بهترين قطعه موسيقي دنيا!

بالاخره تونستم بهترين قطعه موسيقي رو كه توي زندگيم گوش دادم بذارم تو وبلاگم.... الان انگار تو وجودم عروسي گرفتن... موسيقيش حرف ميزنه با آدم... مثل وحي ميمونه، انگار خدا داره بات حرف ميزنه... دقيقا از لحظه 2:03 تا 2:13 فقط خود خدا حرف ميزنه... خيلي خوبه اين قطعه، هر چي گوش ميدم سير نميشم.
پيش درآمد اصفهان از آلبوم جان عشاق ساخته پرويز مشكاتيان و تنظيم جاودان محمدرضا درويشي

جان عشاق، قطعه ای برای تمام فصل ها

توی این لحظه ها فقط جان عشاق می چسبه و بس... مثل شبهای آموزشی نیشابور... اورتور اولش انگار وحی منزله خداست

و باز هم جان عشاق!

و باز هم جان عشاق! حکایتی ناتمام و نامکرر که از هر زبان که می شنوی نامکرر است و البته برای من میشه هر بار که به یادش می افتم. نمی دونم چی توی جان عشاق هست؛ مخصوصا از لحظه 2:01 تا 2:10؛ یعنی حاضرم این 9 ثانیه رو کات کنم و همش گوش بدم. انقدر گوش بدم که سقط شم. تمام روز و شب سربازیم، تمام پاس های شبانه پادگان و مهم تر از همه اون پاس آخر توی اردو با فانوس، با پس زمینه این آهنگ گذشت. انگار بیات اصفهان با اون بار سنگین تاریخیش که همیشه برام داشته، نتونسته بود منو شکست بده که احساسات یه آدم (اونم از نوع واقعیش نه از نوع خیالیش) رو هم توی خودش گنجوند تا اون هم خودشو (علاوه بر خاطرات باغ بابابزرگ و دهه 20 و 30 شمسی) بریزه توی مخ من و بشه وضع الانم. انگار این آهنگ، مخصوصا این 9 ثانیه رو برای معشوق یه انسان نوشتن که تو اون لحظه به جای تقابل یه عاشق و معشوق، فقط و فقط غرور و بزرگی و هیبت معشوق رو میبینی. مشکاتیان؛ خدا رحمتت کنه. روحت شاد. تمام این پست رو با گوش دادن به اون 9 ثاتیه و اون اوورتور اولش نوشتم.

نامه هایی به خدا

فقط "جان عشاق" مشکاتیان مونده. اونو ازم نگیر. همین!

آلبوم های من - شماره 1 - جان عشاق

اولین آلبومی که میخوام راجع بهش صحبت کنم، آلبوم "جان عشاق" اثر جاویدان زنده یاد "پرویز مشکاتیان" و صدای آسمانی "محمدرضا شجریان" که من روی صحبتم در این نوشته فقط در مورد روی اول این آلبومه. موسیقی با مقدمه ای ارکسترال در بیات اصفهان شروع میشه که واقعا روحانیه. تنظیم "محمدرضا درویشی" هم زیبایی اثر رو صد برابر کرده. بعد آواز استاد شجریان با پیانوی استاد معروفی اجرا میشه که اونم خیلی دل انگیزه. آدم دوست داره این آواز رو توی هوای ابری و تیره، توی یه روز سرد زمستونی یا پاییزی گوش بده، مثل همین الان که هوا بدجوری سرده و سوز داره و احتمال بارش برف هم زیاده.

اما می رسیم به آخرین قطعه این آلبوم که خود تصنیف "جان عشاق" باشه. این تصنیف بار تمام و تک تک لحظات آموزشی من، عاشق شدن من، دوست داشتن محبوبم رو توی خودش داره. تمام نمازها هر وقت از نمازخونه پادگان میومدم بیرون، سرم رو می پرخوندم طرف مقبره پرویز مشکاتیان و این آهنگ رو زمزمه میکردم. بالاخره توی نیشابور باشی و به یاد مشکاتیان نیفتی؟ و خدا قسمت کرد دقیقا روز وفاتش (سومین سالگردش) سر مزارش باشم و تمام این لطف رو مدیون جناب رمضانی هستم که واقعا مردونگی کرد. می گفت پرویز از فامیل های دورشونه، یه بار توی سلف بعد از اون قضیه من رو دید و گفت رفتی اون شب؟ گفتم آره و بهش گفتم چقدر دعاش کردم.

روزی که می خواستیم ترخیص بشیم بهم گفت اگه میخوای قبره پرویز رو بیارم سمنان. واقعا چه روزای خوبی بود و بهترین و دوست داشتنی ترین آدمای زندگیم رو اونجا دیدم. یه عادتی که دارم اینه که یه آهنگ رو انقدر گوش میدم تا حالم ازش بهم بخوره و از دستش خسته بشم، ولی این تصنیف هنوز که هنوزه برام خاطره انگیزه و مثل مخدر می مونه که هر وقت از همه جا رونده میشم به این آهنگ پناه می برم. یادش بخیر، وقتی رفتم آموزشی، منی که این جور خوره آهنگ بودم، اونجا دلم لک زده بود برای گوش دادن به موسیقی و اگه بهم می گفتن یه آهنگ رو حق داری گوش کنی، من "جان عشاق" رو می خواستم. به عشق نیشابور و پرویز مشکاتیان تا دم در خونه بچگی هاش رفتم. رفتم تا مادرشونو ببینم ولی قسمت نشد و خونه نبودن.
رفتم میدون خیام نیشابور و سنگ قبر سابق خیام که مشکاتیان با خواهرش کنارش عکس گرفته بود رو دیدم، چه حس خوبی بود وقتی به سنگ دست می کشیدم و می گفتم مشکاتیان یه روزی کنار این سنگ عکس گرفته. یادش بخیر. این آهنگ همه زندگی منه. اگه بخوان زندگی منو توی یه موسیقی خلاصه کنن، "جان عشاق" خود اون موسیقیه.

