ماجرای آلبوم صبح مشتاقان و نقاشی های پرویز کلانتری

یادش بخیر. ما خونمون یه ضبط یه کاسته داشتیم که باهاش بیشتر مامان سر و کار داشت. باهاش رادیو گوش میداد. بابا آدم خیلی مذهبی ای بود. خونمون نوار کاست پیدا نمیشد، کاست موسیقی معمولی پیدا نمیشد، چه برسه به لس آنجلسیش. اما همیشه طرح جلد یه نوار تو ذهنم موندگار شده بود. چون بچه بودم، فقط یه طرح کلی ازش تو ذهنم مونده بود تا اینکه دقیقا دو هفته پیش همین موقع که خونه امیرشون بودم، فهمیدم ماجرا از چه قراره و چی به چی ربط داره و از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده و باقی ماجرا. اسم اون نوار"صبح مشتاقان" بود. دقیقا هم کاستش اینجوری بود:

عکسشو فردا میذارم. الان حوصله ندارم ;)

بعد با خودم میگفتم ابوعطا کیه؟ ابوعطا نکنه اسمه یاروئه؟ اصلا شاید اسمش ابوعطا پرویزه و فامیلش مشکاتیان. گروه عارف کی به کیه؟آره، خلاصه یه سری سوالات عجیب و غریب تو ذهنم بوجود اومد که جوابشونو 7-8 سال بعدش به دست آوردم. 
توی پستی که برای یادبود پرویز مشکاتیان از زبان پرویز کلانتری گذاشتم، آخرش این جملات نوشته شده بود:

"او سه قطعه از نقاشي هاي مرا براي جلد و پوستر آثارش انتخاب کرده بود. اين آثار عبارت بودند از صبح مشتاقان، افشاري مرکب و افق مهر."

بعد رفتم جلد هر سه تا کاست رو در آوردم که دقیقا به ترتیب زیر هستن:

جلد آلبوم صبح مشتاقان

جلد آلبوم افق مهر

جلد آلبوم افشاری مرکب


این سه تا نقاشی طبق گفته پرویز کلانتری، مال خودشه که پرویز مشکاتیان برای سه تا از آلبوم های خودش انتخاب کرده بود. نکته جالب توی این نقاشی ها داشتن یه اصالت و ریشه ایرانی توی اوناست. همشون از یه سری الگوهای طراحی خاص و منحصر بفرد که به نوعی سبک کاری پرویز کلانتری باشه رو نشون میده. اون نقاشی که همیشه جلدش یادم بود و بعد ها اون جلد گم شد و دو هفته پیش خط و ربط ها رو فهمیدم، همون عکس اول بود. همش تو ذهنم بود یه زنی داره روی سرش یه چیزی رو حمل میکنه و یه مردی نشسته. الان میتونم با تموم وجود اصالت این عکس رو بفهمم، الان میدونم ابوعطا چیه، پرویز مشکاتیان کیه و گروه عارف کیا بودن، الان می فهمم چرا این عکس ها باید روی جلد آلبوم های پرویز مشکاتیان بشینن.
پیدا کردن راز این آلبوم و ماجراش، مثل آلبوم راز شیدایی بود که چندین سال بعد با پرس و جوهای فراوان پیداش کردم و تو همین وبلاگ ماجراش رو نوشتم و پسر آهنگساز این اثر، برام کامنت گذاشت و منم رفت تو رویاهای خودم. دنیای جالبیه. 
من عادت دارم همیشه در مورد چیزایی که نمی دونم سریع به گوگل و ویکیپدیا رجوع کنم. وقتی اسم پرویز کلانتری رو توی اون نوشته یادبود دیدم، سریع اونو گوگل کردم و وقتی وارد قسمت عکس ها شدم، حیرتم صد چندان شد. دوست دارم فقط عکس ها رو بذارم تا شما هم مثل من لذت ببرید، به خدا زبون قاصره از وصف زیبایی این عکس ها:





این یکی رسما یک شاهکاره


و کاش میشد با کلمات توصیف کنم که این عکس چه پدری از من در میاره؛آخرشه به قرآن. فقط اون زیراندازی که اون دختر سوار بر الاغ روش نشسته برای روانی کردن من کافیه


يادنامه پرويز مشكاتيان ؛ از ايمان پاكنهاد

مردي چو برق حادثه برخاست*

«لحاف چهل تکه يي را که خودش دوخته بود با همه رنگ هاي بي نظمش تا زير گردن مان بالا مي کشيد تا سرماي وحشتناک آن روزها اذيت مان نکند. شما يادتان نمي آيد. چاي هميشه تازه دم مي آورد مي گذاشت روي ميز کرسي. روي همان لحاف بزرگ چهل تکه. انگار هر تکه از آن لحاف يادآور سال هاي از دست رفته اش بود. شما نبوديد آن موقع. نمي دانيد با چه زحمتي آن پارچه هاي رنگ و وارنگ را کنار هم چيده بود تا آن لحاف را آماده کند. شما که نبوديد تا بدانيد چه روزهايي بر ما مي گذشت.» وقتي پدرم با گفتن اينها سکوت هميشگي اش را شکست، نمي دانستم چه در سر دارد و مي خواهد چه بگويد. «نمي دانم حالا چه بلايي سر آن ضبط صوت خاکستري آمده است. آن موقع هنوز شاه فرار نکرده بود. صداي ضبط هميشه کم بود. مادربزرگ تان مي ترسيد مبادا گزمه يي بيرون در بشنود و خلوت و خوشي زير کرسي را به هم بزند.» پدر تا چايش را خورد، پشت بندش سيگاري هم روشن کرد. مثل هميشه. روزنامه را تا کرده بود و گوشه يي انداخته بود. ياد قديم ها کرده بود پس از سالياني. «دو سه تا نوار کاست داشت که هميشه از چشم ما پنهان مي کرد. انگار مي ترسيد آسيبي به آنها برسد. هميشه شب که مي شد و همه دور هم جمع مي شديم بعد از شام يکي از آن نوارها را مي گذاشت توي ضبط و با نوايش آرام مي شد. انرژي هم مي گرفت.» پدرم نمي خواست ادامه دهد. بار ديگر روزنامه را برداشت و به عکس صفحه اولش نگاهي انداخت. رابطه يي ميان آن عکس روزنامه و خاطره هاي پدرم بود که نمي فهميدم. مي خواستم چيزي بپرسم که خودش ادامه داد. «ديگر شهرها داشتند شلوغ مي شدند.


چها ر چشمي مراقب مان بود تا بلايي به سرمان نيايد. مي گفت اين نوارها و آهنگ هايش را گوش کنيد، آرام مي شويد. مادربزرگ تان اين را مي گفت و انگار توي دلش چيز ديگري بود. يادم هست وقتي آن چند تا نوار را شب هاي متوالي گوش مي داديم، چيزي ته دل مان تکان مي خورد. احساس عجيبي دست مي داد بهمان. همان حسي که مادربزرگ تان نمي خواست به زبان بياورد.» خاطره گويي هاي پدرم آرام آرام روي يک چيز متمرکز مي شد. ضبط صوت خاکستري، نوارها و آن حس عجيب و پنهاني. حسي از اعتماد به نفس و غرور؛ حسي که از پس 30 سال هنوز در صورت پدرم آشکار بود وقتي درباره آن روزهاي انقلابي حرف مي زد. «آتش بود و حماسه. ديگر عادت کرده بوديم به نواهاي دلگزاي هر شب دور کرسي و لحاف دوست داشتني. هيچ وقت نفهميديم چرا مادربزرگ تان مدام بر گوش کردن آن نوارها تاکيد مي کرد.» روزنامه را گرفته بود با حسي از عصبانيت و غم در دستش لوله کرده بود و مي پيچاند. عينکش را درآورد و دور چشم ها و صورتش را محکم ماليد. شايد دور چشمانش نم نشسته بود و نمي خواست عيان شود. مشتاق بودم به شنيدن ادامه ماجرا. چاي ديگري برايش آوردم تا گلويي تازه کند، زيرسيگاري اش را هم خالي کردم تا همه چيز براي ادامه حرف هايش مهيا شود. مي ترسيدم اگر سوالي بپرسم رشته افکارش پاره شود و محروم شوم از چيزي که مي خواست بگويد و نمي توانست. چايش را که خورد باز هم بي اختيار سيگاري گيراند. مثل هميشه گذاشت لاي دو تا انگشت نشانه و کناري اش. دستش را هم گذاشت روي سرش که ديگر موي سياهي بر خود نمي ديد. اين طوري يک چشمش هم پنهان مي شد از ديد ما. «انقلاب شد و چند سالي هم گذشت. مادربزرگ تان پيش از رفتن غيرمنتظره اش يک بار دور از چشم آن يکي ها صدايم زد و از اهميت آن نوارها در زندگي اش گفت. گفت غيبت پدربزرگ تان را همين دو سه تا نوار و آن ضبط خاکستري تحمل پذير کرده بود برايش. گفت قرار نبود گوش دادن هاي مدام شبانه آن نوارها به اين روزها ختم شود. گفت قرار نبود نتيجه ترس هاي آميخته با غرورمان به چنين روزهايي منتج شود.» پدر لحظه يي در جايش تکان خورد. مي خواست بلند شود. اين کار را نکرد. نگاهي دزديده به روزنامه انداخت و حرف هايش را از سر گرفت. «سال ها بود ياد آن نوارها نکرده بودم. آن ضبط صوت خاکستري با آن دکمه هاي بزرگش. لعنت به شما روزنامه نويس ها که آدم را مجبور به يادآوري خاطره ها مي کنيد.» بالاخره بلند شد و رفت سمت اتاق شان. از ته کمد ديواري بسته يي بيرون کشيد. جعبه يي که با وجود اثاث کشي هاي آپارتماني چند باره سالم مانده بود. همان جعبه يي که هيچ وقت نگفته بود رازش را. ما هم نپرسيده بوديم. آورد و گذاشت وسط هال. به آرامي چسب هاي قهوه يي دور و برش را باز کرد. با ترس و غرور. داخل جعبه پلاستيک سياه رنگي بود. ضبط صوت خاکستري رنگ را با دقت از تويش درآورد. دو سه تا نوار هم کنارش بود. هنوز نتوانسته بودم فکرش را بخوانم. اجازه گرفتم يکي از نوارها را ببينم. جوهر خودکار در اين سال هاي بسيار کمرنگ شده بود. به سختي روي نوار را خواندم که نوشته بود؛ «چاووش، پرويز مشکاتيان - سياوش شجريان». 
مرگ چاووش خاطره هاي دور پدرم را زنده کرده بود. صفحه اول روزنامه را با عکس بزرگ پرويز مشکاتيان تا کرد و گذاشت توي پلاستيک سياه. جعبه را به همان رسم قديم بست و انداخت در پستوي خاطره هايش.
ايمان پاکنهاد

*برگرفته از شعري از شاملو

پ.ن: اين پست رو بي نهايت دوست دارم، به اندازه اي كه داستان "چتر، گربه و ديوار باريك" برام مقدسه و ستودني و لذت بخش، اين پست و اين ماجراهايي كه نويسنده ازش گفت برام مقدس و ستودني و لذت بخشه.

