با گل هاي اطراف و حوض كنار حسينيه، فضاي زيبايي رو درست كردن. امروز فكر ميكردم 2-3 سال از زندگي رو بدجور به هدر دادم، ولي شايد خوبي اين سربازي اونم توي اين سن، پذيرفتن شرايط سخت زندگي و كنار اومدن با اونا و مبارزه براي پيروزي و قدر دونستن تمامي لحظات زندگي باشه.
دوست دارم از علاقه زيادم به ديدار از مقبره خيام و عطار و كمال الملك و پرويز مشكاتيان بنويسم. دوست دارم از كوههاي زيباي بالاي پادگان وقتي كه رو به جايگاه مي ايستيم بنويسم كه ابهتشون آدمو ديوونه ميكنه.
مهرداد داره در مورد آهنگ خونه مادربزرگه ميگه كه وقتي گروه موزيك ميزنن، همه اونو ميخونن. دكتر الان اومد توي آسايشگاه و ميگه قول ميده تلفن هاي ال كارت شنود ميشه.
دلم آلبوم غزل 1 رو ميخواد و خوابيدن توي اتاق پشتي خونمون، بهتره بگم خونه سابقمون كه ديگه بايد باهاش خداحافظي كنم. وقتي داشتم ميومدم فكر نمي كردم كه بايد با آخرين خونه پر به صورت درست و حسابي خداحافظي كنم. چه شب هايي توي اون اتاق پشتي با نوارهاي خودم و اون ضبط سوني 40 واتي گذشت (كه هنوزم كار ميكنه!). صحنه جالبي درست شده. حسين بدبخت خوابيده. ايرج و علي و دكتر علي و علي ستار روي تخت ايرجن و حسين ارشد و رسول و حميد و نويد كنار تختن و ميثم هم از دوردست دستي بر آتش داره و علي فياض هم كنار تختم نشسته. حدود يه ماهي ميشه كه ريش هامو نزدم و بزرگ شده. ميخوام بزرگ كنم خفن (توضيح: تا بعد پايان دوره هم نزدم!). الان حرف كد 136 شد كه خيلي آدم لاشيه.
مثل اينكه از جمعه، سريال "كلاه پهلوي" شروع شده. توي ايستگاه قطار وقتي داشتم ميومدم به علي گفتم كه برام ضبط كنه (توضيح: كه نكرد!). امشب از همه شب ها بيشتر نوشتم. ياد "رضا قاسمي" افتادم. ياد رمان هاي زيباش. ياد "نجيب محفوظ" و رمان "روز قتل رييس جمهور" كه كاش دوباره پيداش كنم. بسه ديگه.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 19

پنجشنبه 91/06/23 ساعت 9:47:

