پنجشنبه 30 شهريور 91 ساعت 20:45 مصادف با سالگرد درگذشت پرويز مشكاتيان:
نيشابور، شهر فيروزه، شهر زيباي تاريخ، شهر رويايي من و شهري كه اسمش تداعي زيباترين دوران تاريخي ذهن منه، برام خوش يمن بوده. از لحظات خوب ديشب مي خوام بگم. از چي بگم؟ از اينكه روحم توي اين مدت 30 روز تغذيه روحي خوبي داشته. اگه واقع بين باشم بايد بگم تداعي خاطرات ذهني من و زنده شدن روياهاي آرمانشهر من و پررنگ شدن اونها توي اين مدت فوق العاده بوده. ديدار مزار پرويز مشكاتيان در شب سالگردش، از بوسيدن مزارش، از بغضي كه اون شب براي اولين لحظه ديدارم نشكست، من ظاهرا زنده و او هم ظاهرا مرده، از لمس مزارش كه انگار دارم به بدنش دست ميكشم و دارم مي پرستمش. موجودي كه هر چي از زيبايي و عظمت احساسش بگم كم گفتم و كم ميارم. انساني كه قرابت عجيبي ميون خودم و او حس ميكنم و با لحظه لحظه نواهاش فكر كردم و احساساتي شدم، به اونكه دوستش داشتم فكر كردم و خلاصه توي اون لحظات بوده كه زندگي كردم. ديدار مزارش در كنار مجسمش كه چه غريبانه توي اون گوشه فلكه منتهي به آرامگاه عطار خفته و روش به سمت آرامگاه خيامه و اون همه انساني كه توي اطراف ميدون مي گردند و نمي دونن چه گنجي و گوهري زير اين خاك خوابيده براي هميشه. بلافاصله بعد از طي شدن لحظات اوليه ديدارم از مزار او مشغول نوشتن شدم كه توي خاطره قبلي نوشتمشون. بايد بگم لحظات و وقت هاي اين چنيني كاملا حسي هستند و نميشه با زبون و حرف و كلمات اونا رو بيان كرد. فقط حس و حال لحظه و آنه. آن و آن!
و همين طور كه از پرويز مشكاتيان عزيز ميگم، بايد از حسين عليزاده عزيز هم بنويسم. از آن و آن و آهنگ آخرش كه توي تموم زخمه هاش و نواهاش، احساس انساني نهفتست كه با بند بند وجودم هنوز كه هنوزه با وجود تموم اتفاقاتي كه افتاده، دوستش دارم و امروز بين استراحت رژه آخر، خيره به عكسش نگاه مي كردم. دوست دارم از او بگم و از او بنويسم ولي دقيقا اين خواسته مثل نوشتن درباره احساس ديدارم از مزار پرويز مشكاتيانه كه هر چي بيشتر بنويسي اداي دين كمتري به اون احساس مقدس كردي. بگذريم.....
بعد از پايان نگارش خاطره قبل، از كنار مزار بلند شدم تا به اتفاق محمدرضا به ديدار مزار كمال الملك و عطار و خيام بريم، اما خبري از محمدرضا نبود. چندين بار محوطه اونجا رو گشتم ولي باز هم خبري از محمدرضا نبود. ناچار روبروي مزار نشستم و مشغول خوردن ساندويچ بندري دوم شدم. چون به شام پادگان نمي رسيديم. قبل از رسيدن به مزار حدود ساعت 6 بعد از ظهر از پادگان خارج شديم كه جناب مرشدلو دم در دژباني ما رو ديد و مشغول مواخذه شد كه چطور مرخصي گرفتيم. خلاصه كمي صبر كرديم تا اتوبوسي اومد و با اون اتوبوس كه خود جناب مرشدلو هم توش بود به طرف فلكه باغرود حركت كرديم و از اونجا به اتفاق محمدضا و سيدحسن تا فلكه امام خميني رفتيم و از اونجا براي گرفتن شام وارد يكي از كوچه ها شديم و خرج شام هم شد 4000 تومن. بعد به اتفاق محمدرضا از سيدحسن جدا شديم و با ماشين دربستي به سر مزار پرويز مشكاتيان رفتيم. بعد از ديدار از مقبره مشكاتيان به ديدار مقبره كمال الملك رفتيم و اون مجسمه كمال الملك رو كه استاد ابوالحسن صديقي ساخته رو هم ديديم و بعد رفتيم به ديدار عطار. بليط براي سربازها رايگان بود. بعد با پاي پياده به طرف مقبره خيام حركت كرديم و چه لحظات زيبايي اونجا داشتيم. تنها چيزي كه سر مزار مشكاتيان كم بود، نواي سنتور يكي از آلبوم هاش بود كه خداخدا ميكردم از اطراف پخش بشه كه خدا اجابتش كرد، البته كنار مقبره خيام و آهنگ "در همه دير مغان..." شجريان و مشكاتيان داشت پخش ميشد. كارمون اونجا هم تموم شد و تصميم به برگشت گرفتيم كه ماشين پيدا نمي شد واسه برگشت. با سيدحسن هم ساعت 20:30 قرار داشتيم و زمان همين جور مي گذشت ت ااينكه يه خانواده سه نفره ما رو به پادگان رسوند. سيد حسن كنار داروخونه نبود و ما سريع به پادگان اومديم و حدو دساعت 21:05 در دژباني پادگان بوديم. بعد از رسيدن به پادگان سريع كفش رو واكس و جوراب ها رو شستم و برگه مرخصي رو به مسئول شب نشون دادم تا مشكلي براي عدم حضورم نداشته باشم.
