91/06/20 ساعت 21:08:

اين صفحه (توضيح: اين خاطرات رو توي صفحه 12 ارديبهشت سررسيد داشتم مي نوشتم) و امروز چه تقارن عجيبي دارن. امروز يعني 20 شهريور تولد خواهر خوب و عزيزم سانازه و اين صفحه يعني 12 ارديبشهت، روز تولد خواهر زاده گلم، آناست. امروز هم گذشت، البته با يه خبر خوب و يه اتفاق بد. خبر خوب اينكه فردا بعد از ظهر مرخص ميشيم تا شنبه ساعت 6 صبح كه دوباره بايد خودمونو به ژادگان معرفي كنيم و اتفاق بد، نمره ضعيفم توي تيراندازي بود كه 38 گرفتم از 100. دستام بدجوري مي لرزيد و نشد اونچه بايد ميشد. بلافاصله بعد از بازگشت از ميدان تير به مسجد رفتيم و قبل از رفتن به شام سريع به ساناز زنگ زدم و تولدش رو تبريك گفتم. خيلي دلم براش تنگ شده بود. هم براي او و هم براي آنا. مي گفت تازه خونه رسيده و انتظار زنگ منو نداشته. صبح ساعت 6:30 به خونه زنگ زدم و گفتم احتمال داره بيام سمنان. صبح هم رژه داشتيم و بعد كلاس هاي عقيدتي توي كلاس و حسينيه. ناهار قيمه داشتيم و شام هم كتلت و گوجه و صبحونه هم مرباي بالنگ و كره.
امروز فضاي پشت ساتر برخلاف روزهاي قبل كثيف بود. اين از امورات روزمره. ولي مهم تر از همه دلتنگي عجيبم براي ساناز و دخترش بود و وقتي باهاش حرف زدم، خيلي دلم گرفت و بيشتر خسته و تنهاتر شدم. الان روي تخت حسين نشستم و علي و دكتر هم روي تخت علي و علي ستار هم ايستاده و مشغول تماشاي عكس يادگاريه مشهده.
نمي دونم بگم خوشحالم يا ناراحت از اينكه ميخوام برم مرخصي. نمي دونم چرا انقدر شبيه گه شدم. توي اين چند وقت هيچ وقت اينطوري نبودم. دوست داشتم الان با طاهر مي بودم، حتي اگه باهاش اصلا حرفي نمي زدم. حوصله نوشتن ندارم.

اما شاه بيت فالي كه امشب عليرضا شاكرانه برام گرفت:
مي شكفتم ز طرب زانكه چو گل بر لب جوي
بر سرم سايه آن سرو سهي بالا بود