يادنامه پرويز مشكاتيان ؛ از احمد مسجدجامعي

به احترام پرويز مشکاتيان
ژاله خون شد

 
صبح است ساقيا قدحي پر شراب کن
 دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
 زان پيش تر که عالم فاني شود خراب
 ما را زجام باده گلگون خراب کن*
 
سال 1385 بزرگداشتي براي مرحوم پرويز مشکاتيان به همت آقاي عسگرپور و همکارانش در سازمان فرهنگي هنري شهرداري برگزار شد که خيلي از اصحاب هنر در آن حضور داشتند. من هم به خاطر احترامي که براي مشکاتيان قائل بودم و به خاطر جايگاهي که در موسيقي ايران دارد، در آن مراسم حضور پيدا کردم. قصد سخنراني هم نداشتم، اما دوستان که دعوت کردند براي سخن گفتن، به رغم اينکه آمادگي نداشتم فرصت را براي تجليل از مشکاتيان و گفتن نکاتي درباره شخصيت و هنر او غنيمت شمردم. سخن را با شعري آغاز کردم که خوانديد و سپس به انتخاب «دستان» به عنوان بهترين نوار موسيقي 20 سال پس از انقلاب اشاره کردم. به مناسبت بيستمين سالگرد انقلاب اسلامي در اواخر دهه 70 کميته يي از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي مامور شد که بهترين آثار موسيقايي عرضه شده در دو دهه را انتخاب و معرفي کند. در بين آثار موسيقايي نوار «دستان» از جانب هيات داوران که بعضي از آن بزرگواران در اين جلسه هم حضور دارند، اثر برتر شناخته شد. شعري را که در ابتداي صحبتم خواندم بخشي از اين اثر است. همچنان که مي دانيد اين اثر با صداي استاد محمدرضا شجريان اجرا شده است. درونمايه يي که اين اثر را برتر ساخته، توانايي و مهارت خواننده، ذوق و سليقه بالاي آهنگساز و تلفيق مناسب شعر و موسيقي و تدارک يک گروه بزرگ موسيقي است. استاد مشکاتيان يکي از هنرمندان مهمي بود که براي نخستين بار گروه بزرگ موسيقي در حوزه موسيقي ايراني را تشکيل داد و در آهنگسازي و تصنيف سازي نغمه هاي متفاوتي عرضه کرد که وقتي آثار اين دوره را با آثار گذشتگان مقايسه مي کنيم متوجه نتايج اين نوآوري و اثرات آن مي شويم. ما درباره انواع موسيقي در حوزه موسيقي تغزلي و عرفاني تجربه طولاني داريم، اما در دوره مشروطيت گونه يي موسيقي با رنگ و بويي تازه به ظرفيت هاي قبلي اضافه شد که مي توانيم آن را موسيقي اجتماعي بخوانيم. تصنيف «از خون جوانان وطن لاله دميده» و «دل هوس لاله و صحرا ندارد» که اولي به مناسبت پيروزي انقلاب مشروطيت و دومي پس از کودتاي لياخوف روسي در تهران توسط عارف قزويني سروده شد، آهنگسازي و در تالار کنسرت گراندهتل خوانده شد، از آثار ماندگار آن دوره در موسيقي ماست. سال هاي اوايل دهه 50 گروهي از هنرمندان موسيقي به ارائه سبک هاي موسيقي اصيل ايراني و با تعهد اجتماعي اقدام کردند که ادامه همين فعاليت ها در سال هاي پس از انقلاب به اوج خود رسيد و آن تجربه يي براي به کارگيري موسيقي در ايفاي نقش انقلابي و اجتماعي بود. موسيقي انقلابي يا معترض يا هر عنوان ديگري از اين دست تا پيش از اين دوره يک نوع موسيقي برگرفته از خيزش کشورهاي امريکاي لاتين به ويژه شيلي و موسيقي ضدکودتايي يونان بود. يک نوع موسيقي ترس و هراس و نام ويکتور خارا و تئودوراکيس سازنده آهنگ فيلم معروف «زد» در همه محافل هنري شنيده مي شد. مشکاتيان و همکاران و همراهان او و گروه هاي مهم «عارف»، «شيدا» و سرانجام «چاووش» توانستند سرودها و آهنگ هايي عرضه کنند که علاوه بر دارا بودن ويژگي اجتماعي و ظلم ستيزي و همراهي با مردم ريشه در موسيقي ملي و بومي اين سرزمين و شعر و ترانه ايراني و بار ميهن دوستانه داشت و داراي ويژگي هاي اميدآفريني، انگيزاننده و انساني بود و هم نفس با مردم شور و نشاط مي آفريد. هنرمنداني که در اين گروه ها گردآمده بودند، بخشي از زيباترين قطعه ها را درباره شهيد و شهدا ساختند. قطعه کاروان که به سرو شهيد جوان معروف شد و قطعه کجاييد اي شهيدان خدايي از ساخته هاي هنرمندان ديگر در اين گروه هاست. اين جريان به ويژه پس از حرکت سرکوبگرانه نظام سلطنت در شهريور 57 شکل جدي تري يافت و با ارائه سرود «ژاله خون شد» فضايي جديد آفريد. مشکاتيان همچنين با ساختن «رزم مشترک» که به همراه شو عزيز شهرت پيدا کرده است، در زمينه موسيقي حماسي و انقلابي درخشيد. مشکاتيان اين سنت را در قالب گروه نوازي و ارکسترهاي بزرگ به حداکثر ظرفيت خود رساند. آن جمع جواني که با اين تعهد اجتماعي و هنري شروع به اين کار کردند پس از گذراندن تجربه هاي پرفراز و نشيب هر کدام به سرمايه يي بي بديل براي موسيقي ايراني تبديل شدند. بدون شک استاد پرويز مشکاتيان يکي از بزرگ ترين چهره هاي سه دهه اخير موسيقي ايراني در حوزه آهنگسازي است. خواسته و ناخواسته نام، ياد و خاطره انقلاب با نام و ياد پرويز مشکاتيان آميخته است. مشکاتيان از همان نسلي است که در چنين فضايي رشد کرد؛ نسلي معترض، سياسي يا هر عنوان ديگري از اين دست، از سرزمين عطار و خيام و اخوان ثالث. خود نيز دستي در شعر داشت و استاد برجسته موسيقي بود. در آغازين سال هاي حضور، مشکاتيان جوان برازنده يي از سرزمين خراسان بود با موهايي سياه، ريش انبوه، پرجوش و خروش، سرکش و ياغي و در پي انداختن نگاه و طرحي نو در عرصه موسيقي و هنر. اما مشکاتيان روز بزرگداشت، مردي پنجاه و چند ساله بود با تني فرسوده و روحي خسته و طنزي تلخ و کلامي کم و بيش گزنده. بعدها آنها را هم پشت سر گذاشت و سکوت اختيار کرد.هرچند اين اواخر خيزي براي حضور مجدد در حيات اجتماعي برداشت و دستي بر قلم برد و نکاتي را نوشت و پرده از رازهايي برداشت اما آن هم چون رعد و برق بهاري گذرا بود. ياد شبي افتادم که نجواگونه از زندگي پرفراز و نشيب خود گفت؛ در يک صبح زود، يکي دو ماه زودتر از موعد معمول تولد پا به عرصه زندگي گذاشتم و در شرايط دشوار آن سال ها، زود دوران کودکي را طي کردم و به افق جواني رسيدم و بي هيچ نگاهي بر قفاي خويش سالخورده شدم. باري سخن او روايت نسلي است که با کوله باري از عشق و اميد، دانش و تجربه در يک صبح باراني که آن مرد آمد، درخشيد، زود به دنيا آمد، زود جوان شد، زود به بار نشست، زود سکوت کرد، خلوت گزيده يي آکنده از فرياد بود و زود هم پرکشيد و رفت.

احمد مسجدجامعي 

* با صداي شجريان در آلبوم "دستان" به آهنگسازي پرويز مشكاتيان

يادنامه پرويز مشكاتيان ؛ از كياوش صاحب نسق


مضراب ها
فرود آييد
نغمه ها
فرياد کنيد 
و تا آخرين لحظه ارتعاش سيم هاتان
بي آنکه نغمه يي ديگر
بر آنان افزون شود
در زمان منجمد شويد
بيداد رفت

کياوش صاحب نسق
30 شهريور / 1388/ گراتس، اتريش

پ.ن: عاليه اين شعر، حرف نداره، خصوصا بند آخرش: "بيداد رفت". عاليه.
بيداد اسم يه گوشه عجيب توي دستگاه همايونه. به ياد آلبوم "بيداد" پرويز مشكاتيان. آدم حالي به حالي ميشه. 

يادنامه پرويز مشكاتيان ؛ از دكتر صادق طباطبايي

وقتي واژه ها از معنا تهي مي شوند 

رفتي و رفتن تو آتش نهاد بر دل 
از کاروان چه ماند؟ جز آتشي به منزل

آري پرويز هم رفت و ما مانده ايم و غم از دست دادن هنرمندي والاگهر و انساني پاک سرشت.از قديم در چنين مواردي مي گفتند؛

