خاطرات دوران آموزشي - قسمت 20
دوشنبه 91/06/27 ساعت 18:45:
ساعت 6 بعد از ظهر امروز يعني حدود 45 دقيقه پيش، كارهاي رژه و كلاس هاي عصر تموم شد و بعد از رسيدن به آسايشگاه، مثل چند وقت اخير، اول واكس كفش ها و بعد شستن جوراب ها رو انجام داديم. امروز هم گذشت. اين چند روز و اين مدت اخير كمي دير ميگذره. صبح زود از خواب بيدار شدم. بدجور خوابم ميومد. شب قبلش از ساعت 11 تا 12:30 به اتفاق علي فياض پست داشتم. بدجوري توي خواب بودم كه دكتر علي و محمدرضا منو بيدار كردن و گفتند كه پاس منه و بايد پاشم برم سر پست. پاس به اتفاق علي فياض گذشت. البته نه مثل دو دفعه قبل. هوا سردتر بود و گلويم هم حال و هواي خوبي نداشت. بعد خوابيدم. بگذريم كه چقدر سرفه ها منو اذيت مي كرد و صبح هوا خيلي سرد بود. سردترين صبح دوران كل آموزشي تا الان براي صبح 27 شهريور يعني امروز بود. بعد از خوندن نماز (وضو گرفتن جلوي حسينيه و نداشتن هيچ چيزي مثل حوله و چفيه براي خشك كردن دست و صورتم) به طرف ورزش صبحگاهي حركت كرديم كه اصلا حالش رو نداشتم و خدا رو شكر زود تموم شد. بعد رفتيم صبحونه كه مرباي بالنگ و كره داشتيم.
بعد تميزي پشت ساتر كه امروز كمي كثيف بود. يادش بخير ديروز بود كه علي فياض نامه دختر خالش رو پشت ساتر برام خوند كه البته زياد مفهوم نبود كه رمزنگاري اساسي اون رو دكتر علي انجام داد.
(يه يارو اومد ريد توي نوشتنم، يه ياروي چاق تپل مشنگ، به همين راحتي، به همين خوشمزگي)
الان ساعت 20:30
شام سبزي كوكو داشتيم. سير نشدم. دوباره خوردم. خوب سير شدم. پياز هم برده بودم. اما اتفاقات امروز:
كل اين چند روزه داره به تمرين رژه ميگذره. تا ساعت 10:45 صبح درگير رژه بوديم و بعد از اون كلاس آئين نامه با سوقندي. آخراش رو خوابيدم كه بيدارم كرد. ناهار قيمه داشتيم و مي رسيم به مهم ترين اتفاق سربازي توي ان مدت 27 روز كه حدود ساعت 14:15 بعد از ظهر اتفاق افتاد. توسط دكتر عليرضا و ناگهان در كسري از ثانيه همه چي رنگ باخت. قضيه از معماي دكتر كه مي گفت مال فرويده شروع شد كه حسن جواب داد و بعد با تحريك دكتر عليرضا، همه بچه ها در كسر ثانيه كاري رو كردن كه جراتش و حتي حرف زدنش توي عموم اصلا بحث نشده بود. يعني پيش كشيده شدن اين بحث تا اجراش فقط 2-3 ديقه طول كشيد. (نمي تونم شرح جزئياتي رو كه توي دفتر نوشته به دليل مسائل امنيتي بنويسم. ولي وقتي دارم خودم ميخونم و به ياد اون روز مي افتم اشكم در مياد از خنده). اي كاش فقط يه دوربين مي بود تا ميشد صحنه هايي كه بچه ها خلق كردن رو تا ابد گذاشت بمونه. بگذريم ...
اما امروز وسط رژه صبح به فكر همه چي افتادم. بر خلاف روزهاي قبل فكرم به افكارم بود تا روي رژه. ياد "رضا درخشاني" افتادم و ياد نقاشي هاش، ياد "مجيد درخشاني" و برادرهاش كه همه نقاش بودن و رفتم از حميد در مورد تربانتين پرسيدم. ياد "كتايون گودرزي" و همين الان كه در مورد كتايون گودرزي مي نوشتم، ياد "كيهان كلهر" و البوم هاي غزلش افتادم. ياد غزل 1 با دو تا آهنگ فوق العادش و آلبوم غزل 2 با يكي از آهنگاش كه بدجوري دوسش دارم.
ياد چند تا چيز ديگه هم افتادم كه موضوعات خوبين براي نوشتن مخصوصا داستان كوتاه. مثلا عكس اون مرد عراقي توي عكس هاي بابا و دنياي موازي اون فرد و جهان باباي خودم.
دلم براي بچه ها مخصوصا خونه وحيدشون توي شهميرزاد بدجوري تنگ شده. بچه ها روي تخت ايرج جمع شدن و دارن چاي نعنايي ميخورن. ايرج هم داره ميخونه. الان خودم هم چاي نعنايي خوردم و عجب مزه اي داشت. ميثم هم خيلي آدم عجيبيه. الان علي حافظ يه دور شكلات پخش كرد براي تولد حضرت معصومه. ايرج هم واسه خودش ابوسعيد ابوالخيريه، بقيه هم مثل مريداش دورش جمع شدن. الان كنار تختش ميثم، ابولي، علي فياض و رسول جمع شدن و دارن به حرفاش گوش ميدن. اما يه نكته ديگه. از آسايشگاه ما كه همه معاف از رزم هستن فقط 3-4 نفر سالميم و فقط من و يكي ديگه از بچه ها رژه ميريم و اون لحظه اي كه من پا مي كوبم، ايرج و بچه هاي معاف از رزم، تخمه ميخورن.
