می دانم که می آیی...

من انقدر آلبوم موسیقی سنتی دارم، برای سهولت کار و برای اینکه از دستشون ندم، اونا رو روی 5-6 تا دی وی دی زدم. امشب بعد مدت ها رفتم سراغ اون دی وی دی ها و چند تا از آهنگ هایی که دلم خیلی براشون تنگ شده بود رو دوباره کپی کردم روی هارد لپ تاپم تا دوباره بهشون گوش کنم.
یکی از اون آهنگ ها، آهنگیه که لینکشو این زیر گذاشتم. از جند بابت میشه راجع به این آهنگ حرف زد:
1- آموزشی که بودم، فقط اولای این شعر و آهنگ یادم بود و همیشه برای ایرج عزیزم میخوندمش. یادمه انقدر جلوی ایرج زمزمه کردم، خودش پیش خودش زمزمه میکرد. یاد ایرج هم بخیر...
2- این آهنگ در دستگاه "راست پنجگاه" ساخته شده. بهش گوش کنید تا بدونید جادوی مستی دستگاه "راست پنجگاه" چیه.
3- شاعر و آهنگساز و نوازنده تار و سه تار این اثر، دکتر امیرحسین سام هستن. برید بخونید که ایشون چی کاره هستن (زندگینامه امیرحسین سام)
جناب سام، یه آهنگ بی کلام دارن که مطمئنم همه شنیدن و باهاش فاز گرفتن. آهنگ دونوازی سه تار و پیانو. سه تار رو خود ایشون زدن و پیانو رو جناب سینا جهان آبادی. اینم لینک این دونوازی محشر. قصه ای هم داره این دونوازی که همین جا براتون می نویسم:

" این دونوازی را نیمه‌شبی برای رفع خستگی، هنگام ضبط آلبوم «زرد، سرخ، ارغوانی» نواختیم. به آن به چشم یک گفتگوی خودمانی میان دو دوست خسته بنگرید!" 
( امیرحسین سام )

بگذریم...
از کجا به کجا رسیدیم. راس میگن حرف حرف میاره دنبال خودش.
اینم یه شعر و آهنگ خوب. لینکش هم پایین گذاشتم. حالشو ببرید. نوش جونتون

می‌دانم که می‌آیی
چه غم دارم ز تنهایی
می‌باری چو ابر بهار
می‌شویی از دل غبار
می‌تابی چون آفتاب
می‌ربایی از دیده خواب

می‌رسد با بانگ صبح از سوی او
آن نسیم جانفزای کوی او
گر دل من بی‌‌قراری می‌کند
او بهارست و بهاری می‌کند

می‌دانم که می‌آیی
چه غم دارم ز تنهایی
شب هجران شود کوتاه
رسد صبح امید از راه...

آواز: علی بیات
شعر و آهنگ: امیرحسین سام

و ذهن حافظ در آن لحظه در كجا سير ميكرد؟!

از حياي لب شيرين تو اي چشمه نوش
غرق آب و عرق اكنون شكري نيست كه نيست

خيلي دوست دارم بدونم وقتي حافظ داشت اين بيت رو مي گفت به چي فكر ميكرد...

پ.ن: آلبوم "چشمه نوش" شجريان و لظفي توي راست پنجگاهه و اين بيت در گوشه "نغمه و پروانه" راست پنجگاه خونده شده. اثرش مثل مواد مخدر ميمونه، آدمو نشئه ميكنه. هم شجريان مريضه، هم لطفي، بدتر از اون دو تا خود جناب حافظ.

براي آجي!

اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين
افسوس كه آن گنج روان رهگذري بود

خود را بكش اي بلبل از اين رشك كه گل را
با ياد صبا وقت سحر جلوه گري بود

هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ
از يمن دعاي شب و ورد سحري بود

به انضمام اين فايل صوتي كه 4-5 روزه فقط و فقط دارم اين ترك رو گوش ميدم كه از قضا در راست پنجگاهه!

چرا بايد راست پنجگاه را دوست بداريم!

تازه فهميدم براي چي از دستگاه راست پنجگاه خوشم مياد، البته هنوز دقيق و علمي نفهميدم. ولي ميدونم از كجا اين حساسيت من آب ميخوره. راست پنجگاه توي رديف 24-25 تا گوشه داره كه سه چهارتاشون بدجوري روي من اثر ميكنن. اسامي گوشه هاي حساسيت زاي راست پنجگاه به شرح ذيل هستن: 
اول از همه "زنگوله" كه رسما آدمو مورد عنايت قرار ميده. بيشترين حساسيت رو روي اين گوشه دارم.
بعد ميرسه به گوشه هاي "نغمه" و "پروانه" و "خسرواني" كه به يه اندازه دوسشون دارم.