از شمار دو چشم يک تن کم 
وز شمار خرد، هزاران بيش

28 سال پيش در غروب يکي از روزهاي آغازين پاييز در انتظار محمدرضا شجريان بودم. قرار بود به اتفاق به ديدن مرحوم پدرم برويم. استاد آمد و جواني سليم النفس و خوش مشرب و بسيار مودب را با خود آورده بود. او را پرويز مشکاتيان معرفي کرد و گفت اساتيد بزرگ؛ آينده يي بسيار درخشان برايش پيش بيني مي کنند. همين طور هم شد.
در همان ديدار اول در دلم جاي گرفت. آشنايي ما به دوستي عميق و صميمانه يي بدل شد. در سفرهاي کوتاه و بلند؛ در جلسات انس و الفت، در محافل مختلف، از درياي بيکران هنرش جرعه ها به کام ما مي ريخت. مي گويند رفيق را در سفر بايد شناخت. در يکي از سفرهايي که با مرحوم پدرم و چند تن ديگر از دوستان همدل و همزبان به شمال کشور داشتيم؛ چند روزي پرويز به ما ملحق شد. خلق و خوي انساني و مناعت ذاتي و محفل آرايي شيرين و صميمي و گرمي بي رياي او، همه را مجذوب خود کرده بود، به طوري که مهرش آنچنان در دل پدرم نشست که چند بار هوس همسفري با پرويز را بر زبان آوردند. باز 10 ، 12 سال پيش در يک سفر که با دخترم غزاله عازم شمال بوديم، پرويز خبردار شد و به ما پيوست. چند روزي را با هم گذرانديم. «بي خودي» او در رفتار با دوستان همدلش و تلاش هاي بي رياي او براي خدمت به دوست و فراهم ساختن اسباب شادي و آرامش همسفران آنچنان بود که پس از بازگشت غزاله به من گفت بابا احساس مي کنم هر کس چند روزي را با پرويز بگذراند، به او معتاد مي شود. در باب ويژگي هاي «دوستمداري » و مهرورزي هاي بي شائبه اش، هر چه بگويم کم گفته ام.
از ديگر ويژگي هاي مثال زدني پرويز ما روحيه آزاديخواهي و سلطه گريزي او بود. دلش براي آزادي و تعالي مردمش مي تپيد. به فرهنگ بومي و ملي ايران سخت دلبسته بود و از فرهنگ بيگانه به شدت دلزده. اين روحيه را در دو نوجوان يادگارش، آوا و آيين مشکاتيان نيز به قول امروزي ها نهادينه کرده است. چقدر دلش يراي آينده اين دو دلبندش مي تپيد؟ خدا مي داند. هيچ گاه مايل نبود براي ادامه تحصيل آنان را به خارج از کشور بفرستد. 
در باب ارزش هنري و موسيقايي آثار و کارهايش بزرگان اين وادي سخن فراوان گفته اند.
روزي نوار کنسرت «مژده بهار» اش را براي شادروان استاد احمد عبادي بردم. در آن کنسرت که در آلمان برگزار شد قريب دو ساعت، قطعاتي متعدد و متنوع در مايه شور و با صداي گرم و گيراي زنده ياد ايرج بسطامي اجرا شده بود. آهنگسازي و ارکستراسيون و ضرباهنگ هاي بديع و تمــپوي حساب شده و متناسب با ابيات منتخب، آنچنان استاد را به وجد آورده بود که در مقام ارزش گذاري آن اثر، نزديک به اين مضمون گفت؛ «هر هنرمند و آهنگسازي، هر چه در چنته داشته در دستگاه شور ريخته است. کار بديع و خلاق و نو و مبتکرانه در اين دستگاه به سختي و حتي به ندرت مي توان عرضه کرد. ساخته هاي پرويز در اين اثر باشکوه، خصوصاً زير و بم هاي ملوديک و ترکيب ضرب هاي نا متعارف آن، هم بديع است و زيبا، هم نو است و پرمحتوا.» 
همين جملات براي تبيين و تعيين ارزش هنري ساخته هاي پرويز کفايت مي کند. مرحوم عبادي نه اهل مداهنه بود و نه نيازي به تمجيد هاي بيجا داشت. بر عکس، در اين مقام بسيار هم جدي بود و با طبع زيبا و زبان لطيف و بي پرده يي که از ويژگي هاي ظريف او بود، حقيقت را عرضه مي کرد. از کسي هم رودربايستي نداشت. 
زيبا ترين آهنگ هاي پرويز مشکاتيان به نظر من آنهايي هستند که براي محمدرضا شجريان ساخته بود، همين جور زيباترين کارهاي آوازي استاد شجريان آنهايي هستند که توسط پرويز تصنيف شده بود. افسوس که عمر همکاري اين دو استاد دوام چنداني نداشت، و اين واقعيت تلخ، جفايي بود به عالم موسيقي.
تا آنجا که اطلاع دارم، آهنگ هاي اجرا و منتشر نشده از مشکاتيان کم نيستند؛ که از ميان آنها مي توانم به ساخته او روي شعر عقاب خانلري اشاره کنم، که نزديک به هشت سال تدوين و تصنيف و ساختن آن طول کشيد. اين اثر را پرويز در نظر داشت توسط ارکستر سمفونيک و با صداي دو خواننده مرد و يک نواگر زن به اجرا درآورد که هرکدام نقش خود را که در شعر خانلري متجلي است به نمايش گذارند. اميدوارم اين اثر باشکوه توسط استادي توانمند و رهبر ارکستري آشنا به روح و ذوق پرويز اجرا شود و به شيفتگان موسيقي ايراني تحويل داده شود. 
از خصوصيات برجسته و هنري پرويز مشکاتيان، تسلط و درک عميق او در ادب و ادبيات فارسي بود. شعر را خوب مي شناخت؛ در مقام آهنگ گذاري روي اشعار، وسواس خاصي به کار مي برد. هيچ کلمه و واژه و سوژه يي را سرسري نمي گرفت. گاه براي انتخاب چند بيت روي يک آهنگ، چندين ديوان شعراي بزرگ را ورق مي زد. تا وقتي محتواي بيت را با رسالت گوشه و پرده و ضرب آن آهنگ منطبق نمي يافت، قرار نمي گرفت. اين ويژگي را در تمام ساخته هاي زيبا و جاودان پرويز مي توان ديد.
در مقام تکنوازي سنتور و سه تار و هنگام بداهه نوازي؛ جلوه هايي ديگر از ذوق و خلاقيت او نمودار مي شد. از تکرار گريزان بود. حال و هوا و روحيات مخاطب را چه در فرد و چه در گروه به لطف تيزهوشي و زيرکي طبع لطيفش خوب مي سنجيد و خوب لحاظ مي کرد. بي جهت وقت گذراني و اطاله نغمه نمي کرد و «باري به هر جهت» نمي گفت.
پرويز در اين سال هاي آخر، در زمينه آهنگسازي کمي اهمال مي کرد، به رغم اينکه روحش افسرده و از اين رو بسيار حساس و زودرنج شده بود، اگر به ساخته يي روي مي آورد، يا شعري و مضموني رهايش نمي کرد، پشتکاري اش تجلي مي يافت.
روزي به او گفتم درست است که شما هنرمندان به دليل روح لطيف و حساسي که داريد، بيش از ديگران تحت تاثير شرايط و اوضاع ملت و کشورتان قرار مي گيريد و رنجيده خاطر مي شويد اما اين واقعيت نبايد به افسردگي روحي و خمودگي در شما بينجامد، بلکه برعکس بايد انگيزه يي شود تا روحيه سلحشوري و ميل به تلاش بيشتر براي رسيدن به قله هاي آزادي و آزادگي را در مردم ايجاد کرده يا آن را تقويت کنيد. برايش زندگي و آثار بتهوون، اين پهلوان عرصه موسيقي کلاسيک و اين يگانه فاتح بالاترين قله هاي هنر را مثال زدم. اين مرد بزرگ موسيقي و اين آلماني آزاديخواه و دلاور در تمام مدت عمرش يک روز را نيافت که در آن شاد باشد. فقر و تنگدستي و بيماري هاي مختلف و مزمن از يک سو، تعهد اجتماعي و سرپرستي برادرزاده اش از سوي ديگر، اوضاع درهم ريخته و جور شاهزادگان از يک سو و اسارت ياران انقلابي اش در چنگال سلطه گران آلمان و اتريش از سوي ديگر، استيصال بيش از حد ناشي از مرض و درد از يک سو، بلندنظري و مناعت طبع و گريز از دست درازي به سوي درباريان مرفه از سوي ديگر و سرانجام ناشنوايي مطلق که 10 سال آخر زندگي او را شکل داد، او را از پاي در نياورد و به ورطه خمودي و افسردگي و پريشان حالي نکشاند. موسيقيدان بدون قدرت شنوايي؛ مگر مي شود؟
او در عوض چه کرد؟ همه اين ناملايمات و غم ها و غصه ها در او زمينه يي شدند تا باشکوه ترين آثار موسيقايي را به جهان عرضه کند. 110 اثر يکي از ديگري فخيم تر در مدح شادي خلق کرد که برجسته ترين آنها سمفوني نهم او معروف به سمفوني کرال است. در اين اثر بي همتا، بتهوون اراده خود را به ميدان آورد و با يک سنت شکني متهورانه صداي انسان و کلام بشري را وارد حيطه سمفوني کرد. او توانست روي چکامه معروف و انقلابي شيللــر که در مدح شادي است، آهنگي بگذارد و موومان چهارم سمفوني خود را به اجراي کرال اين شاهکار عظيم اختصاص دهد. اين انسان سلحشور اگر از عهده اين خلق مهم برنيامده بود، حسودان و کاسه ليسان موسيقي هاي درباري او را خرد و از ميدان به در کرده بودند. همين شجاعت و تهور و اشتهار او در خلاقيت موسيقايي بود که سر سبز او را به رغم زبان سرخ و ظلم ستيزش از تعرض عمله ستم حفظ کرده بود. 
شايد همين دلگرمي ها و توصيه هاي مکرر دوستداران همزبان و نهيب هاي ياران همدل و تمناهاي آوا و آيين اش سبب شده باشند قطعه عقاب، آهنگ ساخته شده روي شعر خانلري را که بيش از هشت سال روي آن کار کرده بود، به اتمام رساند. افسوس که خودش نماند تا آن را اجرا کند يا اجراي آن را توسط ارکستر بزرگ سمفوني تهران به تماشا بنشيند.
در کنار آهنگسازي و بداهه نوازي، از پرويز مشکاتيان کتاب هاي چندي نيز بر جاي مانده است، که از آن جمله مي توان از تنظيم و تدوين بيست قطعه براي سنتور، لاله بهار، رزم مشترک و شعر بي واژه و... نام برد. کتاب نا تمام ديگري نيز از او بر جاي مانده که تحليل موسيقايي ترانه هاي عارف و شيدا و بزرگاني ديگر را وجهه همت خود قرار داده بود.
آرزو مي کنم دو يادگار ارزنده او آوا و آيين عزيزم همت کنند و کارهاي اجرا نا شده و دستنوشته هاي گرانسنگ بابا را براي اجرا، تکثير و انتشار آماده سازند.
تحمل فقدان پرويز مشکاتيان براي دوستان و کسانش سخت است. اين مصيبت با دل آنان چه مي کند؟ خدا مي داند. آنقدر واژه هاي «تسليت» و «سرسلامتي» و «فوت نابهنگام» و نظاير آن دستکاري شده اند و از معنا تهي، که نمي دانم با چه واژه و عبارتي، آرامش روحي خود و فرزندان و مادر و خواهران و بستگان و دوستان او را از خداي قادر و مهربان طلب کنم. اما اين حداقل را مي توانم که از خدايش برايش رحمت و مغفرت و سعادت ابدي بخواهم.
خبر درگذشت پرويز مشکاتيان برايم باورکردني نبود. گويي هنوز انتظار مي کشم رفيقي بشارت دهد خبر دروغ بود و پرويز زنده است. 
البته پرويز زنده است و همچنان بر تارک تاريخ فرهنگ صوتي سرزمين ما مي درخشد.