روز سه شنبه 21 شهريور بعد از بيدار شدن از خواب و رفتن به نماز و ورزش صبحگاهي مختصر، با بچه هاي مغاف از رزم براي صبحونه به سلف رفتيم و بعد از تميز كردن منطقه نظافتي به صبحگاه نرفتيم و به طرف اسلحه خونه حركت كرديم. بعد از گرفتن اسلحه ها و بعد از صحبت هاي مسئول بخش تاكتيك (آقاي تقي آبادي) به اتفاق گردان هاي ديگه و به اتفاق آقاي حسيني و آقاي وكيلي به طرف منناطق اطراف براي پياده روي روزانه حركت كرديم. روز خوبي بود. مسيرهاي مختلف از سربالايي گرفته تا سرپاييني، از سبزه زار تا صحرا تا خارزار، ديدن گوسفنداي در حال چرا و ... همه و همه در پاي اون كوهستان زيبا خاطره شدن. بالاخره اون روز هم گذشت. اون لحظات ياد چمران و چه گوارا بودم و به خودم مي گفتم بابا جون اينا كجا بوده؟" واقعا كه آدم هاي بزرگي بودن. بعد از بازگشت به پادگان، كلاس تاكتيك در بخش كلاسي براي جهت يابي و سمت يابي شروع شد كه من خيلي خسته بودم و بدجوري خوابم ميومد. بعد رفتيم نماز و بعد نماز قرار بود تست روانشناسي ازمون بگيرن كه بي خيال شدن و از اونجايي كه قرار بود بريم مرخصي، برگشتيم به طرف آسايشگاه براي جمع كردن وسايل. حدود ساعت 13:50 به طرف دژباني حركت كردم. ولي بچه هاي سمنان رو كه از قبل باهاشون هماهنگ كرده بودم، نديدم كه نديدم. بالاخره پس از نيم ساعت معطلي به اتفاق رسول و عليرضا و اميد و محمدرضا و چند تا از دوستاي ديگه به طرف فلكه باغرود رفتيم و چقدر براي قطار و شخصي سر و كله زديم تا بالاخره يه بابايي پيدا شد و ما رو برد سمنان. اونم با 8000 تومن.
مسير خيلي خوب بود و من همش به طبيعت و كوهها نگاه مي كردم. از كاروانسراي ميان دشت گذشتيم كه ديدن اون، سنگ بناي گذاشتن يه سفر ويژه به اتفاق بچه ها توي آينده نزديك رو گذاشت.
با رسول و عليرضا و محمدرضا حرف مي زديم تا بالاخره ساعت 9 شب، نزديكاي دامغان نگه داشت براي شام. اونجا دلستر و كيك خوردم. چون يه ساعت ديگه خونه بودم و ميخواستم شام رو خونه بخورم.
خلاصه ساعت 10:30 شب رسيدم پل جهاد و يه بنده خدايي توي اتوبوس موبايلش رو داد و سريع زنگ زدم به علي و علي و بابا هم سريع اومدن سراغم و با يكي ديگه از بچه هاي سمنان رفتيم خونه. بعد از رسيدن به خونه بهت و تعجب منو گرفت. خونه خالي از وسايل و اينكه احتمالا آخرين باري بود كه خونه رو خواهم ديد و توش خواهم خوابيد. خيلي رفتم توي فكر.
توي لحظات سختي و خوشي، همه لحظات مهم و سرنوشت ساز همين دوره اي كه زندگي كردم. خلاصه همش خاطرست و نميشه ازش دل كند. همون شب به اتفاق بابا و مامان و علي اومديم سري به خونه جديد زديم. خونه خيلي خوب و قشنگيه. راضيم.
 بعد سريع برگشتيم خونه و سريع رفتم حموم تا بعد از 21 روز اين سومين حمومم باشه. وسايل رو خالي كردم و چيزهايي كه بايد شسته ميشد رو دادم مامان. حدود ساعت 3 نصفه شب بود كه خوابيدم و فرداش ساعت 9:30 بيدار شدم و ديگه خوابم نميومد. بعد رفتيم خونه دو تا عزيز و باغ خاله كه محمود و خانمش و حسين اونجا بودن. بعد سنگك گرفتيم تا بعد از 2 ماه آبگوشت بخورم. 
(توضيح: در اينجا نوشته تموم شده و دوباره بعدا نوشته رو ادامه دادم)
اون روز گذشت (پنجشنبه). شب هم رفتم خونه هرمز به اتفاق وحيد و داداش علي. چون خوابم مبومد زود خوابيدم تا اينكه طاهر و امير هم اومدن. فرداش ساعت 11 از خواب بيدار شدم و وسايل زيرزمين و چيزهاي ديگه رو برديم توي حياط تا ببريم خونه جديد. اميرحسين و خاله هم اومدن. خلاصه كارها انجام شد و پس از خوردن ناهار كه شنيتسل مزغ داشتيم، رفتيم راه آهن و بعد هم رفتن به نيشابور. اون هم پس از 45 دقيقه تاخير قطار. ساعت 14:45 بليط داشتم ولي قطار ساعت 15:30 راه افتاد. توي قطار كتاب خسرو و شيرين رو خوندم (حدود يك چهارمش) و توي قطار با يه انسان خيلي خوب همراه بودم. شب حدود ساعت 11:30 تا 12 بود كه رسيدم ايستگاه. سريع زنگ رزدم به علي و بعد به اتفاق فرهاد و بابك و اون دوست گرمساري رفتيم پادگان، نفري 1500 تومن. شب سريع خوابيدم. دومين نفر بعد از عليرضا شاكرانه بودم كه رسيدم. تا صبح چند بار ديگه بچه ها رسيدن. صبح صبحگاه مشترك داشتيم و بعدش كلا رژه. امروز هم كلا رژه داشتيم و فقط يه ساعت به اذان يه كلاس عقيدتي. ديشب پاس داشتم. ساعت 3 تا 5 صبح كنار فنس هاي پادگان. چند بار عكس ليلي رو از كيفم در آوردم و نگاهش مي كردم . به يادش بودم و همش شعر سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد حافظ را پيش خودم زمزمه مي كردم.
امروز كلا سر حال بودم. امشب هم ساعت 11 تا 12:30 پاس داريم. امشب روتختي خودمو به كمك رسول عوض كردم. از بس وقايع اين چند روز را ننوشتم، يادم رفته. فردا روز بيست و هفتمه. جديدا روزها كند ميگذره. واقعا بچه هاي خوبي داريم. از هر چه بگذريم بايد به ليلي برسم كه اين چند روز تموم فكر و ذكرم شده او و ياد او. هنوز دوستش دارم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 18

91/06/20 ساعت 21:08:

