91/06/03 بعد از حرف زدن با كيان

وحيد هميشه از سربازي مي گفت، از دوستان جديد، از آدم هاي جديد و ...
امروز دقيقا يكي از همون روزها و لحظات قبل دقيقا همون لحظات بودن. كيان، پسري متولد 68 از كرج، تحصيل كرده ادبيات برام حرف ميزد، از ادبيات. حرف هاي جالبي كه همون طور كه به خودش گفتم مرا از اين حصار زندون وار پادگان خارج كرد و رسوند به همون جاهايي كه دوسشون دارم.احساساتي شدم، بايد حقيقت رو بگم. وقتي دارم اين متن رو مي نويسم، زير نور آفتاب نيشابور هستم و صداي شرشر آبي كه توي باغچه مقابلم جريان داره مياد، يه سري مورچه هم اطرافم هستن. شايد هر انساني ....
دوباره شروع مي كنم به نوشتن. اين بار با محمدرضا و حجت و دو دوست ديگر و هر لحظه كه ميگذره، حس مي كنم لطف خداوند شامل حالم شده و بهش ميگم بابت همه چي دوستت دارم. و هر حركتي و هر تغييري و هر اتفاقي نشونه ايه براي تو، انگار تمام عالم با مايحتوي (حتي تمامي انسانها) براي تو و فقط براي تو بوجود اومدن.
خواهر حجت بچش بدنيا اومده و الان دايي شده.حرف از حجت شروع شد و الان پنج نفري داريم حرف ميزنيم.