پاييز 1388- دوسلدورف

يادنامه پرويز مشكاتيان ؛ از پرويز كلانتري


تکنوازي زير باران 

آشنايي من با پرويز مشکاتيان مربوط است به نخستين سال هاي پس از انقلاب. اين آشنايي به وسيله دوستان عزيز ديرينم فريدون مشيري و علي هاشمي صورت گرفت و به دوستي و رفت وآمد خانوادگي انجاميد. 
در آن سال ها تازه و کم کم با موسيقي ايراني انس و الفت گرفته بودم زيرا در گذشته، در دوران دبيرستان و دانشگاه گوش من فقط به شنيدن موسيقي کلاسيک غربي عادت داشت و هنوز هم آثار باخ را به شدت دوست دارم. 
تقدير چنين بود که به تدريج پنجره ام به سوي بهشت موسيقي ايراني گشوده شد و با آن آشتي کردم و پس از آشنايي با پرويز مشکاتيان زيبايي آن را بيشتر درک کردم. 
پرويز در آن سال ها در اوج شکوفايي آهنگسازي بود که بهترين ها را براي شجريان ساخت و همچنين در اوج شادکامي در زندگي خانوادگي با همسرش بود که در يک سفر يک هفته يي خانوادگي به دعوت مهندس جهانگيري به کندلوس رفتيم. دوستان همراه عبارت بودند از؛ فريدون مشيري، علي هاشمي، بيژن بيژني و پرويز مشکاتيان و من با همسران مان که با خاطرات فراوان خوش همراه شد. 
در ارتفاعات کندلوس چادري زديم و آتشي عظيم افروختيم. غروب بود و نم نم باران. پرويز جلوي آتش و زير باران و بيرون از چادر ساعت ها سنتور نواخت. باران شدت گرفته بود. او همچنان سرخوش از لحظه هاي غروب غرق در نواختن بود که نشان از شادکامي او در زندگي داشت. متاسفانه اين شادکامي چندان نپاييد که با جدا شدن از شجريان و همسرش افسانه به تلخکامي انجاميد و او خود را به انزوا تبعيد کرد و سال ها از هم جدا و بي خبر مانديم که خوشبختانه در سال هاي اخير خود را بازسازي کرده و به تربيت و خدمت به فرزندانش پرداخت که در همين دوران دوباره او را در منزل دوست عزيزم دکتر ايرج پارسي نژاد يافتم. 
پرويز مشکاتيان از قبيله روشنفکراني بود که با شعرا و نويسندگان معاصر دوستي داشت. او سه قطعه از نقاشي هاي مرا براي جلد و پوستر آثارش انتخاب کرده بود. اين آثار عبارت بودند از صبح مشتاقان، افشاري مرکب و افق مهر.
يادش گرامي باد.

پرويز كلانتري

يادنامه پرويز مشكاتيان ؛ از محمدرضا شفيعي كدكني

مطالبي كه توي اين پست و پست هاي متعاقبش به همين نام مياد رو توي تاريخ 10 بهمن وقتي خونه اميرشون بودم به صورت اتفاقي پيدا كردم. من اصلا پستها و نوشته هاي طولاني رو نمي خونم، ولي چون اين پست راجع به كسي بود كه خيلي دوستش دارم، از سر تا تهشو خوندم. الان هم همه اون صفحه رو براتون توي پست هاي جداجدا مي نويسم. اين مطالب از سايت روزنامه "اعتماد" مورخ 9 مهر 88 يعني دقيقا 10 روز بعد از مرگ پرويز مشكاتيان نوشته شده:

اي دوست وقت خفتن و خاموشي ات نبود
وز اين ديار دور فراموشي ات نبود
تو روشنا سرود وطن بودي و چو آب
با خاک تيره روز هماغوشي ات نبود
ميخانه ها ز نعره تو مست مي شدند
رندي حريف مستي و مي نوشي ات نبود 
دود چراغ موشي دزدان ترا چنين
مدهوش کرد و موسم خاموشي ات نبود
سهراب اضطراب وطن بودي و کسي 
زينان به فکر داروي بيهوشي ات نبود
در پرده ماند نغمه آزادي وطن
کانديشه جز به رفتن و چاوشي ات نبود
در چنگ تو سرود رهايي نهفته ماند
زين نغمه هيچ گاه فراموشي ات نبود
اي سوگوار صبح نشابور سرمه گون
عصري چنين سزاي سيه پوشي ات نبود


دكتر محمدرضا شفيعي كدكني
21 سپتامبر 2009، پرينستون

پرویز و حواریونش

زیر این عکس توی فیسبوک، یکی این جمله رو نوشته بود:

پرویز و حواریونش

آلبوم های موسيقي - شماره 24 - دود عود


از ميون همه دستگاههاي موسيقي ايراني، "نوا" به نوعي عجيب ترينشونه. همون جوري كه قبلا اشاره كردم، براي گوش دادن به موسيقي ايراني و دستگاههاي مختلفش، بايد شرايط زماني و مكاني رو در نظر گرفت. هر وقت اين جمله رو مي نويسم، ياد حرف استاد غلامعلي پورعطايي، دوتار نواز معروف مي افتم كه توي سي دي گروه رستاك ميگفت: براي شنيدن موسيقي سه چيز بايد مهيا باشه: زمان، مكان، ياران.
مسلما حال انسان هم توي گوش دادن به يه موسيقي بي تاثير نيست. مثلا آدم سرخوش نميره دشتي گوش بده و الخ...
اما "دستگاه نوا" وراي زمان و مكانه، گوش دادن به اين دستگاه بيشتر از همه "حالِ لحظه" رو مي طلبه. پريشب كه با استادم توي خلوت خيابون هاي سمنان قدم ميزديم، حرف نوا شد و شعر عطار:

تا تو پيدا آمدي، پنهان شدم
زانكه با معشوق پنهان خوشتر است

الان دقيقا توي شرايطي هستم كه وراي زمان و مكان و ياران، قابليت گوش دادن به دستگاه نوا رو دارم و اونم چه آلبومي، آلبوم "دود عود" شجريان با آهنگسازي مشكاتيان و تار داريوش طلايي و كمونچه استاد بهاري...
خدا قسمتتون نكنه اين لحظات رو، ولي اگه روزي نصيب شما هم شد، اين آلبوم مرهم خوبيه. مخصوصا قسمت تكنوازي تار داريوش طلايي....

آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان زعشق آتش افشان خوشتر است

براي استوار علي اكبر رمضاني


پارسال 29 شهريور 91، حدود ساعت 6 با محمدرضا شمس از پادگان خارج شديم. مقصد ديدار مزار پرويز مشكاتيان توي شب سالگردش بود كه يه دفعه يادم اومده بود و محمدرضا دست و پا كرد و به هر زور و زبون بازي كه شد، از استوار رمضاني مرخصي جفتمونو گرفت. اون مشتاق ديدار مقبره خيام و من مشتاق ديدار پرويز مشكاتيان.
جزئياتش رو توي پست هاي خاطرات سربازي گفتم. امشب تصميمي رو كه از يه سال پيش گرفته بودم عملي كردم و به استوار رمضاني زنگ زدم. اول جواب نميداد. بعد كه گرفت بهش گفتم كيم و پارسال آموزشي نيشابور بودم و بهش گفتم ميدونيد پارسال اين موقع چه كرديد؟ خوب مسلما يادش نبود و بهش گفتم و منو شناخت. هم من خوشحال شدم و اون خوشحال تر و گفت كوچكترين كاري بوده كه ميتونسته برام بكنه. بهم گفت يه بار برم نيشابور و با هم بريم سر قبر پرويز مشكاتيان، چون همونجوري كه بهم گفته بود، از فاميل هاي دور مشكاتيان بود.
من الان بالام. عاليم. خوشحال و ..... به زبون نمياد.

پ.ن : اين متن با آواز شجريان و تار داريوش طلايي در آلبوم "دود عود" پرويز مشكاتيان نوشته شد.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 23

پنجشنبه 30 شهريور 91 ساعت 20:45 مصادف با سالگرد درگذشت پرويز مشكاتيان:

