دیشب خوابتو دیدم، با هم بودیم، مثل قدیما. سرت روی شونه هام بود و گفتی نمی خوای بریم خونه. حداقلش اینه که خودتو نمی تونم تو بیداری ببینم، تو خواب می تونم ببینمت. خوبیش هم اینه که هر وقت دلت بخواد میای و و قتی میای تا دوباره بیای یه مدت طولانی طول می کشه. بازم خوبه خواب با من سر لج ندارخ و میای. یاد شعر مولانا افتادم که میگه:

من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم زدوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم

امروز دارم میرم شاهرود. یادته یه باری که با هم رفتیم و شد اولین و آخرین سفر تکیمون؟ یادته اولش چقدر خندیدیم و داد و بیداد کردیم و برگشتنی چقدر گریه کردی؟ یادته چه چیزایی بهم گفتی؟ من رو قولهام وایستادم و هنوزم هستم، نکنه تو فراموش کردی؟ میرم و برمی گردم و مواظب خودم هستم. فدات. فعلا بای