خدا رو شکر یه وقت خالی گیر اومد!

خوب خان داداش خوابیده و میشه از لپ تاپ استفاده کرد. راستش دیگه حس پشت پی سی نشستن رو ندارم. سریع برم سر مطالب اساسی تا شازده بیدار نشده. اولا وقتی می نویسم بسیار بسیار حس خوبی دارم، دلایلش هم بسیار متنوعه که جای گفتنش نیست و خیلی بحث پیچیده ایه. ثانیا از خودم خوشحالم که فقط واسه دل خودم می نویسم و اصلا برام اهمیتی نداره کسی پیداشه اینا رو بخونه یا نه. هدف یه تخلیه انرژیک و روانیه. نویسنده مثل یه قمارباز میمونه که با کل داراییش قمار میکنه، نه، بهتره بگم با عزیزترین داراییش یازی میکنه. نویسنده زمان رو قمار میکنه و چه جالب میگه شاعر که:
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
بگذریم... (این کلمه رو بسیار زیاد از من خواهید شنید، اونم با سه تا نقطه کنارش! و اینکه اگه بخوام راجع به موضوع جاری گیر کنم و حرف بزنم، همین جوری مثل ابر بهار حرفم میاد و از بقیه حرفا جا میمونم و نوشتم میشه مرثیه و روضه. بگذریم...!!!)
توی چند روز اخیر موضوعات خوبی میومد توی ذهنم که روی هر کاغذ پاره ای که گیر می آوردم می نوشتم تا بعدا راجع بهشون بنویسم، حالا باید پیداشون کنم. الان یه چیز دیگه یادم اومد. نوشتن و لذت بردن از نوشتن مثل خیلی از هنرای دیگه زمان و تایم مخصوص خودشو داره، مثل موسیقی. مثلا هیچ مشنگی وقتی باباش مرده باباکرم گوش نمیده (اونی رو که مخالف حرف منه باید انداخت توی استخر تمساح ها) یا وقتی خیلی انرژیکی نمیشینی نی نوای حسین علیزاده رو گوش بدی (بر خلاف قسمت قبل، مخالفین این نظریه بنده رو باید مورد احترام قرار داد. چون خودم یکی از نمونه های بارز مخالفت با این نظریه هستم. چون انقدر مشنگم که وقتی سرخوش سرخوش هم باشم، گوش دادن به آهنگ جان عشاق شجریان و مشکاتیان منو به اوج لذت می رسونه. بگذریم...).
اما می رسیم به حرفایی که باید زده بشه. مهم ترین اتفاق این چند روز خود همین امروزه. اول آذر مقدسه. به بی نهایت دلیل که لازم نیست همه چی رو گفت. چون از قدیم و ندیم گفتن جز راست نباید گفت و اینکه هر راست هم نباید گفت (حالا بمونید توی خماری). الان میخوام بزنم خاکی چون یه موضوع دیگه اومد توی ذهنم (درسته که این جور نوشتن چریده چریده حرف زدنه ولی من خیلی این نوع نوشتن رو دوست دارم. البته اگه نویسندش خودم باشم! چون من یه موضوغ و یه کلام سرراست رو به سختی می فهمم). 
میخوام راجع به "قدرت سکوت" حرف بزنم. وقتی به موضوع مهمی مثل سکوت احاطه پیدا کنی (من ادعام نمیشه بهش احاطه کرده باشم، چون خیلی حراف میشم وقتی فکم گرم بشه و بی خیال ماجرا نمیشم) می فهمی که نه بابا این سکوت که مثل یه بچه سر به زیر میمونه، چقدر میتونه تخس باشه آی وقتی آس هاشو رو میکنه. اولا درک و تجربه سکوت و ثانیا شناخت ویژگی ها و توانایی هایی که توش هست آدم رو به یه قدرت جادویی می رسونه که خیلی کارا میتونه بکنه. از این هم بگذریم (مثل اینکه قراره همه چی در حد یه فتح باب ساده باز بمونه).
تشکیل گروه ادبی جدید توی سربازی تجربه جالبیه. امروز قرار شد اولین جلسش برگزار شه که نشد ولی من بی خیال این گروه نمیشم. از دیشب شروع کردم به دیدن سریال "کلاه پهلوی". یعنی تموم قسمتاش رو تا الان دانلود کردم و شروع به دیدنش کردم. باید چیز خوب و جالبی باشه که سر یکی از اساسی ترین موضوعات مورد کلنجار زندگی من داره بحث میکنه. بحث تضاد سنت و مدرنینه. حالا بعدا اگه شد یه نقدهایی به این مسئله و کلاه پهلوی خواهم زد.
یه نکته کوچولو بگم و ختم کلام. هیچ وقت زوری نباید نوشت و الان هم چون حس نوشتنم خوابیده رفع زحمت میکنم. فی امان الله تا دیدار بعدی.