نيشابور، شهر فيروزه، شهر زيباي تاريخ، شهر رويايي من و شهري كه اسمش تداعي زيباترين دوران تاريخي ذهن منه، برام خوش يمن بوده. از لحظات خوب ديشب مي خوام بگم. از چي بگم؟ از اينكه روحم توي اين مدت 30 روز تغذيه روحي خوبي داشته. اگه واقع بين باشم بايد بگم تداعي خاطرات ذهني من و زنده شدن روياهاي آرمانشهر من و پررنگ شدن اونها توي اين مدت فوق العاده بوده. ديدار مزار پرويز مشكاتيان در شب سالگردش، از بوسيدن مزارش، از بغضي كه اون شب براي اولين لحظه ديدارم نشكست، من ظاهرا زنده و او هم ظاهرا مرده، از لمس مزارش كه انگار دارم به بدنش دست ميكشم و دارم مي پرستمش. موجودي كه هر چي از زيبايي و عظمت احساسش بگم كم گفتم و كم ميارم. انساني كه قرابت عجيبي ميون خودم و او حس ميكنم و با لحظه لحظه نواهاش فكر كردم و احساساتي شدم، به اونكه دوستش داشتم فكر كردم و خلاصه توي اون لحظات بوده كه زندگي كردم. ديدار مزارش در كنار مجسمش كه چه غريبانه توي اون گوشه فلكه منتهي به آرامگاه عطار خفته و روش به سمت آرامگاه خيامه و اون همه انساني كه توي اطراف ميدون مي گردند و نمي دونن چه گنجي و گوهري زير اين خاك خوابيده براي هميشه. بلافاصله بعد از طي شدن لحظات اوليه ديدارم از مزار او مشغول نوشتن شدم كه توي خاطره قبلي نوشتمشون. بايد بگم لحظات و وقت هاي اين چنيني كاملا حسي هستند و نميشه با زبون و حرف و كلمات اونا رو بيان كرد. فقط حس و حال لحظه و آنه. آن و آن!
و همين طور كه از پرويز مشكاتيان عزيز ميگم، بايد از حسين عليزاده عزيز هم بنويسم. از آن و آن و آهنگ آخرش كه توي تموم زخمه هاش و نواهاش، احساس انساني نهفتست كه با بند بند وجودم هنوز كه هنوزه با وجود تموم اتفاقاتي كه افتاده، دوستش دارم و امروز بين استراحت رژه آخر، خيره به عكسش نگاه مي كردم. دوست دارم از او بگم و از او بنويسم ولي دقيقا اين خواسته مثل نوشتن درباره احساس ديدارم از مزار پرويز مشكاتيانه كه هر چي بيشتر بنويسي اداي دين كمتري به اون احساس مقدس كردي. بگذريم.....
بعد از پايان نگارش خاطره قبل، از كنار مزار بلند شدم تا به اتفاق محمدرضا به ديدار مزار كمال الملك و عطار و خيام بريم، اما خبري از محمدرضا نبود. چندين بار محوطه اونجا رو گشتم ولي باز هم خبري از محمدرضا نبود. ناچار روبروي مزار نشستم و مشغول خوردن ساندويچ بندري دوم شدم. چون به شام پادگان نمي رسيديم. قبل از رسيدن به مزار حدود ساعت 6 بعد از ظهر از پادگان خارج شديم كه جناب مرشدلو دم در دژباني ما رو ديد و مشغول مواخذه شد كه چطور مرخصي گرفتيم. خلاصه كمي صبر كرديم تا اتوبوسي اومد و با اون اتوبوس كه خود جناب مرشدلو هم توش بود به طرف فلكه باغرود حركت كرديم و از اونجا به اتفاق محمدضا و سيدحسن تا فلكه امام خميني رفتيم و از اونجا براي گرفتن شام وارد يكي از كوچه ها شديم و خرج شام هم شد 4000 تومن. بعد به اتفاق محمدرضا از سيدحسن جدا شديم و با ماشين دربستي به سر مزار پرويز مشكاتيان رفتيم. بعد از ديدار از مقبره مشكاتيان به ديدار مقبره كمال الملك رفتيم و اون مجسمه كمال الملك رو كه استاد ابوالحسن صديقي ساخته رو هم ديديم و بعد رفتيم به ديدار عطار. بليط براي سربازها رايگان بود. بعد با پاي پياده به طرف مقبره خيام حركت كرديم و چه لحظات زيبايي اونجا داشتيم. تنها چيزي كه سر مزار مشكاتيان كم بود، نواي سنتور يكي از آلبوم هاش بود كه خداخدا ميكردم از اطراف پخش بشه كه خدا اجابتش كرد، البته كنار مقبره خيام و آهنگ "در همه دير مغان..." شجريان و مشكاتيان داشت پخش ميشد. كارمون اونجا هم تموم شد و تصميم به برگشت گرفتيم كه ماشين پيدا نمي شد واسه برگشت. با سيدحسن هم ساعت 20:30 قرار داشتيم و زمان همين جور مي گذشت ت ااينكه يه خانواده سه نفره ما رو به پادگان رسوند. سيد حسن كنار داروخونه نبود و ما سريع به پادگان اومديم و حدو دساعت 21:05 در دژباني پادگان بوديم. بعد از رسيدن به پادگان سريع كفش رو واكس و جوراب ها رو شستم و برگه مرخصي رو به مسئول شب نشون دادم تا مشكلي براي عدم حضورم نداشته باشم.
صبح امروز هم خيلي خوب از خواب بيدار شدم. نماز صبح و ورزش صبحگاهي و صبحونه و تميز كردن منطقه نظافتي و پس از اون گرفتن سلاح و رفتن به صبحگاه براي آخرين تمرين رژه تا ساعت حدود 11 در حضور فرمانده پادگان و بعد بيكاري تا اينكه نماز ظهر رو خونديم وناهار كه عدس پلو داشتيم رو خوردم (دو پرس خوردم، داشتم بالا مي آوردم) و بعد تا ساعت 17:30 خوابيدم. بعد به اتفاق علي فياض و دكتر علي و علي ستار و رسول و عليرضا كنترل و ايرج رفتيم پشت پادگان و حرف مي زديم و ميخونديم تا غروب زيباي پادگان رو به چشم ببينيم. منظره زيباي گياههاي خودروي روي سنگ هاي ديوار گوشه پادگان خيلي قشنگ بود. بعد از نماز و شام و شام كه شنيتسل مرغ بود و بعد از واكس پوتين و شستن جوراب به آسايشگاه اومديم تا استراحت كنيم و الان نادر توي آسايشگاست و توي كمپ هميشگي دكتر علي مشغول گپ زدن با بچه هاست. 
يه مساله ديگه اي كه خيلي بهش فكر ميكنم مساله بايكوت در آسايشگاه يا زندانه. خيلي مصيبت سختيه كه تك بيفتي و همه باهات چپ باشن و سرسنگين و اميدوارم براي هيچ كس پيش نياد. دلم باز هواي آلبوم غزل كيهان كلهر و شجاعت حسين خان رو كرده، ياد آهنگ هاي محزونش. ياد سلانه با امير توي شيخ علاءالدوله. دلم براي بچه ها تنگه. دوست دارم دوباره جمع شيم و تا صبح بگيم و بگيم و بگيم حتي با هم بشينيم گريه كنيم.
به ياد احسان كه خاطره اون شب شهميرزاد كنار جوي آب هنوز از يادم نرفته و لطف بي انتهاش كه رفت سيب زميني آورد و اون شب هم شبي بود رويايي به لطف خوبي بي پايونش.
حميد كه گوشه آسايشگاه ماست بچه بيرجنده و الان دراز كشيد. از همه جاي ايران توي اين پادگان دور هم جمع شديم و البته سعادت يا عدم سعادت من اينه كه همه دوستاي من تهراني هستن. باز هم سر و صداي ايرج فضا رو پر كرده و مثل هميشه دور گرفته و همه كنار او هستن روي تخت دكتر علي.
فرمانده دستمون يعني كيوان رضواني امروز قبل از رژه از خانواده مشكاتيانشون ميگفت. مادرش با خواهر مشكاتيان دوستن. محمدرضا شمس مي گفت كه استوار رمضاني هم با مشكاتيان و خانوادش سر و سري دارن. 

شرح ماجراي جور شدن مرخصي براي ديدار مشكاتيان: (اين توي دفترم نيست)

همون روزي كه شبش رفتيم سر قبر مشكاتيان، من و محمدرضا شمس داشتيم گوشه ميدون صبحگاه حرف ميزديم كه حرف كشيد به علائقمون و من داشتم راجع به مشكاتيان صحبت ميكردم كه گفتم امروز چه روزيه و ميخواستم سالروز مرگ مشكاتيان رو بهش بگم كه ديدم دقيقا همون شبه. تا اون لحظه اصلا حواسم نبود. بعد گير داد مرخصي ساعتي بگيريم بريم سر مزار مشكاتيان. گفتم بابا مرخصي كجا بود. هيچ اميدي نداشتم حتي به اندازه يه اپسيلون. اول با مرشدلو صحبت كرد كه اجازه نداد و بعد گفتم ديگه خبري نيست. ولي محمدرضا دست بردار نبود و رفت با استوار رمضاني صحبت كرد. يه دفعه ديدم محمدرضا ميگه بيا رمضاني كارت داره. رفتم پيشش و گفت دوست داري بري سر مزارش و براي چي ميخواي بري و من روراست همه چي رو بهش گفتم كه يه دفعه گفت برو دفترچه مرخصيتو بيار. منو ميگي توي بهت بودم كه همه چي يه دفعه چه جوري جور شد. خلاصه اگه اون شب لطف استوار رمضاني نبود نمي تونستيم بريم سر مزار مشكاتيان. شماره همراه استوار رمضاني رو روز آخري كه ميخواستيم ترخيص بشيم ازش گرفتم. بارها و بارها مي خواستم بهش زنگ بزنم. ولي گذاشتم روز 29 شهريور تا حسابي ازش تشكر كنم و ميخوام ببينم منو يادش مونده يا نه. بعد از اون ماجرا چندين و چند باز باهاش حرف زدم و بيشتر اوقات ايشون سر صحبت رو باز ميكرد. يادمه روز آخر بهم گفت اگه ميخوام قبر پرويز رو برام بياره سمنان و چقدر با هم خنديديم. محمدرضا راست ميگفت، خود استوار رمضاني بهم گفت كه مشكاتيان فاميل دورشونه. هيج وقت محبت بزرگي رو كه ايشون در حقم كردن فراموش نميكنم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 22

چهارشنبه 29 شهريور 91 ساعت 19:15:

شايد رويايي ترين لحظات زندگيم در حال رقم خوردنه. از اين دست لحظات كمن، مثل وصل معشوق. الان كه دارم اين متن رو مي نويسم كنار مقبره پرويز مشكاتيان عزيز هستم، به ياد همه يادگاري هاي زيبايي كه برام گذاشته، توي آهنگ هاش و آوازهاش و تصنيف هاش. اين لحظات از اون لحظاتيه كه از دنياي ذهني من پا به عرصه وجود گذاشتن. آره، اين لحظات مثل لحظه ديدار زيبا هستن و چه زيباست آنگاه كه سر بر آستان جانان مي نهي و بيداد ميكني از اين همه جور زمونه. ماه باريك انتهاي شوال توي آسمون ظاهر شده و نسيم ملايمي در حال وزيدنه. هر وقت توي فرصت هاي اين چنيني قرار مي گيرم، قدرت تصميم و اراده افكارم از كفم ميره. در كنار مردي هستم كه زيباترين مكانها و آواهاي خاطرات جهان برون و درونم رو ساخته و چه شبي، شب وفاتش. شب سومين سالگرد عروجش و در كنار ما صداي شجريان هم در حال پخشه. باز در مورد اين لحظات مي نويسم. وقت زياد ندارم. كنار محمدرضا شمس عزيز كه اين هديه امشب رو از او دارم و لطف بي پايان جناب استوار رمضاني.

زنده شدن خاطرات دوردست با قره ني

قره ني يا همون كلارينت از اون سازهاييه كه سواي جنس و رنگ صدايي كه داره، منو ميبره به خاطره هاي خوب دوران كودكي و نوجووني. هر وقت صداي قره ني رو ميشنوم، ياد محرم مي افتم. ياد خونه بابابزرگ كه چسبيده به نكيه بود. ياد بوي خوش سپند و زغال كه بوي خون گوسفندها و خروس هاي قربوني هم توش پيچيده. هر كي با يه نذري ميومد، يكي شفاي مريضي خودش يا بچش، يكي براي اينكه بچه دار بشه، يكي براي اينكه فلج بچش خوب بشه، يكي براي اينكه نذر چندين ساله خانوادگي رو ادا كنه و شمايلي رو كه سالها پدرش توي دسته حركت ميداده، دست بگيره و حركت بده، شمايلي كه خوب و دقيق يادمه كه اسم و عكس 3*4 واقف كه پدر مرحوم همين شخص بود (الان خود اون يارو هم مرده) گوشه سمت راست عكس بود. 
ياد شلوغي خونه بابابزرگ مي افتم، وقتي همه پسرخاله ها و دخترخاله ها و پسردايي ها جمع ميشدن توش. محرم كه ميشد، خونه بابابزرگ ديگه خونه خودش نبود، هر كي تشنه ميشد، هر كي گرمازده ميشد، هر كي ميخواست نفسي چاق كنه، ميومد توي خونه. يادمه اون موقع محرم توي تابستون بود. رسم و رسوم جالبي بود. الان هر چي جلوتر ميريم همه چي داره تصنعي ميشه. بابا هم مثل اون شمايل گردون مرحوم، جانشين بابابزرگ مرحوم شده بود و كار اونو انجام ميداد. بابا گوشه تكيه، پشت يه ميز مي نشست و نذورات مردم رو جمع ميكرد و براشون قبض صادر ميكرد. دوراني بود پسر... يادمه هر كي با يه چيزي ميومد تو تكيه. يكي با قربوني، يكي با شربت، يكي با سطل بزرگ شيري كه مي دونستيم همين اول صبح تاسوعا يا عاشورا دوشيده شده و يه راست آوردتش تكيه تا باهاش شيركاكائو درست كنن و بدن عزادارها بخورن. يكي شربت مي آورد، پسر ياد شربت زعفروني هاي اون موقع بخير، دست ساز و با بوي تند زعفرون مشهد كه مطمئنم وقتي طرف رفته بوده مشهد، با نذر و نياز خريده بوده تا روز تاسوعا و عاشورا براي عزادارها شربت درست كنه. خوب خاطرم هست (عين روز جلوي چشممه) وقتي ميخواستن شربت درست كنن، يه قابلمه رويي بزرگ يا لگن مسي مي آوردن و تيكه هاي بزرگ يخ رو مي ريختن توش و بعد اضافه كردن آب و شربت و .... توي اون همه بوي سپند و بوي تند خون، بوي آرامش بخشي بود كه هنوز هم وقتي توي خونه روشن ميكنم، ناخودآگاه ياد اون روزا مي افتم؛ بوي جادويي عود. اگه بخوام بنويسم مي تونم تا هر چي بخوايد از اون لحظه ها، از اون قاب هاي زيبا، از اون بوها و خاطرات و يه رنگي ها و صفا و صميميت ها بنويسم، از علم و كتل و شمايل ها، ولي چيزي كه باعث شد بنويسم، اونم الان كه ماه رمضونه، صداي قره ني بود، قره ني اي كه يه ساز غربيه، ولي مثل فرزند خونده اي كه  خونواده جديدش رو خونواده واقعيش ميدونه، به خونواده موسيقي ايراني اضافه شده و خوب آداب و رسومش رو ياد گرفته و خوب درد دل هاي مردم ما رو بلده با حنجرش بيان كنه. خوب بلدِ دل ها رو ريش بده و آتيش بزنه بهشون.
تمام اين متن رو براي تكنوازي قره ني آلبوم موسم گل نوشتم، قره ني محمد شيرخدايي. اونجايي كه سه تار پرويز مشكاتيان هم بهش اضافه ميشه و با سوز عجيبي توي اصفهان و شوشتري مويه ميكنن رو خيلي دوست دارم. همه اينا رو براي سپاس از موجودي نوشتم كه از ديشب تا الان نذاشته حتي يك دقيقه به چيز ديگه اي فكر كنم؛ براي محمدرضا درويشي.

