خاطرات دوران آموزشي - قسمت 38
بتاريخ غروب سه شنبه 91/07/25 ساعت 5 عصر:




پايان
بتاريخ غروب سه شنبه 91/07/25 ساعت 5 عصر:




پايان
91/07/20
الان روي تخت علي فياض نشستم و دارم مي نويسم. آسايشگاه خالي خالي شده. تخت ها لخت و عور شدن. همه چي رو بچه ها بردن اردوگاه. فقط من و اميد و مهرداد مونديم تو آسايشگاه. مصطفي هم رفت. از 24 نفر فقط سه نفر مونديم. بقيه معاف از رزمن و با كاميون بردنشون اردوگاه. دسته چادر ما كه همشون رفتم و فقط من موندم. مني كه مسئول چادرشونم. چند ديقه قبل از رمضاني آمار محل تقسيم رو پرسيدم كه چيزي نگفت، شايد به خاطر اون پسره پررو كه كنارش نشسته بود. آب دستشويي كم شده. اتفاق هاي امروز زياد بودن. خيلي خسته شديم. هي لباس بپوش، كوله بنداز، ساك انفراديتو پركن، كيسه خواب ها رو دسته كن و هزارتا از اين كارهاي ديگه كه همش از روي عدم هماهنگي بوجود اومده بود. امروز صبح زنگ زدم خونه. علي دانشگاه بود. بابا هم رفته بود دنبال كاراي خونه جديد. به امير زنگ زدم كه نرفته بود سر كار و رفته بود سراغ كار لعنتي آسانسور. بعد توي نماز خونه جمع شديم واسه كلاس پرسش و پاسخ اردو كه به بطالت گذشت. ديروز بعد از كلاس جنگ نوين رفتم توي اتاق فرمان حسينيه كه مهرداد اونجا بود. توي كامپيوتر داشتم دنبال آهنگ "جان عشاق" ميگشتم كه پيدا نكردم. چند تا آهنگ از سراج گوش دادم و اومدم بيرون.
91/07/17 ساعت 19:10:
91/07/16 ساعت 20:39:
جمعه 91/07/14 ساعت 20:10:
سه شنبه 11 مهر 91 ساعت 19:26:
در كنار حسين دارم اين صفحه رو مي نويسم. كل امروز به دو بخش تقسيم ميشد. اول عقيدتي تا نماز ظهر و بعد ميدون تير شماره 5. كلاس هاي عقيدتي برگزار شد و بعد امتحان عقيدتي رو داخل حسينيه داديم. بعد از خوردن ناهار كه چلومرغ داشتيم رفتيم ميدون تير 200 متر. اين بار خوب زدم و شدم 65. خيلي خوب بود و از خودم راضي بودم و پريوديك بودن نمرات خوب و بد ميدون تيرم حفظ شد. الان محمدرضا هم كناره منه و داره شعر ميخونه. تازه از شام اومديم. شام عدسي داشتيم. امشب بايد به حساب سفر دوم مشهد رسيدگي كنم و خاطرات سفر دوم مشهد رو بنويسم.
به اتفاق دكتر علي و ايرج و ابولالفضل و ميثم و حسين و علي فياض مشغول حرف زدنيم. درباره گرفتن دفترچه خدمات درماني كه تاريخ اعتبارش عجيب و غريبه و برخلاف مدت سربازيمون. بچه ها همگي در اين مورد حرف مي زندد. اين مدت اخير خوب ميگذره. دكتر علي شمارش معكوس رو شروع كرده و امروز شماره 15 رو اعلام كرد. بلند بلند شماره رو اعلام ميكنه. امروز كلا عقيدتي داشتيم. صبح طبق معمول ساعت 4 بيدار شديم. صبح تا صداي حسيني (استاد تاكتيك) اومد همه مثل فنر از جا پريدن. بعد از كارهاي معمول من و علي فياض و علي ستار رفتيم منطقه نظافتي. قبلش مثل پلنگ صبحونه خوردم. صبحونه 4 تا دونه خرما و نون و پنير خامه اي بود. براي الين بار از نبات هايي كه همراه خودم آورده بودم استفاده كردم و چه حالي داد چايي شيرين. كلاس اول عقيدتي وحشتناك خوابم ميومد. كلاس سوم كلاس عقيدتي سياسي بود كه يارو بدجور رفت روي مخم. بعد از اومدن توي آسايشگاه ديدم براي آنكادر تشويقي گرفتم (كه دو زار ارزش نداشت). ناهار استامبولي پلو داشتيم. بعدش تا ساعت 3 خوابيدم و دوباره سرهنگ سليماني ما رو به خط كرده بود. بعد رفتيم حسينيه براي كلاس آقاي رسولي كه واقعا وقت تلف كردن بود. بعد واكس و جوراب و بعد نماز و بعد گرفتن يه كتاب جديد به نام "خدا ميخواست زنده بماني" در مورد صياد و خوندنش. واقعا عاليه (توضيح: اين كتاب شديدا توصيه مي شود براي خوندن. صياد مثل پهلوونهاي شاهنامه بوده، مثل آرش و سياوش. شك ندارم). شام شنيتسل مرغ داشتيم و سوپ. اين دفعه هم دو تا نون خوردم. مثل افعي غذا ميخورم. سير نميشم اصلا.
