خاطرات دوران آموزشي - قسمت 27
دوشنبه 3 مهر 91 ساعت 20:
تمام روز به خوبي گذشت تا دم غروب و شد همون غروب دو سه روز اول پادگان. واقعا لحظات سختي بود و الان هم داره اون حس ها تكرار ميشه. خيلي بد دلتنگ ليلي شدم. گفتم همه چي خوب بود تا اينكه رفتم خشكشويي براي تحويل لباس كه ياد ليلي افتادم و از اون لحظه به بعد نرفت كه نرفت از يادم. امروز دفترچه آبي رو همراه خودم برده بودم و توي جيب شلوارم بود و هر بار كه حسي دست ميداد، چيزي براي ليلي مي نوشتم. امروز همه و همه براي ليلي بود. دلم ميخواد بنويسم ولي نمي تونم. دليل اول به خاطر عدم رعايت برنامه زمان بندي. دليل دوم حماقت يه عده كه حماقت رو به بي نهايت رسوندن و دليل سوم بي شعوري و بي فرهنگي تعداد بيشتري از بچه ها سر گرفتن شام. هنوز تحجر توي بچه هايي به اين سن ديده ميشه و اونچه بيش از همه نمود داره افراط و تفريطه. ول كنيم از بحث خودمون دور شديم.
لحظه به لحظه امشب مشتاق شنيدن صداي ليلي بودم و الان صداي يه آدم احمق توي سرم مي كوبه كه فقط حرف هاي چرند رو نشخوار ميكنه. دوست داشتم امشب تنها مي بودم و "سلانه" گوش ميدادم و فقط و فقط از ليلي مي نوشتم. دلم براي او و ماه تنگ شده. به ياد "آن و آن" و اون آهنگي كه ليلي توي بند بند نتها و فراز و فرودهاش جاي گرفته. دلم ميخواد داد بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم. تنها كسي كه ميتونم باهاش راجع به ليلي حرف بزنم علي فياضه.
الان دكتر عليرضا اومده جلوم و داره تو روم بع بع ميكنه. عجب روزگاري شده.
امروز اتفاق خاصي نداشت. كلاس تاكتيك در مورد آرايش هاي نظامي و بعد كلاس جنگ نوين با يه انسان دوست داشتني به نام عباس ترشيزي. بعد نماز ظهر و عصر كلاس عقيدتي و امتحان نماز كه 10-15 نفر امتحان دادن. ناهار استامبولي پلو داشتيم. بعدش به اتفاق حسين، غزليات سعدي ميخونديم و چه غزلياتي رو خونديم. بعد كلاس عقيدتي با حاج آقا رسولي و بعد رفتن به خشكشويي و بعد نماز مغربو عشا و بعد شام كه سوپ جو و شنيتسل داشتيم. اين هم از وقايع امروز. جدل ايرج با حاج آقا رسولي سر نماز و طهارت بچه ها و مساله قديمي مرخصي كه هر وقت بچه ها كم ميارن اين بحث رو پيش ميكشند. بچه ها هم مشغولن.
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 14:17 توسط وحيد
|