خاطرات دوران آموزشي - قسمت 19
پنجشنبه 91/06/23 ساعت 9:47:
روز سه شنبه 21 شهريور بعد از بيدار شدن از خواب و رفتن به نماز و ورزش صبحگاهي مختصر، با بچه هاي مغاف از رزم براي صبحونه به سلف رفتيم و بعد از تميز كردن منطقه نظافتي به صبحگاه نرفتيم و به طرف اسلحه خونه حركت كرديم. بعد از گرفتن اسلحه ها و بعد از صحبت هاي مسئول بخش تاكتيك (آقاي تقي آبادي) به اتفاق گردان هاي ديگه و به اتفاق آقاي حسيني و آقاي وكيلي به طرف منناطق اطراف براي پياده روي روزانه حركت كرديم. روز خوبي بود. مسيرهاي مختلف از سربالايي گرفته تا سرپاييني، از سبزه زار تا صحرا تا خارزار، ديدن گوسفنداي در حال چرا و ... همه و همه در پاي اون كوهستان زيبا خاطره شدن. بالاخره اون روز هم گذشت. اون لحظات ياد چمران و چه گوارا بودم و به خودم مي گفتم بابا جون اينا كجا بوده؟" واقعا كه آدم هاي بزرگي بودن. بعد از بازگشت به پادگان، كلاس تاكتيك در بخش كلاسي براي جهت يابي و سمت يابي شروع شد كه من خيلي خسته بودم و بدجوري خوابم ميومد. بعد رفتيم نماز و بعد نماز قرار بود تست روانشناسي ازمون بگيرن كه بي خيال شدن و از اونجايي كه قرار بود بريم مرخصي، برگشتيم به طرف آسايشگاه براي جمع كردن وسايل. حدود ساعت 13:50 به طرف دژباني حركت كردم. ولي بچه هاي سمنان رو كه از قبل باهاشون هماهنگ كرده بودم، نديدم كه نديدم. بالاخره پس از نيم ساعت معطلي به اتفاق رسول و عليرضا و اميد و محمدرضا و چند تا از دوستاي ديگه به طرف فلكه باغرود رفتيم و چقدر براي قطار و شخصي سر و كله زديم تا بالاخره يه بابايي پيدا شد و ما رو برد سمنان. اونم با 8000 تومن.
مسير خيلي خوب بود و من همش به طبيعت و كوهها نگاه مي كردم. از كاروانسراي ميان دشت گذشتيم كه ديدن اون، سنگ بناي گذاشتن يه سفر ويژه به اتفاق بچه ها توي آينده نزديك رو گذاشت.
با رسول و عليرضا و محمدرضا حرف مي زديم تا بالاخره ساعت 9 شب، نزديكاي دامغان نگه داشت براي شام. اونجا دلستر و كيك خوردم. چون يه ساعت ديگه خونه بودم و ميخواستم شام رو خونه بخورم.
خلاصه ساعت 10:30 شب رسيدم پل جهاد و يه بنده خدايي توي اتوبوس موبايلش رو داد و سريع زنگ زدم به علي و علي و بابا هم سريع اومدن سراغم و با يكي ديگه از بچه هاي سمنان رفتيم خونه. بعد از رسيدن به خونه بهت و تعجب منو گرفت. خونه خالي از وسايل و اينكه احتمالا آخرين باري بود كه خونه رو خواهم ديد و توش خواهم خوابيد. خيلي رفتم توي فكر.
توي لحظات سختي و خوشي، همه لحظات مهم و سرنوشت ساز همين دوره اي كه زندگي كردم. خلاصه همش خاطرست و نميشه ازش دل كند. همون شب به اتفاق بابا و مامان و علي اومديم سري به خونه جديد زديم. خونه خيلي خوب و قشنگيه. راضيم.
بعد سريع برگشتيم خونه و سريع رفتم حموم تا بعد از 21 روز اين سومين حمومم باشه. وسايل رو خالي كردم و چيزهايي كه بايد شسته ميشد رو دادم مامان. حدود ساعت 3 نصفه شب بود كه خوابيدم و فرداش ساعت 9:30 بيدار شدم و ديگه خوابم نميومد. بعد رفتيم خونه دو تا عزيز و باغ خاله كه محمود و خانمش و حسين اونجا بودن. بعد سنگك گرفتيم تا بعد از 2 ماه آبگوشت بخورم.
