خاطرات دوران آموزشي - قسمت 6
91/06/07
برنامه غذايي
91/06/06 صبحونه: نون و مرباي هويج ناهار: خورش قيمه (عالي!) شام: سبزي كوكو و گوجه
91/06/07 صبحونه: پنير خامه اي و گوجه ناهار: چلو مرغ شام: سيب زميني كوكو و گوجه
اين غذاها رو با كمك ايرج و علي و رسول نوشتم. اصلا وقت نوشتن ندارم. حتي كوچك ترين وقت براي مطالعه هم ندارم. وقايع امروز: آمادگي جسماني تقريبا سنگين، دومين جلسه تاكتيك كه اولين تماس هاي ما با خاك بود. بد نيست. اين قدر زود ميگذره كه وقايع روزهاي قبل يادم نمياد. امروز رسول خيلي درگير بود. خيلي سر نماز با هم حرف زديم، حتي گريه كرد از اتفاقاتي كه براش پيش اومده. واقعا دوران خوبيه. بدجوري به محيط عادت كردم. بر خلاف روزهاي اول كه واقعا سخت مي گذشت. ديروز دفترچه مرخصي ها رو گرفتيم. ميخوان خاموشي بزنن حدود ساعت 9:30. واقعا احساس خوبي دارم. امروز براي اولين بار تونستم قرآن بخونم. سوره "طه" و داستان حضرت موسي. كلاس ها خيلي فشرده ان. كاش مي شد يه خورده فرصت داشتم تا مي تونستم از تك تك لحظات سربازي بنويسم. اين يارو مربي تاكتيكمون خدايي آدم باحاليه. تقريبا تمام سنگيني ها رو پشت سر گذاشتيم. امروز خيلي هم كلاس آداب داشتيم. عصر پاك كردن اسلح رو داشتيم. همچنين بحث حفا هم براي اولين بار آقاي م.و اومدن. بچه ها جمع شدن دارن مي خندن. بدتر از همه ايرجه. واقعا آدم باحاليه. حميد هم پسر خوبيه. ولي مهم تر از همه اينه كه دقيقا يه هفتست حموم نرفتم. كار هر روزمون بعد از بيدار باش، وضو گرفتن، به خط شدن، نماز، ورزش صبحگاهي، به خط شدن براي صبحونه، تميزي منطقه نظافتي كه پشت ساتره، بعد صبحگاه و بعد هم برنامه روزانه تا نماز ظهرو ناهار و بعد ساعت 15 به بعد كلاس ها تا نماز مغرب و عشا و نهايتا شام و خاموشي. شب هاي خوبيه. مطمئن هستم يه روز دلم براي اين شب ها تنگ ميشه، مطمئنم.
دلم براي بچه ها هم تنگ شده. شايد توي اين مدت بيشتر از همه دلم براي داداش علي تنگ شده. دوست دارم تلاش كنه بتونه معاف بشه. دوست ندارم ببينم جنگ شده و ميخواد بره بجنگه و كشته بشه. اين فكر روانيم ميكنه.
+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۲ ساعت 16:13 توسط وحيد
|