آلبوم های موسيقي - شماره 23 - چهارده قطعه برای بازپریدن

آلبوم چهارده قطعه برای بازپریدن، آخرین آلبوم "رضا قاسمی" آهنگساز و نوازنده سه تاره. ترکیب سازی این قطعات از سه تار و نی تشکیل شده. خواننده این آلبوم، "سپیده رییس سادات" خواننده خوش صداییه که شاگردی خیلی از اساتید بزرگ مثل پرویز مشکاتیان و خانم پریسا رو کرده. صدا و لحن خوندن سپیده بسیار شبیه پریساست، چه توی تحریرها و چه توی ادای شعر و مهم تر از همه شباهت بی پایان به صدای پریسا، مثلا همونجوری که صدای "فرشاد جمالی" شبیه صدای شهرام ناظریه. آلبوم بسیار زیباست و از دستگاهها و آوازهای مختلف موسیقی ایرانی، توش آواز و تصنیف وجود داره و همیشه و به روال معمول رضا قاسمی که خلف صالح جلال ذوالفنونه، تصنیف و آوازی از "بیات ترک" توی کار وجود داره. اصلا آلبوم "گل صد برگ" با سه تار جادویی ذوالفنون و رضا قاسمی و صدای ناب اون دوران "شهرام ناظری" و مهم تر از همه "بیات ترک" بود که هم شهرت ابدی رو برای این سه نفر به ارمغان آورد و هم مردم عادی کوچه بازار ایران رو بعد مدت ها با موسیقی سنتی ایران آشتی داد. رضا قاسمی خودش درباره این آلبوم در مصاحبه ای که بهزاد بلور با او و سپیده انجام داده بود گفته بود که مدت ها بود موسیقی رو رها کرده بودم که اتفاقی صدای سپیده رو روی اینترنت شنیدم و به خودم گفتم اگه صدایی دوباره منو به موسیقی برگردونه، همین صدای سپیدست و گروه "مشتاق" بعد از 15 سال و این بار با ترکیبی جدید، دور هم جمع شدن و حاصلش شد این آلبوم. جالب تر اینه که تمرینات گروه با اینترنت بوده، چون هر کدوم از اعضای گروه، یه گوشه ای از دنیا بودن، یکی پاریس یکی کانادا یکی ژنو و ...
آلبوم زیبایی شده. خودم بیشتر از همه به تصنیف "مست دهل زن" با شعر مولانا که توی بیات اصفهان ساخته شده، دلبستگی دارم و حس میکنم شعر مولانا توی بیشتر شدن زیبایی تصنیف قطعا بی تاثیر نبوده. توی این آلبوم از بیات ترک و ماهور و راست پنجگاه و بیات اصفهان استفاده شده. اگه تونستم بعدا لینک ها کامل فایل های صوتی و تصویری این کار رو میذارم براتون.

اعضای گروه:
رضا قاسمی (آهنگساز و نوازنده سه تار)
سپیده رییس سادات (خواننده و نوازنده سه تار)
آیدین بهرام لو (نوازنده سه تار)
بابک موید الدین (نوازنده سه تار)
جاوید یحیی زاده (نوازنده نی)

ماوراءالنهر

يادم بشه راجع به ماوراءالنهر بنويسم. اين كلمه رو مي شنوم انگار مست ميشم.

