آلبوم های موسيقي - شماره 25 - از میان ریگها و الماسها


این آلبوم رو مدت ها قبل تو اینترنت پیدا کردم. من کمونیست نیستم، ولی خیلی راجع به کمونیسم و سوسیالیسم و انقلاب های سوسیالیستی و کمونیستی خوندم. از شوروی ها بگیر تا مائو، از کاسترو تا چه گوارا و لنین و استالین و خلاصه هر چی به کمونیسم ربط داره. توی ایران خودمون هم از سازمان مجاهدین خلق که به حق اسم منافقین برازندشونه بگیر تا چریک های فدایی خلق اکثریت و اقلیت و توده ای ها. همه و همشونو بارها و بارها خوندم. از 53 نفر بزرگ علوی، از دکتر تقی ارانی و احسان طبری و فرخ نگهدار و هزار تا اسم دیگه.
کمونیسم، شعاری فریبنده و دلربا که انقلاب سال 57 ایران هم مقارن شده بود با اوج انقلاب های کمونیستی دنیا. اصلا عصر گروههای چپ بود و آرمانخواه. طیف دانشجویی به طرز شدید و جبرگونه ای تمایلات چپ کمونیستی داشت. شاید کمتر دانشجویی رو می تونستی پیدا کنی که جلوی اسم کمونیسم و ایده های آرمانی و ایده آلیستیش بتونه مقاومت کنه. برای من که از ده دوازده سال قبل به طرز شدیدی علاقمند به مطالعه کمونیسم شده بودم، این ایده ها بسیار اغوا کننده بود، چه برسه به دانشجویان دهه 40 و 50 شمسی ایران و دهه های 50 و 60 میلادی اروپا و آمریکا. نمیخوام بحث رو به بیراهه بکشم که مجال دیگه ای میخواد.
احسان طبری یکی از نوابغ دوران ماست. من با اینکه ایشون کمونیست بودن و لامذهب و فلان و بهمان اصلا کاری ندارم. طرف حساب من توی این پست، شعرهای ایشونه که توی این آلبوم با صدای خود شاعر، قرائت شده و با تار جادویی محمدرضا لطفی کبیر همراهی شده. آلبوم بسیار عالیه. شعرها بسیار نغز و پرمعنی و حماسی و تار لطفی هم بی نقص و سرکش و استوار و قلندوار مثل همیشه و همگونی موسیقی و شعر هم بسیار خوب که هنر جناب لطفی رو بیش از پیش نمایان میکنه. تموم شعر های این آلبوم رو توی وبلاگم، توی پست هایی که با برچسب احسان طبری مشخص شدن، آوردم. باید راجع به جمله جمله و حتی کلمه به کلمه این اشعار تفکر صورت بگیره. جدیدا هر وقت تو ماشین می شینم، ناخودآگاه، شماره آهنگ ها رو میبرم روی 26 تا برسه به این آلبوم و میشینم با توجه تمام به گوش دادن اشعار و تار لطفی و بسی لذت می برم. خونه که هستم دست از سر آلبوم "موسم گل" بر نمی دارم و تو ماشین هستم، دست از سر این آلبوم برنمی دارم.
گوش کنید، پشیمون نمیشید، واقعا زیباست.

یه شعر خوب - شماره 44

شریانِ رودها عضلاتِ زمین را بارور می‌کنند، 
و در سکوتِ کرکس‌ها و صخره‌ها
باد، به زبانِ امواج سخن می‌گوید.
بیشه‌ها آن جا از خاموشی سرشارند.
و در صلحِ بیابان‌ها
چکۀ شقایقِ وحشی می‌درخشد. 
بیدبُن،
عروس‌آسا،
سیل رام نشدنی گیسوان را
بر گل‌کف‌های موج می‌پاشد.
و از ستیز موج و سنگ
 بر رشتۀ گلها و نیزه‌های ارغوانی گیاهان
مُشتی کبوتر بلورین می‌پرند.
و عطری که از آن برمی‌خیزد 
در ریشه‌های هستی‌ام رخنه می‌کند.
زمان زاینده،
زمان دگرساز،
زمان طوفان‌زا،
هر دم با پویۀ ابرها همراه است. 
و تارهای سیمین باران
بر سرونازهای همیشه جوان
و بر طرقه‌های جنوبی که بر درخت انجیر نشسته‌اند،
و بر فریبای رؤیارنگ بوته‌ها
فرو می‌نشیند
 
