تو پاچه کنون وحید!

احسان و وحید اومدن و رفتیم بیرون. اول احسان من و وحید رو رسوند دم در وحیدشون و خودش رفت خونه خودشون تا ماشین رو تحویل بده. من و وحید رفتیم سراغ امیر. بعد رفتیم دنبال احسان. بعد رفتیم پیش علی و وسایلی رو که از خونه براش آورده بودم بهش دادم. بچه ها رفتن برای وحید کفش بگیرن. چرم مشهد تخفیف 20 درصدی گذاشته بود و وحید بالاخره کفش رو گرفت و اومدیم بیرون. هنوز چرخ زدنمون شروع نشده بود که دیدیم موبایل وحید زنگ خورد و یکی از دوست دخترهای سابق ایشون به همراه خواهرشون بهش زنگ زدن و تقاضای شرفیابی به نزد حضرت ایشون و انجام دست بوسی دارن. ما رفتیم جلوی پارک 17 شهریور و وحید از ماشین پیاده شد و غیبش زد. بعد زمان همین جور میگذشت و ازش خبری نبود. بعد بهم زنگ زد که بریم پارک شقایق. رفتیم و کتشو از تو ماشین گرفت و ما رفتیم تو شهر برای چرخ زدن. احسان گفت بریم آبمیوه یا بستنی بخوریم. قرار شد بریم سر بازار بالا و اونجا یه چیزی بزنیم به بدن. قرار شد سه تا سوپر انرژی کوچیک بخوریم. بعد وحید زنگ زد که کجاییم و گفت که او و دو تا دخترا میان اونجا. ما هم با پیشنهاد خبیثانه احسان رفتیم تو ماشین و شروع کردیم به خوردن اون سوپر انرژی ها. من که داشتم خفه میشدم. مثل یه وعده شام بود. بعد اونا رسیدن و ما دقیقا همون موقع خوردن سوپرانرژی هامون تموم شد. بعد وحید و دو تا دخترا اومدن. رفتیم داخل و مثل اینکه اصلا اینجا نبودیم. خودمونو زدیم به خری. امیر مگه میتونست جلوی خودشو بگیره. من هم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. بالاخره 6 تا سوپر انرژی کوچیک رسید و ما هم سریع خوردیم و رفتیم پی کارمون و وحید موند و حوضش. به امیر گفتم، وحید رفته 20 درصد تخفیف بگیره، ما زدیم این 20 درصد رو اینجوری کردیم تو پاچش. حالا رفتیم تو ماشین که وحید و اون دو تا دختر بیان که خداحافظی کنیم، احسان میگفت این لیوان های سابق رو چه کنم و باز رکب زد و انداخت زیر ماشین. اون یارو مغازه دار هم که فهمیده بود ما داریم چه می کنیم، اساسی خندش گرفته بود. تازه جالب این بود که وحید به اسم کوچیک او نصاحب مغازه رو صدا میکرد، انگار میشناختش. چه کردیم باهاش امشب. یه دل سیر خندیدیم. خدایی دومین سوپر انرژی رو داشتم زوری میخوردم. امشب بلایی سر خودم و خونه و داداشم نیارم خوبه.

پ.ن: تو ماشین که بودیم و من پشت فرمون داشتم ماشین وحیدشون رو میبردم سمت پارک شقایق، جلوی فنی و حرفه ای، امیر یه دفعه برگشت و به احسان بابت عقد خواهرش تبریک گفت. نمی دونم دقیقا کی بوده. خود احسان هم به امیر نگفته بود. امیر از وحید شنیده بود. زندگی چه زود میگذره. یکی این دکمه کند زندگی رو بزنه. نمی دونم چرا انقدر داره زمان تند میگذره. یه سری خاطره مثل فیلم از جلوی چشمات رد میشن و تو میمونی و حوضت. این نیز بگذرد! 

وقايع اتفاقيه از 15 بهمن تا امشب

امروز با اینکه تقریبا هیچ کاری ندارم، ولی دست و دلم به کاری نمیره. نمی دونم چرا باید همش یه محرک خارجی وجود داشته باشه تا من بتونم وادار به کاری بشم و این خیلی بده. ایده های زیادی تو ذهنمه و به خازر اینکه ذهنم خیلی فرار شده، همش از ذهنم میرن و هر کاری میکنم نمی تونم دیگه به یادشون بیارم. خیلی وقته میخوام برم یه دفترچه یادداشت جیبی بخرم ولی هنوز این کار رو نکردم. خوبه لوازم التحریری نزدیک خونمونه اما داستان من هم شد مثل داستان حسن کچل که به مکتب نمی رفت و وقتی هم میرفت جمعه میرفت. باید یه سری وسایل پذیرایی برای طبقه خودم مهیا کنم. امروز با زن داداش راجع بهش صحبت کردم، در مورد یه دست فنجون و پیش دست و سایر ملزومات یه مهمونی ساده و قرار شد فردا پس فردا بریم سراغشون. خدایی هر چی میکشم از بی برنامگی. باید یه برنامه درست و حسابی بریزم و بهش متعد باشم. خوب بسه دیگه. بذارید از اتفاقات این مدتی که نتونستم بنویسم بگم. میخوام از همین امروز شروع کنم و برگردم عقب:

25 بهمن

امروز دیر از خواب بیدار شدم. البته مثل همه روزهای تعطیل اول صبح از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نمی اومد. سربازی هیچ کاری با من نکرده باشه این خوابیدن منو درست کرد. دیشب دیر وقت خوابیدم. حدود ساعت دو بود که رفتم و خوابیدم. بعد از بیدار شدن اومدم پایین که دیدم زن داداش اومده و مشغول درست کردن آش رشته خودشه و یه خورده هم مرغ درست کرده بود واسه ناهار. غذا خوردیم و بعدش تا الان نشستم و دارم تو لپ تاپ و اینترنت می چرخم و میخونم و می نویسم. امروز قرار بود بریم گرمسار ولی آقای بنایی خلف وعده کرد و نرفتیم و احتمالا توی هفته جدید یه سر باید بریم شاهرود و یه سر هم بریم گرمسار.

24 بهمن

دیروز از خواب بیدار شدم ولی حوصله نداشتم برم یگان. کاری که کردم این بود که اس دادم که نمیام و گرفتم تا ساعت 9 خوابیدم. جالبه بدونید ما تو ماه 8 ساعت مرخصی ساعتی داریم و من این ماه با دو ساعت دیروز 13 ساعت مرخصی ساعتی رفتم. ضنمنا همونجوری که سجاد گفته بود، ماه بهمن خیلی تند و سریع گذشت. البته سجاد در ادعای تازش، ادعا کرده که باید منتظر باشیم و ببینیم که اسفند چقدر زود میگذره. ایشالا همین جوری باشه که ایشون میگن. بگذریم... ساعت 9 بابا منو برد یگان و خودش هم رفت سراغ کارش. به محض رسیدن شروع کردم به کار و بعد که ساعت دوازده شد اومدم بیرون و دیدم بابا و مامان منتظرم هستن و منو رسوندن خونه و خودشون رفتن برای سالگرد مادر شوهرخاله سومی. اومدم خونه و چون ناهار نداشتیم، دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و زدم به بدن و رفتم بالا و شروع کردم به رسیدگی به کارهای عقب مونده. کثافت کاری های بتونه کاری شب قبل رو جمع کردم و بعد با علی مشغول شستن و تمیز کردن حیاط شدیم. پلاستیک هایی رو که برای جلوگیری از ورود سرما گذاشته بودیم، کندیم و بعد مشغول درست کردن لپ تاپ خواهر امیر شدم. اصلا فکر نمی کردم خواهر اینا سمنان باشن، بعد که امیر گفت که سمنان هستم دیگه کل وقتمو گذاشتم برای کار لپ تاپ خواهرش و کارها انجام شد تا اینکه قرار شد علی رو ببرم خونه زن داداش اینا و توی برگشتنی دیدم وحید که تازه از تهران رسیده بود، دم در منتظرمه و ازش عذرخواهی کردم که موبایل رو نبردم. قرار شد بره خونه و شام بخوریم و بعد با احسان و امیر بریم بیرون. من بالا مشغول رتق و فتق امور لپ تاپ بودم که عمو محمد و زن عمو اومدن خونمون. دور هم شام خوردیم و بعد امیر زنگ زد و باهاش رفتم بیرون. اول رفتیم خونشون و لپ تاپ رو تحویل داد و بعد رفتیم سراغ وحید. منم آهنگ جدید شهره رو توی ماشین گذاشتم و داشتیم سرخوشی میکردیم. احسان با عموش رفته بود شهمیرزاد و نتونست با ما بیاد. بعد رفتیم برای وحید کفش بخریم که چیزی نخرید و رفتیم طرفای پارک 8 شهریور که طاهر به امیر زنگ زد و نشستیم تو ماشین و یه دل سیر باهاش حرف زدیم. عید یه عروسی پیش رو داریم، عروسی اولین عضو گروهمون. چقدر خندیدیم وقتی داشتیم باهاش حرف میزدیم. خدا لعنت کنه وحید رو. بعد از تموم شدن تماسمون رفتیم سمت جنوب سمنان و توی یه شب مهتاب با هوای عالی و البته کمی سرد، چند جا ایستادیم و آهنگ گوش دادیم و بعد اومدیم دنبال داداش و برگشتیم خونه و بعد هم تا ساعت دو شب مشغول نوشتن و کار با لپ تاپ بودم. دیشب حال سرخوشی عجیبی داشتم.