الان اومدم تا راجع به ماوراءالنهر بنويسم. اولين بار اين كلمه رو به همراه كلمه "بين النهرين" توي كتاب تاريخ ابتدايي يا راهنمايي شنيدم. هر دو تاشون توش نهر دارن. بين النهرين توي عراق و اشاره به سرزمين بين رودهاي دجله و فرات و تمدن اوليه بشر و ماوراءالنهر اشاره به سرزمين بين رودهاي آمودريا (جيحون) و سيردريا (سيحون)، البته معني اصلي كلمه "ماوراءالنهر" به معني آن سوي نهر مي باشد كه نهر در اينجا به معني آمودريا يا همون جيحونه.
هميشه خراسان بزرگ برام جالب و دوست داشتني و خاطره انگيز و لبريز از خيال بوده. خراسان بزرگي كه شامل افغانستان با تمام شهرهاي تاريخ خودش مثل بلخ و هرات و قندهار و غزنين و بدخشان و ... بوده، شامل نيشابور و سبزوار و اسفراين و جوين و ...، شامل سمرقند و بخارا و مرو و بسيار شهرهاي ديگه كه تا مرز چين ادامه داشته. چيزي كه الان توي كشورهاي ايران و تركمنستان و ازبكستان و افغانستان و تاجيكستان و قسمت هايي از چين پخش شده. خيلي از سلسله هايي كه به ايران حكمراني كردن، مثل سلجوقيان و غزنويان و خوارزمشاهيان، ترك نژادهايي از اين سرزمين بودن كه ماوراءالنهر سرزمين اصليشون بوده. ياد داستان يوسف كوتوال و آلب ارسلان مي افتم، ياد داستان رودكي و امير ساماني، ياد ترانه مرضيه و بنان (بوي جوي موليان)، ياد امين الله حسين كه متولد ماوراءالنهره با اون موسيقي هاي خيال انگيز و پر از احساسش به وطن آبا و اجداديش ايران، ياد گوشه اي توي دستگاه راست پنجگاه كه نمي دونم چي توي اين نواها نهفتست كه مثل شراب آدم رو به خلسه ميبره.
من عاشق ايرانم. من ايران رو مي پرستم. هر جايي كه چيزي از ايران قديم هم توش مونده، انگار وطن منه كه از مادرش دورافتاده و بهتر بگم دورش انداختن، البته همه به بي كفايتي حكام خودمون برميگرده.
دست آخر ماوراءالنهر منو ياد اين عكس رنگ و رو رفته ميندازه كه شجريان و رضا قاسمي و محمود تبريزي زاده و مجيد خلج جلوي مجموعه ريگستان ايستادن و عكسي به يادگار گرفتن. يادگاري سفر تاجيكستان به بهانه بزرگداشت باربد، موسيقيدان بزرگ قديم ايران. من آرزومه اين بنا رو ببينم و از خدا ميخوام انقدر عمر بهم بده كه اين بنا و مجموعه رو ببينم. يادمه به بهانه پيدا كردن مدرسه الغ بيك به اين بنا رسيدم كه مدرسه الغ بيك يكي از سه بناي اصلي اين مجموعست. من سرشار از لذت ميشم وقتي اين بنا رو مي بينم و ناخودآگاه ياد "ماوراءالنهر" مي افتم. اين بنا رو به اندازه پيش درآمد بيات اصفهان آلبوم جان عشاق (موسيقي وبلاگم) دوست دارم.


پ.ن : اين پست با صداي تار حسين عليزاده در آلبوم بداهه نوازي اصفهان، اجراي كنسرت پاريس به همراه تمبك مجيد خلج نوشته شد.

فايل صوتي داستان كوتاه چتر و گربه و ديوار باريك


براتون يه فايل صوتي گذاشتم. فايل صوتي داستان كوتاه "چتر، گربه و ديوار باريك" اثر "رضا قاسمي". 
بارها راجع بهش حرف زدم. جاذبه عجيبي داره اين داستان برام. امشب بعد از انجام كارهام، اينو با موبايل ضبط كردم و الان ميذارم براتون تا اگه حوصله نمي كنيد بخونيدش، حداقل بهش گوش بديد و بعدا راغب بشيد كه تمام داستان هاي رضا قاسمي رو بخونيد.

حرفهایی که مثل تیله های بچگی می مونن - 3

و من که از این پرسش و پاسخ، بی اختیار به یاد گفتگوهای کوتاه و سراسر رمزگونه "ابن عربی" با "ابن رشد" افتاده بودم دریافتم که از این سو راه به جایی نخواهم برد.....