شفق چشم‌افروز، 
آمیخته با جیرجیر صبحگاهی 
از میان گلۀ ستارگان برمی‌خیزد
همراه با باد خودسر و مستی‌آور
که گیاهان را با پای‌بند ریشه‌ها به رقص می‌آورد.
آن‌گه که روزی نو نطفه می‌بندد،
و در چوب‌های خوش آهنگ زایش جوانه‌هاست، 
و ریشه در تاریکی زمین
استخوان‌های سنگ را از هم می‌گسلد، 
(به غرور و صلابت آن تَسخَرزنان)
و رنگین‌کمان لرزان
در اوج رنگ‌پریدۀ آسمان
گام نغمه‌ناک خود را بر مورانِ راهبِ بیشه
و پروازِ بنفشه‌گونِ پروانه‌ها
و نگاه گوگردی روباهان
و دیدگان شراب‌آلود غزالان
و بالِ مهربانِ پرستو می‌گذارد.
و تا فوج عقابان بر لاژورد
و طلسم سپیدۀ برف بر قله‌ها
و دریاچه‌ای که بر پیشانی زمین می‌درخشد
عکس می‌افتد.

در شبِ زمین،
 آن‌گه که در لجنِ مرموز مارها می‌خوابند،
و کرکس، شاه آدم خوران در لانه می‌خزد،
و سراسر هستی در آب تیره تعمید می‌یابد،
و خاکستر فراموش را بر سر خاک لاله 
و تب گل‌های زرد می‌پاشند،
به تنهایی غرورآمیز قله‌ها می‌اندیشم
به راز بارآوری ابدی عناصر

و غبار بذرهای سبز.

آه، روز فرا می‌رسد
و ستون‌های طلایی خورشید
بر سیم مه‌آلود آب
ترانه‌های شگرفی را بیدار می‌کند
که از آن تاریخی نو شکفته می‌شود.
و غوغای شهبازها به آسمان بر می‌خیزد
و فیروزه‌ها از ظلمت معدن می‌گریزند. 
و کاهنان با چهره‌هایی به رنگ سبز
وردخوانان 
خواستار نفوذ شب‌ها در گنبدهای عقیق‌اند.
ولی این جا برق شور دامنه‌هاست
و شتاب موران بیابانی در غبار داغ
و خفتن مرجانِ غروب بر طلای غلات
و انسان چون پودی از تافتۀ زمین
شمشیر پولادین خود را بر راهبان می‌کوبد.
نور با اشیاء در می‌آمیزد،
ریشه‌ها را بلورین می‌کند
و به هنگام بیدار شدن تذروان
پرتوی جهان بر نقش و نگار ترمه‌ها می‌افتد
و مانند توازن کندوها
شهرها می‌رویند
و از خُم‌های بزرگ،
شرابِ شادمانی می‌آشامند.
چون دودی که از افق غروب بر‌خیزد
یا چون آب صافی در شب زلال
یا چون آشیانه‌ای تهی
از این مرز آسمان تا آن مرز
با سینۀ گشاده به سوی بادها
که از دریا می‌آیند، ایستاده‌ام. 
خزانی ناگزیر از راه فرا می‌رسد
شب دیوارهای سیاه خود را بر من فرو می‌ریزد
ولی ناقوس روشن آب 
و غوغای شهرها 
از زیستن سخن می‌گویند،
از انقلاب.
آری رگهای ابدی سرنوشت از میان ریگها و الماسها می‌گذرند