اين صفحه (توضيح: اين خاطرات رو توي صفحه 12 ارديبهشت سررسيد داشتم مي نوشتم) و امروز چه تقارن عجيبي دارن. امروز يعني 20 شهريور تولد خواهر خوب و عزيزم سانازه و اين صفحه يعني 12 ارديبشهت، روز تولد خواهر زاده گلم، آناست. امروز هم گذشت، البته با يه خبر خوب و يه اتفاق بد. خبر خوب اينكه فردا بعد از ظهر مرخص ميشيم تا شنبه ساعت 6 صبح كه دوباره بايد خودمونو به ژادگان معرفي كنيم و اتفاق بد، نمره ضعيفم توي تيراندازي بود كه 38 گرفتم از 100. دستام بدجوري مي لرزيد و نشد اونچه بايد ميشد. بلافاصله بعد از بازگشت از ميدان تير به مسجد رفتيم و قبل از رفتن به شام سريع به ساناز زنگ زدم و تولدش رو تبريك گفتم. خيلي دلم براش تنگ شده بود. هم براي او و هم براي آنا. مي گفت تازه خونه رسيده و انتظار زنگ منو نداشته. صبح ساعت 6:30 به خونه زنگ زدم و گفتم احتمال داره بيام سمنان. صبح هم رژه داشتيم و بعد كلاس هاي عقيدتي توي كلاس و حسينيه. ناهار قيمه داشتيم و شام هم كتلت و گوجه و صبحونه هم مرباي بالنگ و كره.
امروز فضاي پشت ساتر برخلاف روزهاي قبل كثيف بود. اين از امورات روزمره. ولي مهم تر از همه دلتنگي عجيبم براي ساناز و دخترش بود و وقتي باهاش حرف زدم، خيلي دلم گرفت و بيشتر خسته و تنهاتر شدم. الان روي تخت حسين نشستم و علي و دكتر هم روي تخت علي و علي ستار هم ايستاده و مشغول تماشاي عكس يادگاريه مشهده.
نمي دونم بگم خوشحالم يا ناراحت از اينكه ميخوام برم مرخصي. نمي دونم چرا انقدر شبيه گه شدم. توي اين چند وقت هيچ وقت اينطوري نبودم. دوست داشتم الان با طاهر مي بودم، حتي اگه باهاش اصلا حرفي نمي زدم. حوصله نوشتن ندارم.

اما شاه بيت فالي كه امشب عليرضا شاكرانه برام گرفت:
مي شكفتم ز طرب زانكه چو گل بر لب جوي
بر سرم سايه آن سرو سهي بالا بود

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 17

يكشنبه 91/06/19 ساعت 20:45:

بچه ها تازه از شام اومدن. شام خوراك مرغ و سيب زميني داشتيم. براي اولين بار دو تا نون خوردم. صبح بعد از صبحگاه، كمي رژه رفتيم و بعد آداب داشتيم. بعد از پايان آداب، كلاس تاكتيك داخل كلاس داشتيم كه يه دفعه تمامي اساتيد تاكتيك آمدند و بعد از اون رفتيم حسينيه براي كلاس عقيدتي. ظهر بعد از خوردن ناهار كه استامبولي پلو داشتيم، خوب خوابيدم و عصر دو تا كلاس عقيدتي كه آقاي بهزاد كرماني اومد و بحث داغي بود. علي فياض هم پايه بود و سر و پا گوش بوديم. بعد هم به اتفاق حسين و علي (حافظ) و عليرضا و علي فياض مشغول حرف زدن بوديم. حسين بچه جالبيه. ازش خوشم مياد. امروز صبح آمادگي جسماني هم داشتيم كه خدا رو شكر زود تموم شد و بيشتر اون به رژه گذشت. علي (حافظ) مشغول گرفتين فال حافظ براي علي فياضه. امروز روز نوزدهم بود و فردا روز بيستم و گذشتن يك سوم دوره آموزشي. چند وقتيه دلم سخت گرفته، مخصوصا امروز كه سراسر روز به يادش بودم. امروز سر كلاس دوست داشتم كاغذ و قلمي مي داشتم و فقط مي نوشتم. چيزهاي زيادي به ذهنم اومد و فقط همين كلمات به يادم مونده..... (ديگه خيلي خصوصي بود ننوشتم :))

پ.ن: ما از بس توي بچه ها علي و عليرضا داشتيم، مجبور شدم هر كي رو يه اسمي بهش بدم. علي حافظ همون عليرضا شاكرانه بود كه با يه ديوان حافظ اومده بود و چقدر من ديوان حافظش رو ازش ميگرفتم و ميخوندم. بعضي وقت ها هم ازش ميخواستم برام فال بگيره و خودش برام بخونه. يادش بخير...