23 بهمن

اون روز خیلی زود گذشت. روز خوبی بود. خیلی کار داشتم. به تک تکشون رسیدگی کردم و بعد اومدم خونه. اون روز ناهار آبگوشت داشتیم. مامان هم خونه نبود. دیدم تو خونه یه تاکسی پارک شده که بعدا فهمیدم بابا کابینت ساز آورده تا چوب های دور گاز رومیزی زن داداش رو درست کنه. علی هم اومد و با بابا نشستیم ناهار خوردیم. آبگوشت مامان معرکه شده بود. با دوغی که باباشون از گدوک آورده بودن، خوب از خودم پذیرایی کردم. بعد رفتم بالا و مشغول بتونه کاری پنجره ها شدم. جناب علی هم گرفت خوابید. اون روز تا غروب تو کار بتونه بودم. عصر کمیل اومد و کتابی رو که بهش دادم بهم برگردوند. جواد و موسوی هم زنگ زدن و برگه های بازرسی رو میخواستن. کلاغ هم زنگ زد و بهش گفتم چهارشنبه ها ما بازرسی نداریم. علی رو اون شب بردم خونه زن داداششون. زن داداش و پدرشون رفته بودن اسفراین برای عروسی یکی از بستگان. علی رو که پیاده کردم، رفتم سراغ امین و آوردمش خونمون و با هم بودیم. اول بتونه کاری که یه خورده مونده بود رو تموم کردم و بعد برگه های بازرسی رو نوشتم و رسوندم به موسوی و فامیل جواد. بعد با امین شام زدیم به بدن. چه شامی شد. آبگوشت و گوشت کوبیده و دوغ. بعد شام، امین سازی زد و منم با تمبک همراهیش کردم. امین هم موجود عجیبیه. حس زدن نداشت، ولی وقتی شروع کرد به زدن، رفت توی عوالم خودش. شور و اصفهان و ابوعطا زد. تارش هم تار دوستش بود و تار جزایری بود و میگفت ده میلیون ارزش داره و الحق طنین خوبی داشت. ساعت یهع ربع ده شب رفتیم بیرون و علی رو رسوندیم خونه و من و امین با هم بودیم و دم درشون حرف می زدیم. تا ساعت حدود دوازده با هم بودیم.

21 و 22 بهمن

از روز بيست و يكم شروع ميكنم. اون روز هم خوب گذشت. جناب مسئول توي يگان رفتن مشهد و اون روز هم زود گذشت و اومدم خونه و با غذاهاي مونده از شب قبل خودمو خفه كردم. ناهار عدسي و ماكاروني و سالاد الويه رو زدم به بدن. بعد رفتم پاي نت و منتظر "تو" بودم. بعد تا آخر شب با هم بوديم و شب خوبي بود. بعدا فهميدم بخاطر من چيزي نگفته و با وجود مشكلي كه داشته، اون شب رو  با من مونده تا من طبق قرارمون به كارهايي كه ميخواستم برسم. خدايي شرمندش شدم. اون شب خوابم نمي اومد. رفتم پايين و شروع كردم به خوردن نون و ماست. قبلش سالاد الويه مونده ظهر رو به عنوان شام خوردم. تلويزيون رو روشن كردم. اون شب يه برنامه اجراي عربي از تلويزيون اردن رو تماشا كردم. عالي بود. محو اجرا شده بودم. اجرا خيلي قديمي بود، ولي خيلي خوب بود. امروز و ديروز خيلي تو اينترنت گشتم تا چيزي از اون خواننده زن پيدا كنم، ولي چيزي دستگيرم نشد. بعد داشتم شبكه استاني خراسان رضوي رو مي ديدم كه يه مستند بود در مورد سينماهاي قديم مشهد. يه جاي يه يارويي كه خيلي قيافه باحالي داشت، شروع كرد در مورد فيلم السيد حرف زدن و تموم ديالوگ هاشو مو به مو ميگفت. وقتي داشت ديالوگ ها رو مي گفت، صحنه هاي فيلم رو هم براي مقايسه گذاشته بودن كه آدم متوجه بشه كلمه اي رو جا نميندازه. چقدر گريه كرد اون يارو. خيلي تحت تاثير قرار گرفتم. مستند خوبي بود. اون روز من تنها بودم. چون باباشون با عمه و شوهرعمه رفته بودن ويلاي عمشون تو شمال. علي هم با خونواده زن داداش اينا رفته بودن اونجا. من چون بازرسي داشتم نتونستم برم. ضمنا ميخواستم پيش "تو" بمونم. يه بازرسي داشتم با آقاي صيادي توي خيابان دادگستري. اونجا بود كه فهميدم آقاي صيادي ليسانس الكترونيك داره و مهندسه و سه سال از من بزرگتر. با اينكه قدش خيلي خيلي از من كوتاهتر بود و بعدش ماجراهايي كه شرح دادم.
فرداش هم تنها بودم و با "تو" بودم. اون روز هم گذشت و "تو" بهم گفت كه ميره يه سفري كه 4-5 روز نيست. اون شب ميخواستم پنجره ها رو بتونه كنم، ولي بخاطر "تو" پيشش موندم. چون گفت فردا شب نمي تونه بياد نت. عصر باباشون از شمال رسيدن. خونواده زن داداششون هم اومدن و شام دور هم بوديم و زود رفتن خونشون. بعد اومدم بالا و با "تو" بودم. اون شب بود فهميدم "تو" شب قبل چه كاري برام كرده. دلم براش تنگ شد الان كه ازش نوشتم. اين دو روزي كه نيست خيلي به يادش مي افتم. هر كجا هست خدايا به سلامت دارش.