احسان طبری

یه شعر خوب - شماره 43

زيباتر از جهان اميد ای دوست              
در عالم وجود ، جهاني نيست 
هر عرصه را بهار و خزاني هست 
در عرصه اميد ، خزاني نيست 
صدبار زهر يأس مرا مي کشت 
گر پادزهر من نشدی اميد 
در تيرگي رنج رهم بنمود 
بس شام تيره تابش اين خورشيد 
تا آن زمان که شهپر بوم مرگ
برجايگاه من فگند سايه 
در کارزار زندگي ام بادا 
از جادوی اميد بسي مايه 

احسان طبری

یه شعر خوب - شماره 42

در این بزم بزرگ رزم، خواهم جام برگیرم
ثنای جانفشانان عدالت را زسر گیرم

شما ای دوستان خفته با صد سرب در پیکر
شما ای عمر خود را برده در زندان وحشت، سر

زمانی نو رسد از راه، این بایای تاریخ است
از این رو آنچنان باشیم، کو شایای تاریخ است

زمان چون ریسمانی دان که نه انجام و آغازش
سراسر با شگفتیها قرین سیر پر از رازش

بشر را زین رسن ، یک گز کما بیش دست اندر کف
مژه بر هم زنی ، سرمایه جان میشود مصرف

وگر در گور جای ماست ، رسم ما روا گردد
که کار آدمی باقیست ور جسمش فنا گردد

ولی در خورد این پیکار بودن کار آسان نیست
به گیتی کم کسی کز این ره خونین هراسان نیست

به هر چرخش که در این قصه حیرت فزا یابی
نبردی سخت کوش و رنج خیز و پربلا یابی

اگر بر ِژندۀ هستی است چنگ آزمند تو
نیاید هیچ خِیر از خاطر راحت پسند تو

در این میدان مِحنت رند عالم سوز میباید
کسی کو در نبرد عشق شد پیروز میباید

نمیبودند اگر این راستان آرمان پرور
نمی بود ار عنادِ سخت این گردان نوآور

گر انسان، در پس دیوار ترس و جهل بنشستی
ره خود، سوی این اُوج جهانبین کی گشودستی؟

سَزا گفتند و این را ارزندگی باشد
"جُنون قهرمانان ، عین عقل زندگی باشد "