(توضيح: در اينجا نوشته تموم شده و دوباره بعدا نوشته رو ادامه دادم)
اون روز گذشت (پنجشنبه). شب هم رفتم خونه هرمز به اتفاق وحيد و داداش علي. چون خوابم مبومد زود خوابيدم تا اينكه طاهر و امير هم اومدن. فرداش ساعت 11 از خواب بيدار شدم و وسايل زيرزمين و چيزهاي ديگه رو برديم توي حياط تا ببريم خونه جديد. اميرحسين و خاله هم اومدن. خلاصه كارها انجام شد و پس از خوردن ناهار كه شنيتسل مزغ داشتيم، رفتيم راه آهن و بعد هم رفتن به نيشابور. اون هم پس از 45 دقيقه تاخير قطار. ساعت 14:45 بليط داشتم ولي قطار ساعت 15:30 راه افتاد. توي قطار كتاب خسرو و شيرين رو خوندم (حدود يك چهارمش) و توي قطار با يه انسان خيلي خوب همراه بودم. شب حدود ساعت 11:30 تا 12 بود كه رسيدم ايستگاه. سريع زنگ رزدم به علي و بعد به اتفاق فرهاد و بابك و اون دوست گرمساري رفتيم پادگان، نفري 1500 تومن. شب سريع خوابيدم. دومين نفر بعد از عليرضا شاكرانه بودم كه رسيدم. تا صبح چند بار ديگه بچه ها رسيدن. صبح صبحگاه مشترك داشتيم و بعدش كلا رژه. امروز هم كلا رژه داشتيم و فقط يه ساعت به اذان يه كلاس عقيدتي. ديشب پاس داشتم. ساعت 3 تا 5 صبح كنار فنس هاي پادگان. چند بار عكس ليلي رو از كيفم در آوردم و نگاهش مي كردم . به يادش بودم و همش شعر سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد حافظ را پيش خودم زمزمه مي كردم.
امروز كلا سر حال بودم. امشب هم ساعت 11 تا 12:30 پاس داريم. امشب روتختي خودمو به كمك رسول عوض كردم. از بس وقايع اين چند روز را ننوشتم، يادم رفته. فردا روز بيست و هفتمه. جديدا روزها كند ميگذره. واقعا بچه هاي خوبي داريم. از هر چه بگذريم بايد به ليلي برسم كه اين چند روز تموم فكر و ذكرم شده او و ياد او. هنوز دوستش دارم.
اون روز گذشت (پنجشنبه). شب هم رفتم خونه هرمز به اتفاق وحيد و داداش علي. چون خوابم مبومد زود خوابيدم تا اينكه طاهر و امير هم اومدن. فرداش ساعت 11 از خواب بيدار شدم و وسايل زيرزمين و چيزهاي ديگه رو برديم توي حياط تا ببريم خونه جديد. اميرحسين و خاله هم اومدن. خلاصه كارها انجام شد و پس از خوردن ناهار كه شنيتسل مزغ داشتيم، رفتيم راه آهن و بعد هم رفتن به نيشابور. اون هم پس از 45 دقيقه تاخير قطار. ساعت 14:45 بليط داشتم ولي قطار ساعت 15:30 راه افتاد. توي قطار كتاب خسرو و شيرين رو خوندم (حدود يك چهارمش) و توي قطار با يه انسان خيلي خوب همراه بودم. شب حدود ساعت 11:30 تا 12 بود كه رسيدم ايستگاه. سريع زنگ رزدم به علي و بعد به اتفاق فرهاد و بابك و اون دوست گرمساري رفتيم پادگان، نفري 1500 تومن. شب سريع خوابيدم. دومين نفر بعد از عليرضا شاكرانه بودم كه رسيدم. تا صبح چند بار ديگه بچه ها رسيدن. صبح صبحگاه مشترك داشتيم و بعدش كلا رژه. امروز هم كلا رژه داشتيم و فقط يه ساعت به اذان يه كلاس عقيدتي. ديشب پاس داشتم. ساعت 3 تا 5 صبح كنار فنس هاي پادگان. چند بار عكس ليلي رو از كيفم در آوردم و نگاهش مي كردم . به يادش بودم و همش شعر سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد حافظ را پيش خودم زمزمه مي كردم.
امروز كلا سر حال بودم. امشب هم ساعت 11 تا 12:30 پاس داريم. امشب روتختي خودمو به كمك رسول عوض كردم. از بس وقايع اين چند روز را ننوشتم، يادم رفته. فردا روز بيست و هفتمه. جديدا روزها كند ميگذره. واقعا بچه هاي خوبي داريم. از هر چه بگذريم بايد به ليلي برسم كه اين چند روز تموم فكر و ذكرم شده او و ياد او. هنوز دوستش دارم.
+ نوشته شده در جمعه هجدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 0:46 توسط وحيد
|