چيزهايي كه پايين مياد، مطالبيه كه توي دفترچه آبي جيبيم نوشتم:
هر كه او از همزباني شد جدا بي زبان باشد، گر چه دارد صد نوا
جمعه 91/7/7 توي سفره خونه نون و ريحون، جاده باغرود، نزديك پادگان:
دوشنبه 3 مهر 91 ساعت 20:
يكشنبه 2 مهر 91 ساعت 7:35 عصر:
دقيقا مثل ديشب از شام اومدم و آماده براي نوشتن وقايع امروز. صبح بعد از نماز ورزش صبحگاهي داشتيم كه بيشتر از صبح هاي قبل دويديم چون سوقندي مراقبمون بود. اولين كلاس صبح آمادگي جسماني بود كه به دليل جشن سرباز زياد به ما فشار نياوردن. كارمون زود تموم شد و سريع لباس نظام هامونو پوشيديم و چفيه ها رو گرفتيم و رفتيم به طرف حسينيه. مراسم گذشت و براي اولين بار يه سردار به پادگانمون اومد كه رييس فرهنگي سپاه بود.
نكته مهم جشن امروز سوتي تاريخي رسول بود با معرفي كردن خودش كه به خاطر همين سوتي تاريخي تا مدت ها (تا روز آخر) ايرج اذيتش مي كرد. پذيرايي هم سيب و آب و بيسكوئيت بود. بعد نماز به كلاس عقيدتي رفتيم كه بحث جبر و اختيار بود. توي كلاس بحث آيه مباهله پيش اومد كه خيلي دوست داشتم بدونم توي كدوم سورست و اتفاق عجيب اين بود كه سر نماز مغرب و عشا وقتي داشتم قرآن ميخوندم به اين آيه برخوردم. ناهار چلوكباب با ماست داشتيم. بعد من و علي فياض خوابيديم تا ساعت 3 و بعدش براي كلاس سياسي به حسينيه رفتيم كه تا ساعت 5 اونجا بوديم. بعد من و حسين جورابهامونو شستيم و پوتين ها رو واكس زديم و آماده شديم براي نماز مغرب و عشا. بين نماز سوره آل عمران رو ميخوندم و عجب حالي داشت. قبل از شام كه مرغ و سيب زميني داشتيم زنگ زدم به وحيد كه گوشي برنداشت و بعدش به طاهر زنگ زدم. صبح به خونه زنگ زده بودم كه خبردار شدم علي رفته مشهد. ديشب ايرج روي تخت من با ريش هاي ترسناكش منو مي ترسوند. حسن چل رو هم ترسوند و چقدر خنديديم، چقدر علي فياض رو اذيت مي كرد. الان علي فياض و دكتر علي و ايرج و حسن چل نشستن و دارن حرف ميزنن. دارن درباره نامه فرهاد توي نمازخونه حرف مي زنن كه شب پنجشنبه متاهل ها برن خونه :)
ساعت 9 شب:
جمعي كه بيشتر از 5-6 نفر نمي شد تبديل شده به جمعي حدودا 10-15نفره. دكتر عليرضا و حسين ارشد و محمدرضا روي تخت من نشستن. چه كارهايي كه دكتر عليرضا نمي كرد. با چفيه من گيتار ميزد، ترومپت ميزد و شعر بر وزن يار دبستاني من ميخوند و ...
فقط صداي سر و صدا مياد و همش صداي چق چق تخت ها، از بس كه فضا كمه و اين تعداد آدم وحشي زياد. از آسايشگاه بغل هم اومدن. محسن قالپاق اومده بود و ميخوند. رفتم بيرون تا مسواك بزنم و به ياد اين افتادم كه لحظات با هر خوبي و بدي كه باشن ميگذرن، فقط برگشتي توي كار نيست. فردا سوم مهره و تا پايان دوره چيزي نمونده. مدونم همين مدت براي كارهايي كه پيش رو داريم طولانيه ولي در كنار دوستان بودن فرصتيه بسيار كم و كوتاه. دكتر علي داره آهنگ داريوش رو ميخونه: "سراب رد پاي تو كجاي جاده پيدا شد...".
