یاد من باشد تنها هستم، ماه بالای سر تنهاییست!
الان که به گذشته نگاه میکنم، می بینم خیلی کارا رو از روی علاقه و با فکر قبلی انجام ندادم و مثل یه بز چون همه از سر جوب آب پریدن، منم پریدمو این نوشته هیچ شکایت و شکوه ای از گذشته نیست. نوشته جوانیست که در جوانی برای جوانترهایی که هنوز مفهوم تجربه را در نیافته اند، ادای پیری را در می آورد که با نگاهی عاقل اندر سفیه برای آنها موعظه میکند. عاشق تاریخ بودم، عاشق ادبیات و عاشق موسیقی، اما سر از برق در آوردم، اون هم برق قدرت که از میون همه چیزاش، جنبه ریاضیاتیش برام جالب بود. شکایتی ازش ندارم. پذیرفتمش و دارم باهاش زندگی میکنم. اون موقعی که سرم توی درس بود خیلی علاقمند بودم بدونم مفهوم معادل مثلا اجتماعی فلان پدیده فنی و تکنیکال چیه. برای خودم داستانی داشتم. برای هر مفهومی یه چیز فانتزی درست کرده بودم برای خودم. الان که الانه هم دوست دارم همه چیزو فانتزی ببینم. این پست شاید پست طولانی ای بشه، شاید هم چند خط دیگه تموم بشه، ولی باید بنویسم. این پست از جنس غزلواره های منه، تابع جریان سیال ذهن، اما با یه تفاوت اساسی با تمامیی غزلواره ها؛ اونم این که استخون بندی این غزلواره مشخصه. معادل این مفهوم در موسیقی ایرانی چیزیه به نام "کار عمل". اساس موسیقی اصیل ایرانی بر پایه تکنوازی و با نگاهی عمیق تر تکنوازیِ بداهه نوازیه. مفهوم بداهه نوازی کاملا معادل با غزلوارست، البته با تعریفی که خودم از غزلواره دارم. اما "کارعمل" مثل بداهه نوازی نیست که خلق در لحظه کامل باشه، بلکه اساسش مشخصه، ولی بسته به حس و حال نوازنده و خواننده در حین اجرا ممکنه به شیوه های مختلفی اجرا بشه. بگذریم...
این خیالبافی ها و نگاه فانتزی ادامه داشت تا توی ترم دوم رسیدم به درسی به نام مدار 2. توی یکی از فصل های این کتاب، با مفهومی به نام "دوگانی" یا "Duality" آشنا شدیم. مفهومی بسیار اساسی و مستقل از تمامی بحث های فنی رشته برق. این مفهوم دقیقا معنای علمی همون فانتزی دیدن قضایای برق بود. اونجا بود که فهمیدم علاوه بر اینکه یه مفهوم، همزاد یا دوگان خودش رو توی رشته های دیگه و به زبون دیگه داره، خود اون مفهوم (مفهوم دوگانی)، همزاد مفهومی به نام فانتزیه. عصر وقتی از گرمسار رسیدم خونه، سریع رفتم حموم. قبلش صورتمو صفا دادم. چون باید می رفتیم مراسم عقد خواهر احسان. داشتم یکی از سخنرانی های دکتر حسن بلخاری در مورد شرح غزلیات حافظ رو گوش میدادم که داشت در مورد خیال و ابن عربی صحبت می کرد. بگذریم... (مطمئنم هیچ کس نمی فهمه دارم چه شر و ورهایی می نویسم. مهم نیست. مهم اینه که دارم حرف میزنم. حرف زدن مثل عصیانه. توی فلسفه کامو، عصیان اساسی ترین نقش رو داره. عصیان معادل وجوده؛ من عصیان میکنم، پس هستم).
