انسان های بزرگ سرزمینم- شماره 5- سعدي افشار

سعدي افشار هم مرد. يكي از سايت ها عنوان قشنگي زده بود: "تئاتر ديگر سياه باز ندارد". سعدي افشار كه آخرين سياه باز تئاتر بود، مثل محمد فراهاني كه آخرين نقاش قهوه خانه بود، امروز ساعت 12 رفت و اين هنر هم رفت تا بره توي كتاب ها و يه سري عكس و خاطره فقط ازش بمونه. يه جا گفته بود: "خنده مردم مرا گرفتار اين راه كرد". اين آدما عشق خالصن به كارشون، به هنرشون، به مردمشون و هميشه هم تنهاتر و بي توجه تر ميمونن. چقدر ما آدما قدرنشناس و ناسپاسيم. خدا رحمتش كنه. فقط يه خاطره رو ازش گذاشتم كه مصاحبه كننده ازش پرسيده بود تا حالا با گريه روي صحنه رفته ايد؟ اينم جواب سعدي افشار:


بله. شبی بود که پیش از اجرای تئاتر به من خبر دادند دخترم از دنیا رفته است. این دختر را از همسر اولم داشتم و با مادرش در اصفهان زندگی می کرد. من به این دختر خیلی وابسته بودم. یادم می آید که یکی از نمایش های پر طرفدارمان را در تئاتر کوچک به صحنه می بردیم. تئاتر کوچک، مخصوص گروه پرویز صیاد بود و طرفداران زیادی داشت. آن شب اولین شب اجرا بود و سالن پر از جمعیت شد. مردم می آمدند زیر باران می ایستادند تا بلیت گیرشان بیاید. یادم می آید اسم نمایش «مسافرخانه» به کارگردانی منوچهر پور احمد برادر کیومرث پور احمد بود. پیش از اجرا، تلفن مرا خواست و بدون مقدمه گفتند که دخترت در تصادف کشته شده است. من سیاه کرده بودم اما تئاتر به هم ریخت. قرار شد یکی از اعضا روی سن برود و به مردم بگوید که امشب اجرا تعطیل است. من با گریه این صحنه ها را می دیدم. در آخرین لحظه او را از روی سن صدا کردم و گفتم که به صحنه می روم. مردم آمده اند که بخندند دوست ندارم با غم از سالن بروند. می رفتم روی سن بازی می کردم و در فاصله بین صحنه ها می آمدم پشت صحنه و گریه می کردم. آن شب اجرایم بهتر از همیشه شد.

انسان های بزرگ سرزمینم - شماره 4 - شهید ابراهیم ثابت

روايتي نو از زندگي سرلشكر شهيد ابراهيم ثابت
ابراهيم ها، همه عاشقند

همسرش مي‌گويد: در مورد شخصيت همسرم هرگز اغراق نمي كنم. وقتي به شهادت رسيد، سربازانش گريه مي كردند و مي گفتند يتيم شديم. محبوبيت خاصي داشت. مديريت و فضايل ويژه اخلاقي، از او شخصيتي كم نظير ساخته بود. كمتر كسي را شبيه به او ديدم و هنوز باور نمي كنم او از ميان ما رفته باشد... بيست و شش سال از شهادت مردي كه در برابر گروهك هاي ضد انقلاب مردانه ايستاد و شهادت را به اسارت ترجيح داد،مي گذرد. به همين مناسبت پاي صحبت هاي همسر امير سرلشكر ابراهيم ثابت فرمانده 28 لشكر كردستان نشستيم تا از زبان او درباره ابراهيمي ديگر از ستاره هاي آسمان ايثار و شهادت بشنويم .

 زيارت خانه خدا را نپذيرفت چون ...

خانم كيهان جوكار، در گفتگو با خبرنگار نويد شاهد با معرفي همسرش گفت: ابراهيم متولد اسفند 1315 در تنكابن بود. در جواني وارد دانشكده افسري شد و پس از فارغ التحصيلي به شيراز منتقل شد. دوره عالي نظامي را در شيراز به پايان برد. از همان روزهاي اول جنگ به منطقه رفت و تا زمان شهادت(بيش از پنج سال) بي وفقه با دشمن جنگيد و فقط گاهي پس از چند ماه، يك هفته به مرخصي مي آمد ".او با اشاره به اينكه هميشه دلتنگ نبودن همسرش مي شده ، ادامه داد: گاهي به حضور طولاني اش در جبهه معترض مي شدم و به او مي گفتم:"مگر آنجا نقل و نبات پخش مي كنند؟ "كه ابراهيم پاسخ مي داده :"اگر من كه فرمانده ام خلاف كنم، چطور مي توانم اشتباهات پرسنلم را به آنان گوشزد كنم ؟ علاوه بر آن ، مملكت و دين در خطر است پس بايد برو". به گفته همسر شهيد ثابت ، دفاع از كشور آنقدر برايش مهم بود كه وقتي شرايط سفر به مكه مكرمه را برايش مهيا شد نپذيرفت؛ با اينكه آرزوي زيارت خانه خدا را داشت؛ گفت: اينجا واجب تر است.