از پنجره اتاق به ميدون صبحگاه توي شب نگاه مي كنم. بچه ها دارن با هم ميخونن. الان بيشتر از همه دوست دارم "سلانه" گوش بدم. امروز سر نماز مغرب و عشا، ياد كتاب "خانوم" مسعود بهنود افتادم و ياد ليلي.
شنبه اول مهر 91 ساعت 7:30 شب:
امروز هم روز تازه اي بود. روزي خوب و تركيبي از اتفاقات مختلف. هم خوب و هم به ظاهر بد. تازه از شام برگشتيم. شامي جديد در شبي جالب. امشب و امروز شب اتفاقات جالب بود. اونطور كه از شواهد و قرائن برمياد، امشب شب تولد جليل يا همون حاجي خودمونه (توضيح: اين جليل كه اينجا ازش ياد كردم، متولد 58 و همين حول و حوش بود و بسيار مقدس مآب. بچه ها بهش مي گفتن حاجي، يه عده هم ميگفتن عمو جليل. ولي هيچ كس به اندازه دكتر عليرضا اذيتش نكرد. جليل آسايشگاه بغلي ما بود و بعضي شبها دكتر عليرضا مي آوردش توي آسايشگاه ما و بدبخت (البته توي بدبخت بودن يا نبودنش شك هست. آدم به ظاهر ساده ولي زرنگي بود) رو چقدر اذيت ميكرد. واقعا فراموشش كرده بودم. حتي وقتي داشتم دفترچه رو نگاه مي كردم پيش خودم گفتم جليل كيه؟ كه سريع يادم اومد. اين نوشتن خاطرات به هيچ چي نيارزه به همين يه لحظه زنده كردن خاطراتي كه هيچي ازشون يادت نيست، مي ارزه).
اينه هم نقاشي عليرضا شاكرانه عزيز من كه بي واسطه و بدون هيچ تصميم گيري قبلي خودش خواست كه وسط نوشتن من كاريكاتور بكشه. اين نقاشي هم مثل همه خاطرات زيباي ديگه امروز، شد خاطره اي براي روزي كه واقعا نمي دونم واقعا مياد يا نه، ولي دوست دارم مثل تيتراژ هزاردستان باشه. بگذريم...
امشب شام، سوپ جو داشتيم (براي اولين بار) به همراه دو عدد شامي و يه نون بربري. سوپش واقعا خوب بود. يادش بخير توي يكي از روزها يكي از مسئولين اومده بود براي آمارگيري در مورد كيفيت غذا كه جليل ازشون خواست كه سوپ جو بدن و اين برنامه سوپ جو امشب عملي شد و اون هم توي شب تولد عمو جليل. علي كنترل دوبار برام سوپ اضافه آورد. دفعه دوم به اندازه دو نفر و دفعه سوم به اندازه سه نفر. صبح به دليل اينكه بچهه ا شب قبل دير از مرخصي اومده بودن به نماز نرفتيم و خوابيديم. بعد صبحونه خورديم و آماده شديم براي صبحگاه مشترك. حدود بيست دقيقه اي معطل بوديم تا اينكه نهايتا سرهنگ قاضي اومد و صبحگاه برگزار شد. بعد سرهنگ سليماني براي بازديد از وضعيت تخت ها و كمدها به آسايشگاه ها اومد كه مرشدلو و جناب رمضاني هم باهاشون بودن. نكته جالب معرفي خودمون بود كه همه سوتي ميدادن. ايستادنمون هم جالب بود. تخت بالايي جلو و تخت پاييني پشت سرش مي ايستاد. سرهنگ سليماني به وضعيت پرده اضافه آسايشگاه اعتراض كرد و به صورت رندوم كمد علي كنترل رو باز كرد و به وضعيت اون و آنكادر تخت ها اعتراض كرد. بعدش براي كلاس آداب رفتيم صبحگاه كه يه دفعه سر و كله جناب رمضاني پيدا شد و با دست منطقه نظافتي ما رو نشون داد. علي فياض گفت احتمالا سليماني به منطقه نظافتي ما رفته. حرف علي درست بود. چون مرشدلو تمام سرگروههاي نظافتي رو صدا كرد و من هم چون سرگروه بودم به همراه مرشدلو به طرف سليماني كه جلوي دستشويي ايستاده بود، حركت كرديم. سليماني همه رو مواخذه مي كرد. از مرشدلو بگير تا بياتي و بچه ها و مسئولين مناطق نظافتي. بعد مشغول تميزي آشغال ها شديم و چون سليماني دوباره تهديداتشو تكرار كرد عصباني شدم و مرشدلو رو بردم سر منطقه نظافتي خودمون كه پشت ساتر بود و تميزي اونجا رو بهش نشون دادم و از نحوه برخورد سليماني اعتراض كردم و گفتم به من چه يه عده جاي خودشونو تميز نكردن. بعد براي كلاس تاكتيك رفتيم كنار حسينيه و بحث تخمين مسافت رو داشتيم. بعد نماز ظهر و عصر و بعد ناهار رو سريع خورديم تا بريم ميدون تير. ناهار قيمه و هندونه داشتيم. الان يكي از بچه هاي آسايشگاه بغلي شعر سكوت سرشار از ناگفته ها رو خوند. امروز سر ناهار مرشدلو با ما غذا خورد، نشسته بود بين محمدرضا شمس و لپ گلي.