20 بهمن

اون شب زن داداش خونمون بود. امير رفته بود تهران. عصر رفتم علي و زن داداش رو آوردم خونه و بعد امير زنگ زد و رفتم ترمينال و آوردمش خونه. اون شب زن داداش سالاد الويه آورده بود. شب سالاد الوبه و عدسي و ماكاروني داشتيم. شب خوبي بود.

19 بهمن

راستش چيزي يادم نمياد.

15 بهمن

اون روز خيلي بازرسي داشتم. با رضا ملكي. سرم درد گرفته بود. شب كه رسيدم خونه، سعيده و علي برام كادو گرفته بودن. دستشون درد نكنه. سعيده از تو حرفام فهميده بود كه ديوان شهريار رو دوست دارم، رفته بود برام ديوان دو جلدي شهريار رو خريده بود و كتاب "يادتونه..." كه قبلا ديده بودم و اين بار سعيده و علي برام گرفته بودن. يادش بخير. اون شب علي و سعيده زياد حالشون خوب نبود. با اومدن باباشون رفتيم بالا و براي اولين بار اشك هاي سعيده رو ديدم. با علي سر يه مساله كوچيك دعوا كرده بودن. من هم اوضاع روحي خوبي نداشتم. از روز شنبه سر هفته با "تو" مشكل پيدا كرده بودم. "تو" شديدا قهر كرده بود و رفته بود و هر كاري ميكردم فايده اي نداشت. حق هم با اون بود. چون زده بودم سر قولم. 

16 بهمن

اون روز، من وارد سي امين سال زندگيم شدم. صبحش رفتم براي بچه هاي يگان، شيريني خامه اي گرفتم و بعدش اومدم خونه. اون شب "تو" با تبريك تولدم برگشت و حالمو زير و رو كرد. اون شب تلويزيون هايي كه سفارش داده بوديم رسيد. من هم مشغول تست كردن تلويزيون ها شدم و شروع كردم به تنظيم اونا. علي هم رفت بالا و بعد رسوندمش خونه زن داداش. تنها بودم. بعد مامان اومد و شروع كرديم به داخل كارتون گذاشتن تلويزيون ها. بعدش ديدم كارم پيش نميره و دست به دامن امير شدم. امير با هديش اومد و كارها رو راس و ريس كرد و رفت. اون شب هم شب جالبي بود. طرفاي ساعت نه و نيم بود كه "تو" برگشت. اون شب فهميدم دوست خوب يعني چي. امير در حق من دوستي رو تموم كردم و تنها موجوديه كه مطمئنم توي دوستي بيشتر از من براي طرف مقابلش مايه گذاشته و معني بخشش رو هم از "تو" فهميدم. "تو" خيلي خوبه. امير برام يه كيف چرمي گرفته بود، از چرم مشهد. دستش درد نكنه. اون شب وسط درست كردن تلويزيون ها، وقتي امير اومده بود پيشمون، يه نفر زنگ زد به ايرانسلم. شماره آشنا بود. يه خورده فكر كردم و فهميدم كيه. كسي كه اصلا فكر نمي كردم بهم زنگ بزنه ديگه. اون شب، او هم به يادم بود. ازش ممنونم. زندگي و دنيا چيز و جاي عجيبيه.

17 بهمن

اون روز من و امير رفتيم شاهرود براي بازرسي. خيلي بازرسي داشتيم. دو تا دامغان، چهار تا شاهرود. خوش گذشت. چقدر تو ماشين آهنگ گوش داديم و حرف زديم. خدا نگيره اين سفرهاي كاري دو نفره رو كه خدايي به من يكي كه خفن مي چسبه. اون شب براي سارا تولد گرفته بودن. حدود ساعت نه و نيم رسيديم سمنان و جايي باز نبود بريم كادو بگيريم. تولد سارا نوزده بهمن بود ولي براي اينكه همه بتونن بيان انداخته بودن هفدهم. خلاصه كه شرمنده شديم و رفت. 