 32 بار جابجايي در 23 سال زندگي !

همسر شهيد ثابت در بخشي ديگر از اين گفت وگو درباره زندگي شخصي شان گفت : "شهرام، آليس، آزيتا و محمد حاصل 23 سال و چهار ماه زندگي عاشقانه ما بودند كه اگر درياها مركب شوند و همه درختان كاغذ و قلم، از بيان كامل شرح حال زندگي ام با ابراهيم ناتوانم... در اين بيست و سه سال زندگي با ابراهيم، سي و دو بار خانه مان را به دليل ماموريت هايي كه داشت، عوض كرديم. شيراز، اهواز، تهران، شاهرود، منطقه نفت سفيد، بيرجند و ... ديگر شده بوديم خانه به دوش.

 فرمانده اي كه مي ماند تا سربازانش مرخصي بروند

همسر سرلشكر شهيد ابراهيم ثابت به بيان خاطره اي ديگر پرداخت و افزود : "نزديك سال نو بود. تماس گرفت و گفت شب عيد نمي توانم به خانه بيايم و در كنار شما باشم. اصرار كردم. گفت : خانم عزيزم اينجا خيلي از سربازها هستند كه تازه ازدواج كردند و دل خوشي و اميدشان به اين است شب عيد كنار نوعروس خود باشند. من و تو چند سال است كه با هم زندگي كرديم و مي توانيم صبر كنيم. بگذار من به جاي سربازان در پادگان بمانم ".به مناسبت هاي خانوادگي اهميت زيادي مي داد. جبهه و جنگ هم باعث نمي شد اين روزها از يادش برود و با فرستادن نامه و هديه خود را در شادي من و بچه ها شريك و سهيم مي كرد. اگر هم امكان فرستادن هديه برايش فراهم نبود، قول خريدش را در نامه به بچه ها مي داد.

 تافته اي جدا بافته

خانم جوكار در ادامه تاكيد كرد:"ابراهيم فقط يك همسر نبود، يك دوست و همراه و در يك كلام، تافته اي جدا بافته بود. از خودگذشتگي، تعهد به كار، همسر و فرزند، ادب، وقت شناسي و نظم وانضباط، از او يك معلم اخلاق ساخته بود. اخلاق و ادبش مثال زدني بود. يادم مي آيد آنقدر مبادي آداب و ماخوذ به حيا بود كه هنگام خداحافظي از پدر و مادرم، عقب عقب از خانه بيرون مي رفت و به آنها پشت نمي كرد. عواطف نابي داشت. بسيار دلسوز و مهربان بود. با اينكه چندين سال باهم زندگي كرده بوديم اما همچنان صميميت و عشق بين ما، حرف اول را مي زد. هنوز هم با گذشت زمان غم از دست دادن او برايم تازه است و اين داغ هرگز سرد نمي شود. بچه هايش را هم عاشقانه دوست داشت و نامه هايي سرشار از عشق و محبت براي من و آنها مي فرستاد ".

 زيباترين نامه دنيا

همسر فرمانده لشكر 28 كردستان ، يكي از نامه هاي شهيد خطاب به دخترش را به مناسبت فرارسيدن سال نو برايمان مي خواند كه بدين شرح است :

 دخترم آزيتا جان!

قشنگ نازنين! نازنينم! تو را از صميم قلب مي بوسم. اكنون كه سرماي سرد زمستان با تمام زشت و زيباييش خاموش مي شود، سرآغاز بازشدن برگ درختان و شكوفا شدن نوعروسان است كه تو نيز زيباترين! عمر جواني را در اين گلزار باغ پا مي گذاري. صداي قشنگ تو را در اين لحظات كه پايان گر شب سيه است، با كشيدن قلم روي كاغذ مي شنوم. چقدر زيبا صدايت را مي شنوم. مي گويد پدر- بابا شاد باش، مسرور باش كه دخترت با تمام وجود و قوا در سال جديد درس هايش را مي خواند و نمره ممتاز را دريافت مي كند. من هم حرف هاي تو را با جان مي خرم و با دقت گوش كردم. اگر چنانچه در سر سفره هفت سين ننشسته ام، عكسم را در كنار سفره قرار بده تا شريك خوشي هايت باشم. هديه ناقابلم را بپذير و در جشن تولدت خوش باش. در خاتمه تو را به خدا مي سپارم.

