يكشنبه 2 مهر 91 ساعت 7:35 عصر:

دقيقا مثل ديشب از شام اومدم و آماده براي نوشتن وقايع امروز. صبح بعد از نماز ورزش صبحگاهي داشتيم كه بيشتر از صبح هاي قبل دويديم چون سوقندي مراقبمون بود. اولين كلاس صبح آمادگي جسماني بود كه به دليل جشن سرباز زياد به ما فشار نياوردن. كارمون زود تموم شد و سريع لباس نظام هامونو پوشيديم و چفيه ها رو گرفتيم و رفتيم به طرف حسينيه. مراسم گذشت و براي اولين بار يه سردار به پادگانمون اومد كه رييس فرهنگي سپاه بود.
نكته مهم جشن امروز سوتي تاريخي رسول بود با معرفي كردن خودش كه به خاطر همين سوتي تاريخي تا مدت ها (تا روز آخر) ايرج اذيتش مي كرد. پذيرايي هم سيب و آب و بيسكوئيت بود. بعد نماز به كلاس عقيدتي رفتيم كه بحث جبر و اختيار بود. توي كلاس بحث آيه مباهله پيش اومد كه خيلي دوست داشتم بدونم توي كدوم سورست و اتفاق عجيب اين بود كه سر نماز مغرب و عشا وقتي داشتم قرآن ميخوندم به اين آيه برخوردم. ناهار چلوكباب با ماست داشتيم. بعد من و علي فياض خوابيديم تا ساعت 3 و بعدش براي كلاس سياسي به حسينيه رفتيم كه تا ساعت 5 اونجا بوديم. بعد من و حسين جورابهامونو شستيم و پوتين ها رو واكس زديم و آماده شديم براي نماز مغرب و عشا. بين نماز سوره آل عمران رو ميخوندم و عجب حالي داشت. قبل از شام كه مرغ و سيب زميني داشتيم زنگ زدم به وحيد كه گوشي برنداشت و بعدش به طاهر زنگ زدم. صبح به خونه زنگ زده بودم كه خبردار شدم علي رفته مشهد. ديشب ايرج روي تخت من با ريش هاي ترسناكش منو مي ترسوند. حسن چل رو هم ترسوند و چقدر خنديديم، چقدر علي فياض رو اذيت مي كرد. الان علي فياض و دكتر علي و ايرج و حسن چل نشستن و دارن حرف ميزنن. دارن درباره نامه فرهاد توي نمازخونه حرف مي زنن كه شب پنجشنبه متاهل ها برن خونه :)

ساعت 9 شب:

جمعي كه بيشتر از 5-6 نفر نمي شد تبديل شده به جمعي حدودا 10-15نفره. دكتر عليرضا و حسين ارشد و محمدرضا روي تخت من نشستن. چه كارهايي كه دكتر عليرضا نمي كرد. با چفيه من گيتار ميزد، ترومپت ميزد و شعر بر وزن يار دبستاني من ميخوند و ...
فقط صداي سر و صدا مياد و همش صداي چق چق تخت ها، از بس كه فضا كمه و اين تعداد آدم وحشي زياد. از آسايشگاه بغل هم اومدن. محسن قالپاق اومده بود و ميخوند. رفتم بيرون تا مسواك بزنم و به ياد اين افتادم كه لحظات با هر خوبي و بدي كه باشن ميگذرن، فقط برگشتي توي كار نيست. فردا سوم مهره و تا پايان دوره چيزي نمونده. مدونم همين مدت براي كارهايي كه پيش رو داريم طولانيه ولي در كنار دوستان بودن فرصتيه بسيار كم و كوتاه. دكتر علي داره آهنگ داريوش رو ميخونه: "سراب رد پاي تو كجاي جاده پيدا شد...".
از پنجره اتاق به ميدون صبحگاه توي شب نگاه مي كنم. بچه ها دارن با هم ميخونن. الان بيشتر از همه دوست دارم "سلانه" گوش بدم. امروز سر نماز مغرب و عشا، ياد كتاب "خانوم" مسعود بهنود افتادم و ياد ليلي.