ايرج حال و روز خوشي نداره. مرض شده و الان مشغول حرف زدن براي من و علي فساض و علي حافظه. امروز صبح به امير زنگ زدم. واقعا بايد از او ياد كنم كه تمامي مشكلات كار آسانسور به دوش اونه. ازش بابت همه چيز ممنونم. دلم براي علي (داداش) تنگ شده. براي خونمون كه دوست دارم براي آخرين بار قبل از تخريب ببينمش. خونه اي كه تموم خاطرات خوب كودكي و نوجووني و جوونيمو اونجا گذروندم. براي بابا و مامان عزيز هم كه هر روز ميگذره بيشتر مي فهمم چقدر انسان هاي بزرگي هستند. 
فردا ميدان تير داريم. بابك بعد از برگشتن از نماز گفت احتمالا اين هفته مرخصي ميدن. اگه وقتش خوب باشه حتما ميرم سمنان. 
و چيز ديگه اي كه شايد جا مونده باشه، لحظه بازگشت از مشهد در جمعه شب 17 شهريور بود كه كتاب "طاعون" آلبر كامو رو دژبان از ساكم گرفته بود و مي گفت كتاب شيطان پرستيه؟ واقعا داشت خندم مي گرفت. خنده عصبي از اين همه حماقت كه كتاب چاپ داخل ايران و با مجوز وزارت فرهنگ رو يه دژبان احمق بي سواد مي گفت كتاب شيطان پرستي.
الان همه بچه ها سر تخت ايرج جمع شدن و در مورد خاموش كردن كولر حرف مي زنن. عجب بساطي داريم سر اين كولر.
نكته ديگه شانس ما براي منطقه نظافتيمونه كه پشت ساتره و واقعا شانس آورديم. الان و در همين لحظه ايرج در حال دادن فحش مادر به بالشه. الحق بايد ازش ممنون بود كه باعث شده دوران آموزشي به خوبي بگذره.
(يه سري حرف هاي ديگه نوشتم كه بازم خصوصيه و قابل اعلان عمومي نيست!)

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 16

شنبه 91/06/18 ساعت 20:53:

توضيح: شرح كامل ماجراي مرخصي رو اينجا نوشتم. چون توي مرخصي وقتي نبود. 

امروز هم گذشت. يه روز ديگه از روزهاي خوب و البته خسته كننده سربازي. روز پنجشنبه (16 شهريور) بلافاصله بعد از پايان كلاس، ساعت 5:30 به طرف دژباني درب پادگان براي خروج از پادگان و مرخصي حركت كرديم. از اونجا با ماشين به طرف مشهد حركت كرديم. بعد از گذشتن از ترافيك مشهد، بچه ها (علي فياض و دكتر) به طرف هتل قصر طلايي رفتن و من و علي ستار و ايرج هم به هتل (هتل كه چه عرض كنم، گراند هتل!!!!!) خودمون رفتيم. اون شب رو با هر خستگي بود، بعد از خوردن شام (پيتزا) حوابيديم. همون شب به علي زنگ زدم تا از كارتم كه بهش داده بودم، برام پول بريزه. فرداش (17 شهريور) حدود ساعت 9 صبح از خواب بيدار شديم و حدود ساعت 10 به طرف يه قهوه خونه براي خوردن صبحونه حركت كرديم و الحق يكي از بهترين لحظات عمرم اونجا سپري شد. در اونجا املت و نوشابه و ريحون و پياز و قليون زديم. ايرج هم آداب خوردن و رفتار كردن تو قهوه خونه رو يادمون مي داد. چقدر الگوريتم و دستورالعمل داشت. از زنگ قهوه خونه و از نحوه رفتار كردن در برابر تعارفات و قس عليهذا.
بعد به طرف دكتر و علي فياض حركت كرديم و كمي توي هتلشون مونديم و از اونجا به حرم رفتيم. در هتل آقاي نهاونديان رو ديدم (توضيح: هميني كه الان شده رييس دفتر آقاي روحاني). بعد از رسيدن به حرم، از صحن جامع رضوي وارد شديم و از اونجا به مسجد گوهرشاد و سپس حرم. بعد از حرم به مقبره شيخ بهايي حركت كردم و در رواق كناري نمازهامو خوندم و به طرف مكان قرار كه حدود ساعت 15 بود حركت كردم و حدود ساعت 15:30 عكس يادگاري گرفتيم و بعد براي خوردن ناهار آواره خيابون ها شديم. يه تاكسي گرفتيم كه رستوران بسته بود (رستوران توي يه كاروانسراي قديمي بود) و بالاخره از يه نونوايي آدرس گرفتيم و رفتيم يه جا واسه ناهار و تا ساعت 17:30 اونجا بوديم. ديزي زديم و قليون و بدجور فاز داد. چقدر روي تخت ها با بچه ها حرف زديم و قليون كشيديم (توضيح: تك تك لحظه هاي اون روز عصر توي خاطرمه، لحظه به لحظش).
بعد هم به طرف نيشابور حركت كرديم و آهنگ هاي فوق العاده راننده. آهنگ هاي شجريان و فصل الخطاب همه اونها، آهنگ "بيا بنويسيم" مهستي (توضيح: يادمه اون شب تو ماشين داشتيم پشت سر هم چرت و پرت مي گفتيم. تا اين آهنگ پخش شد ديگه هيشكي صداش در نيومد. به راننده گفتيم 2-3 بار ديگه هم ريپيتش كنه. همه بغض كرده بودن. بعدا اينو به همديگه گفتيم. هر كي به ياد كسي و چيزي افتاده بود)
واقعا لحظات زيبايي بود. بعد از پياده شدن از ماشين دوباره لباس هاي نظام رو دم در پادگان پوشيديم و دوباره سربازي شروع شد. امروز صبحگاه مشترك داشتيم كه خيلي طول كشيد و رژه رفتيم از جلوي سرهنگ حسيني. بعد كلاس تاكتيك و بعد كلاس حفاظت. ظهر بعد از خوردن ناهار (قورمه سبزي) كمي خوابيدم تا رژه بعد از ظهر كه هيچ روزي مثل امروز خسته نشديم. صبحونه امروز مرباي بالنگ و كره بود و شام هم كتلت و گوجه. همين الان نويد به كليد لامپ ها برخورد كرد كه چراغا خاموش شدن و همه فحش دادن بهش. شب و روزهاي خوبيه. ديروز و امروز خيلي به ليلي فكر كردم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 15