قربان تو پدرت21/12/60

 پاهايي كه به بند كشيده مي شد

خانم جوكار به ياد خاطره اي از مهرباني هاي بيكران همسرش مي افتد و شروع به بازگويي آن مي كند: "هوا در اهواز بسيار گرم بود. شب ها پشت بام مي خوابيديم. بند قنداق را برمي داشت و يك سر آن را به پاي خود مي بست و سر ديگرش را به پاي كودك مان كه نكند از اين پهلو به آن پهلو شود و با غلطيدن از پشت بام بيفتد. صبح هم كه مي خواست برود پادگان، بند را از پاي خود باز مي كرد و به پاي من مي بست ".

 يادگاران درخشان شهيد

خانم جوكار ادامه مي دهد: "نه تنها آزيتا بلكه هر سه فرزند ديگرم به خواسته پدرشان جامه عمل پوشاندند و با كوشش و تحصيل، هر يك داراي جايگاه مناسبي در عرصه علمي براي خود پيدا كردند. شهرام فرزند ارشدم (متولد سال 42) پس از اخذ مدرك دكترا در رشته دندانپزشكي از دانشگاه شهيد بهشتي، در سال 1373 براي تكميل تخصص خود به آمريكا مهاجرت كرد و هم اكنون در مطبش در ويرجينيا (ايالتي در شمال شرقي آمريكا) مشغول به مداواي بيماران است. آليس فرزند ديگرم كه دو سال بعد به دنيا آمد ، در انگلستان، مدرك كارشناسي ارشد خود را در رشته پزشكي گرفت و در حال حاضر مشغول به تدريس در مراكز عالي آموزشي و علمي كشورمان است. او موسس انجمن زيست شناسي استان فارس، عضو گروه زيست شناسي سازمان آموزش و پرورش اين استان و عضو گروه زيست شناسي ناحيه دو شيراز است. دخترم در سال 88 به عنوان نخبه شاهد در استان فارس انتخاب شد و سال گذشته توانست عضو برتر رشته ژنتيك در كشور شود. دختر ديگرم آزيتا (متولد سال 47) تحصيلات خود را در رشته پزشكي در دانشگاه تهران به پايان رساند و آخرين فرزندم محمد كه 29 سال دارد، هم اكنون دانشجوي كارشناسي ارشد مديريت بازرگاني است.

 سربازاني كه يتيم شدند

خانم جوكار در ادامه صحبتهايش اضافه مي كند: "در مورد شخصيت همسرم هرگز اغراق نمي كنم. وقتي به شهادت رسيد، سربازانش گريه مي كردند و مي گفتند يتيم شديم. محبوبيت خاصي داشت. مديريت و فضايل ويژه اخلاقي، از او شخصيتي كم نظير ساخته بود. كمتر كسي را شبيه به او ديدم و هنوز باور نمي كنم او از ميان ما رفته باشد. متاسفانه مسوولان فرهنگي در شناساندن و معرفي اين افراد كه از نظر اخلاقي و وطن دوستي نمونه و قهرمان بودند، كوتاهي مي كنند. اين شهدا مي توانند به عنوان الگوهايي مناسب در زندگي جوانان تعريف شوند؛ الگوهايي كه در همين نزديكي هستند ".

 حرفي كه تا پاي عمل رسيد

وقتي صحبت از نحوه شهادت سرلشكر كه به ميان مي آيد، خانم جوكار حال دگرگوني پيدا مي كند؛ گويي همين چند روز پيش با همسرش براي هميشه وداع كرده است. بغض گلو راه چشمانش را باراني مي كند و مي گويد: "آخرين بار شب عروسي دخترم بود كه ابراهيم را ديدم . آنقدر متعهد بود كه فقط به اندازه گرفتن يك عكس يادگاري به جشن عروسي آمد و بلافاصله هم رفت ".فرمانده لشكر 28 كردستان راهكاري براي سريع تر رسيدن مهمات به رزمندگان انديشيده بود . مي خواست جاده اي به طول دويست متر از منطقه قوچ سلطان به مريوان احداث كند تا مسير كوتاه تر شود . براي همين دائم سركشي مي كرد تا جاده هر چه سريعتر و به شيوه اي اصولي به بهره برداري برسد. سي و يكم فروردين ماه سال 65 مجددا براي بازديد از جاده عازم منطقه شد . همان موقع يكي از افسرهاي پست مهندسي براي گرفتن مرخصي تماس گرفته بود و اصرار داشت سرلشكر موافقت كند. اما ايشان قبول نمي كند و مي گويد پس از بازديد جاده موافقت خواهم كرد. بالاخره راهي مي شوند. پيچهاي جاده را پشت سر مي گذارند؛ به پيچ سوم كه مي رسند، متوجه مي شوند سنگ هاي بزرگي وسط جاده گذاشته شده و ماشين نمي تواند عبور كند. مي ايستند و راننده و افسر پست مهندسي پياده مي شوند. ناگهان كومله ها با صورتي پوشيده به آنها نزديك شده و مي گويند تسليم شويد . آن دو نفر تسليم مي شوند اما همسرم اين كار را نمي كند تا حرفي را كه هميشه به زيردستانش مي زد به پاي عمل بكشاند: "نظامي كسي است كه تن به اسارت ندهد". پس ازآن دو طرف شروع به تير اندازي مي كنند. ماشين جيپ ديگر شبيه به آبكش شده بود. ديگر تيري در تفنگ نمانده بود اما حاضر نشد دست از مبارزه بكشد و تسليم شود. پيكرش را كه آوردند، گلوله هايي در سمت چپ شقيقه و در دست چپش نشسته بود و چانه اش بوسيله قنداق تفنگ، له شده بود.همسر شهيد ثابت كلامش را اينگونه به پايان مي رساند : "از آن روزها سالها مي گذرد ولي من هنوز رفتنش را باور ندارم".