مثل هميشه مسير پادگان تا ميدون تير رو پياده رفتيم و من همراه خودم آب نبرده بودم و دوست هم نداشتم در هر شرايطي كه پيش مياد آب بخورم. كنار بچه ها منتظر نشسته بودم تا تيراندازه دسته ما برسه و اين دفعه بر خلاف دفعه قبل كه خيلي بد زده بودم، خوب زدم و شدم 90. امروز استاد سلاحمون يعني آقاي احسان اسلامي هم با ما بود. امروز تيرها رو بدون استرس و با دقت تمام زدم. تير اول قلق از دستم در رفت چون ماشه گير كرد ولي تيرهاي دوم و سوم قلق رو توي 9 و 10 زدم. ده تا تير اصلي رو به اين صورت كه يادم هست زدم. سه تا توي 10، سه تا توي 9، دو تا توي 7 و يكي توي 5. دقيق يادم نيست دو تا توي 7 زدم يا سه تا و زود از سيبل جدا شدم و به اسلامي گفتم عالي زدم. ايشون تموم تيرهاي 9 من رو 10 حساب كردن. بعد از ميدون تير اومدم پادگان و واكس و بعد لباس هاي كثيف رو دادم خشك شويي و بعد نماز مغرب و عشا توي محيط ميدون صبحگاه كه هم حس خوبي داشت و هم حس بد. حس خوب به خاطر باز بودن فضا و ديدن ماه و ستاره ها و آسمون زيباي نيشابور و حس بد به دليل نبود جاي كافي براي خوندن نماز. بعدش هم شام كه گفتم چه خبر بود. دو تا كارت تلفن 2000 تومني جديد گرفتم كه اگه فرصت شد بزنگم به خونه. ديگه چيزي نمونده براي نوشتن. روز اول پائيز و روز اول ماه دوم سربازيمون هم گذشت.
جمعه 31 شهريور 91 ساعت 22:
شرح ماجراي جور شدن مرخصي براي ديدار مشكاتيان: (اين توي دفترم نيست)
همون روزي كه شبش رفتيم سر قبر مشكاتيان، من و محمدرضا شمس داشتيم گوشه ميدون صبحگاه حرف ميزديم كه حرف كشيد به علائقمون و من داشتم راجع به مشكاتيان صحبت ميكردم كه گفتم امروز چه روزيه و ميخواستم سالروز مرگ مشكاتيان رو بهش بگم كه ديدم دقيقا همون شبه. تا اون لحظه اصلا حواسم نبود. بعد گير داد مرخصي ساعتي بگيريم بريم سر مزار مشكاتيان. گفتم بابا مرخصي كجا بود. هيچ اميدي نداشتم حتي به اندازه يه اپسيلون. اول با مرشدلو صحبت كرد كه اجازه نداد و بعد گفتم ديگه خبري نيست. ولي محمدرضا دست بردار نبود و رفت با استوار رمضاني صحبت كرد. يه دفعه ديدم محمدرضا ميگه بيا رمضاني كارت داره. رفتم پيشش و گفت دوست داري بري سر مزارش و براي چي ميخواي بري و من روراست همه چي رو بهش گفتم كه يه دفعه گفت برو دفترچه مرخصيتو بيار. منو ميگي توي بهت بودم كه همه چي يه دفعه چه جوري جور شد. خلاصه اگه اون شب لطف استوار رمضاني نبود نمي تونستيم بريم سر مزار مشكاتيان. شماره همراه استوار رمضاني رو روز آخري كه ميخواستيم ترخيص بشيم ازش گرفتم. بارها و بارها مي خواستم بهش زنگ بزنم. ولي گذاشتم روز 29 شهريور تا حسابي ازش تشكر كنم و ميخوام ببينم منو يادش مونده يا نه. بعد از اون ماجرا چندين و چند باز باهاش حرف زدم و بيشتر اوقات ايشون سر صحبت رو باز ميكرد. يادمه روز آخر بهم گفت اگه ميخوام قبر پرويز رو برام بياره سمنان و چقدر با هم خنديديم. محمدرضا راست ميگفت، خود استوار رمضاني بهم گفت كه مشكاتيان فاميل دورشونه. هيج وقت محبت بزرگي رو كه ايشون در حقم كردن فراموش نميكنم.