18 بهمن

فردا جمعه سعيده خونمون بود و ناهار چيزي نداشتيم و بابا گفت علي بره كباب بگيره و دور هم شام جشن تولد رو كه بايد 16 بهمن ميخورديم، با دو روز تاخير به عنوان ناهار روز جمعه خورديم. رابطم با "تو" هم داشت بهتر ميشد. دلم براش تنگ شده :(

الان نوشتن اين متن طولاني تموم شد. از سعيده قبل از رفتن تموم حوادث هفته اخير رو پرسيدم. من كه حواس ندارم. همه رو با كمك سعيده نوشتم. الان احسان زنگ زد و گفت بريم بيرون. به امير زنگ زدم كه خواب بود. بايد هفت و ربع بريم بيرون. از تنهايي داشتم مي پوسيدم.

پ.ن: شهره چه غوغايي كرده با اين آهنگش. دارم خودمو خفه ميكنم :))

وحید! بیشتر بنویس!

خاطره ها نگهبان می خواهند، تا آنها را بکر ودست نخورده نگه دارد
همان گونه که برای اولین بار در ذهن ثبت می شوند، همان بو... همان رنگ... همان صدا... همان اولین احساس... همان کیفیت اولین رخداد،
به دور از تمام دست اندازی ها، به دور از تمامی تغییرات، تعصب ها و قضاوت ها
دور از همه فراموشی ها و رنگ باختن ها، 
آری خاطره ها نگهبان می خواهند.
92/8/26 ساعت 10:51

این نوشته ای بود که وحید توی فیسبوکش گذاشته بود. اگر زیبایی ای توی این نوشته وجود دارد، من بخشی از اون رو سهم خودم میدونم. آره، خیلی پرغرور میگم که بخشی از عظمت و زیبایی این نوشته مال منه، مثل عظمت و زیبایی تمام نوشته های امیر.
یاد دورانی می افتم که خیلی شدید، امیر و وحید رو ترغیب میکردم به نوشتن. امیر که می نویسه، انقدر خوب که من رو هم جا گذاشته (چقدر خودمو آدم حساب کردم اینجا!) و می بینم وحید هم مثل اون لاک پشت توی داستان مسابقه دوی خرگوش و لاک پشت، افتان و خیزان داره راه طی میکنه و با چیزی که ازش سراغ دارم میدونم میتونه من و امیر، دو خرگوش مست مغرور توی نوشتن رو بگیره. نوشتش منو یاد نوشته های رضا قاسمی انداخت. امیدوارم چشمه نویسندگی وحید هم بجوشه.
آمین!

روز سوم و چهارم عید!