91/06/17 ساعت 15:34:

از روبروي حرم مي نويسم. لحظاتي ميشه كه از حرم اومديم بيرون. چند لحظه قبل به اتفاق دوستان همدل، عكسي به يادگار گرفتيم. ايرج و علي ستار براي گرفتن عكس ها رفتن و من و علي فياض تنها نشستيم. دكتر هم براي گرفتن آمار رستوران و غذا رفته.


علي فياض در مورد حرم مي گفت و از اينكه جو حرم او رو منقلب كرده. منم يه همچين حالتي داشتم، دقيقا پس از اون لحظه اي كه از جايگاه بازرسي گذشتيم. بوي خوبي كه تو فضاي حرم و اطرافش پخش شده، معنويت خاصي بهش مي بخشه. از اونجا كه قرار بود راس ساعت 15 برگرديم، سريع به طرف صحن گوهرشاد حركت كرديم و از اونجا به سمت حرم. صحن گوهرشاد و مسجد گوهرشاد و گلدسته هاش و مقرنس هاي شاهكارش و از همه مهم ار رنگ آبي و فيروزه اي كاشي هاي اونجا واقعا رويايي هستن. بعد از وارد شدن به حرم به طرف مقبره شيخ بهايي حركت كردم و بعد در صحن همجوارش نمازهامو خوندم و بعد سري به حرم زدم و بلافاصله پيش بچه ها برگشتم. در ادامه تعريف و تمجيد از اين لحظات زيباي مرخصي بايد بگم واقعا دوستان خوبي دور هم جمع شدن. هميشه هر وقت توي جمع پسرخاله ها حرف سربازي بود همه از دوستاني كه توي سربازي داشتن تعريف مي كردن. عبدالرضا و فرامرز هر دو تاشون براي اولين بار اين خاطرات رو براي من رقم زدن (هر دوشون متولد 53 هستن و سربازيشون برميگرده به سالهاي 71-72) و بعد پسرخاله عباس. دوستان عبدالرضا هنوز كه هنوزه با هم رفت و آمد خونوادگي دارن. اون طور كه من مي بينم، اين فضا و اين اتفاق در حال افتادن براي من هم هست.
دكتر و علي فياض در مورد فردا صحبت مي كنند كه روز هجدهم سربازيه. مي دونم مدت باقي مونده هم ميگذره و فقط و فقط همين خاطرات و همين لحظات زيبايي كه در حال نوشتن اونا هستم برام ميمونه و حسرت و اندوهي بي پايان. مثل جمشيد مشايخي توي هزاردستان، وقت پيري و در حال نوشتن خط نستعليق، كنار اون شمعدونهاي زيبا.
از خدا بابت اين همه خوبي ها سپاسگزارم. دوستان خوب و به قول سهراب دوستاني بهتر از آب روان و اين همه تجربه جديد. تجربه انسان ها، تجربه لحظه ها و تجربه مكان هاي مختلف. دكتر در حال صحبت با عكاسيه كه عكس ما رو گرفت. قيافش شبيه افغاني هاست و تاجيك ها و الحق كه از يه نژاد و يه سرزمين و از يه فرهنگ بوديم و اينجا خراسانِ بزرگه. اونجايي كه اسكندر ختلاني ميگه: در سينه ام هزاران خراسان نهفته است، همين جاست.
از اينجا ميخوام وقتي برسه و امكاني فراهم بشه يه روز برم افغانستان و تاجيكستان و ازبكستان. برم هرات، مزارشريف، بلخ و غزنين، باميان و پنجشير، برم قندهار و مهم تر از همه برم ازبكستان، برم به سمرقند و بخارا و برم ديدن ريگستان.
نوشتن رو به خاطر بچه ها تعطيل مي كنم. علي فياض ميگه كاغذ A4 بهش بدم :)