براي آلبوم موسم گل

يكي از دلخوشي هاي بزرگ اينه كه دوستات، دوستاي خوبي داشته باشن، واقعا سعادتيه. توي سطحي ترين سطحش اگه نگاه كني، همون دوست خوب خودت برات كافيه. ميتونه يه همدمه خوب باشه، يه همكار خوب، يه سنگ صبور خوب و ميتونه عامل حركات اوليت براي پيشرفت باشه. حالا وقتي تو با دوستاي خوب اون دوست خوبت هم دوست بشي، ميشه نور علي نور، مخصوصا اگه قضيه كاري و حرفه اي باشه. تو ميشي يه موجود ثابت و اونها ميشن يه سري نقطه اطرافت. هر بار كه با يكيشون ارتباطي پيدا ميكني، ميشن عامل حركت خودت و اون يارو و چون ديده ميشي، اون نقطه هايي كه الان توي اطراف نشستن، ميان كنارت و كاري و فعاليتي جديد شكل ميگيره و اين ها چيزي به نام رقابت رو پيش مياره و اگه اين رقابت سالم باشه، ميشه شتاب، ميشه پيشرفت و كمال.
بعد افطار رفتم بيرون. آلبوم موسم گل رو ريخته بودم توي گوشيم و توي پارك جلوي خونمون روي صندلي نشسته بودم و به آهنگ گوش مي دادم. به ايرج بسطامي فكر كردم كه دوستي داشت به نام پرويز مشكاتيان. پرويز مشكاتيان دو تا دوست داشت به نام محمدرضا درويشي و كيوان ساكت. يكي ديگه هم بود كه دوست مشكاتيان نبود، ولي شيفتش بود؛ حسين پرنيا. بسطامي با پرويز شروع كرد. بعدا درويشي و ساكت و با پرنيا.هر كدوم اومدن كنار بسطامي و كارهاي خوبي بيرون دادن، يكيش همين موسم گل. 
داشتم فكر ميكردم بسطامي جسمش مرده، ولي صداش تا دنيا دنيا هست، تا عاشقاي موسيقي ايراني هستن، هست و زندست. جسمش فنا شد و رفت، ولي صداش مثل روح سرگرداني كه قراره توي زندگي بعديش بره توي يه كالبد ديگه، ميره توي گوش و جان شنونده هاش و خونه ميكنه. بسطامي و تمامي كساني كه جسمشون فنا شده، با صداشون، با آهنگ هاشون، روح پرواز كردشونو توي ذهن هاي ما به پرواز در ميارن و اونجا زندگي جديدشونو شروع ميكنن. ما هم يه روز فنا ميشيم. ولي نتيجه و بازخورد اين نواها ميره توي رفتارمون كه با دوستانمون، همسرمون و فرزندانمون مي كنيم و همين رفتارها ميشه خاطره اي براي اونها كه وقتي پير شدن، براي نوه هاشون تعريف ميكنن و يادي ميكنن از ما. شايد ندونن ريشه هاي اين خاطرات زنجيروار همشون برميگرده به حنجره بسطامي ها و ساز مشكاتيان ها، ولي خدا كه ميدونه. همين كه خدا ميدونه كافيه. همين كه خدا ميدونه هنوز هستيم كافيه. 

آلبوم های موسيقي - شماره 13 - دستان

این از اون آلبوم هاییه که فقط باید گوش داد. یه چهارگاه واقعی. مقدمه چکاد خیلی خوبه مخصوصا با صدای عود اولش. شجریان و مشکاتیان و سعدی باهم ترکوندن:

از در در آمدی و من از خود به در شدم.....

بهترين قطعه موسيقي دنيا!

بالاخره تونستم بهترين قطعه موسيقي رو كه توي زندگيم گوش دادم بذارم تو وبلاگم.... الان انگار تو وجودم عروسي گرفتن... موسيقيش حرف ميزنه با آدم... مثل وحي ميمونه، انگار خدا داره بات حرف ميزنه... دقيقا از لحظه 2:03 تا 2:13 فقط خود خدا حرف ميزنه... خيلي خوبه اين قطعه، هر چي گوش ميدم سير نميشم.
پيش درآمد اصفهان از آلبوم جان عشاق ساخته پرويز مشكاتيان و تنظيم جاودان محمدرضا درويشي

حرفهایی که مثل تیله های بچگی می مونن - 7

اين متني كه براتون ميذارم،حدود 4 سال پيش (سال 88)، توسط محمدرضا درويشي، بعد از مرگ پرويز مشكاتيان منتشر شده كه خود متن 4 سال قبل تر (يعني سال 84) نوشته شده:


این یادداشت را چهار سال پیش محمدرضا درویشی به مناسبت پنجاهمین سال تولد پرویز مشکاتیان نوشته است. دوستی دیرینه این دو از دانشکده هنرهای زیبا آغاز شد و در ادامه درویشی دو آلبوم «گنبدمینا» و «جان عشاق» را از آثار پرویز مشکاتیان برای ارکستر سمفونیک تنظیم کرد. پرویز مشکاتیان نیز به عنوان نوازنده سه تار در آلبوم «موسم گل» درویشی حضور داشته.وقتی از محمدرضا درویشی (این روزها بسیار غمگین) نوشتاری در یاد مشکاتیان خواستیم این متن را در اختیارمان قرار داد:

