چه اشباحی‌ست در گردش بر این کُهسار آبی‌رنگ؟
گمانم از زمانی دیر می‌پویند و می‌جویند...
چه می‌جویند؟
از بهر چه می‌پویند این اشباح؟
گمانم سایه‌هائی از نیاکانند در این دشت
از این وادی سپاه مازیار رزمجو بگذشت
از آن ره سند باد آمد
از این ره رفت مردآویج
همین‌جا گور مزدک بود
آنجا مکمن بابک
دمی خاموش
اینک بانگ‌هائی می‌رسد ایدر
سرودی گرم می‌خوانند یارانی که با حیدر سوی پیکار پویانند
بشنو در ضمیر خود نوای جاودانی ارانی را
که می‌گوید
"
به راه زندگی از زندگی بایست بگذشتن"
بر این خاکی که ایران است نامش
بانگ انسانی
دمی پیش نهیب شوم اهریمن نشد خامش
در این کشور اگر جبّارها بودند مردم‌کُش
از آنها بیشتر
گردان انسان‌دوست جنبیدند
به ناخن خارهٔ بیداد را بی‌باک سُنبیدند
فروزان مشعل اندر دست
آوای طلب بر لب
به دژهائی یورش بردند
که‌ش بنیان به دوزخ بود
به موج خون فرو رفتند
لیکن فوج بی‌باکان
نترسید از بد زشتان
نپیچید از ره پاکان
ارانی بذر زرین بر فراز کشوری افشاند
ارانی مُرد           
بذرش کشتزاری گشت پر حاصل
به زندان روح پر جولان و طیارش نشد مدفون
به زیر سنگِ سردِ گور افکارش نشد مدفون
ارانی در سرود و در سخن بگشود راه خود
کنون در هر سوئی پرچم گشاید با سپاه خود
بمُرد اَر یک شقایق زیر پای وحش نامیمون
شقایق‌زار شد ایران
به رغم ترس‌ها شک‌ها
در آمد عصر رستاخیر مردم
قهرمان خیزد از این خاک کهن
بنگاه مزدک‌ها و بابک‌ها
مُقنّع گفت
گر اکنون مرا پیکر شود نابود
روان من نمی‌میرد
به پیکرها شود پیدا
ز دالان حلول آیم به جسم مردم شیدا
برانگیزم یکی آتش به جان خلق آینده
مقنع شد به گور اما مقنع‌ها شود زنده
ستمگر بس عبث پنداشت کشتن هست درمانش
ولی تاریخ فردائی فرو گیرد گریبانش
به خواری از فراز تخت بیدادش فرود آرد
سخن در آن نمی‌رانم که این دم دیر و زود آرد
ولی شک نیست کآخر نیست جز این رای و فرمانش
سپاه پیشرفتند و تکامل این جوانمردان
سپاهی این‌چنین از وادی حِرمان گذر دارد
به سوی معبد خورشید پیمودن خطر دارد
ولی هر کس از این ره رفت
بخشی شد ز نور او
هم‌آوا گشت با فر و شکوه او غرور او
مجو ای هم‌وطن از ایزد تقدیر بخت خود
طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود
جهان میدان پیکارست بی‌رحمند بدخواهان
طریق رزم ناهموار غدّارند همراهان
نه آید زآسمان‌ها هدیه‌ای
نی قدرتی غیبی برآید سفره‌ای گسترده اندر خانه در چیند
به خوابست آنکه راه و رسم هستی را نمی‌بیند
کلید گنج ِ عالم، رنج انسانی‌ست آگه شو
دو ره در پیش
یا تسلیم یا پیکار جان‌فرسا
از آن راه خطا برگرد و با همت در این ره شو
ارانی گفت
در شطی که آن جنبنده تاریخ است
مشو زآن قطره‌ها کاندر لجن‌ها بر کران مانند
بشو امواج جوشانی که دائم در میان مانند

احسان طبری