وقایع اتفاقیه شنبه 26 بهمن 92

امروز روز بسيار شلوغي بود. بابا مثل شنبه هاي قبل كه مامانو ميرسوند خونه عزيز، منو هم رسوند يگان. صبح هنوز در يگان باز نشده بود. اولي بودم. بعد حسن و فرجي اومدن. از ساعت هفت و نيم كه مسئول تشريفشونو آوردن تا راس ساعت دو و ده ديقه داشتم خرحمالي ميكردم. بعد مسير خونه رو پياده اومدم. اول به "تو" سر زدم. بعد رفتم واسه ناهار كه غذاي مونده ديشب بود. بعد صحرايي اس داد بريم بازرسي و منم گفتم بريم. رفتيم سر كار و خدا رو شكر بازرسي سريع تموم شد و يه ماده 160 درست كردم. بعد از برگشتن به خونه مامانو بردم ورزش. بعد اومدم يه چرتي بزنم، ديدم زنگ خونه رو ميزنن. رفتم ديدم مهناز اومده با كلي سمنو. بعد دوباره رفتم تو چرت و اين بار جناب شاخ شمشاد آقاي داماد آينده، خان داداش گرام ميخوان تشريف ببرن خونه زن داداش اينا. ايشون رو رسوندم و بعد رفتم دنبال مامان. بعد مامان رو از ورزش آوردم و با هم آش رشته و مرغي كه ديروز زن داداش درست كرده بود رو خورديم. خدايي با اين سنش، دستپختش محشره. بعد اومدم بالا و خونه رو جمع و جور كردم تا اينكه رسيدم به ساعت هشت. البته قبلش همش به "تو" خبر ميدادم دارم چه ميكنم. بعد از اينكه مامانو آوردم، ديدم "تو" خبر داده كه برگشته. قرارمون ساعت هشت بود. از قبل منتظرش بودم و سورپرايزش كردم. اومد و حرف زديم و سين جيم شدم بخاطر يه چيز تازه. با هم بوديم و خوش گذشت. بعد رفتم دنبال علي و الان با هم نشستيم و منم دارم از خواب پاره ميشم. بايد كليدر رو دوباره شروع كنم.

وقايع اتفاقيه از 15 بهمن تا امشب

امروز با اینکه تقریبا هیچ کاری ندارم، ولی دست و دلم به کاری نمیره. نمی دونم چرا باید همش یه محرک خارجی وجود داشته باشه تا من بتونم وادار به کاری بشم و این خیلی بده. ایده های زیادی تو ذهنمه و به خازر اینکه ذهنم خیلی فرار شده، همش از ذهنم میرن و هر کاری میکنم نمی تونم دیگه به یادشون بیارم. خیلی وقته میخوام برم یه دفترچه یادداشت جیبی بخرم ولی هنوز این کار رو نکردم. خوبه لوازم التحریری نزدیک خونمونه اما داستان من هم شد مثل داستان حسن کچل که به مکتب نمی رفت و وقتی هم میرفت جمعه میرفت. باید یه سری وسایل پذیرایی برای طبقه خودم مهیا کنم. امروز با زن داداش راجع بهش صحبت کردم، در مورد یه دست فنجون و پیش دست و سایر ملزومات یه مهمونی ساده و قرار شد فردا پس فردا بریم سراغشون. خدایی هر چی میکشم از بی برنامگی. باید یه برنامه درست و حسابی بریزم و بهش متعد باشم. خوب بسه دیگه. بذارید از اتفاقات این مدتی که نتونستم بنویسم بگم. میخوام از همین امروز شروع کنم و برگردم عقب:

25 بهمن

امروز دیر از خواب بیدار شدم. البته مثل همه روزهای تعطیل اول صبح از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نمی اومد. سربازی هیچ کاری با من نکرده باشه این خوابیدن منو درست کرد. دیشب دیر وقت خوابیدم. حدود ساعت دو بود که رفتم و خوابیدم. بعد از بیدار شدن اومدم پایین که دیدم زن داداش اومده و مشغول درست کردن آش رشته خودشه و یه خورده هم مرغ درست کرده بود واسه ناهار. غذا خوردیم و بعدش تا الان نشستم و دارم تو لپ تاپ و اینترنت می چرخم و میخونم و می نویسم. امروز قرار بود بریم گرمسار ولی آقای بنایی خلف وعده کرد و نرفتیم و احتمالا توی هفته جدید یه سر باید بریم شاهرود و یه سر هم بریم گرمسار.