راست پنجگاه خوب است
به ديدارم بيا گاهگاهي راست پنجگاه!

برای دستگاه راست پنجگاه!

نمی دونم چطور شروع کنم. حرف زیاده، موضوعاتش هم کاملا مختلف. از شاد شاد تا غم غم، مثل خود زندگی. دو شبی میشه که به اتفاق امیر و احسان، مثل همیشه، به صورت اتفاقی، تجربه ای جدیدی رو شروع کردیم که مثل همه تجربه های رفاقتیمون می مونه. طریقه پیاده سازیش هم خیلی سادست. یکی یه زری میزنه و با موافقت شدید سایرین مواجه میشه، به همین سادگی. یعنی رسما یه قلعه حیوانات در سایز کوچیکش بین ما وجود داره، با این تفاوت که جای خوک ها و گوسفنداش متغیره. دیشب و پریشب، من در نقش خوک رییس قلعه حیوانات و امیر و احسان، به سان گوسفندان قلعه حیوانات (از حق که نگذریم، گوسفندان فهیمی هستن) طرحی نو در تجربه های دوران مجردی در انداختیم و اگر به اصل تعمیم معتقد باشیم (همون طوری که توی تموم تجربه های دیگه گروهیمون مشاهده شده)، باید بگم احتمالا این روند نوپا، بارها و بارهای دیگه اتفاق می افته. آمین!
توی این دو شب اتفاقات خوبی افتاد که مهم ترینش، تحریک شدید حس نوشتنم بود. چون دسترسی به قلم و کاغذ نبود و معمولا به صورت مکانی و حضوری از سطح شهر دور می شدیم و میرفتیم وسط بیابون، تنها چیزی که برام مونده بود draft موبایلم بود که چند تا چیز نوشتم تا وقتی تونستم کاملشون کنم. چیزایی که پایین می بینید، کامل شده و تکامل یافته اون یادداشت های کوچیکه:
بیماری تشنگی: 
نمی دونم چرا به این کلمه فکر کردم. اصلش هم از آب شور اومد که هر چی میخوری، بازم تشنه تر میشی. حالا اگه آب شور رو تعمیم بدیم به خیلی چیزایی که خودمون می دونیم و برای رفع تشنگی هامون ازش استفاده می کنیم، دعا می کنیم که مریضی تشنگی نداشته باشیم. این بیماری کم و زیاد نداره، یعنی اینکه اگه تشنه بودی و با یه چیز نامربوط عطش خودت رو برطرف کردی، تا همیشه به بیماری تشنگی (توی اون زمینه خاص) مبتلا شدی. بدی این بیماری هم اینه که با اینکه میدونی عطشت با نوشیدن اون آب خیالی بیشتر میشه، ولی بازم اونو مینوشی.
محور یه بعدی:
یه محور رو در نظر بگیر که دو تا نقطه روش مشخص شده. نقطه A و نقطه B. مثل شکل زیر:
نقطه B، نقطه آمال و آرزوهای توئه، ولی جات اونجا نیست. چون ظرفیتشو نداری و اگه داری بسیار محدود. توی اون نقطه پایدار نیستی. دقیقا مثل نقطه پیک منحنی پاسخ پله یه سیستم خطی که اورشوت داره. سیستم اون نقطه رو حس میکنه (نقطه B)، ولی آخرش توی یه نقطه دیگه ای که کمتر از اون پیک هست، به حد ماندگار خودش میرسه (نقطه A). نتیجه گیری اخلاقی اینکه ببین حد ماندگارت کجاست، نه نقطه پیکت. البته می تونی این دو تا رو به هم برسونی، ولی مهندسی کنترل میگه به بهای از دست دادن زمان و به بیان بهتر ایجاد لختی و تاخیر.
چه خوبه درختا حرف نمیزنن:
اینو به یاد سهراب و باغ گلستانه معروفش نوشتم. چون گلستانه خیلی از حرف های درونی سهراب رو میدونه. مطمئنم سهراب با درختای باغ گلستانه حرف میزد. وای به روزی که درختای گلستانه و هزاران گل و درخت دیگه به حرف بیان...
دستگاه راست پنجگاه:
به بیانی، عجیب ترین دستگاه موسیقی ایرانیه. چون تمام حالت ها رو توی خودش داره. مهم ترین نکتش اینه که توش یه جور تکامل دیده میشه. یه جور تکامل همراه با خلسه، یه جور تکامل که هنوز رگه هایی از ابهام هست، دقیقا احساس حضرت ابراهیم وقتی در مورد زنده کردن مرده ها از خدا پرسید. توی احوالات دو شب قبل، رفتم به نوشته محمدرضا لطفی توی آلبوم "چشمه نوش" فکر کردم. راست پنجگاه عجیبه. هم سرخوشی داره، هم تفکر، هم سرزندگی و شور، هم نشئگی و خلسه. عجیب دیشب به یاد قطعه "یاد" پیام جهانمانی بودم. راست پنجگاه متعادله و با اینکه بی نهایت شبیه ماهوره، ولی ماهور قسمت تفکر و حزن و خلسگی راست پنجگاه رو نداره. 