توی درس تجزیه و تحلیل سیستم ها، تابعی به نام تابع ضربه یا تابع دلتای دیراک تعریف میشه که علاوه بر اینکه از لحاظ فیزیکی وجود نداره، از لحاظ ریاضی هم تعریفش با چالش اساسی مواجهه، یعنی اطلاق کلمه "تابع" به این مفهوم، با مشکل همراهه. بگذریم... ولی تمام سیستم های خطی نامتغیر با زمان توسط همین تابع ضربه و به تعبیر دقیق تر با پاسخ ضربه سیستم به طور کامل مشخص میشه. حالا دوگانی و مفهوم فانتزی این قضیه چیه؟
توی زندگی، خیلی از چیزها رو با چیزهای دیگه مشخص میکنیم و تعریف میکنیم. بذارید ریشه ای تر حرف بزنم:
توی ریاضی و در یک فضای n بعدی، برای توصیف یک بردار، کافیه n بردار پایه تعریف کنیم. با گسترش مفهوم بردار به تابع، به مفهوم توابع پایه می رسیم. بعضی وقتا ابزارهای توصیفی که دم دستمونه خودشون با مشکل مواجهن، بهشون شک هست، کالیبره نیستن، عدم قطعیت دارن، ولی به طور کامل یه پدیده رو شرح میدن. نمی دونم می فهمید چی میگم یا نه؟ مثلا همین تابع ضربه. بذارید یه مثال دیگه بزنم و حرفم رو اساسی ادامه بدم. سه تا عدد پی (3.14159) و عدد نپر (2.718281828) و عدد i (یکه انگاری) رو در نظر بگیرید. این سه تا عدد عجیب ترین عدد های عالمن. عدد پی و نپر دو تا عدد بی پایانن و هیچ نظمی توی رقم های اعشارشون وجود نداره. از همه بدتر هم i یا یکه انگاریه که برابر جذر عدد منفی یکه که کلا مخ آدم سوت میکشه یعنی چی. اما وقتی این سه تا عدد توی رابطه اویلر که به صورت زیره، بشینن به یه جواب ثابت میرسن. بازم بگذریم... (این معادله موضوع اصلی فیلم "پروفسور و معادله محبوبش" قرار گرفته بود. یه فیلم کاملا فانتزی دوگانی گون!).
توی ریاضی مهندسی، توی بحث توابع مختلط، مفهومی به نام "نگاشت" تعریف میشد که بسیار جالب و زیبا بود و به بهترین نحو، بیان کننده قضیه دوگانی و مفاهیم معادل داشت. مثلا تابعی در یه فضا با توابع یا بردارهای پایه خودش، یه شکل داشت و توی یه فضای دیگه با توابع و بردارهای پایه خاص خودش یه شکل دیگه ای پیدا میکرد.
توی درس سیستم های کنترل خطی، وقتی در مورد روش های پاسخ فرکانسی بحث میشد، سه تا نمودار اساسی مطرح میشد: نمودار بود، نمودار نایکوئیست و چارت نیکولز که هر سه تا یه مفهوم رو توی سه فضای متفاوت بیان میکردن. هر سه تا مفهوم اشاره و توصیف یه چیز واحد بودن ولی به سه زبون. معادلش توی ادبیات میشه همون جنگ هفتاد و دو ملت یا داستان فیل مولانا توی تاریکی. بگذریم...
این همه زر زدم که یه جمع بندی کلی بکنم، اونم اینه که همیشه یادمون باشه، دنیا جایی برای ایده آلیست ها نداره. تابع ضربه در عمل نه وجود داره نه به لحاظ تئوری وجودش ثابت میشه، ولی با تقریب خوبی کارمونو راه میندازه. خوب توی زندگی هم همینجوریه. دلیلی نداره خیلی ایده آل به قضایا نگاه کنی. وقتی خیلی ایده آل و با منطق صفر و یک ارسطویی به دنیا نگاه کنی، باید تقاصشو یه جایی بدی. دلیلم چیه برای این حرف؟
بذارید یه چیز دیگه رو باز کنم. توی فلسفه شرق، مفهومی به نام "شهود" یا "اشراق" تعریف میشه که در فلسفه غرب کاملا بی معنیه. از اون جایی که من یه شرقیم، این مفهوم بنا به "جبر" در من زاده شده و بسیاری از پدیده های اطراف خودم رو با این مفهوم توضیح میدم و تفسیر میکنم. شهود یعنی درک حضوری و بی واسطه و معادل خیلی عامیانش میشه همون حس شیشم. حس شیشمم همیشه یه چیزی رو بهم یادآوری میکنه. اونم اینه که همونجوری که توی بعضی قضایای فیزیک داریم که حاصل ضرب دو تا مفهوم در هم عدد ثابتیه، توی زندگی هم چنین چیزی جاری و ساری و صادقه. یعنی حاصل ضرب دو کمیت اجتماعی در هم برابر عدد ثابتیه. معادل مفهوم فیزیکیش، حاصل ضرب فرکانس در طول موج امواج الکترومغناطیسیه که برابر عدد ثابت سرعت نوره. بذار انقدر به در و تخته نزنم:
توی فیزیک مدرن، مفهومی به نام "اصل عدم قطعیت هایزنبرگ" تعریف میشه که بسیار کار راه اندازه و از مفاهیم بسیار پایه ای و ابتدایی زندگی ما برداشته شده. تو هر چی دقت رو توی محاسبه یه کمیت زیاد کنی، احتمال خطات، توی کمیت دیگه، زیاد و زیاد تر میشه. می فهمید چی میگم؟ بذارید لپ مطلب رو بگم:
دنیا جدایی برای ایده آلیست ها نیست (یاد فیلم No country for Old men افتادم). یعنی چی؟ یعنی طبق اصل عدم قطعیت هایزنبرگ یا براساس اون حس ششمم یا همون مفهوم شهود (که این موضوع برای من به نوعی عامل پذیرش مفوم جبر هم هست) هر چی تو ایده آلیست تر باشی، به قول عامیانه از اونور پشت بوم می افتی، تو زندگیت کم میاری و مجبوری تاوانشو توی زندگیت بدی. می فهمید چی میگم؟
تموم انسان ها با زبون بی زبونی، به انحاء مختلف، با نوشتن، با حرف زدن، با زبون هنر، با قتل، با مخدرها، با سکوتشون، با خنده هاشون، با گریه هاشون و با هر کوفت و زهر مار دیگه دارن یه چیزی رو تکرار میکنن، اونم اینه که اون تاوان ها رو دارن با این روش ها پس میدن. نمی فهمم دارم چی میگم. مثلا همین شعر اخوان که این پاینن می نویسم، معادل یا دوگان یا همزاد تمام حرف های منه:
نذر کرده ام
يک روزي که خوشحال تر بودم
بيايم و بنويسم که
زندگي را بايد با لذت خورد
که ضربه هاي روي سر را بايد آرام بوسيد
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
يک روزي که خوشحال تر بودم
مي آيم و مي نويسم که
اين نيز بگذرد
مثل هميشه که همه چيز گذشته است و
آب از آسياب و طبل طوفان از نوا افتاده است
يک روزي که خوشحال تر بودم
يک نقاشي از پاييز ميگذارم , که يادم بيايد زمستان تنها فصل زندگي نيست
زندگي پاييز هم مي شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
يک روزي که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا مي کنم
تا روزهايي مثل حالا
که خستگي و ناتواني لاي دست و پايم پيچيده است
بخوانمشان
و يادم بيايد که
هيچ بهار و پاييزي بي زمستان مزه نمي دهد
و
هيچ آسياب آرامي بي طوفان
و نمی دونم چرا اخوان با این همه ناامیدی ذاتی (همونجوری که شفیعی کدکنی توی کتابش راجع به اخوان نوشته) اسم "امید" رو به عنوان تخلصش انتخاب کرده.
نمی خوام حرفام تموم بشه. تموم نوشته های هشل الهفت و خزعبل گون امشب، عصیانیه علیه نگاه ایده آلیستیه من. دوست دارم از دو تا فیلمی بنویسم که بارها و بارها ازشون حرف زدم؛ "سینما پارادیزو" و "مینای شهر خاموش" که دقیقا دوگان و همزاد همدیگه هستن، یکی ایرانی و یکی خارجی.
این همه نوشتم تا بگم دوست دارم بدونم نگاشت یه سری مفاهیم توی یه سری حوزه ها چی میشن. مثلا ما ایرانی ها به آب خوردن میگیم "آب"، در صورتی که یه انگلیسی بهش میگه "water". این یه نگاشته. یه مترجم کارش نگاشته از یه زبان به زبان دیگه. معادل یابی لذت های عجیبی داره.
امشب هم گذشت. اول اسفند 92. شبی بود و رفت و من تنها در فکر سحرم...
وقتی رسیدم خونه "تو" نبود. خیلی ناراحت شدم که نتونستم پیشش بمونم. نمی دونم چرا تقدیر من این شده. منم مثل "تو" چیز زیادی از دنیا نمیخوام. تمام زیبایی های ظاهری رو میفروشم به یه جو درک و فهم. حالم زیاد میزون نبود. مثل همیشه پناه بردم به موسیقی و هنوز داره موسیقی پخش میشه. نمی دونم دور چندمه داره آلبوم "موسم گل" تکرار میشه. هر روز که میگذره بیشتر به جبر معتقد میشم و باید به این اذعان کنم که دوست دارم بدونم نگاشت آلبوم "موسم گل" از حوزه موسیقی به حوزه مخدرها چیه.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ، شناور باشیم
و هر روز که میگذره بیشتر به فلسفه زندگی خیام و زیستنی که توی شعرهاش نوشته بیشتر و بیشتر ایمان میارم. فقط خدا کنه تیر ترکش هاش کسی رو نگیره.
آمین!
پ.ن: تموم هدفم رسیدن به سحره....
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند ۱۳۹۲ ساعت 23:26 توسط وحيد
|