انسان های بزرگ سرزمینم- شماره 3- رضا دقتی

شاید رضا را نشناسید، اما مجله نشنال جئوگرافیک را حتما می شناسید! شبیه کاشفی بی باک، شهرت جهانی او برای عکس هایش از عجیب و غریب ترین مکان های دنیاست. رضا (در دنیا او را به این نام می شناسند)، بیشتر نقاط زمین را برای مجله نشنال جئوگرافیک پوشش داده است. 
تلویزیون نشنال جئوگرافیک چندین فیلم درباره ی کارهای رضا ساخته که یکی از آنها جایزه ی معتبر “امی” (Emmy) را در سال ۲۰۰۲ دریافت کرد و فیلم دیگری هم که زندگی نامه ی رضا رو به تصویر کشیده بود نامزد این جایزه شد.
همچنین رضا کارگردان هنری مستند پر بیننده نشنال جئوگرافیک به نام  “Inside Mecca”درباره ی شهر مکه بود. در ماه می سال ۲۰۰۸، نشنال جئوگرافیک، به عنوان بخشی از سری “سفرهای استثنایی” خود، دی وی دی را بر مبنای سفر ها و فعالیت های عکاسانه ی گسترده رضا منتشر کرد که به برجسته سازی فعالیت او به عنوان فعال حقوق بشر پرداخته بود.
عکس های پر افتخار رضا اسطوره ای اند و در عین حال به مراتب از دوربینش به انسان نزدیک تر. او بنیان گذار “بنیاد آینه” است. یک سازمان خیریه ی بین المللی که وقف آموزش و توان مند سازی کودکان و زنان از طریق رسانه ها و ارتباطات شده است.هدف او تقویت مهارت هایی در آنهاست که می تواند به ایجاد یک جامعه آزاد و باز، با حمایت از توسعه پایدار، ترویج حقوق بشر و تقویت وحدت ملی کمک کند. رضا همچنین پایه گذار آژانس عکس “وبستان”  (Webistan Photo Agency) است.

از سال ۱۹۹۱، رضا به عنوان نماینده سازمان ملل در افغانستان، مسئول توزیع مواد غذایی در مناطق جنگ زده این کشور شد.در سال ۲۰۰۶، برای تعهد و از خود گذشتگی تحسین بر انگیزش از جمله اهداف انسان دوستانه و فعالیتش با بنیاد آیینه در افغانستان، نشنال جئوگرافیک به او عنوان افتخاری “همراه نشنال جئوگرافیک” (National Geographic Fellow) را اعطا کرد.
رضا عمیقا به آموزش نسل های آینده متعهد است. او بیشتر وقت خودش رو به عنوان سخنران، مربی و استاد راهنما صرف برپایی همایش ها و کارگاه های آموزشی درباره ی مسائل جهانی، فعالیت هایش در زمینه حقوق بشر و عکاسی خبری در نهاد های بین المللی و دانشگاه ها از جمله دانشگاه جورج واشنگتن، دانشگاه استنفورد، دانشگاه پکن و دانشگاه سوربن پاریس می کند.

عکس های رضا در اغلب شهر های مهم جهان به نمایش درآمده اند، از جمله:

  • “جنگ و صلح” (War and Peace) در نرماندی فرانسه در سال ۲۰۰۹، جلوه هایی از ۳۰ سال سفرهای عکاسی اوست در جستجوی سرگذشت انسان.
  • “یک جهان، یک قبیله” (One World, One Tribe)  در سال ۲۰۰۶، که اولین موزه ی فضای باز نشنال جئوگرافیک بود، در واشنگتن.
  • و “عبور از سرنوشت”(Crossing Destinies)  در سال ۲۰۰۳، نمایشگاه اختصاصی او در پاریس بود که بیش از یک میلیون بازدید کننده داشت.