دیروز، یعنی روز سوم عید، طرفای ظهر بود که طاهر زنگ زد واسه تبریک عید و گفت داره 3-4 ساعت دیگه داره میره شیراز. بعد از بیدار شدن اومدم پایین که علی شب قبل اونجا خوابیده بود و منم بالا خوابیده بودم. وسایل رو مرتب کردم و بعد زونکن های سابق رو آوردم تو ماشین گذاشتم تا ببرم خونه امیرشون. رفتم پیش طاهر و حال و احوالی و گفت میخواد ساعت 5 بره طرف تهران. گفتم خوب علی هم داره میره تهران که بره یزد، بیا با هم ببرمتون و قرار شد ساعت 4:30 برم دم درشون که با اتوبوس ساعت 5 برن تهران. بعدش میخواستم برم خونه امیرشون که کلید رو نیاورده بودم و دوباره برگشتم خونه و کلیدو گرفتم و رفتم خونشون. اول زونکن ها رو بردم پایین، بعد به ماهی ها غذا دادم (طفلکی ها چقدر ترسیده بودن از من! آخه چند روز بود حرکتی تو خونه ندیده بودن و چشمشون به آدم نیافتاده بود!). بعد گلدون ها رو آب دادم و برگشتم خونه و ساعت شد 4:15 و به طاهر زنگ زدم که حسین گوشی برداشت و گفت خودش طاهر رو می رسونه ترمینال. منم علی و امین رو سوار کردم و رسوندم ترمینال. بعد رفتم دوباره جلوی مدرسه ابتدایی سابق و 5 دقیقه ای نشستم و سیگاری کشیدم و اومدم خونه. اومدم خونه و شروع کردم به دیدن فیلم "چارشنبه سوری" که وحید زنگ زد و اومد پیشم و شب هم پیشم موند. شام یه همبرگر مخصوص سرآشپز با سیب زمینی و تزئینات ویژه بهش دادم و بعد رفت از خونه فیلم آورد. منم توی این فرصت برای چهارمین بار از اول شهریور 91 تا الان، دوباره سر و صورتو صفا دادم، همچین صفا دادم فکر کنم تا ششم در نیاد! بعد مشغول دیدن فیلم شدیم. قبلش رفتیم پشت بوم، سیگاری کشیدیم و چایی خوردیم و یه دل سیر حرف زدیم و بعد اومدیم پایین. سه تا فیلم آورده بود، ولی قرار شد "فصل کرگدن" بهمن قبادی رو ببینیم. دو بار وسط فیلم پا شدیم رفتیم بیرون و دوباره سیگار کشیدیم. فیلم خوبی بود و سنگین و در عین حال دردناک. روایت خیلی از آدم های تاریخ و مخصوصا روزگار ما و خصوصا ایران. بعد ماشین وحید رو گذاشتیم داخل خونه و خوابیدیم. آخر شب لیلی هم اس زد و احوالی پرسید، درست 10 دقیقه قبل از تموم شدن فیلم. (لازم به ذکر است فیلم چهارشنبه سوری نصفه کاره رها شد!) 
صبح زود وحید بیدار شد و رفت (روز چهارم عید!). بعد طرفای 11-11:30 بود مامان زنگ زد و گفت دارن از شمال میان و نزدیکای سمنانن. پا شدم و خونه رو جمع و جور کردم و بعد باباشون اومدن. با دست پر و خوشحال و سرزنده. مدتیه که بابا خیلی عوض شده، دیگه اون آدم گوشه گیر سابق نیست، مثل اینکه خیلی بهش خوش گذشته بود. بعد بابا و مامان آبگوشتی توی زودپز بار گذاشتن و من و مامان رفتیم تا عزیز رو بیاریم خونمون. وسط راه، مامان گفت یه سر بریم باغ خاله تا سبزی بچینه. منم کل باغ رو فیلم گرفتم. بعد عزیز رو آوردیم خونه. خونه عزیز که بودم به علی زنگ زدم. می گفت رفته آتشکده یزد و اون دخمه معروف مردگان زرتشتی ها. اتفاقا من و وحید، دیشب وقتی مستند "باد صبا" رو می دیدیم داشتیم صحنه های مربوط به اونو نگاه می کردیم و یاد "آفرینگان" صادق هدایت افتادیم. بعد من رفتم حموم و اومدم بیرون و با ولع تمام آبگوشت رو خوردم. الان هم مامان عزیز رو برده حموم تا شب احتمال فراوان من برم خونه عزیز بخوابم. این از وقایع سوم و چهارم عید، البته تا ساعت 4 بعد از ظهرش! فعلا بای.

بازگشتی کوچک به دوران جاهلیت!

امشب بعد مدت ها بچه ها جمع شدن. من و طاهر و امیر و غلام و وحید. باز طاهر و غلام (البته به همراه امیر) شروع کردن به عادات گذشته. خدا رو شکر عینکمو درآورده بودم. یاد دوران جاهلی بخیر (نه اینکه الان نیستیم!).

امشب بدجوري راست كردم بنويسم، در صورتي كه نيم ساعت قبل حسش نبود!