جملات بالا، بخش هایی از کتاب "همنوایی شبانه ارکستر چوب ها"ی رضا قاسمی بود (آخر ص97 و اول ص98). از همون موقع رفتم دنبال اینکه ببینم داستان این ملاقات ابن رشد و ابن عربی چی بوده. تصویرسازی این داستان هیجان عجیبی بهم میده. یکی این ور پشت بوم و طرفدار عرفان و شهود (ابن عربی) و یکی اون ور پشت بوم و طرفدار فلسفه و عقل (ابن رشد). اگه یکی این صحنه رو فیلم میکرد، چیز عجیب غریبی در میومد، مخصوصا با یه موسیقی وهم آلود، مثلا با دودوک و سینت و کمونچه. اینم داستانش:

خود ابن عربی، در مرحلهٔ دیگری از زندگانیش، صحنهٔ دیدار خود را با فیلسوف ارسطو گرای بزرگ، ابن رشد تصویر می‌کند که بر آنچه گفته شد، گواه است. وی می‌گوید: «روزی در قرطبه به خانهٔ قاضی آن شهر ابوالولید ابن رشد رفتم. وی خواهان دیدار من بود، چون چیزهایی از آنچه خداوند در خلوت بر من آشکار کرده بود، به گوشش رسیده بود و دچار شگفتی شده بود. بدین سان پدرم که از دوستان وی بود، به بهانهٔ حاجتی مرا نزد وی فرستاد. من در آن هنگام نوجوانی بودم موی بر چهره نروییده و شارب (سیبیل) برنیاورده. چون بر وی درآمدم، برای نشان دادن مهر و احترام به من، از جایش برخاست و مرا در آغوش گرفت. سپس به من گفت: آری! گفتم: آری. پس شادی او از اینکه من نیتش را فهمیده بودم، افزون شد. آنگاه من از آنچه انگیزهٔ شادی او شده بود، آگاهی یافتم و گفتم: نه. در این هنگام ابن رشد خود را کنار کشید و رنگ چهره‌اش دیگر شد، [گویی] دربارهٔ اندیشیدهٔ خود دچار شک شده بود. سپس گفت: شما امر را در کشف و فیض الهی چگونه یافتید؟ آیا همان است که [عقل و] اندیشهٔ نظری به ما داده‌است؟ به او گفتم: آری - نه! میان آری و نه روحها به بیرون از موادشان پرواز می‌کنند و گردنها از بدنهایشان جدا می‌شوند! ابن رشد رنگش پرید، لرزه بر اندامش افتاد و نشست و می‌گفت: "لاحول و لاقوة الا بالله"، زیرا آنچه را من بدان اشاره کرده بودم، دریافته بود... و پس از آن روز ابن رشد از پدرم خواست که من بار دیگر با او گرد آیم، تا آنچه در اندیشه دارد، بر من عرضه کند [و بداند] که آیا [اندیشه‌های او] موافق [با برداشت من] است یا مخالف آن، زیرا وی از صاحبان اندیشه و نظر عقلی بود. سپس وی خدا را سپاس‌گزارد از اینکه در زمانی زندگی می‌کند که در آن کسی را دیده است که نادان به خلوت خود داخل می‌شود و اینگونه بیرون می‌آید، بی‌درسی و بحثی و مطالعه‌ای و خواندنی. وی سپس گفت: این حالتی است که ما [وجودِ] آن را اثبات کرده بودیم، اما کسی را که دارای آن شده باشد، ندیده بودیم. سپاس خدای را که من در زمانی هستم که در آن یکی از دارندگان این حالت یافت می‌شود که قفلها را می‌گشاید. سپاس خدایی را که ویژگی دیدار با او را نصیب من کرد». سپس ابن عربی می‌افزاید که می‌خواسته‌است بار دیگر با ابن رشد دیدار کند، اما این دیدار دست نداده تا در ۵۹۵ق که در همان شهر قرطبه بر سر تابوت ابن رشد حاضر شده‌است.