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 14

91/06/17 ساعت 13:15:

دستم به نوشتن نميره. ولي بايد بنويسم. از لحظه هاي زيبا، از لحظه هاي خوب و به ياد موندني و هميشگي. لحظات زيبايي كه علي ستار در حال رقم زدنه و مجبورم كرد كه به هر زوريه دفترچه را از كيف خارج كرده و بنويسم. نمي دونم چي مي نويسم ولي هر چه هست از اون لحظاتيه كه براي انسان خاطره بازي مثل من بايد براي هميشه به يادگار بمونه. واقعا نمي دونم چي بايد بنويسم، فقط و فقط هر چه به ذهنم مياد مي نويسم تا بمونه و بمونه و ... 
ظهر بود كه به ايرج گفتم من انسان مستحقي هستم. به ياد همون شعر حافظ كه توي قهوه خونه فراموش كرده بودم:
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
علي نواختن پيانو را پايان داد. من مستحق هستم و استحقاق اين همه زيبايي را دارم و حتي بيشتر از اين. اميدوارم اين لحظات و اين دريافت زيبايي هميشگي باشه. مثل جريان سيالي از تمام زمان كنده شده بودم و به پرواز در اومدم و رفتم. رفتم به همان آرمانشهر خيالي خودم. به اونجا كه همه چيز در خوبي و زيبايي مطلقه. اونچنان كه فريدون مشيري عزيز مي گه.
مي روم سوي جهاني كه در آن همه موسيقي جان است و گل افشاني نور ....
و علي عزيز در لحظاتي كوتاه و بدون هيچ گونه امكانات مادي ما را به همون آرمان شهر خيالي برد. به قول دكتر انگار پازلي بود كه فقط همين تكه آخر را كم داشت ولي تمام شد. علي ستار عزيزم، تو را سپاس!

هتل قصر طلايي (داش.... طلايي خودمون) - علي ستار پشت پيانو

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 13


91/06/15 ساعت 18:

امروز دلم بيش از هرو روز ديگه اي براي ليلي تنگ شده. همين الان كه شروع به نوشتن كردم، علي فياض گفت راجع به بوي جوراب بنويسم و اينكه در تك تك خاطرات ما بوي جوراب جريان داره. اين هم درخواست علي.
ايرج جلوي تخت ايستاده و چرند ميگه. تازه از كلاس عقيدتي اومديم. كل امروز كلاس عقيدتي داشتيم. روز بدي نبود. خوب بود از بابت اينكه آمادگي جسماني نداشتيم ولي نشستن در يك جا، آن هم توي يه مدت طولاني واقعا خسته كنندست. فكر ليلي از ديشب به ذهنم خطور كرد، وقت پاس اول به اتفاق علي.
به ياد خاطرات سفرمون به شاهرود و دامغان. كل لحظات سرد پاس رو به ياد او بودم. امروز هم سر كلاس عقيدتي كلا به يادش بودم. ديگه كاري نميشه كرد. اتفاقاتي بوده كه افتاده. با اولين انساني كه توي زندگيم وارد شده بود و شده بود تمام دنياي من. به احترام اون دوران خوب و زيبا بلافاصله بعد از پايان كلاس، قصد نوشتن كردم. گهگاهي دلم براي شهر نيشابور تنگ ميشه. هر وقت از مسير آسايشگاه به طرف مسجد ميرم و بالعكس(فرق نمي كنه صبح باشه يا ظهر يا شب) دلم براي ديدن آرامگاه خيام و عطار و كمال الملك و پرويز مشكاتيان عزيز تنگ ميشه. فردا مرخصي داريم. احتمالا با دكتر و ايرج و علي ستار و علي فياض ميريم مشهد. تا چي پيش بياد. الان با ايرج حرف ميزدم در مورد آلبوم "ماه بانو" صديق تعريف. نمي دونم اين جونور اين آلبوم رو از كجا شنيده.
از اون مواقعيه كه فقط دوست دارم بنويسم. از همه چيز، از هر چيزي كه وار د جريان سيال ذهنم ميشه، همون غزلواره هاي خودم. اما بيشتر از همه دلم براي ليلي تنگ شده. امروز نسبت به روزهاي قبل فشار كمتري داشتيم. شايد راحت ترين روز دوران سربازي (البته غير از روزهاي تعطيل). ولي امروز همين آرامش باعث شده بود حواسم و ذهنم به سمت ليلي بره.
دلم ميخواد دزدانه بي اونكه منو ببينه، ببينمش. به ياد اون لحظه اي كه بسيار اتفاقي توي ميدون مشاهير همديگه رو ديديم و تا جايي كه مي تونستيم همديگه رو نگاه كرديم، همون روزي كه عليرضا مي خواست طلب صدهزار تومني منو بده. دلم هواشو كرده. يه لحظه ديدنش و ديدن خنده رو لباش. عجب زندگي غريبيه. نمي دونم الان كجاست و چي كار ميكنه. كاش ميشد قدرت و نيرويي داشتم تا هروقت مي خواستم ببينمش. 