چهارشنبه 29 شهريور 91 ساعت 19:15:
شايد رويايي ترين لحظات زندگيم در حال رقم خوردنه. از اين دست لحظات كمن، مثل وصل معشوق. الان كه دارم اين متن رو مي نويسم كنار مقبره پرويز مشكاتيان عزيز هستم، به ياد همه يادگاري هاي زيبايي كه برام گذاشته، توي آهنگ هاش و آوازهاش و تصنيف هاش. اين لحظات از اون لحظاتيه كه از دنياي ذهني من پا به عرصه وجود گذاشتن. آره، اين لحظات مثل لحظه ديدار زيبا هستن و چه زيباست آنگاه كه سر بر آستان جانان مي نهي و بيداد ميكني از اين همه جور زمونه. ماه باريك انتهاي شوال توي آسمون ظاهر شده و نسيم ملايمي در حال وزيدنه. هر وقت توي فرصت هاي اين چنيني قرار مي گيرم، قدرت تصميم و اراده افكارم از كفم ميره. در كنار مردي هستم كه زيباترين مكانها و آواهاي خاطرات جهان برون و درونم رو ساخته و چه شبي، شب وفاتش. شب سومين سالگرد عروجش و در كنار ما صداي شجريان هم در حال پخشه. باز در مورد اين لحظات مي نويسم. وقت زياد ندارم. كنار محمدرضا شمس عزيز كه اين هديه امشب رو از او دارم و لطف بي پايان جناب استوار رمضاني.
![]()

دوشنبه 91/06/27 ساعت 18:45:
ساعت 6 بعد از ظهر امروز يعني حدود 45 دقيقه پيش، كارهاي رژه و كلاس هاي عصر تموم شد و بعد از رسيدن به آسايشگاه، مثل چند وقت اخير، اول واكس كفش ها و بعد شستن جوراب ها رو انجام داديم. امروز هم گذشت. اين چند روز و اين مدت اخير كمي دير ميگذره. صبح زود از خواب بيدار شدم. بدجور خوابم ميومد. شب قبلش از ساعت 11 تا 12:30 به اتفاق علي فياض پست داشتم. بدجوري توي خواب بودم كه دكتر علي و محمدرضا منو بيدار كردن و گفتند كه پاس منه و بايد پاشم برم سر پست. پاس به اتفاق علي فياض گذشت. البته نه مثل دو دفعه قبل. هوا سردتر بود و گلويم هم حال و هواي خوبي نداشت. بعد خوابيدم. بگذريم كه چقدر سرفه ها منو اذيت مي كرد و صبح هوا خيلي سرد بود. سردترين صبح دوران كل آموزشي تا الان براي صبح 27 شهريور يعني امروز بود. بعد از خوندن نماز (وضو گرفتن جلوي حسينيه و نداشتن هيچ چيزي مثل حوله و چفيه براي خشك كردن دست و صورتم) به طرف ورزش صبحگاهي حركت كرديم كه اصلا حالش رو نداشتم و خدا رو شكر زود تموم شد. بعد رفتيم صبحونه كه مرباي بالنگ و كره داشتيم.
بعد تميزي پشت ساتر كه امروز كمي كثيف بود. يادش بخير ديروز بود كه علي فياض نامه دختر خالش رو پشت ساتر برام خوند كه البته زياد مفهوم نبود كه رمزنگاري اساسي اون رو دكتر علي انجام داد.