در طول سه دهه ی گذشته عکس های رضا زینت بخش بسیاری از صفحات جلد پر طرفدار مجله نشنال جئوگرافیک بوده است و در بسیاری از نشریات عمده بین المللی منتشر شده اند.
رضا مولف بیش از ۲۰ جلد کتاب است. از جمله “جنگ و صلح” که اولین کتاب از سری کتاب های “اساتید عکاسی” (NG Masters of Photography) نشنال جئوگرافیک است. آخرین کتاب او “سندباد”(Sindbad)  شامل هفت سفر سند باد، شخصیت مرموز داستان های هزار و یک شب است. کتاب دیگر او “راه های موازی” (Chemins Paralleles) درباره ی سفری است که این هنرمند عکاس با همسرش، راشل دقتی و پسر پانزده ساله اش دل آزاد انجام داده است. این سفر تحقق قولی است که رضا دقتی به پسرش داده بود. سفری دو ماهه از پکن تا پاریس که با قطار انجام شده است.
در سال ۱۹۹۶، رضا برنده ی “جازه ی امید”(Hope Prize)  برای پروژه مشترک خود با یونیسف به نام “چهره ی کودکان گمشده”(Lost Children Portrait) در رواندا شد.در سال ۲۰۰۵، نشان شوالیه ی ملی لیاقت (Chevalier de l’Ordre du Mérité) بالا ترین نشان ملی فرانسه، به پاس فعالیت های انسان دوستانه اش در آموزش و توانمند سازی زنان و کودکان در رسانه ها به او اهدا شد.در سال ۲۰۰۶، نیز مدال “شاهزاده افتخار”Prince of Asturias)) را برای فعالیت هایش، از ولیعهد اسپانیا دریافت کرد. در همان سال مدال افتخار مدرسه ی خبرنگاری دانشگاه میسوری کلمبیا، برای “یک عمر فعالیت اثر بخش و سازنده در به رسمیت شناختن حقوق انسانی، کرامت و عدالت برای شهروندان جهان” به او تقدیم شد.همین طور جایزه ی “تلاش و خدمات انسان دوستانه به جامعه جهانی و تمام شهروندان جهان” در همان سال از دانشگاه شیکاگو به وی اعطا شد .در سال ۲۰۰۸، رضا عضو ارشد بنیاد آشوکا(Ashoka Foundation) شد.

در ۲۰۰۹، نشان افتخار دانشگاه آمریکایی پاریس(Doctor Honoris Causa) را به پاس دستاوردهای درخشانش در زمینه ی روزنامه نگاری و فعالیت های انسان دوستانه دریافت کرد .در همان سال برنده ی جایزه ی “لسی” (Lucie Award) از “بنیاد لسی” در نیویورک شد.
داگلاس کیرکلند (Douglas Kirkland) که در سال ۲۰۰۳ میهمان افتخاری این مراسم بود، در مورد اهمیت این جایزه می گوید: “همانطور که صنعت سینما جایزه ی اسکار دارد، جامعه ی عکاسی “لسی” را دارد.”
در سال ۲۰۱۰ و در مراسمی با شکوه در نیویورک، جایزه معتبر “جاودانگی”  (Infinity Award) را در بخش فتوژورنالیسم، در برابر ۶۵۰ شخصیت مهم جهان، از مرکز بین المللی عکاسی (ICP) دریافت کرد.از سال ۱۹۸۵ این جایزه به عکاسانی اهدا شده است که توانسته اند دیدی متفاوت از جهان ارائه دهند.

رضا کیست؟

رضا دقتی در سال ۱۳۳۱ در تبریز به دنیا آمد و از ۱۴ سالگی با دوربین آشنا شد. او بعد از یک سال تحصیل در رشته ی فیزیک، آن را رها کرد و به تحصیل در رشته ی معماری در دانشگاه تهران پرداخت.

در دوران دانشجویی توسط ساواک دستگیر و سه سال را در زندان گذراند. این دوران برای او با سلول انفرادی و شکنجه همراه بود. در دوران زندان آنطور که خودش می گوید، اتفاقی بسیار ساده سرنوشت او را برای سال های بعد رقم می زند. از سال ۱۳۵۷ با شروع انقلاب ایران به عکاسی خبری روی آورد و تا سال ۱۳۶۷ به پوشش حوادث ایران پرداخت. اما روش و عکس های مستقل او، وی را مجبور به ترک ایران کرد .رضا که با “سیپا” (SIPA Press) ، آژانس عکس فرانسه و خبر گزاری “فرانس پرس” (France Press) سابقه ی همکاری داشت، از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰ به “نیوزویک” (Newsweek) و بعد از آن از  سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۷ به عنوان خبرنگار بخش خاورمیانه به “تایم”(The Time)  پیوست و در سال ۱۳۷۲ همکاریش با نشنال جئوگرافیک اغاز شد. 

او با نشریات و خبرگزاری های معتبر دیگری از جمله “BBC” نیز همکاری دارد.

اما در پشت لنز دوربین و در ورای این جایزه ها و عناوین و نشان های بزرگ، شخصیت، اهداف و باور های انسانی اوست که نمایان می شود. 