شما ای خود پسندانی که مَرخود را پرستارید
سزیدن نام انسان را نه کاری خُرد پندارید

حیات خویش را آراستن رزمی است بس مشکل
نه تنها در برون ، بل گاه خصم توست اندر دل

برای خویش سازی، ضد خود همرزم باید کرد
از آن آغاز رَه، عزم سفر را جزم باید کرد

تپیدن بهر سود خویش ، زین خود مبتذل تر نیست
تفاوت بین این هستی و هستی بهیمی چیست؟

برای مردمان بودن ، طریق اینست، این پیداست
مَرآن را آدمی دان، کو بسوی آدمی شیداست

ولی بنگاه کار است این جهان در زادۀ عالم
خراج بخت را، باید ستاند از چنگ این عالم

بباید کوهای مانع از راه تل افکندن
زمان را نیک سنجیدن، زچهرش پرده افکندن

زبان رنگ دانستن، به راز سنگ پی بردن
فروغ مهر پالودن، مسیر چرخ پیمودن

هزاران قصۀ نادیده دیدن، سخت جان گشتن
به سختی پا فشردن، اندک اندک پهلوان گشتن

توانا کردگار این تبار آدمیزاد است
که دستاورد او در خورد صد دستش مریزاد است

از این کوشش ظفر زاید، ندارم هیچ تردیدی
به گیتی در برافروزیم، آن سان پاک خورشیدی

که خورشید فلک در جنب آن خوارو زبون گردد
به پای آدمی کبر سماوی، سرنگون گردد

احسان طبری

یه شعر خوب - شماره 41

به افسر شهید توده ای، پرویز حکمت جو

سپاس بر تو که پولاد بی خلل بودی
روان چو کوره خورشید شعله ور کردی
به کارنامه ء ایام قصه ات باقی ست
حدیث عمر اگر چند مختصر کردی
سپاس بر تو که در بند های ابلیسی
فرشته بودی و در دام مَکر نفتادی
به بازجویی در دادگاه در زندان
الی دقیقه آخر چو کوه اِستادی
حساب خویش نکردی به کارزار بزرگ
تمام عمر چو سرباز جان به کف رفتی
همیشه در صف یاران خلق جاویدی
ار با تن رنجور خود ز صف رفتی
در آن دیار که روز است تیره و غمگین
مقام راحتی و جای شادکامی نیست
به خون نویسد هر روز شاه نام دگر
سیاهکاری این دیو را تمامی نیست
به راه حزب چه پیگیر و بی توقع و مرد
به قول خویش چه پابند بوده ای پرویز
نمونه ای است حیات تو بهر نسل جوان
ایا مجاهد بی باک توده ای پرویز
احسان طبری

یه شعر خوب - شماره 40

چه اشباحی‌ست در گردش بر این کُهسار آبی‌رنگ؟
گمانم از زمانی دیر می‌پویند و می‌جویند...
چه می‌جویند؟
از بهر چه می‌پویند این اشباح؟
گمانم سایه‌هائی از نیاکانند در این دشت
از این وادی سپاه مازیار رزمجو بگذشت
از آن ره سند باد آمد
از این ره رفت مردآویج
همین‌جا گور مزدک بود
آنجا مکمن بابک
دمی خاموش
اینک بانگ‌هائی می‌رسد ایدر
سرودی گرم می‌خوانند یارانی که با حیدر سوی پیکار پویانند
بشنو در ضمیر خود نوای جاودانی ارانی را
که می‌گوید
"
به راه زندگی از زندگی بایست بگذشتن"
بر این خاکی که ایران است نامش
بانگ انسانی
دمی پیش نهیب شوم اهریمن نشد خامش
در این کشور اگر جبّارها بودند مردم‌کُش
از آنها بیشتر
گردان انسان‌دوست جنبیدند
به ناخن خارهٔ بیداد را بی‌باک سُنبیدند
فروزان مشعل اندر دست
آوای طلب بر لب
به دژهائی یورش بردند
که‌ش بنیان به دوزخ بود
به موج خون فرو رفتند
لیکن فوج بی‌باکان
نترسید از بد زشتان
نپیچید از ره پاکان
ارانی بذر زرین بر فراز کشوری افشاند
ارانی مُرد           
بذرش کشتزاری گشت پر حاصل
به زندان روح پر جولان و طیارش نشد مدفون
به زیر سنگِ سردِ گور افکارش نشد مدفون
ارانی در سرود و در سخن بگشود راه خود
کنون در هر سوئی پرچم گشاید با سپاه خود
بمُرد اَر یک شقایق زیر پای وحش نامیمون
شقایق‌زار شد ایران
به رغم ترس‌ها شک‌ها
در آمد عصر رستاخیر مردم
قهرمان خیزد از این خاک کهن
بنگاه مزدک‌ها و بابک‌ها
مُقنّع گفت
گر اکنون مرا پیکر شود نابود
روان من نمی‌میرد
به پیکرها شود پیدا
ز دالان حلول آیم به جسم مردم شیدا
برانگیزم یکی آتش به جان خلق آینده
مقنع شد به گور اما مقنع‌ها شود زنده
ستمگر بس عبث پنداشت کشتن هست درمانش
ولی تاریخ فردائی فرو گیرد گریبانش
به خواری از فراز تخت بیدادش فرود آرد
سخن در آن نمی‌رانم که این دم دیر و زود آرد
ولی شک نیست کآخر نیست جز این رای و فرمانش
سپاه پیشرفتند و تکامل این جوانمردان
سپاهی این‌چنین از وادی حِرمان گذر دارد
به سوی معبد خورشید پیمودن خطر دارد
ولی هر کس از این ره رفت
بخشی شد ز نور او
هم‌آوا گشت با فر و شکوه او غرور او
مجو ای هم‌وطن از ایزد تقدیر بخت خود
طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود
جهان میدان پیکارست بی‌رحمند بدخواهان
طریق رزم ناهموار غدّارند همراهان
نه آید زآسمان‌ها هدیه‌ای
نی قدرتی غیبی برآید سفره‌ای گسترده اندر خانه در چیند
به خوابست آنکه راه و رسم هستی را نمی‌بیند
کلید گنج ِ عالم، رنج انسانی‌ست آگه شو
دو ره در پیش
یا تسلیم یا پیکار جان‌فرسا
از آن راه خطا برگرد و با همت در این ره شو
ارانی گفت
در شطی که آن جنبنده تاریخ است
مشو زآن قطره‌ها کاندر لجن‌ها بر کران مانند
بشو امواج جوشانی که دائم در میان مانند