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 12

91/06/14 ساعت 21:03:

امروز هم گذشت. هر شب كه ميگذره. از بابتي خوشحال ميشم و از بابتي ناراحت. خوشحال از اين بابت كه دوران آموزشي زودتر تموم ميشه و ناراحت از اينكه با پايان اين دوران، از دوستان بسيار خوبي كه پيدا كردم جدا ميشم. اگر بخوام روراست باشم، بايد بگم بيشتر از اينكه خوشحال گذشت ايام باشم، نارحتم. چون واقعا بچه هاي يه دست و خوبي دور هم جمع شديم. علي، دكتر، ايرج، علي ستار، رسول، عليرضا، حسين و ....
امروز بعد از بيدار شدن از خواب، نماز بود و بعد ورزش صبحگاهي و بعد صبحونه و بلافاصله تميزي منطقه نظافتي و بعد به صبحگاه نرفتيم و رفتيم براي تحويل سلاح. 
كلاس اول آمادگي جسماني داشتيم كه دور پادگان رو به هر زور كه بود دويديم. بعد از اون كلاس آمادگي براي يادگيري دست فنگ و پافنگ. بعد دو تا كلاس تاكتيك كه كلا با بچه ها سينه خيز و پشت خيز رفتيم و دم حسيني گرم كه خوب گذشت و زياد اذيت نشديم. 
برنامه غذايي مثل گذشته در حال تكرار شدنه. يعني:

صبحونه: پنير خامه اي و گوجه          ناهار: چلومرغ           شام: سيب زميني كوكو و گوجه

بعد از خوردن ناهار، چرت كوتاهي زدم و سريع به كلاس عقيدتي رفتيم. دو تا كلاس پشت سر هم كه كلاس بدي نبود. اما نكته جالب امروز حرف نادر بود كه گفت با سنگ ميزنم سر هر كسي كه ترتيب صف رو به هم بزنه. امروز هم با چند نفر صحبت كردم. با اون پسر متحجر سر نماز مغرب و بحث هاي بعدازظهرمون با محمدرضا سر بحث او و دكتر در مورد روح و جسم. حال خوبي بود امروز. فردا هم كلا كلاس عقيدتي داريم.
امروز خبردار شديم كه احتمال زياد روز پنجشنبه مرخصي داريم و احتمالا با بچه ها ميريم مشهد. الان رسول بالاي تخت خودش در مورد نوشتن من ازم مي پرسه كه چي مي نويسم. ايرج در مورد لپ گلي صحبت ميكنه. روزهاي خوب با دوستان خوبتر.
امشب حدود نيم ساعت ديگه براي پاس اول به اتفاق علي تا ساعت 11:15 بايد بيدار باشيم و بايد خاموشي رو ما اعلام كنيم كه دومين پاسمون توي اين 14 روزه.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 11

91/06/13 ساعت 9:05 شب:

امروز هم گذشت. بيدار شدن از خواب حدود ساعت 4 صبح. سريع نماز خوندن و بعد از اون ورزش صبحگاهي و پس از اون صبحونه و آماده شدن براي ميدون تير اول. فضاي راه پيمايي به سمت ميدون تير خيلي خوب و زيبا بود. گل ها و درخت هاي مسير فوق العاده بود. بعد تيراندازي كرديم و نتيجه فوق العاده بود؛ 97 از 100.
بعد هم بازگشت و ناهار خوشمزه قيمه و عصر خواب كوتاه تا كلاس تاكتيك و بعد كلاس دوم تاكتيك پشت حسينيه و خدا رو شكر سنگين نبود.
بعد از پايان كلاس حرف هاي من و حميد پشت خبازي و بعد نماز و بعد شام. حرف هاي حميد اثر زيادي روي من گذاشت. ايرج مثل هميشه سر و صدا ميكنه و حضورش فوق العادس. عصر و صبح چند بار به ياد ليلي افتادم. دلم براي علي خيلي تنگ شده. حسين هم براي كارهاي دكترا رفته و جاش خالي.