24 بهمن

دیروز از خواب بیدار شدم ولی حوصله نداشتم برم یگان. کاری که کردم این بود که اس دادم که نمیام و گرفتم تا ساعت 9 خوابیدم. جالبه بدونید ما تو ماه 8 ساعت مرخصی ساعتی داریم و من این ماه با دو ساعت دیروز 13 ساعت مرخصی ساعتی رفتم. ضنمنا همونجوری که سجاد گفته بود، ماه بهمن خیلی تند و سریع گذشت. البته سجاد در ادعای تازش، ادعا کرده که باید منتظر باشیم و ببینیم که اسفند چقدر زود میگذره. ایشالا همین جوری باشه که ایشون میگن. بگذریم... ساعت 9 بابا منو برد یگان و خودش هم رفت سراغ کارش. به محض رسیدن شروع کردم به کار و بعد که ساعت دوازده شد اومدم بیرون و دیدم بابا و مامان منتظرم هستن و منو رسوندن خونه و خودشون رفتن برای سالگرد مادر شوهرخاله سومی. اومدم خونه و چون ناهار نداشتیم، دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و زدم به بدن و رفتم بالا و شروع کردم به رسیدگی به کارهای عقب مونده. کثافت کاری های بتونه کاری شب قبل رو جمع کردم و بعد با علی مشغول شستن و تمیز کردن حیاط شدیم. پلاستیک هایی رو که برای جلوگیری از ورود سرما گذاشته بودیم، کندیم و بعد مشغول درست کردن لپ تاپ خواهر امیر شدم. اصلا فکر نمی کردم خواهر اینا سمنان باشن، بعد که امیر گفت که سمنان هستم دیگه کل وقتمو گذاشتم برای کار لپ تاپ خواهرش و کارها انجام شد تا اینکه قرار شد علی رو ببرم خونه زن داداش اینا و توی برگشتنی دیدم وحید که تازه از تهران رسیده بود، دم در منتظرمه و ازش عذرخواهی کردم که موبایل رو نبردم. قرار شد بره خونه و شام بخوریم و بعد با احسان و امیر بریم بیرون. من بالا مشغول رتق و فتق امور لپ تاپ بودم که عمو محمد و زن عمو اومدن خونمون. دور هم شام خوردیم و بعد امیر زنگ زد و باهاش رفتم بیرون. اول رفتیم خونشون و لپ تاپ رو تحویل داد و بعد رفتیم سراغ وحید. منم آهنگ جدید شهره رو توی ماشین گذاشتم و داشتیم سرخوشی میکردیم. احسان با عموش رفته بود شهمیرزاد و نتونست با ما بیاد. بعد رفتیم برای وحید کفش بخریم که چیزی نخرید و رفتیم طرفای پارک 8 شهریور که طاهر به امیر زنگ زد و نشستیم تو ماشین و یه دل سیر باهاش حرف زدیم. عید یه عروسی پیش رو داریم، عروسی اولین عضو گروهمون. چقدر خندیدیم وقتی داشتیم باهاش حرف میزدیم. خدا لعنت کنه وحید رو. بعد از تموم شدن تماسمون رفتیم سمت جنوب سمنان و توی یه شب مهتاب با هوای عالی و البته کمی سرد، چند جا ایستادیم و آهنگ گوش دادیم و بعد اومدیم دنبال داداش و برگشتیم خونه و بعد هم تا ساعت دو شب مشغول نوشتن و کار با لپ تاپ بودم. دیشب حال سرخوشی عجیبی داشتم.