رضا در زمان دریافت جایزه ی “لسی” گفت:

“جایزه ها و پاداش ها هرچند چیز کوچکی هستند،اما به معنای قدردانی از زحمات است و این قدردانی 

گرانبهاست. در کلمه ی “لسی” لغت لاتین نور نهفته است، نوری که شریک بی همتای عکاس است

 تا به کمک آن قادر به ثبت لحظه ها شود .در این لحظه، در حضور شما که به جرات می توانم بگویم 

یکی از بزرگترین و مهم ترین گروه دنیای عکاسی هستید، هنگامی که این جایزه را در دست گرفتم، 

بلافاصله ذهن ام متوجه همه ی دوستان و همکاران ام شد. خصوصا کسانی که زندهگی شان را 

 نه تنها وقف بلکه قربانی می کنند تا شاهد وقایع مهم دنیای ما باشند.



حضار گرامی!
ما صدای کسانی هستیم که بی صدایند، ما اینجا هستیم تا جهان چشمانش را به روی دردها و جنگ ها نبندد. من این جایزه را به کسانی تقدیم می کنم که در نبرد برای جهانی بهتر، حتی از ادا کردن جان خود نیز دریغ نکردند. همچنین این جایزه را به شهروندان ایرانی تقدیم می کنم، مبارزین بی نام و نشان راه آزادی که توانستند از طریق تلفن های همراهشان، تصویرهایی را به عنوان سند و مدرک ثبت کنند. با احترام ویژه به یک صدا که در ایران خاموش شد، چرا که تصمیم گرفته بود در راه آزادی و عدالت قدم بردارد. زن جوانی که تصویر مرگش، تمامی صفحه ها را تسخیر کرد، او نامش ندا بود، تقدیم به ندا.
او در کتابش "رضا، جنگ و صلح" نوشته است:
دوربین من همواره در جست و جوی حقیقتی است که اغلب اوقات پنهان است. شکیبایی، ماندن در گیرودار جنگ ها، جشن ها، اشک ها، فریادها و هسته رویدادهای زندگی و بدل شدن به یک خزانه تصویری محض. نقش من در زندگی همین است.
در دیباچه این کتاب نیز به نقل از سباستین یانگر، نویسنده و دوست رضا نیز آمده است: رضا عکاسی بزرگ است. زیرا انسانیتی واحد را در تمامی انسان ها می جوید. وقتی که رضا به یک جوان افغان و یا روآندایی یا مصری یا فلسطینی می نگرد، تنها محصول جهانی ویران شده را نمی بیند، بلکه شهروند بالقوه دنیایی بهتر را هم می بیند.

رضا و افغانستان

رضا دقتی فتوژورنالیست یا به عبارتی عکاس–خبرنگار ایرانی ساکن پاریس، اخیرا همزمان با برپایی یک نمایشگاه عکس دائمی از احمد شاه مسعود در دره پنجشیر افغانستان، از طرف دانشگاه آمریکایی پاریس، نشان درجه یک دکترای افتخاری علوم انسانی نیز دریافت کرد.

