مردي چو برق حادثه برخاست*

«لحاف چهل تکه يي را که خودش دوخته بود با همه رنگ هاي بي نظمش تا زير گردن مان بالا مي کشيد تا سرماي وحشتناک آن روزها اذيت مان نکند. شما يادتان نمي آيد. چاي هميشه تازه دم مي آورد مي گذاشت روي ميز کرسي. روي همان لحاف بزرگ چهل تکه. انگار هر تکه از آن لحاف يادآور سال هاي از دست رفته اش بود. شما نبوديد آن موقع. نمي دانيد با چه زحمتي آن پارچه هاي رنگ و وارنگ را کنار هم چيده بود تا آن لحاف را آماده کند. شما که نبوديد تا بدانيد چه روزهايي بر ما مي گذشت.» وقتي پدرم با گفتن اينها سکوت هميشگي اش را شکست، نمي دانستم چه در سر دارد و مي خواهد چه بگويد. «نمي دانم حالا چه بلايي سر آن ضبط صوت خاکستري آمده است. آن موقع هنوز شاه فرار نکرده بود. صداي ضبط هميشه کم بود. مادربزرگ تان مي ترسيد مبادا گزمه يي بيرون در بشنود و خلوت و خوشي زير کرسي را به هم بزند.» پدر تا چايش را خورد، پشت بندش سيگاري هم روشن کرد. مثل هميشه. روزنامه را تا کرده بود و گوشه يي انداخته بود. ياد قديم ها کرده بود پس از سالياني. «دو سه تا نوار کاست داشت که هميشه از چشم ما پنهان مي کرد. انگار مي ترسيد آسيبي به آنها برسد. هميشه شب که مي شد و همه دور هم جمع مي شديم بعد از شام يکي از آن نوارها را مي گذاشت توي ضبط و با نوايش آرام مي شد. انرژي هم مي گرفت.» پدرم نمي خواست ادامه دهد. بار ديگر روزنامه را برداشت و به عکس صفحه اولش نگاهي انداخت. رابطه يي ميان آن عکس روزنامه و خاطره هاي پدرم بود که نمي فهميدم. مي خواستم چيزي بپرسم که خودش ادامه داد. «ديگر شهرها داشتند شلوغ مي شدند.


چها ر چشمي مراقب مان بود تا بلايي به سرمان نيايد. مي گفت اين نوارها و آهنگ هايش را گوش کنيد، آرام مي شويد. مادربزرگ تان اين را مي گفت و انگار توي دلش چيز ديگري بود. يادم هست وقتي آن چند تا نوار را شب هاي متوالي گوش مي داديم، چيزي ته دل مان تکان مي خورد. احساس عجيبي دست مي داد بهمان. همان حسي که مادربزرگ تان نمي خواست به زبان بياورد.» خاطره گويي هاي پدرم آرام آرام روي يک چيز متمرکز مي شد. ضبط صوت خاکستري، نوارها و آن حس عجيب و پنهاني. حسي از اعتماد به نفس و غرور؛ حسي که از پس 30 سال هنوز در صورت پدرم آشکار بود وقتي درباره آن روزهاي انقلابي حرف مي زد. «آتش بود و حماسه. ديگر عادت کرده بوديم به نواهاي دلگزاي هر شب دور کرسي و لحاف دوست داشتني. هيچ وقت نفهميديم چرا مادربزرگ تان مدام بر گوش کردن آن نوارها تاکيد مي کرد.» روزنامه را گرفته بود با حسي از عصبانيت و غم در دستش لوله کرده بود و مي پيچاند. عينکش را درآورد و دور چشم ها و صورتش را محکم ماليد. شايد دور چشمانش نم نشسته بود و نمي خواست عيان شود. مشتاق بودم به شنيدن ادامه ماجرا. چاي ديگري برايش آوردم تا گلويي تازه کند، زيرسيگاري اش را هم خالي کردم تا همه چيز براي ادامه حرف هايش مهيا شود. مي ترسيدم اگر سوالي بپرسم رشته افکارش پاره شود و محروم شوم از چيزي که مي خواست بگويد و نمي توانست. چايش را که خورد باز هم بي اختيار سيگاري گيراند. مثل هميشه گذاشت لاي دو تا انگشت نشانه و کناري اش. دستش را هم گذاشت روي سرش که ديگر موي سياهي بر خود نمي ديد. اين طوري يک چشمش هم پنهان مي شد از ديد ما. «انقلاب شد و چند سالي هم گذشت. مادربزرگ تان پيش از رفتن غيرمنتظره اش يک بار دور از چشم آن يکي ها صدايم زد و از اهميت آن نوارها در زندگي اش گفت. گفت غيبت پدربزرگ تان را همين دو سه تا نوار و آن ضبط خاکستري تحمل پذير کرده بود برايش. گفت قرار نبود گوش دادن هاي مدام شبانه آن نوارها به اين روزها ختم شود. گفت قرار نبود نتيجه ترس هاي آميخته با غرورمان به چنين روزهايي منتج شود.» پدر لحظه يي در جايش تکان خورد. مي خواست بلند شود. اين کار را نکرد. نگاهي دزديده به روزنامه انداخت و حرف هايش را از سر گرفت. «سال ها بود ياد آن نوارها نکرده بودم. آن ضبط صوت خاکستري با آن دکمه هاي بزرگش. لعنت به شما روزنامه نويس ها که آدم را مجبور به يادآوري خاطره ها مي کنيد.» بالاخره بلند شد و رفت سمت اتاق شان. از ته کمد ديواري بسته يي بيرون کشيد. جعبه يي که با وجود اثاث کشي هاي آپارتماني چند باره سالم مانده بود. همان جعبه يي که هيچ وقت نگفته بود رازش را. ما هم نپرسيده بوديم. آورد و گذاشت وسط هال. به آرامي چسب هاي قهوه يي دور و برش را باز کرد. با ترس و غرور. داخل جعبه پلاستيک سياه رنگي بود. ضبط صوت خاکستري رنگ را با دقت از تويش درآورد. دو سه تا نوار هم کنارش بود. هنوز نتوانسته بودم فکرش را بخوانم. اجازه گرفتم يکي از نوارها را ببينم. جوهر خودکار در اين سال هاي بسيار کمرنگ شده بود. به سختي روي نوار را خواندم که نوشته بود؛ «چاووش، پرويز مشکاتيان - سياوش شجريان». 
مرگ چاووش خاطره هاي دور پدرم را زنده کرده بود. صفحه اول روزنامه را با عکس بزرگ پرويز مشکاتيان تا کرد و گذاشت توي پلاستيک سياه. جعبه را به همان رسم قديم بست و انداخت در پستوي خاطره هايش.
ايمان پاکنهاد

*برگرفته از شعري از شاملو

پ.ن: اين پست رو بي نهايت دوست دارم، به اندازه اي كه داستان "چتر، گربه و ديوار باريك" برام مقدسه و ستودني و لذت بخش، اين پست و اين ماجراهايي كه نويسنده ازش گفت برام مقدس و ستودني و لذت بخشه.