این یادداشت را برای خودم می نویسم، حتی نه برای پرویز که او خود در این خاطرات حضور دارد و حافظه اش بسیاری از فراموشی ها را در ذهن زمان بیدار می کند. این را برای خودم می نویسم به شوق مروری در سایه روشن یک زندگی و یک ارتباط.
تابستان ۵۳ نخستین دیدار در سرسرای ساختمان کتابخانه در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و در انتظار آزمون عملی کنکور موسیقی. پرویز گفت من اهل نیشابورم و من هم گفتم اهل شیرازم. رفتیم و زدیم و قبول شدیم. به دانشگاه رفتیم. پیش از ما فرهت و کیانی و لطفی و گنجه یی و روشن روان و… درس شان را خوانده و رفته بودند و سرنوشت شان هر کدام در مسیری رقم می خورد. علیزاده، طلایی و هوشنگ کامکار سال های واپسین دانشکده را می گذراندند و ما همکلاسی ها پرویز مشکاتیان، پشنگ کامکار، بیژن سیدعارفی (سنتورساز معروف که دانشکده را بالاخره رها کرد و رفت)، نسرین ناصحی(دختر حسین ناصحی آهنگساز سوخته دلی که حنانه کتاب گام های گمشده اش را به او تقدیم کرد)، جهانگیر نهاوندی (که سال پیش عطای زندگی با رنج را به لقای مرگ بخشید و رفت)، نیلوفر ضیا که ۲۷ سال پیش به نیویورک رفت و هنوز آنجا است و امروز برای خودش استادی شده و چند دختر ارمنی، آسوری و مسلمان که نام شان را به یاد ندارم اما پرویز حتماً به یاد دارد.
در مهر ۵۳ پرویز به کوی دانشگاه رفت و من اتاقی در انتهای خیابان فخررازی کرایه کردم که پس از چندی پاتوق شد. مهر ۵۴ پرویز تحمل کوی را نیاورد و خانه یی گرفت و من تجربه او را نادیده به کوی رفتم. در آن سال ها محیط دانشگاه و کوی دستخوش التهابات سیاسی بود. در خرداد ۵۵ روزی اثاثیه من و بسیاری از دانشجویان که چیزی جز یک چمدان و تعدادی کتاب و نوار نبود توسط گارد انتظامی کوی از طبقه دوم به حیاط ریخته شد و دانستم که جای تامل نیست. به مسافرخانه یی رفتم در انتهای خیابان باب همایون، در یک اتاق عمومی که همه خلافکار بودیم، هر کدام به دلیلی، دو، سه ماهی به این منوال گذشت. سپس با پرویز همخانه شدم در انتهای کوچه بن بستی، در خیابان بهبودی (به بودی،) تا یک سال. عجب یک سالی بود. آن خانه دو اتاق داشت یکی برای پرویز و یکی برای من. تا پاسی از شب هر یک در اتاق خود مشغول بودیم. عجب سازی می زد. قرص و محکم و مملو از انرژی. گاه مضرابی، صدایی و لحنی توجهم را جلب می کرد و به اتاقش می رفتم. مضراب های نامالوف، صداهای به ظاهر ناآشنا، کوک های نامتعارف و لحن هایی که کم کم در ساخته های او نمایان می شد. دمی چند با هم و دوباره هر یک به کار خویش. آن سال ها پرویز بار خود را می بست در تکنیک، فهم ردیف (اگرچه همیشه درکی درونی و طبیعی از آن داشت- تا امروز)، کوک های خاصی که ظرافت و دقت شنوایی اش را به مصاف می طلبید و صدای منحصر به فرد ساز. او به مرکز حفظ و اشاعه موسیقی می رفت و کم کم در تلویزیون برنامه هایی می داد. با آنهایی که توسط دکتر داریوش صفوت به مرکز حفظ و اشاعه موسیقی فرا خوانده شده بودند محشور شده بود. در مرکز، داریوش صفوت بود و نورعلی برومند و سعید هرمزی و یوسف فروتن و اصغر بهاری و دیگران و عبدالله دوامی که بیرون از مرکز و مرتبط با آن کلاس داشت و گواهینامه خطی می نوشت برای آنهایی که محضر او را درک می کردند و پرویز هم یکی از این گواهینامه ها را دریافت کرد. از آن پس او با استادان و اعضای مرکز حفظ و اشاعه موسیقی محشور بود و من با آثار شوئنبرگ، اشتوکهاوزن، پندرسکی و دیگرانی که هر یک بنیانگذار مکتبی و سبکی در موسیقی مدرن غرب بودند و در ادامه با استادان موسیقی نواحی ایران که هر یک بار امانتی گران بر دوش می کشیدند. حدود سال ۵۶ داریوش طلایی به فرانسه رفت و خانه اش را که جنب دانشگاه تهران بود به پرویز داد و من به خانه یی رفتم در قلهک و جنب رودخانه که صدایش همیشه حضور داشت. هم خانه پرویز و هم خانه من دوباره پاتوقی شد و دیگر چیزی به انقلاب نمانده بود. انقلاب شد. کانون چاووش تاسیس شد. گروه شیدا بود و گروه عارف نیز شکل گرفت. شیدا به راه لطفی و عارف به راه علیزاده و مشکاتیان. سال هایی بود، پرخاطره و پرکار اما بی دوام، اعضای چاووش در آن سال ها یکدل بودند و همه کار می کردند؛ کنسرت (اگرچه با هجوم سلاحی، ناتمام)، آموزش (به آنهایی که امروزه خود استاد شده اند) و زدن بساط در میادین و خیابان ها برای عرضه محصولات چاووش و سعی بی پایان ابتهاج، لطفی، علیزاده و دیگران. سال هایی بود پرخاطره، پرکار اما بی دوام.
پرویز به راه خود بود و من هم به راه خود. در پاییز ۶۳ هر دو ازدواج کردیم. او با افسانه (دختر شجریان) و من با فرزانه (دختر کویر کاشان). هر کدام صاحب دو فرزند شدیم و هر کدام صاحب یک زندگی بی فرجام. سال ۶۶ پرویز در پای کوه های شمیران خانه یی گرفت برای خودش و پس از یک سال با سعی فراوان برای من. درست کنار هم و دوباره همسایه شدیم و همخانه. علیزاده و بیژن کامکار هم به آن محل آمدند و بعد کیهان کلهر. امروز همه ما از آن محل رفته و پراکنده شده ایم و تنها پرویز مانده است و کلهر.
در سال ۶۴ پرویز دو تصنیف از ساخته های خود به من داد؛ یکی دشتی و دیگری اصفهان که برای ارکستر تنظیم کنم و شجریان بخواند. این دو کار در سال ۶۵ ضبط شد و حدود ۱۰ سال بعد ابتدا به صورت دوپاره و سپس یک پاره منتشر شد. پرویز و من در این کارها به هم تنیده شدیم چنان که امروز نمی دانم کدام فراز از او بود و کدام از من. سال های ۶۳ و ۶۴ و ۶۵ سال های خوبی بودند در زندگی، در کار و امروز در خاطرات. خیلی از قصه های امروز در آن سال ها نبود و خیلی قصه ها بودند که در این سال ها فقط غباری از خاطره بر جای گذاشته اند. پرویز به راه خود بود و من هم به راه خود. آن ۱۱ سالی که هم همسایه بودیم و هم همخانه نیز گذشت و باز هر کدام به راه خود. پرویز یک معجزه گر بود و هنوز هم هست در خیال ظریف، در تیزی و عمق نگاه، در مضراب کاری، کوک های دشوار و لحن ها و تلفیق های پرجاذبه و البته شکستن خود. او در این کار نیز یک معجزه گر بود. امروز با گذشت نیم قرن از حضورش در این هستی و در پس ابرهای سپیدی که رخسار و قلبش را پوشانده، کدام داغ است که نگاه و چهره اش را چنین با غم آراسته؟ دریغ کدام عشق است که امروز بی تحمل و خانه نشینش کرده؟ آیا آن کوچه بن بست را راهی به بیرون هست از برای بهبودی حالی که فعلش را فقط در گذشته صرف نکنیم و حالی که دوباره در حال با سرخوشی رخ نماید؟
پرویز به راه خود بود و من هم به راه خود. پرویز هنوز هست و من نیز هنوز، در سفر ۳۲ساله یی که آغاز و انجامش هنوز در خاطره است. ۳۲ سال پرغوغا؛ غوغاهایی که روح را می خورند و تحمل را می سایند و گذشتی بی بازگشت برای آدم هایی که آنقدر ساییده شده اند که یارای تحمل هم را ندارند. من چمدانی دارم پر از گل و پر از تصویر از او. از تابستان ۵۳ و دیدار نخست تا زندگی در انتهای آن کوچه بن بست. من چمدانی دارم پر از گل و پر از خاطره از او. از سفرهای زیاد به درون. عکس ها را مرور می کنم، خاطره ها را دوره می کنم، گل ها را می بویم و چمدان را می بندم و دلم می خواهد این صدا شنیده شود؛ به چمنزار بیا.

يه شعر خوب - شماره 35 و آلبوم های موسيقي - شماره 11 - لحظه ديدار

تقديم به حسين 106؛ 
به ياد تمام شب هاي رويايي و فيروزه اي نيشابور، وقتي بعد از تموم شدن انرژي روزانمون، مي رفتيم واسه زدن واكس پوتين هامون و ديدن غروب خورشيد كه درست روبروي آسايشگاه ما غروب ميكرد، شستن جوراب هامون، وضو و نماز و بالاخره شام و بعد همه اينها، نشستن روي تخت حسين و خوندن اخوان توي همهمه اي كه ايرج و مريدهاش روي تخت بالا درست ميكردن. يادش بخير. 


لحظه ديدار نزديك است
باز من ديوانه ام، مستم
باز مي لرزد دلم، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي! نخراشي به غفلت صورتم را تيغ!
هاي! نپريشي صفاي زلفكم را دست
و آبرويم را نريزي دل
اي نخورده مست
لحظه ديدار نزديك است

مهدي اخوان ثالث

آلبوم لحظه ديدار
سنتور و آواز : پرويز مشكاتيان
سه تار : بهداد بابايي
تمبك : محسن كثيرالسفر

آلبوم های موسيقي - شماره 9 - وطن من

اثري كه خيلي مهجور مونده. مثل همه كارهاي مشكاتيان، استخون بنديش عاليه. گروه نوازي در حد اكمل و تصنيف هاي مشكاتيان هم كه گفتن نداره. يه آلبوم خوب توي دستگاه سه گاه كه وقت و بي وقت مي توني بهش گوش كني. سواي تصنيف "وطن من" كه هيچ حرفي راجع بهش نميشه زد، قطعه شماره 4 آلبوم منهدم كنندست. اونجا كه بعد از يه چهارمضراب تند سماع آور، شعر حافظ بيمار شروع ميشه كه:
بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند
كه به بالاي چمان از بن و بيخم بركند
يعني رسما حالت سماع ميگيري با اين آهنگ. بهش گوش كنيد پشيمون نميشيد. راستي اين كليپ رو هم ببينيد كه مشكاتيان راجع به ايرج و وطن من حرف ميزنه. آدم بغضش ميتركه وقتي مي بينه چنين آدم هايي هم وجود دارن. حيف كه زود از پيش ما رفت:http://www.aparat.com/v/b5TlX
تو رو قرآن، جلد آلبوم رو نگاه كنيد! يعني عشق به ايران و فرهنگ ايراني از همه جاي كارهاي پرويز مشكاتيان مي باره. به جلد آلبومش خيره ميشم، رسما ميرم توي روياها، به كاروانسراها، به خرابه هاي كاه گلي و ريگستان و ريشه هامون. به سمرقند و بخارا و .... خيلي خوبه اين آلبوم. زبون قاصره به خدا.

به مناسبت سالگرد تولد پرویز مشکاتیان


امروز تولد مردیه که بسیار بسیار دوستش داشتم، دارم و خواهم داشت. مردی که آفریده هاش، زیباترین موزیک های لحظه های زندگیم رو شکل دادن، از کودکی تا الان. از مقدمه بیات ترک آستان جانان تا بیداد همایون، چهارگاه زیبای دستان یا نوا، یا خزان، یا قاصدک، یا وطن من یا افشاری مرکب خوانی یا خود سرو آزاد که به حق خودش بود. از شاهکار شاهکاراش بگم؛ "جان عشاق" یا ....
برای مردی که دوران آموزشی رو توی زادگاهش (نیشابور) گذروندم و تا دم در خونه مادرش رفتم، ولی خونه نبود. قسمت نشد... درسته چهار ساله از پیش ما رفته و دیگه نمیاد، ولی نواخته هاش تا زمانی که ایران و فرهنگ ایرانی زندست، به گوش ما خواهد رسید. یادش گرامی.
24 اردیبهشت تولد بزرگمرد موسیقی ایرانه. امروز اگه زنده بود، 58 ساله میشد، ولی توی 54 سالگی رفت به ابدیتی که همیشه سراغش بود. تولدت مبارک پرویز مشکاتیان نازنین. روحت شاد و قرین رحمت پروردگار.

برای دستگاه سه گاه!

تا وقتی فلسفه وجودی و صوری یه سری چیزا رو ندونی، یه سری جاهای خالی توی سرت شکل می گیره که اگه بعدا مفهومشونو فهمیدی که پر میشه، وگرنه مثل یه قبر نیمه باز همونجوری میمونه تا افکار دیگت که میان تو ذهنت جای بگیرن، با دیدن اونا بترسن و بشن عوامل ترست. اما چیزی که الان میخوام ازش صحبت کنم، خیلی چیز ترسناکی نیست، دستگاه زیبای سه گاهه که عمری در فهم صوری و وجودیش گذشت و بالاخره همه چیز رو راجع بهش فهمیدم. جالبه براتون بگم که مهرماه سال 90 وقتی به کنسرت استاد علیزاده و استاد خلج رفتم، اون شب، شب سه گاه بود. مسلما موسیقی انتزاعی علیزاده گیرایی خودش رو داشت، مخصوصا بخش سه تار نوازیش. ولی می دونم اگه با دانشی که الان راجع به سه گاه دارم، پای کنسرتش می نشستم، بسی بیشتر لذت ها می بردم. دستگاه خوبیه و بیشتر حالته تفکر عمیق دوران جوونی رو داره، از اون وقتایی که توی گرمای تابستون با یه نسیم ملایم نشستی و داری خودتو سین جیم میکنی. به قول استاد کیانی در مقایسه با هفت شهر عشق، به مرحله عشق می تونیم تشبیهش کنیم. خلاصه ایها الناس من سه گاه رو می فهمم، خوبم می فهمم. فقط مونده شور (خود شور، نه آوازهاش) رو بفهمم که کل موسیقی ایرانی رو بفهمم. الانم دارم نوار "وطن من" ایرج بسطامی با آهنگسازی پرویز مشکاتیان رو گوش میدم. راضیم از خودم!

و باز هم جان عشاق!