حرفهایی که مثل تیله های بچگی می مونن - 2



اگر ترس زائیده‌ی ناآگاهی به چیزهایی است که در اطراف‌مان می‌گذرد، باید بگویم “نوشتن” تنها چتری است که زیر آن احساس ایمنی می‌کنم؛ چتری که زیر آن واقعیت‌ها خودشان را برهنه می‌کنند. سی و چهار سال تمام، آن ساعت “وست اند واچ” و آن کتاب خاطرات برای من دو واقعیت مجزا بودند؛ بی‌هیچ ارتباطی با هم. (ساعت نشانه‌ی ذوق و ابتکار پدری بود مراقب وضع درسی فرزند، و کتاب خاطرات نشانه‌ی استعدادی که اگر محیط مناسبی می داشت نویسنده‌ای می‌شد شاید بزرگ). تنها در لحظه‌ی نوشتن همین سطرهاست که میان آن دو چیز مجزا، یعنی کتاب و ساعت، ارتباطی را کشف می‌کنم که راه می‌برد مرا به درک واقعیتی دیگر؛ واقعیتی دلهره‌آور؛ اینکه هستی من چیزی نبوده است مگر عرصه‌ی نبرد رویاهای متناقض پدر. نبردی که در آن برنده و بازنده هر دو یک نفرند؛ همان پدر. تسلایی اگر هست این است که میان آن همه چیز که گم شدند برای ابد، آن چتر گم شده شاید همین چتری باشد که حالا زیر سابه‌اش احساس ایمنی می‌کنم. برای من، نوشتن یعنی همین.

پايان داستان كوتاه "چتر، گربه و ديوار باريك" اثر رضا قاسمي

(اين پاراگراف شاهكار نويسندگيه، دوست دارم اگه شده يه پاراگراف اينجوري بنويسم، فقط يه پاراگراف)