دیشب ستاره ها قشنگ ترین هدیه های خدا بوذن، توی تاریکی محض کویر، دور از هیاهوی شهر و سه تا آدم که یکی میخواست با دیگری قسمتش کنه و یکی دیگه نمی خواست و یکی دیگه مثل همیشه توی سکوت خودش بود.
نوشته های بالام مثل تمام قسمت های سرخوشی دستگاه راست پنجگاه، حکایت از شادی داشت. عملا خود ماهور بود. جملات بعدیم، این متن رو راست پنجگاه میکنه:
عمو محمد، سرطان گرفته، از نوع بدخیمش. همه خودشونو باختن. مهم تر از همه خودش، بابا، عمو منصور و ... نمیدونم چرا همیشه توی مواقع غم باید کنار هم باشیم و به یاد هم. می دونم داداش به داداش چقدر همدیگرو دوست دارن، ولی هیچ وقت به روی هم نمیارن. چرا ما آدما فکر میکنیم، وقتی خیلی صریح ابراز محبت کنیم، چیزی ازمون کم میشه؟ چرا واقعا؟ به خدا هیچی نمیشه. مثل همه کارهایی که مثل آدم آهنی همیشه انجام میدیم و ازش نتیجه ای نمیگیریم، کافیه یه بار (فقط یه بار) امتحانش کنیم. آرزو میکنم عمو خوب بشه، با اینکه شرایط خیلی سخته، ولی کاش اتفاقاتی که داره الان می افته، تجربه ای بشه برای بعد و آرزو میکنم به فراموشی سپرده نشه. با تمام وجود حس میکنم، پایه های تمام خانواده پدری سست شده، مخصوصا وقتی علی از عکس العمل عمو منصور گفت. کاش تا زنده هستیم قدر همدیگرو بدونیم و چیزی برای همدیگه کم نذاریم. برای عموم دعا کنید. ممنون. همین!

از هر چه بگذریم سخن موسیقی خوش تر است


خوبی اینجا نسبت به فیسبوک اینه که خدایی توی این محیط مجازی، بیشترین شباهت رو به خودت داری، مخصوصا وقتی واسه دل خودت بنویسی و انتظار خواننده ای رو نداشته باشی و برای کس یا کسان خاصی ننویسی و قس علی هذا ....
امروز (یعنی نفرین شده ترین روز هفته؛جمعه) و این لحظه (نفرین شده ترین لحظه هفته و سال و ماه؛ غروب جمعه)، به جای اینکه بشینم فرهاد گوش کنم و حالم بدتر بشه، دارم یه چیزی گوش میدم که انگار ندای امید توش خوابیده. امیدی که هیچی از سر و تهش معلوم نیست ولی خیلی زور داره و فعلا داره مثل این سخنران های پرشور و پرحرارت دستاشو بالا و پایین می بره. برام مهم هم نیست چیزی ته این روضه خونی هاش داره یا نه، ولی داره برای غروب جمعه جواب میده. موسیقی ایرانی نیست ولی شک ندارم قرابت زیادی میون ما و اونا هست که من می فهمش، اونم کی؟ غروب جمعه.
وقتی دارم این آلبوم رو گوش میدم، انگار دارم "راست پنجگاه" یا "ماهور" خودمونو گوش میدم که توی گوشه های عراق و شکسته و ... نمیره و خود خود ماهور، با تمام سرزندگیش. ولی اصلا بعضی وقتا از ماهور و راست پنجگاه خودمون میزنه بیرون و میره توی عوالم نشئگی. خلاصه که این روز لعنتی رو (که اتفاقا تمام هفته رو برای رسیدنش لحظه شماری می کنم!) از اون حالت همیشگیش برام در آورده. توصیه میکنم بهش گوش کنید. خوبه (وقتی من میگم خوبه، شک نکنید خوبه!). بسه.