23 بهمن

اون روز خیلی زود گذشت. روز خوبی بود. خیلی کار داشتم. به تک تکشون رسیدگی کردم و بعد اومدم خونه. اون روز ناهار آبگوشت داشتیم. مامان هم خونه نبود. دیدم تو خونه یه تاکسی پارک شده که بعدا فهمیدم بابا کابینت ساز آورده تا چوب های دور گاز رومیزی زن داداش رو درست کنه. علی هم اومد و با بابا نشستیم ناهار خوردیم. آبگوشت مامان معرکه شده بود. با دوغی که باباشون از گدوک آورده بودن، خوب از خودم پذیرایی کردم. بعد رفتم بالا و مشغول بتونه کاری پنجره ها شدم. جناب علی هم گرفت خوابید. اون روز تا غروب تو کار بتونه بودم. عصر کمیل اومد و کتابی رو که بهش دادم بهم برگردوند. جواد و موسوی هم زنگ زدن و برگه های بازرسی رو میخواستن. کلاغ هم زنگ زد و بهش گفتم چهارشنبه ها ما بازرسی نداریم. علی رو اون شب بردم خونه زن داداششون. زن داداش و پدرشون رفته بودن اسفراین برای عروسی یکی از بستگان. علی رو که پیاده کردم، رفتم سراغ امین و آوردمش خونمون و با هم بودیم. اول بتونه کاری که یه خورده مونده بود رو تموم کردم و بعد برگه های بازرسی رو نوشتم و رسوندم به موسوی و فامیل جواد. بعد با امین شام زدیم به بدن. چه شامی شد. آبگوشت و گوشت کوبیده و دوغ. بعد شام، امین سازی زد و منم با تمبک همراهیش کردم. امین هم موجود عجیبیه. حس زدن نداشت، ولی وقتی شروع کرد به زدن، رفت توی عوالم خودش. شور و اصفهان و ابوعطا زد. تارش هم تار دوستش بود و تار جزایری بود و میگفت ده میلیون ارزش داره و الحق طنین خوبی داشت. ساعت یهع ربع ده شب رفتیم بیرون و علی رو رسوندیم خونه و من و امین با هم بودیم و دم درشون حرف می زدیم. تا ساعت حدود دوازده با هم بودیم.

21 و 22 بهمن

از روز بيست و يكم شروع ميكنم. اون روز هم خوب گذشت. جناب مسئول توي يگان رفتن مشهد و اون روز هم زود گذشت و اومدم خونه و با غذاهاي مونده از شب قبل خودمو خفه كردم. ناهار عدسي و ماكاروني و سالاد الويه رو زدم به بدن. بعد رفتم پاي نت و منتظر "تو" بودم. بعد تا آخر شب با هم بوديم و شب خوبي بود. بعدا فهميدم بخاطر من چيزي نگفته و با وجود مشكلي كه داشته، اون شب رو  با من مونده تا من طبق قرارمون به كارهايي كه ميخواستم برسم. خدايي شرمندش شدم. اون شب خوابم نمي اومد. رفتم پايين و شروع كردم به خوردن نون و ماست. قبلش سالاد الويه مونده ظهر رو به عنوان شام خوردم. تلويزيون رو روشن كردم. اون شب يه برنامه اجراي عربي از تلويزيون اردن رو تماشا كردم. عالي بود. محو اجرا شده بودم. اجرا خيلي قديمي بود، ولي خيلي خوب بود. امروز و ديروز خيلي تو اينترنت گشتم تا چيزي از اون خواننده زن پيدا كنم، ولي چيزي دستگيرم نشد. بعد داشتم شبكه استاني خراسان رضوي رو مي ديدم كه يه مستند بود در مورد سينماهاي قديم مشهد. يه جاي يه يارويي كه خيلي قيافه باحالي داشت، شروع كرد در مورد فيلم السيد حرف زدن و تموم ديالوگ هاشو مو به مو ميگفت. وقتي داشت ديالوگ ها رو مي گفت، صحنه هاي فيلم رو هم براي مقايسه گذاشته بودن كه آدم متوجه بشه كلمه اي رو جا نميندازه. چقدر گريه كرد اون يارو. خيلي تحت تاثير قرار گرفتم. مستند خوبي بود. اون روز من تنها بودم. چون باباشون با عمه و شوهرعمه رفته بودن ويلاي عمشون تو شمال. علي هم با خونواده زن داداش اينا رفته بودن اونجا. من چون بازرسي داشتم نتونستم برم. ضمنا ميخواستم پيش "تو" بمونم. يه بازرسي داشتم با آقاي صيادي توي خيابان دادگستري. اونجا بود كه فهميدم آقاي صيادي ليسانس الكترونيك داره و مهندسه و سه سال از من بزرگتر. با اينكه قدش خيلي خيلي از من كوتاهتر بود و بعدش ماجراهايي كه شرح دادم.
فرداش هم تنها بودم و با "تو" بودم. اون روز هم گذشت و "تو" بهم گفت كه ميره يه سفري كه 4-5 روز نيست. اون شب ميخواستم پنجره ها رو بتونه كنم، ولي بخاطر "تو" پيشش موندم. چون گفت فردا شب نمي تونه بياد نت. عصر باباشون از شمال رسيدن. خونواده زن داداششون هم اومدن و شام دور هم بوديم و زود رفتن خونشون. بعد اومدم بالا و با "تو" بودم. اون شب بود فهميدم "تو" شب قبل چه كاري برام كرده. دلم براش تنگ شد الان كه ازش نوشتم. اين دو روزي كه نيست خيلي به يادش مي افتم. هر كجا هست خدايا به سلامت دارش.