او که سال‌ها برای مجله معتبر نیوزویک کار عکاسی خبری کرده است، در حال حاضر نیز برای نشریه نشنال جئوگرافیک به کار عکاسی مشغول است. 
رضا دقتی علاوه بر فتوژرنالیست در دو دهه گذشته، در فعالیت‌های متعدد بشردوستانه به ویژه در مورد افغانستان نیز مشغول بوده است. 
رضادقتی سال‌ها با احمد شاه مسعود، یکی از مهم‌‌ترین فرماندهان جنگ افغانستان علیه روس‌ها و بعدها طالبان، دوستی نزدیکی داشته است. او اخیرا حاصل ۱۷ سال رابطه مستمر با این شخصیت افغان را در قالب یک نمایشگاه عکاسی در دره پنجشیر به نمایش گذاشته است. 
این عکاس ایرانی که نشان شوالیه ملی لیاقت کشور فرانسه را هم دریافت کرده است، در گفت‌وگو با رادیو فردا نخست می‌گوید چرا چنین نمایشگاهی را در دره پنجشیر افغانستان برگزار کرده است؟
رضا دقتی: من نزدیک به ۲۸ سال است که به افغانستان رفت و آمد می‌کنم . چند ماه قبل از مرگش به احمد شاه مسعود -که او را مسعود جان صدا می‌زدیم- و دوست بسیار نزدیک و صمیمی من بود دو قول دادم؛ نخست آنکه گفتم یک روز از عکس‌هایی که از او گرفته‌ام یک نمایشگاه خیلی بزرگ در دره پنجشیر برگزار می‌کنم و دوم اینکه قول دادم یک کتاب در موردش منتشر خواهم کرد. متاسفانه این دو اتفاق بعد از مرگ احمد شاه به وقوع پیوست. کتاب عکس‌هایم که چاپ شد به زبان فرانسه بود اما راستش من خیلی دلم می‌خواهد این کتاب عکس را که در مورد احمد شاه مسعود است به زبان دری و فارسی هم چاپ کنم تا هم هم‌وطنانم و هم ملت افغان نیز بهره‌مند شوند. دلم می‌خواهد از این فرصت مصاحبه با رادیو فردا استفاده کنم و از همه ناشران ایرانی که این برنامه را می‌شنوند و علاقه دارند چنین کتابی را به چاپ برسانند کمک بخواهم تا در صورت تمایل با من تماس بگیرند.
نمایشگاهی که در دره پنجشیر برگزار شد فقط منحصر به عکس‌های احمد شاه مسعود بود؟
خیر، عکس‌هایی از افغانستان هم بود. اما نهایتا چون موضوع اصلی، احمد شاه مسعود بود و از آنجایی که به نظر من ایجاب می‌کند که مردم افغانستان نباید مسعود را فراموش کنند. شاید به این دلیل بود که از حدود ۵۰ عکس به نمایش گذاشته شده حدود ۴۰ عکس متعلق به احمد شاه مسعود و دوستان اوست. بسیاری از این عکس‌ها را تا به حال کسی ندیده است و من به تازگی از آرشیوم استخراج کردم. چرا که من هزاران عکس از احمد شاه مسعود دارم که نه جایی به نمایش گذاشته‌ام و نه به چاپ رسیده است و می‌خواهم این عکس‌‌ها را به تدریج نشان دهم. 
این نمایشگاه تا چه زمانی در دره پنجشیر برقرار خواهد بود؟
زمانی که این نمایشگاه افتتاح شد، از چهار سمت و سوی دره پنجشیر برای تماشای عکس‌ها هجوم آوردند. از کابل و شهرهای اطراف هم همین طور. نمایشگاه بالای کوه و در دره پنجشیر برگزار شد که محل بسیار بزرگی است. هنوز هم بازدید کنندگان به آنجا مراجعت می‌کنند. باور نمی‌کنید اگر بگویم فضای نمایشگاه به یک زیارتگاه شبیه شده است. چیز جالبی که شاهد آن بودم این بود که تماشاکنندگان با موبایل‌هایشان از عکس‌های نمایشگاه عکس تهیه می‌کنند و برای همدیگر می‌فرستند. روز اول افتتاح قریب به هزار نفر برای تماشا حضور داشتند. من هم گفتم تا وقتی که باد و باران و آفتاب پنجشیر این عکس ها را از بین نبرد همان جا باقی خواهند ماند. من این عکس‌ها را به مردم افغانستان هدیه کرده‌ام.
گویا شما طی مراسمی که هفته گذشته برگزار شد از سوی دانشگاه آمریکایی در پاریس، دکترای افتخاری علوم انسانی دریافت کرده اید؟
بله درست است. مدت‌ها بود که کارهای مرا دنبال می‌کردند. دانشگاه‌هایی در جاهای دیگر دنیا هستند که تئوری جدید مرا در مورد راه اندازی انجمن‌های بشردوستانه به شکل جدید مورد توجه قرار داده اند و آن را نوعی ایده تازه برای دفاع از حقوق بشر می‌دانند. شاید بشود بسیاری از مشکلات مردم برخی کشورها را به نوعی با این روش حل و فصل کرد. تا به حال از چند دانشگاه موفق به اخذ جایزه شده‌ام. که این بار دکترای افتخاری اعطا کردند. برایم جالب بود که مقامات علمی جهان از این طرز تفکر حمایت می‌کنند. به هر حال به من انرژی تازه‌ای داد. 
در آینده چه کارهایی از شما خواهیم دید؟
در حال منتشر کردن دو کتاب جدید هستم. دو نمایشگاه بزرگ در فرانسه و ایتالیا در پیش رو دارم و در حال ساخت یکی دو رپرتاژ برای مجله نشنال جئوگرافیک هستم. اخیرا هم از سوی نشریه نشنال جئوگرافیک در حال ساختن یک فیلم هستند که این موضوع را بررسی می‌کند که عکس‌های من چه تاثیری بر روند شناساندن افغانستان به مردم جهان داشته است. کل مسئله فیلم حول این محور است که کلا عکس چه تاثیری می‌تواند بر افکار عمومی بگذارد؟ یک آدم صاف و ساده، یک عکاس چه تاثیری می‌تواند بر روند تاریخ بگذارد.

انسان های بزرگ سرزمینم- شماره 2- سرتیپ محمدعلی سلاجقه

این مطلبی رو که الان پست میکنم، دیروز توی یگان خدمتم خوندم. توی روزنامه. حیفم اومد ازش یاد نکنم. ادامه مطلب رو بخونید که خیلی زیباست. این فقط خلاصه ای از متن اصلیه. آدرس کامل مصاحبه رو هم براتون میذارم.