صبحونه: كره و مرباي هويج          ناهار: قيمه           شام: سبزي كوكو و گوجه

(اين پايين يه چيزي نوشتم كه احتمالا علي فياض بهتر راجع بهش ميدونه. نوشتم: و مهم تر از همه تميزكاري نادر براي تشويقي)

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 10


91/06/12 ساعت 9:03 شب:

امروز هم گذشت. يه روز ديگه و چه زود ميگذره و همونطوري كه به بچه ها گفتم، ميدونم كه روزها و سالها و شايد تمام عمر حسرت اين لحظات با هم بودن را بخوريم. همونطوري كه علي راجع به شوهرخالش ميگفت كه توي اتريش زندگي ميكنه، ولي هميشه از خاطرات سربازيش حرف ميزنه. امروز صبحگاه كه گذشت، آمادگي جسماني داشتيم كه 6 دور ما رو دور ميدون صبحگاه دووندن. دور چهارم به بعد نفسم بند اومد و بي خيال شدم و بقيه رو كج دار و مريز دويدم. نكته جالب اين بود كه من و رسول با لباس نظامي ورزش مي كرديم. اول مرشدلو ما رو ديد و گير نداد، اما يه ياروي پيرهن آبي گير داد و مجبور شديم با اون حالمون لباس رو در بياريم و با زيرپيرهن تمرين كنيم.
امروز حالم بدك نبود، از ديروز بهتر بودم. ديشب وقتي ميخواستم بخوابم چندبار سرفه هاي شديد كردم. علي رو خيلي اذيت كردم. چون تختم با او يكيه و هر چي من سرفه ميكردم، تخت اون هم مي لرزيد. امروز خبر قبول شدن دكتري حسين هم اومد. آدم جالبي به نظر ميرسه. سر شام در مورد شاهنامه ازش سوال كردم كه گفت خونده. خيلي حال كردم وقتي اين حرف رو زد. شام امشب مرغ داشتيم. يه پسره شامشو داد بهم. چقدر خوشمزه بود. انقدر زياد بود كه داشتم زوري مي خوردم. اما برنامه غذايي:

صبحونه: شير و پنير خامه اي                ناهار: استامبولي پلو                 شام: مرغ

اما نكته اي كه الان علي فياض يادآوري كرد بنويسم؛ خوابيدن بچه ها سر كلاس، خوابيدن شماره 144 و خوابيدن نويد.
ايرج دوباره دور گرفت و داره معركه ميگيره. امروز بچه ها خيلي خسته ترن. فردا ميدون تير داريم. عصر هم تاكتيك 6 داشتيم كه من و علي و رسول توي يه چاله سه نفره خوابيديم و همين جور منتظر مونديم تا اينكه همه صورتشون رو گل مالي كردن و ما نكرديم و مخلص كلوم اينكه امروز شيرمال هاي دوم رو هم تموم كردم و الان كتاب طاعون آلبر كامو رو از دكتر گرفتم تا بخونم. ببينم چي ميشه.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 9

91/06/11 ساعت 21:23:

حدود 20 ديقه تا خاموشي مونده. باز مثل شب هاي قبل ايرج روي تخت دكتر بساط به پا كرده. اصرار هم داره چراغ ها رو خاموش كنيم. مهرداد هم داره مي خونه. امروز هم روزي بود واسه خودش. اولش عجيب بود و سخت. اينكه نمي تونستم از خواب پا شم و گلوم هنوز درد ميكرد. و شب قبلش همش بيدار ميشدم و ترشحات حلق و بيني بيچارم كرده بود. نماز صبح رو خونديم و بعد ورزش كسل كننده صبحگاهي. بعد صبحگاه مشترك. بعد هم كلاس سلاح و بعدش همين طور كلاس هاي مختلف تا اينكه عصر بعد از خوردن ناهار تمرين رژه داشتيم، با آقاي رمضاني. آدم خيلي خوبيه. چقدر سر اين تمرين ها خنديديم، از دست دكتر و ايرج. اما يكي از زيباترين لحظات امشب، لحظه دادن سلام بعد از پايان نمازهاي مغرب و عشا بود كه نادر روشو كرد طرف مشهد و به امام رضا گفت چاكرم. چقدر با علي فياض سر اين قضيه خنديديم. قضيه بعدي هم سر ماجراي علي بود كه وقتي براي تحويل لباسش رفتيم خشكشويي، برام تعريف كرد. الان هم كه دارم مي نويسم سر همين قضيه نادر چقدر خنديديم.

برنامه غذايي امروز (91/06/11)

صبحونه: كره عسل                  ناهار: قورمه سبزي و ميوه           شام: كتلت و گوجه

برنامه غذايي ديروز (91/06/10)

صبحونه: پنيرخامه اي و گوجه      ناهار: چلوگوشت                      شام: تن ماهي

دلم براي هيچ كس به اندازه علي تنگ نشده. واقعا تمام روزهاي سربازي و تمام لحظات دلتنگي رو به يادش بودم. دوست دارم به تموم آرزوهاش برسه. خوشبختي او بزرگترين آرزوي منه. اين گلو درد هم دست از سرم بر نمي داره. هي فكر ميكنم خوب شدم ولي باز يه مدت مي گذره مي بينم نه بابا، هنوز درگيرشم.
ايرج اومده روي تخت خودش. ببينم مي خوابه يا نه يا مي خواد باز بساط به پا كنه...