20 بهمن

اون شب زن داداش خونمون بود. امير رفته بود تهران. عصر رفتم علي و زن داداش رو آوردم خونه و بعد امير زنگ زد و رفتم ترمينال و آوردمش خونه. اون شب زن داداش سالاد الويه آورده بود. شب سالاد الوبه و عدسي و ماكاروني داشتيم. شب خوبي بود.

19 بهمن

راستش چيزي يادم نمياد.

15 بهمن

اون روز خيلي بازرسي داشتم. با رضا ملكي. سرم درد گرفته بود. شب كه رسيدم خونه، سعيده و علي برام كادو گرفته بودن. دستشون درد نكنه. سعيده از تو حرفام فهميده بود كه ديوان شهريار رو دوست دارم، رفته بود برام ديوان دو جلدي شهريار رو خريده بود و كتاب "يادتونه..." كه قبلا ديده بودم و اين بار سعيده و علي برام گرفته بودن. يادش بخير. اون شب علي و سعيده زياد حالشون خوب نبود. با اومدن باباشون رفتيم بالا و براي اولين بار اشك هاي سعيده رو ديدم. با علي سر يه مساله كوچيك دعوا كرده بودن. من هم اوضاع روحي خوبي نداشتم. از روز شنبه سر هفته با "تو" مشكل پيدا كرده بودم. "تو" شديدا قهر كرده بود و رفته بود و هر كاري ميكردم فايده اي نداشت. حق هم با اون بود. چون زده بودم سر قولم. 

16 بهمن

اون روز، من وارد سي امين سال زندگيم شدم. صبحش رفتم براي بچه هاي يگان، شيريني خامه اي گرفتم و بعدش اومدم خونه. اون شب "تو" با تبريك تولدم برگشت و حالمو زير و رو كرد. اون شب تلويزيون هايي كه سفارش داده بوديم رسيد. من هم مشغول تست كردن تلويزيون ها شدم و شروع كردم به تنظيم اونا. علي هم رفت بالا و بعد رسوندمش خونه زن داداش. تنها بودم. بعد مامان اومد و شروع كرديم به داخل كارتون گذاشتن تلويزيون ها. بعدش ديدم كارم پيش نميره و دست به دامن امير شدم. امير با هديش اومد و كارها رو راس و ريس كرد و رفت. اون شب هم شب جالبي بود. طرفاي ساعت نه و نيم بود كه "تو" برگشت. اون شب فهميدم دوست خوب يعني چي. امير در حق من دوستي رو تموم كردم و تنها موجوديه كه مطمئنم توي دوستي بيشتر از من براي طرف مقابلش مايه گذاشته و معني بخشش رو هم از "تو" فهميدم. "تو" خيلي خوبه. امير برام يه كيف چرمي گرفته بود، از چرم مشهد. دستش درد نكنه. اون شب وسط درست كردن تلويزيون ها، وقتي امير اومده بود پيشمون، يه نفر زنگ زد به ايرانسلم. شماره آشنا بود. يه خورده فكر كردم و فهميدم كيه. كسي كه اصلا فكر نمي كردم بهم زنگ بزنه ديگه. اون شب، او هم به يادم بود. ازش ممنونم. زندگي و دنيا چيز و جاي عجيبيه.

17 بهمن

اون روز من و امير رفتيم شاهرود براي بازرسي. خيلي بازرسي داشتيم. دو تا دامغان، چهار تا شاهرود. خوش گذشت. چقدر تو ماشين آهنگ گوش داديم و حرف زديم. خدا نگيره اين سفرهاي كاري دو نفره رو كه خدايي به من يكي كه خفن مي چسبه. اون شب براي سارا تولد گرفته بودن. حدود ساعت نه و نيم رسيديم سمنان و جايي باز نبود بريم كادو بگيريم. تولد سارا نوزده بهمن بود ولي براي اينكه همه بتونن بيان انداخته بودن هفدهم. خلاصه كه شرمنده شديم و رفت. 