(يه يارو اومد ريد توي نوشتنم، يه ياروي چاق تپل مشنگ، به همين راحتي، به همين خوشمزگي)
الان ساعت 20:30
شام سبزي كوكو داشتيم. سير نشدم. دوباره خوردم. خوب سير شدم. پياز هم برده بودم. اما اتفاقات امروز:
كل اين چند روزه داره به تمرين رژه ميگذره. تا ساعت 10:45 صبح درگير رژه بوديم و بعد از اون كلاس آئين نامه با سوقندي. آخراش رو خوابيدم كه بيدارم كرد. ناهار قيمه داشتيم و مي رسيم به مهم ترين اتفاق سربازي توي ان مدت 27 روز كه حدود ساعت 14:15 بعد از ظهر اتفاق افتاد. توسط دكتر عليرضا و ناگهان در كسري از ثانيه همه چي رنگ باخت. قضيه از معماي دكتر كه مي گفت مال فرويده شروع شد كه حسن جواب داد و بعد با تحريك دكتر عليرضا، همه بچه ها در كسر ثانيه كاري رو كردن كه جراتش و حتي حرف زدنش توي عموم اصلا بحث نشده بود. يعني پيش كشيده شدن اين بحث تا اجراش فقط 2-3 ديقه طول كشيد. (نمي تونم شرح جزئياتي رو كه توي دفتر نوشته به دليل مسائل امنيتي بنويسم. ولي وقتي دارم خودم ميخونم و به ياد اون روز مي افتم اشكم در مياد از خنده). اي كاش فقط يه دوربين مي بود تا ميشد صحنه هايي كه بچه ها خلق كردن رو تا ابد گذاشت بمونه. بگذريم ...
اما امروز وسط رژه صبح به فكر همه چي افتادم. بر خلاف روزهاي قبل فكرم به افكارم بود تا روي رژه. ياد "رضا درخشاني" افتادم و ياد نقاشي هاش، ياد "مجيد درخشاني" و برادرهاش كه همه نقاش بودن و رفتم از حميد در مورد تربانتين پرسيدم. ياد "كتايون گودرزي" و همين الان كه در مورد كتايون گودرزي مي نوشتم، ياد "كيهان كلهر" و البوم هاي غزلش افتادم. ياد غزل 1 با دو تا آهنگ فوق العادش و آلبوم غزل 2 با يكي از آهنگاش كه بدجوري دوسش دارم.
ياد چند تا چيز ديگه هم افتادم كه موضوعات خوبين براي نوشتن مخصوصا داستان كوتاه. مثلا عكس اون مرد عراقي توي عكس هاي بابا و دنياي موازي اون فرد و جهان باباي خودم.
دلم براي بچه ها مخصوصا خونه وحيدشون توي شهميرزاد بدجوري تنگ شده. بچه ها روي تخت ايرج جمع شدن و دارن چاي نعنايي ميخورن. ايرج هم داره ميخونه. الان خودم هم چاي نعنايي خوردم و عجب مزه اي داشت. ميثم هم خيلي آدم عجيبيه. الان علي حافظ يه دور شكلات پخش كرد براي تولد حضرت معصومه. ايرج هم واسه خودش ابوسعيد ابوالخيريه، بقيه هم مثل مريداش دورش جمع شدن. الان كنار تختش ميثم، ابولي، علي فياض و رسول جمع شدن و دارن به حرفاش گوش ميدن. اما يه نكته ديگه. از آسايشگاه ما كه همه معاف از رزم هستن فقط 3-4 نفر سالميم و فقط من و يكي ديگه از بچه ها رژه ميريم و اون لحظه اي كه من پا مي كوبم، ايرج و بچه هاي معاف از رزم، تخمه ميخورن.
الان عليرضا كليد اتاق رو خاموش كرد و چه فحش هايي كه نخورد (توضيح: الان نمي دونم كدوم عليرضاست اين، از بس علي و عليرضا توي اتاق داشتيم ما).
امروز بعد از نماز تست روانشناسي هم گرفتن. الان علي داره دفترچه مرخصي ها رو جمع و جور ميكنه. احتمال اينكه مرخصي بعد از 31 شهريور به ما بدن زياده. دلم فقط ميخواد بنويسم. عصر سر رژه حسين ارشد اومد و پولي رو كه واسه عروسي مرشدلو داده بوديم رو بهم برگردوند. با اين وضعي كه پيش ميره، شب ها وقت بيشتري براي استراحت و حرف زدن شبونه داريم. از اول پائيز به بعد هم بهتر ميشه. چون ساعت ها يه ساعت ميان عقب.