احسان طبری

يه شعر خوب - شماره 24

آفتابيست مرا در ديدار...


هر دمم ساحری بر انگيزد
هر دم از اختری فروزانم
نغمه‌ها شعله رنگ می‌خيزد
از درون تنور سوزانم
آفتابی مراست در ديدار
که مکدر نمی‌شود نگهش
نور را جويم اندر اين شب تار
سُهرودی‌وشم شهيد رهش
عمر را گرچه پای لنگ شده
ليک اميد می‌پرد گستاخ
گرچه دل بر حيات تنگ شده
آرزو راست ليک جاده فراخ
راز بسيار و چاره‌ام ناچار
لب به‌راز نهفته دوختن است
اندر اين کلبه‌ي سيه ديوار
هستی‌ام تمام سوختن است
مرغزاری خوش است گيتی و من
چندگاهی در آن گرازيدم
خواستم عاشق بشر باشم
وه ندانم بر آن برازيدم
آز و ناز تو مرد ميدان نيست
هرزه بادی به خيره راند تو را
هيچ پاداش خوشتر از آن نيست
خلق گر يار خويش خواند تو را

احسان طبري

یه شعر خوب - شماره 22

تاريخ که بر باد رود رنج و سرورش
نازد بسزاوار به گردان غیورش
يک گرُد که در معبد تاريخ فنا گشت
همپايه همي دان به هزار و به کرُورش
جاويد شد آن گرُد که جان بهر وطن باخت
پر فخر شد آن خلق که خسرو شده پورش
لرزيد دل خصم چو از چوبه اعدام
بشنيد غريو سخن پر شر و شورش
بيمايه شد آن عربده اش نزد نهيبش
بی جلوه شد آن طنطنه اش پيش غرورش
او باره ی همت ز سر ابر بجهانيد
دشمن به وحل مانده همه بار و ستورش
او راه فنا رفت به چشمان گشاده
زد خنده بخصم وطن و باطن کورش
ديروز عدو سينه ی او خست به پولاد
امروز جهان گل بنهد بر سر گورش
در شهر شهيدان بود او خسرو جاويد
تابنده بر اطراف وطن منبع نورش

احسان طبری - پس از تیرباران خسرو روزبه

يه شعر خوب - شماره 21

اي شاعري كه شمع جوانيت شد خموش
در زير آسمان غمين سپيده دم 
بي شك نبود جان تو غافل ز سير كار
روزي كه هشته اي به سبيل طلب قدم

قلبي كه بود منبع الهام و شعر و راز
از جور خصم شد گل پولاد مامنش
چشمي كه بود پر ز نگاهي زمانه سنج
آويخت مرگ پرده تاري ز روزنش

طوفان وزيد و شاخه نوخيز تو شكست
از باغ عمر ، برگ وجود تو شد جدا
رفتي بدان ديار كزان بازگشت نيست
وان خاندان و خانه تهي شد ز كدخدا

پروانه اي كه شيفته شمع روشن است
پروا ندارد آنكه بسوزد وجود خويش
شاعر، كه هست عاشق انوار زندگي
تا گاه مرگ؛ سر نكشد از سرود خويش

آن كس كه شوربخت ترا خوانده؛ بر خطاست
زيرا نبرد راه سعادت، سعادت است 
زيبايي و جواني و رزم تو، شعر توست
وان شعر آخرين كه سرودي شهادت است

احسان طبري - در رثاي مرتضي كيوان

آن جاودان!