صبح امروز هم خيلي خوب از خواب بيدار شدم. نماز صبح و ورزش صبحگاهي و صبحونه و تميز كردن منطقه نظافتي و پس از اون گرفتن سلاح و رفتن به صبحگاه براي آخرين تمرين رژه تا ساعت حدود 11 در حضور فرمانده پادگان و بعد بيكاري تا اينكه نماز ظهر رو خونديم وناهار كه عدس پلو داشتيم رو خوردم (دو پرس خوردم، داشتم بالا مي آوردم) و بعد تا ساعت 17:30 خوابيدم. بعد به اتفاق علي فياض و دكتر علي و علي ستار و رسول و عليرضا كنترل و ايرج رفتيم پشت پادگان و حرف مي زديم و ميخونديم تا غروب زيباي پادگان رو به چشم ببينيم. منظره زيباي گياههاي خودروي روي سنگ هاي ديوار گوشه پادگان خيلي قشنگ بود. بعد از نماز و شام و شام كه شنيتسل مرغ بود و بعد از واكس پوتين و شستن جوراب به آسايشگاه اومديم تا استراحت كنيم و الان نادر توي آسايشگاست و توي كمپ هميشگي دكتر علي مشغول گپ زدن با بچه هاست.
يه مساله ديگه اي كه خيلي بهش فكر ميكنم مساله بايكوت در آسايشگاه يا زندانه. خيلي مصيبت سختيه كه تك بيفتي و همه باهات چپ باشن و سرسنگين و اميدوارم براي هيچ كس پيش نياد. دلم باز هواي آلبوم غزل كيهان كلهر و شجاعت حسين خان رو كرده، ياد آهنگ هاي محزونش. ياد سلانه با امير توي شيخ علاءالدوله. دلم براي بچه ها تنگه. دوست دارم دوباره جمع شيم و تا صبح بگيم و بگيم و بگيم حتي با هم بشينيم گريه كنيم.
به ياد احسان كه خاطره اون شب شهميرزاد كنار جوي آب هنوز از يادم نرفته و لطف بي انتهاش كه رفت سيب زميني آورد و اون شب هم شبي بود رويايي به لطف خوبي بي پايونش.
حميد كه گوشه آسايشگاه ماست بچه بيرجنده و الان دراز كشيد. از همه جاي ايران توي اين پادگان دور هم جمع شديم و البته سعادت يا عدم سعادت من اينه كه همه دوستاي من تهراني هستن. باز هم سر و صداي ايرج فضا رو پر كرده و مثل هميشه دور گرفته و همه كنار او هستن روي تخت دكتر علي.
فرمانده دستمون يعني كيوان رضواني امروز قبل از رژه از خانواده مشكاتيانشون ميگفت. مادرش با خواهر مشكاتيان دوستن. محمدرضا شمس مي گفت كه استوار رمضاني هم با مشكاتيان و خانوادش سر و سري دارن.
شرح ماجراي جور شدن مرخصي براي ديدار مشكاتيان: (اين توي دفترم نيست)
همون روزي كه شبش رفتيم سر قبر مشكاتيان، من و محمدرضا شمس داشتيم گوشه ميدون صبحگاه حرف ميزديم كه حرف كشيد به علائقمون و من داشتم راجع به مشكاتيان صحبت ميكردم كه گفتم امروز چه روزيه و ميخواستم سالروز مرگ مشكاتيان رو بهش بگم كه ديدم دقيقا همون شبه. تا اون لحظه اصلا حواسم نبود. بعد گير داد مرخصي ساعتي بگيريم بريم سر مزار مشكاتيان. گفتم بابا مرخصي كجا بود. هيچ اميدي نداشتم حتي به اندازه يه اپسيلون. اول با مرشدلو صحبت كرد كه اجازه نداد و بعد گفتم ديگه خبري نيست. ولي محمدرضا دست بردار نبود و رفت با استوار رمضاني صحبت كرد. يه دفعه ديدم محمدرضا ميگه بيا رمضاني كارت داره. رفتم پيشش و گفت دوست داري بري سر مزارش و براي چي ميخواي بري و من روراست همه چي رو بهش گفتم كه يه دفعه گفت برو دفترچه مرخصيتو بيار. منو ميگي توي بهت بودم كه همه چي يه دفعه چه جوري جور شد. خلاصه اگه اون شب لطف استوار رمضاني نبود نمي تونستيم بريم سر مزار مشكاتيان. شماره همراه استوار رمضاني رو روز آخري كه ميخواستيم ترخيص بشيم ازش گرفتم. بارها و بارها مي خواستم بهش زنگ بزنم. ولي گذاشتم روز 29 شهريور تا حسابي ازش تشكر كنم و ميخوام ببينم منو يادش مونده يا نه. بعد از اون ماجرا چندين و چند باز باهاش حرف زدم و بيشتر اوقات ايشون سر صحبت رو باز ميكرد. يادمه روز آخر بهم گفت اگه ميخوام قبر پرويز رو برام بياره سمنان و چقدر با هم خنديديم. محمدرضا راست ميگفت، خود استوار رمضاني بهم گفت كه مشكاتيان فاميل دورشونه. هيج وقت محبت بزرگي رو كه ايشون در حقم كردن فراموش نميكنم.