شايد از همه چي نوشتم جز از اعضاي رسمي پادگان. چند نفرشون واقعا انسانهاي باحالين، مثلا مرشدلو، رمضاني، حسيني تاكتيك واقعا انسانهاي دوست داشتني هستن. الان الياس اومد توي اتاق. زياد نمي شناسمش. اولش براي خوندن آهنگ من اومد سراغم. چهره جالبي داره، ياد افغاني ها مي افتم با ديدنش، ميرم توي دنياي انسان هاي خيالي ذهن خودم. هر روز كه ميگذره هر چند وقت يه بار "جان عشاق" رو زمزمه مي كنم. اون روز وقتي داشتم از مرخصي بر مي گشتم تا آخرين لحظه داشتم "جان عشاق" رو گوش ميدادم.
دوست دارم از استاد يدالله كابلي با اون خط زيباش بنويسم. از تمامي استادهاي نقاشي قهوه خانه، از همونايي كه توي اون قهوه خونه مشهد با ايرج رفتيم و علي ستار. يا اون نقاشي توي كرمان به اتفاق امير و وحيد و احسان عموزاده. ميخوام از لحظات نماز بگم، مخصوصا نماز ظهر و مغرب. گلدون هاي قشنگ اونجا با گل هاي اطراف و حوض كنار حسينيه، فضاي زيبايي رو درست كردن. امروز فكر ميكردم 2-3 سال از زندگي رو بدجور به هدر دادم، ولي شايد خوبي اين سربازي اونم توي اين سن، پذيرفتن شرايط سخت زندگي و كنار اومدن با اونا و مبارزه براي پيروزي و قدر دونستن تمامي لحظات زندگي باشه.
دوست دارم از علاقه زيادم به ديدار از مقبره خيام و عطار و كمال الملك و پرويز مشكاتيان بنويسم. دوست دارم از كوههاي زيباي بالاي پادگان وقتي كه رو به جايگاه مي ايستيم بنويسم كه ابهتشون آدمو ديوونه ميكنه.
مهرداد داره در مورد آهنگ خونه مادربزرگه ميگه كه وقتي گروه موزيك ميزنن، همه اونو ميخونن. دكتر الان اومد توي آسايشگاه و ميگه قول ميده تلفن هاي ال كارت شنود ميشه.
دلم آلبوم غزل 1 رو ميخواد و خوابيدن توي اتاق پشتي خونمون، بهتره بگم خونه سابقمون كه ديگه بايد باهاش خداحافظي كنم. وقتي داشتم ميومدم فكر نمي كردم كه بايد با آخرين خونه پر به صورت درست و حسابي خداحافظي كنم. چه شب هايي توي اون اتاق پشتي با نوارهاي خودم و اون ضبط سوني 40 واتي گذشت (كه هنوزم كار ميكنه!). صحنه جالبي درست شده. حسين بدبخت خوابيده. ايرج و علي و دكتر علي و علي ستار روي تخت ايرجن و حسين ارشد و رسول و حميد و نويد كنار تختن و ميثم هم از دوردست دستي بر آتش داره و علي فياض هم كنار تختم نشسته. حدود يه ماهي ميشه كه ريش هامو نزدم و بزرگ شده. ميخوام بزرگ كنم خفن (توضيح: تا بعد پايان دوره هم نزدم!). الان حرف كد 136 شد كه خيلي آدم لاشيه.
مثل اينكه از جمعه، سريال "كلاه پهلوي" شروع شده. توي ايستگاه قطار وقتي داشتم ميومدم به علي گفتم كه برام ضبط كنه (توضيح: كه نكرد!). امشب از همه شب ها بيشتر نوشتم. ياد "رضا قاسمي" افتادم. ياد رمان هاي زيباش. ياد "نجيب محفوظ" و رمان "روز قتل رييس جمهور" كه كاش دوباره پيداش كنم. بسه ديگه.
