يكي از دلخوشي هاي بزرگ اينه كه دوستات، دوستاي خوبي داشته باشن، واقعا سعادتيه. توي سطحي ترين سطحش اگه نگاه كني، همون دوست خوب خودت برات كافيه. ميتونه يه همدمه خوب باشه، يه همكار خوب، يه سنگ صبور خوب و ميتونه عامل حركات اوليت براي پيشرفت باشه. حالا وقتي تو با دوستاي خوب اون دوست خوبت هم دوست بشي، ميشه نور علي نور، مخصوصا اگه قضيه كاري و حرفه اي باشه. تو ميشي يه موجود ثابت و اونها ميشن يه سري نقطه اطرافت. هر بار كه با يكيشون ارتباطي پيدا ميكني، ميشن عامل حركت خودت و اون يارو و چون ديده ميشي، اون نقطه هايي كه الان توي اطراف نشستن، ميان كنارت و كاري و فعاليتي جديد شكل ميگيره و اين ها چيزي به نام رقابت رو پيش مياره و اگه اين رقابت سالم باشه، ميشه شتاب، ميشه پيشرفت و كمال.
بعد افطار رفتم بيرون. آلبوم موسم گل رو ريخته بودم توي گوشيم و توي پارك جلوي خونمون روي صندلي نشسته بودم و به آهنگ گوش مي دادم. به ايرج بسطامي فكر كردم كه دوستي داشت به نام پرويز مشكاتيان. پرويز مشكاتيان دو تا دوست داشت به نام محمدرضا درويشي و كيوان ساكت. يكي ديگه هم بود كه دوست مشكاتيان نبود، ولي شيفتش بود؛ حسين پرنيا. بسطامي با پرويز شروع كرد. بعدا درويشي و ساكت و با پرنيا.هر كدوم اومدن كنار بسطامي و كارهاي خوبي بيرون دادن، يكيش همين موسم گل. 
داشتم فكر ميكردم بسطامي جسمش مرده، ولي صداش تا دنيا دنيا هست، تا عاشقاي موسيقي ايراني هستن، هست و زندست. جسمش فنا شد و رفت، ولي صداش مثل روح سرگرداني كه قراره توي زندگي بعديش بره توي يه كالبد ديگه، ميره توي گوش و جان شنونده هاش و خونه ميكنه. بسطامي و تمامي كساني كه جسمشون فنا شده، با صداشون، با آهنگ هاشون، روح پرواز كردشونو توي ذهن هاي ما به پرواز در ميارن و اونجا زندگي جديدشونو شروع ميكنن. ما هم يه روز فنا ميشيم. ولي نتيجه و بازخورد اين نواها ميره توي رفتارمون كه با دوستانمون، همسرمون و فرزندانمون مي كنيم و همين رفتارها ميشه خاطره اي براي اونها كه وقتي پير شدن، براي نوه هاشون تعريف ميكنن و يادي ميكنن از ما. شايد ندونن ريشه هاي اين خاطرات زنجيروار همشون برميگرده به حنجره بسطامي ها و ساز مشكاتيان ها، ولي خدا كه ميدونه. همين كه خدا ميدونه كافيه. همين كه خدا ميدونه هنوز هستيم كافيه.