در این عمر گریزنده که گویی جز خیالی نیست 

تو آن جاودان را در جهان خود پدید آور 
که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست 
در آن آنی که از خود بگذری از تنگ خود خواهی 
برائی در فراخ روشن فردای انسانی 
در آن آنی که دل برهانده از وسواس شیطانی 
روانت شعله ای گردد فرو سوزد پلیدی را 
بدرد موج دود آلود شک و نا امیدی را 
به سیر سالها باید تدارک دید آن آنرا 
چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب جان را 
به راه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را 
تمام هستی انسان گروگان چنان آنیست 
که بهر آزمون ارزش ما طرفه میدانيست 
در این میدان اگر پیروز گردی گویمت گردی 
وگر بشکستی آنجا ، زودتر از مرگ خود مردی

احسان طبري

براي بانوي مفرد مونث بي مخاطب!


يكي از دوستاي مجازي به من ياد داد كه دليلي نداره مثنوي بنويسم، با يه رباعي كوچولو هم مي تونم خيلي حرف ها رو بزنم. 
مي تونم همين يه خط جمله بالا رو بذارم و برم، ولي انگار من مثل جووني هاي امام محمد غزالي خلق شدم كه فكر مي كنم همه چي بستگي به بار كتابهاي توي خورجين خرم داره (كاش اون راهزني كه به كاروان غزالي حمله كرد و آتيش به وجودش زد (قبلش مي خواست آتيش به كتاباش بزنه)، توي زندگي من هم پيدا بشه). دلم مي خواد حرف بزنم، خوب كجا هم بهتر از اينجا (همين الان اين نكته رو براي چندمين و چندمين بار توضيح بدم كه اگه محمدرضا لطفي كبير تارزنه، بقيه (همه حتي استاد عليزاده عزيزم، با تمام احترامي كه براش قائلم) بايد برن غازشونو بچرونن. تارش صدايي داره كه انگار حافظه ملت ماست و هر جا بخواد تو رو مي بره، پروازي وراي زمان و مكان. صداي احسان طبري هم زيبايي نوار رو صدچندان كرده). بگذريم... هي ميزنم خاكي... آره داشتم مي گفتم؛ بعضي وقتا گفته هاتو zip كني و بنويسي هم خيلي توش هنر خوابيده. شايد بدي اين دراز نوشتنم از اينه كه همه رو احمق فرض ميكنم. خوب اينم يه تزيه ديگه.
چند روز اخير استعداد درك گوشه ها و دستگاههاي موسيقي ايراني در من زياد شده. يارو هنوز جمله اول سازشو تموم نكرده دستگاه رو كه هيچي، بعضي وقتا گوشه شو هم مي فهمم چيه. امروز براي اولين بار به تنهايي و به كمك قاعده رزونانس (كلك رشتي زدم خفن) ساز سه تارمو از كوك دو-فا به دو-سل تبديل كردم و شروع كردم به زدن و خودمو خفه كردم. قبلا فكر ميكردم كوك دو-فا خيلي خوبه (هنوزم ميگم هست)، ولي كوك دو-سل هم ظرائفي داره كه دو-فا با تموم عظمتش كم مياره. خلاصه ديگه داريم روي پاي خودمون مي ايستيم. حالا اگه برم تو نخ سيم واخون و بم ديگه عيان در نظر ماست.
ديشب آلبوم "شمس الضحي" رو براي علي گذاشتم. خودم خيلي طول كشيد تا بفهمم دستگاهش چيه. از علي خواستم كه فكر كنه و دستگاهشو تشخيص بده. قبلش بگم از بس من موسيقي ايراني گوش دادم، علي هم ناخواسته گوشش عادت كرده و آهنگ ها رو مي فهمه كه توي كدوم دستگاه هستن، حتي بعضي وقتا اون زودتر از من تشخيص ميده و مثلا ميگه اين آهنگ شبيه فلان آهنگه و حالا هردوتاشون توي يه دستگاهن. قبلا ميگفت اين آهنگ شبيه فلان آهنگه، جديدا خان داداش انقدر اطلاعات موسيقيشون رفته بالا ميگه مثلا توي بيات تركه. مثلا چهارگاه و بيات ترك رو خوب مي فهمه. بگذريم... داشتم مي گفتم بش گفتم شمس الضحي توي كدوم دستگاهه. اولش يه زري پروند بعد 5-6 دقيقه كه من بي خيال شده بودم و حواسم جاي ديگه بود گفت چهارگاه نيست؟ من پيش خودم گفته بودم كه اين ميگه چهارگاهه، بعد بهش گفتم اگر قرار نبود غير از دستگاه اصليش كه همايون بود، چيز ديگه اي مي گفت بايد چهارگاه رو مي گفت كه گفت و بازم دمش گرم. حالا اين همه گفتم كه چي؟ امروز وقتي كوك رو از دو-فا به دو-سل تبديل كردم ديدم چه غرابت عجيبي توي پرده هاي مورداستفاده در همايون و چهار گاه وجود داره.
خفه شدم از بس فك زدم. وجمله آخر و ختم كلام براي "بانوي مفرد مونث بي مخاطب" كه وبلاگش شده فيسبوك جديد من. بدجوري بهش معتاد شدم (ميگن يه عملي نمي تونه تا ابد اعتيادشو ترك كنه، حديث ماست، از فيسبوك كشيديم بيرون، كرديم توي وبلاگ ايشون). باز هم بگذريم... و القصه:
"روزهاي خيلي ساكت و بي سروصدا رو دست كم نگيريد...آي بدجوري آبستن اتفاقاتين كه اگه فارغ بشن.... (به عهده خواننده محترم!!)"