روزهاي خوب داره همين جور ميگذره و از اين بابت خدا رو شكر ميكنم. همه چي عاليه، مهم تر از همه باباست كه انگار يه موجود ديگه شده. نيم ساعت قبل با دوستش رفته بيرون. توي تمام مدتي كه پدرم رو ميشناسم، يادم نمياد اين موقع شب با رفيقش بره بيرون، اگه هم ميرفت مسلما مراسم عزاخونه و يا مجلس ختمي بوده كه مي رفته. بچه كه بودم بعضي رفتاراش ميرفت رو مخم و آرزوهاي بدي ميكردم. الان كه اين تغييرات و اثرهاش رو روي خانواده مي بينم مي فهمم بابا براي چي اونجور رفتار مي كرد و وقتي خودم رو ميذارم جاش، مي بينم كه خيلي مرد بوده و از اون آرزوهاي احمقانه اي كه توي بچگيم مي كردم پشيمون ميشم. فقط ميگم خدايا شكرت. شكر، شكر و بي نهايت شكر. واقعا چقدر ساده و راحت ميشه خوب زندگي كرد و من در اين برهه زماني از عمرم دارم اونو با تمام وجودم درك ميكنم.
اما مي رسيم به حرف هاي دل امروز... امروز اولين روزي بود كه از اول صبح بايد مي رفتيم يگان جديد. بابا منو برد ولي بايد سعي كنم از اين به بعد زودتر بيدار شم و خودم پياده برم يگان، چون اينقدرهام دور نيست. مثل ديروز از همون اول صبح كارا شروع شد. اتاق با اينكه ديروز اين همه زور زده بوديم، ولي افتضاح بود. هر جور بود ظاهر يه اتاق رو بهش برگردونديم و حتي تونستم چند تا كار روتين روزهاي قبل رو هم انجام بدم. خدا رو شكر نسبت به بقيه بچه ها (چه افسرها و چه سربازها) توي اثاث كشي نبودم. امروز كه رسما فشاري بهم نيومد. بچه ها پاره شده بودن. با اينكه تا ساعت 16:15 اونجا بودم، ولي بقيه بچه ها هنوز درگير جابجايي بودن و داشتن مي رفتن يگان قبلي تا يه سرويس ديگه بار بيارن و خالي كنن. دو روزه ناهار اونجام. ديروز مرغ و نون داشتيم و امروز خورش قيمه.
(دارم با وحيد ميرم بيرون. الان زنگ زد و بيرون منتظره. برمي گردم و مي نويسم. خودمو آماده كرده بودم كه اتفاقا از نديدن بچه ها بنويسم، ولي انگار به ما چند نفر نيومده بيشتر از دو روز همديگرو نبينيم).
الان دوباره اومدم. راستش وحيد تمام رشته افكارم رو به هم ريخت. توي يه دنياي ديگه بودم و الان توي عوالم ديگه اي هستم. خيلي چيزياي خوبي از توي افكارم در ميومد اگه وحيد نميومد ولي حالا چيزيه كه شده.
براي چندمين و چندمين بار داره بهم تذكر داده ميشه كه حتما يه دفترچه واسه ثبت ايده ها بردارم. مثلا عصر وقتي داشتم ميرفتم سر بازرسي يه ايده طنز خيلي ناب به ذهنم رسيده بود كه متاسفانه وقتي اومدم خونه فراموش شد يا همين ايده هاي امشب. امشب تا زماني كه وحيد نيومده بود حس هاي مختلفي رو داشتم تجربه ميكردم. اولش دلم نمي خواست بنويسم ولي يه دفعه وحشتناك دلم مي خواست بنويسم. همين كه توي ماشين وحيد نشستم انگار صدساله توي يه زندان باشم و شروع كردم به حرف زدن. حتي نگاش هم نكرده بودم، تا اينكه رسيديم نزديكاي سعدي و من حرفاي پشت سرهمم تموم شد و نگاش كردم. داشتم بهش مي گفتم چقدر روزاي خوبي رو پشت سر ميذارم و وقتي رسيديم پارك 17 شهريور، صحبت به نوشتن كشيد. او مي گفت 3-4 روزه نمي نويسه و ناراحت بود. گفتم اتفاقا عيبي نداره نوشتن اگه از روي اجبار و قصد باشه، چيزي از توش در نمياد ولي اگه يك بار هم بعد از 30 روز بنويسي ولي واقعا بخواي كه بنويسي ميشه به اون نوشته به يه ديد ديگه نگاه كرد. حالا فرض كن بعد يه مدت، يه دفتر نوشته ها رو داري كه ممكنه خيلي مختصر باشه ولي مطمئنا چيزاي مفيدي توش نوشته شده و چيزاي پدر مادر داري ازش ميشه پيدا كرد. حرف رفت سمت نويسنده هايي مثل احمد محمود و هداست و رضا قاسمي. نويسنده هايي از اين طيف كه رسما دارن با هنرشون تو رو مسحور خودشون ميكنن ولي تو نميدوني كه چقدر اونا آدماي ظريف و حساس و مهم تر از همه بيماري هستند. بيمارهايي كه تمام نوشته هاشون، هر قدر هم ارزش بالاي ادبي داشته باشن، چيزي نيست جز تسكين دردهاشون، عقده هاشون و خلاصه تمام نارسيده هاشون رو توي نوشتن مي بينن و با نويسندگي به نوعي به صورت مصنوعي ارضا ميشن. بعد هم با وحيد رفتيم دنبال خواهرش و سريع اومديم خونه. توي حرفام با وحيد تاكيد كردم كه وقتي زياد بنويسي علاوه به اينكه به كليات توجه ميكني، جزئيات، حتي ساده ترين جزئيات برات مهم ميشه. مثلا جنس خودكاري كه باهاش مي نويسي، نوع كاغذ و دفتري كه داري روش حرفاتو منتقل ميكني و مهم تر از همه زمان، زمان و زمان كه حرف اول و آخر رو روي نويسندگي ميزنه. مثلا فرض كن ميخواي بدوي. وقتي كتوني پاته يه جور مي دوي و وقتي دمپايي پاته يه جور ديگه. به قول حافظ:"چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد".
واقعا ناراحتم نتونستم حرفامو امشب به درستي به ذهنم و تمام اين سياه كاري ها پر كردن اين پست براي خالي نبودن عريضست. و سپاس بي پايان براي امير كه برام عود خريده و الان يكي از اونا رو روشن كردم و تموم خونه بو ميده. نمي دونم بچه ها براي مثلا تولدم چي مي خرن ولي اگه همينو سر تولد به عنوان كادو برام مي خريدن، همونقدر ذوق زده ميشدم كه اگه مثلا برام ماشين مي خريدن. همين كاراي به ظاهر كوچيك در نظر ما چه تاثير فراووني روي زندگي بقيه و اطرافيان داره. بياييم همين رفتارهاي به ظاهر ساده رو انقدر ادامه بديم تا همه حركت كنن و حركت ما بشه پيشرفتي براي زندگي بشريت. واقعا از ذهنمون نبايد دور كنيم كه ما (خود ما) هستيم كه كه سرنوشت خودمونو مي تونيم تغيير بديم نه هيچ كس ديگه و تمام آدماي بزرگ يه روز آدماي خيلي معمولي معمولي بودن كه توي عصر آدمهاي بزرگي زندگي ميكردن كه اونا هم روزي آدمهاي خيلي معمولي بودن و .... اين فلسفه تاريخه و چقدر اين شعر اخوان بهم آرامش ميده كه ميگه:"هي فلاني زندگي شايد همين باشد" كه اتفاقا همينه. آره همينه. بسه ديگه (دارم سر عشق مشكاتيان و شجريان و موسوي رو گوش مي كنم (الان وحيد زنگ زده ميگه اگه يه كاري 1598 دلار خرج بر ميداشته و الان ما با 1276 دلار انجامش بديم، چند درصد هزينه ها رو كاهش داديم؟ خوب من چي به اين فوق ليسانس مملكت بگم؟ از word و excel كه تعطيل، از مقاله نوشتن تعطيل، توي برنامه نويسي واسه خودش تز مي داد و شده بود اسباب خنده جبهه موذي طاهر و امير، دست به هر چي ميزنه گندش در مياد و بدترين حالتش اتفاق مي افته، حالا من چي بش بگم؟ اين شده زندگي من. يعني خاك بر سرمون. اتفاقا دوساعت داشتم فكر ميكردم اين چه جوري حل ميشه. يعني كيا با ماها ميشن 75 ميليون؟ خواهر اين كارو ...))!