91/06/20 ساعت 21:08:
يكشنبه 91/06/19 ساعت 20:45:
بچه ها تازه از شام اومدن. شام خوراك مرغ و سيب زميني داشتيم. براي اولين بار دو تا نون خوردم. صبح بعد از صبحگاه، كمي رژه رفتيم و بعد آداب داشتيم. بعد از پايان آداب، كلاس تاكتيك داخل كلاس داشتيم كه يه دفعه تمامي اساتيد تاكتيك آمدند و بعد از اون رفتيم حسينيه براي كلاس عقيدتي. ظهر بعد از خوردن ناهار كه استامبولي پلو داشتيم، خوب خوابيدم و عصر دو تا كلاس عقيدتي كه آقاي بهزاد كرماني اومد و بحث داغي بود. علي فياض هم پايه بود و سر و پا گوش بوديم. بعد هم به اتفاق حسين و علي (حافظ) و عليرضا و علي فياض مشغول حرف زدن بوديم. حسين بچه جالبيه. ازش خوشم مياد. امروز صبح آمادگي جسماني هم داشتيم كه خدا رو شكر زود تموم شد و بيشتر اون به رژه گذشت. علي (حافظ) مشغول گرفتين فال حافظ براي علي فياضه. امروز روز نوزدهم بود و فردا روز بيستم و گذشتن يك سوم دوره آموزشي. چند وقتيه دلم سخت گرفته، مخصوصا امروز كه سراسر روز به يادش بودم. امروز سر كلاس دوست داشتم كاغذ و قلمي مي داشتم و فقط مي نوشتم. چيزهاي زيادي به ذهنم اومد و فقط همين كلمات به يادم مونده..... (ديگه خيلي خصوصي بود ننوشتم :))
پ.ن: ما از بس توي بچه ها علي و عليرضا داشتيم، مجبور شدم هر كي رو يه اسمي بهش بدم. علي حافظ همون عليرضا شاكرانه بود كه با يه ديوان حافظ اومده بود و چقدر من ديوان حافظش رو ازش ميگرفتم و ميخوندم. بعضي وقت ها هم ازش ميخواستم برام فال بگيره و خودش برام بخونه. يادش بخير...
ايرج حال و روز خوشي نداره. مرض شده و الان مشغول حرف زدن براي من و علي فساض و علي حافظه. امروز صبح به امير زنگ زدم. واقعا بايد از او ياد كنم كه تمامي مشكلات كار آسانسور به دوش اونه. ازش بابت همه چيز ممنونم. دلم براي علي (داداش) تنگ شده. براي خونمون كه دوست دارم براي آخرين بار قبل از تخريب ببينمش. خونه اي كه تموم خاطرات خوب كودكي و نوجووني و جوونيمو اونجا گذروندم. براي بابا و مامان عزيز هم كه هر روز ميگذره بيشتر مي فهمم چقدر انسان هاي بزرگي هستند.
فردا ميدان تير داريم. بابك بعد از برگشتن از نماز گفت احتمالا اين هفته مرخصي ميدن. اگه وقتش خوب باشه حتما ميرم سمنان.
و چيز ديگه اي كه شايد جا مونده باشه، لحظه بازگشت از مشهد در جمعه شب 17 شهريور بود كه كتاب "طاعون" آلبر كامو رو دژبان از ساكم گرفته بود و مي گفت كتاب شيطان پرستيه؟ واقعا داشت خندم مي گرفت. خنده عصبي از اين همه حماقت كه كتاب چاپ داخل ايران و با مجوز وزارت فرهنگ رو يه دژبان احمق بي سواد مي گفت كتاب شيطان پرستي.
الان همه بچه ها سر تخت ايرج جمع شدن و در مورد خاموش كردن كولر حرف مي زنن. عجب بساطي داريم سر اين كولر.
نكته ديگه شانس ما براي منطقه نظافتيمونه كه پشت ساتره و واقعا شانس آورديم. الان و در همين لحظه ايرج در حال دادن فحش مادر به بالشه. الحق بايد ازش ممنون بود كه باعث شده دوران آموزشي به خوبي بگذره.
(يه سري حرف هاي ديگه نوشتم كه بازم خصوصيه و قابل اعلان عمومي نيست!)
شنبه 91/06/18 ساعت 20:53:
توضيح: شرح كامل ماجراي مرخصي رو اينجا نوشتم. چون توي مرخصي وقتي نبود.
از روبروي حرم مي نويسم. لحظاتي ميشه كه از حرم اومديم بيرون. چند لحظه قبل به اتفاق دوستان همدل، عكسي به يادگار گرفتيم. ايرج و علي ستار براي گرفتن عكس ها رفتن و من و علي فياض تنها نشستيم. دكتر هم براي گرفتن آمار رستوران و غذا رفته.

91/06/17 ساعت 13:15:
91/06/14 ساعت 21:03:
صبحونه: پنير خامه اي و گوجه ناهار: چلومرغ شام: سيب زميني كوكو و گوجه
91/06/13 ساعت 9:05 شب:
صبحونه: شير و پنير خامه اي ناهار: استامبولي پلو شام: مرغ
91/06/11 ساعت 21:23:
برنامه غذايي ديروز (91/06/10)
صبحونه: پنيرخامه اي و گوجه ناهار: چلوگوشت شام: تن ماهي