18 بهمن

فردا جمعه سعيده خونمون بود و ناهار چيزي نداشتيم و بابا گفت علي بره كباب بگيره و دور هم شام جشن تولد رو كه بايد 16 بهمن ميخورديم، با دو روز تاخير به عنوان ناهار روز جمعه خورديم. رابطم با "تو" هم داشت بهتر ميشد. دلم براش تنگ شده :(

الان نوشتن اين متن طولاني تموم شد. از سعيده قبل از رفتن تموم حوادث هفته اخير رو پرسيدم. من كه حواس ندارم. همه رو با كمك سعيده نوشتم. الان احسان زنگ زد و گفت بريم بيرون. به امير زنگ زدم كه خواب بود. بايد هفت و ربع بريم بيرون. از تنهايي داشتم مي پوسيدم.

پ.ن: شهره چه غوغايي كرده با اين آهنگش. دارم خودمو خفه ميكنم :))

بايد جشن بگيريم!

شد چهار ماه...!
فقط بخاطر "تو"

عهد دوم

جمعی به تو مشمول و تو غائب ز میانه...

خدایا نذار شرمندش بشم
مهم تر از او، شرمنده خودت بشم

92/11/10 ، ساعت 19:28

مژده دهید، یار پسندید مرا

امشب "تو" برگشت به خونه....
قدمش مبارک باشه

خزعبلات دو روزه

امروز و امشب هم شبی بود...
امشب برای اولین بار رفتم پیش یه متخصص اعصاب و روان. بگو کی؟
ساعت 11:30 شب از مطبش اومدیم بیرون.
انقدر خوش برخورد بود خانوم دکتر، آدم فکر میکرد داره با خاله خودش صحبت میکنه. 
قرص هامو گرفتم و بعد با امیر اومدیم خونه.
20 تومن پول ویزیت شد و 37 تومن پول داروها.
توی داروخونه با خانوم دکتر چقدر حرف زدیم.
امشب بعد از چند روز فراق با "تو"حرف زدم.
امشب زن داداش، شام مهمون خونمون بود.
دیشب رفتیم خونه عمو منصور. خونواده زن داداش اینا هم اومده بودن.
دیشب سه تار پدر زن داداش رو از امین گرفتم (هر چی زور زدم پول امین رو براش بریزم نتونستم)
دیروز حسن توی یگان، یه مهتابی خورد شده نصفه رو تو سر میثم خورد کرد.
امروز مثل پلنگ خوابیدم. از وقتی "تو" رفته بود، دیگه حس و حالی برام نمونده بود.
دیشب کلی عکس قدیمی رو از آلبوم های عکس عمو منصور اسکن کردم. منم خر این چیزام دیگه.
امشب یکی 37000 تومن پیاده شد. از دست تو سرهنگ!
امشب با امیر رفتیم و برای خودم یه فلش 8 گیگ و یه بلوتوث یو اس بی خریدم. 32 تومن هم اینجا پیاده شدم.
امیر کلا اخبار بد میده. عین کلاغ میمونه. شومه خاک بر سر، البته منم امروز و امشب دو تا خبر شوم برای او داشتم. یکیش اینه که احتمالا از 15 تا 27 اسفند، همه سربازهای یگان رو می برن برای اردوی راهیان نور و دومین خبر شوم که توی مطب دکتر به امیر دادم این بود که از 8 تا 10 بهمن هم در اختیار گردان قرارگاه سپاه استان هستیم. سرباز نبودید تا بدونید چه جور می......... (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)
حوابم نمیاد. انگار نه انگار که راس ساعت هفت باید یگان باشم.
داروها رو از همین امشب شروع کردم. نمی دونم فاز گرفتم یا اثر داروهاست ولی کلا الان خوبم و میزون (یادمه اولین باری که رفتم عینک بخرم، یارو یه قاب بهم داد تست کنم، بهش گفتم آقا خوب می بینم با این، گفت اون شیشه معمولیه! شاید فاز گرفتم. نمی دونم خلاصه)
دلم میخواد اسرار هویدا کنم، یعد بیان منو مثل منصور حلاج بکشن (در این نمایش که من نقش منصور حلاج رو بازی میکنم، امیر نقش شبلی رو به عهده داره. سنگ نزنی بهم وقتی دارن منو دار میزنن امیر. دهنتو ....)
امشب فرشید بعد مدت ها زنگ زد. الحق که راست گفتن سلام گرگ بی طمع نیست. بعضی ها خیلی..... (خودتون پر کنید جا خالی رو)
از همه اینا گذشته، هیشکی معشوق آدم نمیشه... دلم همش پیش "تو"ئه.
دوست خوب نعمتیه ها. امیر خیلی چاکرتیم به مولا
بسه برای این دو روز...

"تو" و "او"

کاش "تو"، "او" میشدی...