مسیر من

به امیر و وحید عزیز:
دارم مسیری رو میرم که بخوام یا نخوام باید برم. این رفتن دلیلی نداره به صورت تغییر مکانی باشه، بلکه اساسا از جسم زمانه. تو مفعول زمان هستی ولی می تونی اگه مرد باشی به قول کامو برای اثبات وجود زندگیت علیه اون عصیان کنی و زمان رو توی چنگ خودت بندازی و همون موقع است که میتونی ظرف زمان و مکان رو در آن واحد توی مشتت داشته باشی. الان به ذهنم خطور کرد که زندگی مثل حرکت توی یه مسیر مسقیم مستقیمه که تا بی نهایت ادامه داره. تو توی این مسیر مثل یه فلز می مونی، مثل یه تیکه آهن. دو طرفت آهن رباهایی تا بی نهایت تعبیه شدن که البته شدت میدان مغناطیسیشون متفاوته. تو بخوای نخوای در حال حرکتی (بازم میگم حرکت مکانی اصلا منظورم نیست، بلکه داری توی ظرف زمان حرکت میکنی، چه بخوای چه نخوای). متناسب با گذشت زمان این آهن رباها شدت و ضعف خاصی پیدا می کنند و تو رو میکشونن سمت خودشون یا تو رو از خودشون دور میکنن. در هر دو صورت تو داری از اون مسیر مستقیم دور میشی و برای برگشت به مسیر مستقیم تو باید بهایی رو بپردازی که میشه همون تلفات وقت. ممکنه این تلفات خیلی ریز به نظر بیان ولی وقتی زمان بگذره میشه ماهها و شاید سالها پرت زمان. اگه بتونی خودت رو فلزی بکنی مغناطیسی که شدت میدان مغناطیسی تو هم متغیر و قابل کنترل باشه، میشه اون پرت های زمان رو از میون برداشت و همه این داستان ها رو گفتم تا بگم باید تغییر رو بپذیریم. هر قدر سخت و دردآور و کراهت بار باشه. 
این پست رو به احترام دو تا دوست خوب که میدان های مغناطیسی زندگی هنوز اونا رو ازم نگرفتن، به اونا تقدیم میکنم.