الان عليرضا كليد اتاق رو خاموش كرد و چه فحش هايي كه نخورد (توضيح: الان نمي دونم كدوم عليرضاست اين، از بس علي و عليرضا توي اتاق داشتيم ما).
امروز بعد از نماز تست روانشناسي هم گرفتن. الان علي داره دفترچه مرخصي ها رو جمع و جور ميكنه. احتمال اينكه مرخصي بعد از 31 شهريور به ما بدن زياده. دلم فقط ميخواد بنويسم. عصر سر رژه حسين ارشد اومد و پولي رو كه واسه عروسي مرشدلو داده بوديم رو بهم برگردوند. با اين وضعي كه پيش ميره، شب ها وقت بيشتري براي استراحت و حرف زدن شبونه داريم. از اول پائيز به بعد هم بهتر ميشه. چون ساعت ها يه ساعت ميان عقب.
شايد از همه چي نوشتم جز از اعضاي رسمي پادگان. چند نفرشون واقعا انسانهاي باحالين، مثلا مرشدلو، رمضاني، حسيني تاكتيك واقعا انسانهاي دوست داشتني هستن. الان الياس اومد توي اتاق. زياد نمي شناسمش. اولش براي خوندن آهنگ من اومد سراغم. چهره جالبي داره، ياد افغاني ها مي افتم با ديدنش، ميرم توي دنياي انسان هاي خيالي ذهن خودم. هر روز كه ميگذره هر چند وقت يه بار "جان عشاق" رو زمزمه مي كنم. اون روز وقتي داشتم از مرخصي بر مي گشتم تا آخرين لحظه داشتم "جان عشاق" رو گوش ميدادم.
دوست دارم از استاد يدالله كابلي با اون خط زيباش بنويسم. از تمامي استادهاي نقاشي قهوه خانه، از همونايي كه توي اون قهوه خونه مشهد با ايرج رفتيم و علي ستار. يا اون نقاشي توي كرمان به اتفاق امير و وحيد و احسان عموزاده. ميخوام از لحظات نماز بگم، مخصوصا نماز ظهر و مغرب. گلدون هاي قشنگ اونجا با گل هاي اطراف و حوض كنار حسينيه، فضاي زيبايي رو درست كردن. امروز فكر ميكردم 2-3 سال از زندگي رو بدجور به هدر دادم، ولي شايد خوبي اين سربازي اونم توي اين سن، پذيرفتن شرايط سخت زندگي و كنار اومدن با اونا و مبارزه براي پيروزي و قدر دونستن تمامي لحظات زندگي باشه.
دوست دارم از علاقه زيادم به ديدار از مقبره خيام و عطار و كمال الملك و پرويز مشكاتيان بنويسم. دوست دارم از كوههاي زيباي بالاي پادگان وقتي كه رو به جايگاه مي ايستيم بنويسم كه ابهتشون آدمو ديوونه ميكنه.
مهرداد داره در مورد آهنگ خونه مادربزرگه ميگه كه وقتي گروه موزيك ميزنن، همه اونو ميخونن. دكتر الان اومد توي آسايشگاه و ميگه قول ميده تلفن هاي ال كارت شنود ميشه.
دلم آلبوم غزل 1 رو ميخواد و خوابيدن توي اتاق پشتي خونمون، بهتره بگم خونه سابقمون كه ديگه بايد باهاش خداحافظي كنم. وقتي داشتم ميومدم فكر نمي كردم كه بايد با آخرين خونه پر به صورت درست و حسابي خداحافظي كنم. چه شب هايي توي اون اتاق پشتي با نوارهاي خودم و اون ضبط سوني 40 واتي گذشت (كه هنوزم كار ميكنه!). صحنه جالبي درست شده. حسين بدبخت خوابيده. ايرج و علي و دكتر علي و علي ستار روي تخت ايرجن و حسين ارشد و رسول و حميد و نويد كنار تختن و ميثم هم از دوردست دستي بر آتش داره و علي فياض هم كنار تختم نشسته. حدود يه ماهي ميشه كه ريش هامو نزدم و بزرگ شده. ميخوام بزرگ كنم خفن (توضيح: تا بعد پايان دوره هم نزدم!). الان حرف كد 136 شد كه خيلي آدم لاشيه.
مثل اينكه از جمعه، سريال "كلاه پهلوي" شروع شده. توي ايستگاه قطار وقتي داشتم ميومدم به علي گفتم كه برام ضبط كنه (توضيح: كه نكرد!). امشب از همه شب ها بيشتر نوشتم. ياد "رضا قاسمي" افتادم. ياد رمان هاي زيباش. ياد "نجيب محفوظ" و رمان "روز قتل رييس جمهور" كه كاش دوباره پيداش كنم. بسه ديگه.