و باز هم جان عشاق! حکایتی ناتمام و نامکرر که از هر زبان که می شنوی نامکرر است و البته برای من میشه هر بار که به یادش می افتم. نمی دونم چی توی جان عشاق هست؛ مخصوصا از لحظه 2:01 تا 2:10؛ یعنی حاضرم این 9 ثانیه رو کات کنم و همش گوش بدم. انقدر گوش بدم که سقط شم. تمام روز و شب سربازیم، تمام پاس های شبانه پادگان و مهم تر از همه اون پاس آخر توی اردو با فانوس، با پس زمینه این آهنگ گذشت. انگار بیات اصفهان با اون بار سنگین تاریخیش که همیشه برام داشته، نتونسته بود منو شکست بده که احساسات یه آدم (اونم از نوع واقعیش نه از نوع خیالیش) رو هم توی خودش گنجوند تا اون هم خودشو (علاوه بر خاطرات باغ بابابزرگ و دهه 20 و 30 شمسی) بریزه توی مخ من و بشه وضع الانم. انگار این آهنگ، مخصوصا این 9 ثانیه رو برای معشوق یه انسان نوشتن که تو اون لحظه به جای تقابل یه عاشق و معشوق، فقط و فقط غرور و بزرگی و هیبت معشوق رو میبینی. مشکاتیان؛ خدا رحمتت کنه. روحت شاد. تمام این پست رو با گوش دادن به اون 9 ثاتیه و اون اوورتور اولش نوشتم.

نامه هایی به خدا

فقط "جان عشاق" مشکاتیان مونده. اونو ازم نگیر. همین!

آلبوم های موسيقي - شماره 6 - بوي نوروز


بوي نوروز

اجراي گروه دستان

سرپرست گروه : حميد متبسم

خواننده : ابرج بسطامي


نوازندگان:
بيژن كامكار (رباب)
مرتضي اعيان (تمبك)
حسين بهروزي نيا (بربط)
حميد متبسم (تار)
سيامك نعمت ناصر (تار)
پشنگ كامكار (سنتور)
اردشير كامكار (كمانچه)
كيهان كلهر (كمانچه)
محمدعلي كياني نژاد (ني)

شاهكار گروه دستان و حميد متبسم. واقعا شاهكاره. از معدود نوارهاييه كه هيچ وقت از شنيدنش خسته نميشم و هميشه برام تازگي داره. واقعا حس نوروز رو توي آدم زنده ميكنه. خدا ايرج بسطامي نازنين رو هم بيامرزه. الان كه داشتم وبلاگ رو به روز ميكردم حس خوبش تمام فضاي خونه رو پر كرده. 

آلبوم های موسيقي - شماره 3 - تمنا

یقین درم اثر امشو به های های مو نیست
که یار مسته و گوشش به گریه های مو نیست

خدا خدا چه ثمر ای موذنا، که امشو
خدا خدای شمایه، خدا خدای مو نیست

نمود خونمه پامال و خونبهامه نداد
زدم چو بر دمنش دست، گفت پای مو نیست

بریز خونمه با دست نازنین خودت
چره که بیتر از ای، هیچه خونبهای مو نیست

بهار اگر شویی صد بار بمیرم از غم دوست
به جرم عشق و محبت هنوز جزای مو نیست

نام آلبوم : تمنا
سنتور : شادروان استاد پرویز مشکاتیان
تمبک : آئین مشکاتیان
اشعار : ملک الشعرا بهار
انتشارات سروش

آلبوم های من - شماره 1 - جان عشاق

اولین آلبومی که میخوام راجع بهش صحبت کنم، آلبوم "جان عشاق" اثر جاویدان زنده یاد "پرویز مشکاتیان" و صدای آسمانی "محمدرضا شجریان" که من روی صحبتم در این نوشته فقط در مورد روی اول این آلبومه. موسیقی با مقدمه ای ارکسترال در بیات اصفهان شروع میشه که واقعا روحانیه. تنظیم "محمدرضا درویشی" هم زیبایی اثر رو صد برابر کرده. بعد آواز استاد شجریان با پیانوی استاد معروفی اجرا میشه که اونم خیلی دل انگیزه. آدم دوست داره این آواز رو توی هوای ابری و تیره، توی یه روز سرد زمستونی یا پاییزی گوش بده، مثل همین الان که هوا بدجوری سرده و سوز داره و احتمال بارش برف هم زیاده.

اما می رسیم به آخرین قطعه این آلبوم که خود تصنیف "جان عشاق" باشه. این تصنیف بار تمام و تک تک لحظات آموزشی من، عاشق شدن من، دوست داشتن محبوبم رو توی خودش داره. تمام نمازها هر وقت از نمازخونه پادگان میومدم بیرون، سرم رو می پرخوندم طرف مقبره پرویز مشکاتیان و این آهنگ رو زمزمه میکردم. بالاخره توی نیشابور باشی و به یاد مشکاتیان نیفتی؟ و خدا قسمت کرد دقیقا روز وفاتش (سومین سالگردش) سر مزارش باشم و تمام این لطف رو مدیون جناب رمضانی هستم که واقعا مردونگی کرد. می گفت پرویز از فامیل های دورشونه، یه بار توی سلف بعد از اون قضیه من رو دید و گفت رفتی اون شب؟ گفتم آره و بهش گفتم چقدر دعاش کردم.

روزی که می خواستیم ترخیص بشیم بهم گفت اگه میخوای قبره پرویز رو بیارم سمنان. واقعا چه روزای خوبی بود و بهترین و دوست داشتنی ترین آدمای زندگیم رو اونجا دیدم. یه عادتی که دارم اینه که یه آهنگ رو انقدر گوش میدم تا حالم ازش بهم بخوره و از دستش خسته بشم، ولی این تصنیف هنوز که هنوزه برام خاطره انگیزه و مثل مخدر می مونه که هر وقت از همه جا رونده میشم به این آهنگ پناه می برم. یادش بخیر، وقتی رفتم آموزشی، منی که این جور خوره آهنگ بودم، اونجا دلم لک زده بود برای گوش دادن به موسیقی و اگه بهم می گفتن یه آهنگ رو حق داری گوش کنی، من "جان عشاق" رو می خواستم. به عشق نیشابور و پرویز مشکاتیان تا دم در خونه بچگی هاش رفتم. رفتم تا مادرشونو ببینم ولی قسمت نشد و خونه نبودن.
رفتم میدون خیام نیشابور و سنگ قبر سابق خیام که مشکاتیان با خواهرش کنارش عکس گرفته بود رو دیدم، چه حس خوبی بود وقتی به سنگ دست می کشیدم و می گفتم مشکاتیان یه روزی کنار این سنگ عکس گرفته. یادش بخیر. این آهنگ همه زندگی منه. اگه بخوان زندگی منو توی یه موسیقی خلاصه کنن، "جان عشاق" خود اون موسیقیه.

خدا رو شکر یه وقت خالی گیر اومد!

خوب خان داداش خوابیده و میشه از لپ تاپ استفاده کرد. راستش دیگه حس پشت پی سی نشستن رو ندارم. سریع برم سر مطالب اساسی تا شازده بیدار نشده. اولا وقتی می نویسم بسیار بسیار حس خوبی دارم، دلایلش هم بسیار متنوعه که جای گفتنش نیست و خیلی بحث پیچیده ایه. ثانیا از خودم خوشحالم که فقط واسه دل خودم می نویسم و اصلا برام اهمیتی نداره کسی پیداشه اینا رو بخونه یا نه. هدف یه تخلیه انرژیک و روانیه. نویسنده مثل یه قمارباز میمونه که با کل داراییش قمار میکنه، نه، بهتره بگم با عزیزترین داراییش یازی میکنه. نویسنده زمان رو قمار میکنه و چه جالب میگه شاعر که:
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
بگذریم... (این کلمه رو بسیار زیاد از من خواهید شنید، اونم با سه تا نقطه کنارش! و اینکه اگه بخوام راجع به موضوع جاری گیر کنم و حرف بزنم، همین جوری مثل ابر بهار حرفم میاد و از بقیه حرفا جا میمونم و نوشتم میشه مرثیه و روضه. بگذریم...!!!)
توی چند روز اخیر موضوعات خوبی میومد توی ذهنم که روی هر کاغذ پاره ای که گیر می آوردم می نوشتم تا بعدا راجع بهشون بنویسم، حالا باید پیداشون کنم. الان یه چیز دیگه یادم اومد. نوشتن و لذت بردن از نوشتن مثل خیلی از هنرای دیگه زمان و تایم مخصوص خودشو داره، مثل موسیقی. مثلا هیچ مشنگی وقتی باباش مرده باباکرم گوش نمیده (اونی رو که مخالف حرف منه باید انداخت توی استخر تمساح ها) یا وقتی خیلی انرژیکی نمیشینی نی نوای حسین علیزاده رو گوش بدی (بر خلاف قسمت قبل، مخالفین این نظریه بنده رو باید مورد احترام قرار داد. چون خودم یکی از نمونه های بارز مخالفت با این نظریه هستم. چون انقدر مشنگم که وقتی سرخوش سرخوش هم باشم، گوش دادن به آهنگ جان عشاق شجریان و مشکاتیان منو به اوج لذت می رسونه. بگذریم...).
اما می رسیم به حرفایی که باید زده بشه. مهم ترین اتفاق این چند روز خود همین امروزه. اول آذر مقدسه. به بی نهایت دلیل که لازم نیست همه چی رو گفت. چون از قدیم و ندیم گفتن جز راست نباید گفت و اینکه هر راست هم نباید گفت (حالا بمونید توی خماری). الان میخوام بزنم خاکی چون یه موضوع دیگه اومد توی ذهنم (درسته که این جور نوشتن چریده چریده حرف زدنه ولی من خیلی این نوع نوشتن رو دوست دارم. البته اگه نویسندش خودم باشم! چون من یه موضوغ و یه کلام سرراست رو به سختی می فهمم). 
میخوام راجع به "قدرت سکوت" حرف بزنم. وقتی به موضوع مهمی مثل سکوت احاطه پیدا کنی (من ادعام نمیشه بهش احاطه کرده باشم، چون خیلی حراف میشم وقتی فکم گرم بشه و بی خیال ماجرا نمیشم) می فهمی که نه بابا این سکوت که مثل یه بچه سر به زیر میمونه، چقدر میتونه تخس باشه آی وقتی آس هاشو رو میکنه. اولا درک و تجربه سکوت و ثانیا شناخت ویژگی ها و توانایی هایی که توش هست آدم رو به یه قدرت جادویی می رسونه که خیلی کارا میتونه بکنه. از این هم بگذریم (مثل اینکه قراره همه چی در حد یه فتح باب ساده باز بمونه).
تشکیل گروه ادبی جدید توی سربازی تجربه جالبیه. امروز قرار شد اولین جلسش برگزار شه که نشد ولی من بی خیال این گروه نمیشم. از دیشب شروع کردم به دیدن سریال "کلاه پهلوی". یعنی تموم قسمتاش رو تا الان دانلود کردم و شروع به دیدنش کردم. باید چیز خوب و جالبی باشه که سر یکی از اساسی ترین موضوعات مورد کلنجار زندگی من داره بحث میکنه. بحث تضاد سنت و مدرنینه. حالا بعدا اگه شد یه نقدهایی به این مسئله و کلاه پهلوی خواهم زد.
یه نکته کوچولو بگم و ختم کلام. هیچ وقت زوری نباید نوشت و الان هم چون حس نوشتنم خوابیده رفع زحمت میکنم. فی امان الله تا دیدار بعدی.