به شاعر شهید مرتضی کیوان


یکی از بزرگترین لذت های من، خوندن تقدیم کتابها، نوارها یا هر چیز دیگست. مثلا همین آلبوم "از میان ریگ ها و الماس ها" با تار جادویی لطفی کبیر و صدای احسان طبری، مخصوصا اونجا که میگه: "به شاعر شهید مرتضی کیوان". مرتضی کیوان رو می شناختم. توی 33 سالگی مرد. توده ای بود مثل احسان طبری، ولی به من چه؟ اصلا که چی؟ مگه ما راه درست رو می دونیم چیه؟ گور بابای هرکی اینجوری فکر می کنه، اصلا همین خودش بالاترین تحجره. میدونی چیه؛ من الان اینقدر حالم بده که دارم سپیده گوش میدم. سپیده لطفی و شجریان، همون که طرح اولیش احتمالا توی همین نوار احسان طبری ریخته شده. داشتم می گفتم، از کجا به کجا رسیدیم. علی داره باهام حرف میزنه، راجع به زیدش. خیلی بالاست، همین جوری که من خیلی پایینم، انقدر پایین که دلم یه مخدر میخواد. سپیده شروع شد، دلم گریه میخواد، دلم یاد نارون محلات افتاد، نماد عینی آهنگ سپیده، نماد دوران کودکیم، یاد بوهای محلات بخیر. دلم برای سهراب تنگ شد. مطمئنم تجربه های او رو داشتم، وقتی از قانون زمین میگه، وقتی از گلستانه میگه. داشتم از مرتضی کیوان می گفتم که همسرش هنوز زندست. خود کیوان رفیق شاملو و کسرایی بوده، شاگرد نیما و ... لعنت به این حکومت ها که نمیذارن مثل بچه آدم زندگی کنیم و چه دل خوش کنکیه این بیت که" آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست..."
داشتم می گفتم زن مرتضی کیوان زندست و استاد دانشگاه و از قدیمی های کتابداری. می دونید وقتی میری تو خاطره بازی هات و به یاد زندگی این دو نفر که کمتر از یه سال با هم زندگی کردن، دیوونه میشی و تازه می فهمی که .....