تخليه

دلم ميخواد حرف بزنم. دنياي مجازي با اين همه بدي هايي كه براش ميگن، يه سري چيزاي خوب هم داره كه بايد از كنارش به سادگي نگذشت. يكيش همين وبلاگ نويسيه. وقتي عاشق نوشتن باشي و اين امكان رو فضاي مجازي بهت بده، خيلي خوبه. دليلي نداره كسي تو رو بخونه يا نه، خوبيش اينه كه در درجه اول خودت راحت ميشي، مثل اعتراف كليسا، مثل يه مرهم موقتي، در درجه دوم هم اينكه بخواي نخواي آدمايي پيدا ميشن بخوننت، ببينن به چي فكر ميكني، دنيات چيه، فازت چيه و الخ. انگار يه نامه اي رو توي بطري دربسته اي بذاري و پرتش كني توي دريا. آخر يه روز، يه جا، يه بابايي پيدا ميشه و اون چوب پنبه شيشه اي كه به دستش رسيده رو باز ميكنه و نوشته هاتو مي خونه. اون بابا هم هيچ تصوري ازت نداره و شروع ميكنه به تصوير سازي و ميره توي خيالات و اوهام و ابهامات. آي چه فازي ميده پسر. قشنگي نويسندگي همين چيزاست، اصلا نقطه تمايزش همين جاست. مثلا وقتي "وردي كه بره ها ميخوانند" رضا قاسمي رو مي خوندم كلا ديگه زندگي حقيقي رو بي خيال شده بودم و توي خيالات خودم بودم. انقدر درگيرش شده بودم كه آخر توي مسافرت كرمان، بخش هاييشو براي امير و وحيد خوندم. آدم خيلي دوست داره تا اين خيالات رو به تجسم بكشه، مثلا فيلمش كنه، ولي قبول كنيد فيلم به آدم جهت ميده و يه چيز واحد رو توي ذهنت ميكاره، ولي نوشتن اينجوري نيست. تو توش آزاد آزادي كه هر كاري دلت ميخواد با موضوع بكني. كدوم هنر اين آزادي رو بهت ميده؟ حتي موسيقي هم با اون همه عظمتش اين آزادي رو بهت نميده. دارم آلبوم "ظهير" سينا سرلك رو گوش ميدم. توي بيات اصفهان، پاشنه آشيل من در موسيقي ايراني. خيلي عاشقانست. روايتيه از داستان ليلي و مجنون. همش چيزاي مختلف مياد توي ذهنم. همين جوري هر چي مياد توي ذهنم مي نويسم. اصلا نظمي نداره، ولي يه جور تخليست. امشب از اون شب هاي آرومه. خدا رو شكر وقتي سرت شلوغ نباشه و آدم هاي گند دور و برت نباشن، خيلي راحت تر مي توني فكر كني و تصميم بگيري و به علائقت برسي. دلم ميخواد الان يه شهرزادي كنارم بود و برام قصه ميخوند. ميخوند و ميخوند و ميخوند .....
جز ديدن روي تو مرا راي دگر نيست
جز وصل توام هيچ تمناي دگر نيست
صداي سينا سرلك توي اين شعر خيلي عاليه. عجب فازي گرفته بوده عراقي وقتي داشته اين شعر رو مي گفته. عصري يه برنامه داشت كه يه بابايي يه طرح جالب پياده كرده بود. رفته بود توي پارك نشسته بود و يه سري كاغذ ماغذ كنارش گذاشته بود و هر كي ميومد مي تونست بدون ثبت اسم خودش، خاطره اي از خودش بنويسه و اينا جمع شده بود و داستان هاي جالبي از آدم هاي مختلف با عقائد و دلبستگي هاي متفاوت به وجود اومده بود. اينا رو جمع كرده و گذاشته توي يه سايت. اينم آدرسشه:
ايده خيلي نابه. نوشته ها دامنه وسيعي از موضوعات رو در بر مي گيره. اونجوري كه خودش مي گفت خيلي ارتباطاي دوستانه در اثر اين پروژه شكل گرفته. يعني اسير اين آرتيست بازيام. مثلا يكي رو كاغذش نوشته بود من سرطان دارم، همين. جالبه اين يارو دست نوشته ها رو هم توي سايتش گذاشته. يه سر بهش بزنيد. جالبه خودتون هم مي تونيد خاطرات خودتونو به اشتراك بذاريد. اسم پروژش هم جالبه؛ "پروژه غريبه ها". بسه واسه امشب، بيشتر از كوپنم حرف زدم ;)

لذت کشف لذتی تازه

بحثی که الان در خدمتتون هستم (در حالیکه از شعف سرشارم و وسط نوشتن هی میرم سه تارمو برمیدارم و میزنم) در مورد کشف یه چیز تازست، البته نه به معنای عام اون. منظورم شعف برای کشف اولین بار یه چیز نیست، بلکه برای وقتیه که ته و توی یه قضیه رو در آوردی و بعد مدت ها یه دفعه توی همون چیزایی که بهشون احاطه کامل و تسلط داشتی یه چیزی پیدا میکنی که عجیب بدیع و تازست و ذهنیاتتو میشکنه. وسط همین نوشته پا شدم رفتم پایین که یه مستند در مورد شمس لنگرودی رو ببینم. شمس لنگرودی محبوب محبوبم و رضا قاسمی محبوب من دارن منو دیوونه میکنن. خدا هم دمش گرم. دیگه نذاشت دو تا پست جداگانه بذارم. تا گرم بود چسبوند. اما سرخوشی من بابت شنیدن آهنگ "مست دهل زدن" رضا قاسمی با صدای سپیده رییس سادات بود. عجیب که اینو نشنیده بودم. آهنگ و صدای سپیده شاهکاره ولی شاهکار اساسی مال مولاناست. همتونو دوست دارم. من الان توی آسمونام.