بیوگرافی:
آزاده سرتیپ ۲ پیاده محمدعلی سلاجقه فرزند نادعلی متولد سال ۱۳۲۷ در شهر رابر کرمان فارغ‌التحصیل دانشکده افسری ارتش جمهوری اسلامی ایران است. وی دوره‌های نظامی را به صورت کوتاه مدت و بلند مدت طی کرده و سپس دوره عالی را در شیراز گذرانده است. محمدعلی سلاجقه، اولین دوره فرماندهی را به صورت افتخاری در دانشکده فرماندهی ستاد پشت سر نهاده و سپس در لشکر ۵۸ ذوالفقار عازم منطقه عمومی لشکر در گیلانغرب شده است. وی در عملیات 31 تیر 1367 به اسارت نیروهای حزب بعث عراق در آمد.

خاطره زیبایی از لحظه اسارت:
در قرارگاه گردان،‌مرا نزد فرمانده لشکر بردند و وی در آنجا مصاحبه‌ای با من انجام داد. وقتی وارد اتاق شدم، فرمانده لشکر به من احترام گذاشت چون ما نظامی‌ها موظفیم به ما فوق خود احترام بگذاریم. در قانون ژنو هم آمده است که باید به مافوق، ولو دشمن هم باشد، احترام گذاشت.
خاطره ورود به ایران: 
وقتی وارد ایران شدم، از میان اعضای خانواده‌ام تنها همسر و بچه‌هایم به استقبال من آمده بودند.، پرسیدم: پس پدر و مادرم کجا هستند؟... من در اسارت خواب دیدم که پدرم مرده است. دیدم بچه‌ها زدند زیر گریه و فهمیدم که پدرم از دنیا رفته است. وقتی به کرمان رسیدم، واقعاً از همه شرمنده شدم، از همشهری‌ها و دوستان، از اقوام و فامیل. حدود ۲۵۰- ۲۰۰، ماشین پشت سر من از کرمان به رابر آمدند. من در ابتدا بر سر مزار پدرم رفتم. تمام مسئولان شهرستان رابر و بافت هم حضور داشتند. می‌توانم بگویم که از یک اسطوره هم به این شکل استقبال نمی‌کردند. من در آنجا برای حاضران چند کلام سخنرانی کردم و گفتم: من امروز در سوگ دو پدر داغدار هستم؛ اول پدر روحانی‌ام، حضرت امام خمینی(ره) و بعد پدر واقعی‌ام و همانجا سوگند یاد کردم که اگر صدبار دیگر هم اسیر شوم، باز هم دست از دفاع از وطن و نظام جمهوری اسلامی برنخواهم داشت. واقعاً آن روز ملت با استقبال خود بر سر من منت بزرگی گذاشتند و خستگی اسارت را از تن من درآوردند. روی سنگ‌ مزار پدرم حک شده بود:

ای یوسف بازآمده از بند اسارت یعقوب تو در خلد برین جای گرفتست

دیر آمده‌ای، دیر، پدر رفت ز دنیا با لطف علی خانه و کاشانه گرفتست

بس دیده به در دوخت مگر روی تو بیند بی‌دیدن رویت ره جانانه گرفتست

 

انسان های بزرگ سرزمینم- شماره 1- محمد بهمن بیگی


بهمن بیگی در آخرهای اسفندماه 1348 یک هفته من را برد به 
محل های این چادرهای دبستانی. این از سر گرم کننده ترین و شادی آورترین یادبودهای سال 
های گذشته من است. از بیابانی به بیابان دیگرمی رفتیم و چادرهای دبستان ها را با آن 
ردیف کفش و ملکی های بچه ها که جلو چادرها به صف گذاشته شده بودند. این آموزشگاه ها 
را که پر بود از زیبائی و جوانی و چشم های درخشان و آماده زندگی بهتر را می دیدیم. 
بچه ها در همه این آموزشگاه وقتی درس را جواب می دادند با فریاد جواب می دادند. 
آخرش گفتم چرا این ها را نمی گویی که داد نزنند. گفت بگذار بزنند. گفتم گوش هاشان 
کر می شود. گفت نمی شود. گفتم عادت می کنند که هر چه را بگویند در هر جا که بگویند 
با داد بگویند. گفت بگذار بگویند، بگذار عادت کنند به داد زدن. گفتم مرض داری. گفت 
غرض دارم. قصدم همین است که به داد زدن عادت کنند. گفتم آخر چرا؟ گفت 
برای این که فردا که بزرگ شوند جلو خان دست به سینه نایستند، سربلند بایستند، 
حرفشان را با فریاد بزنند. گفتم مگر خُلی؟ کو خان دیگر؟ رفت، تمام شد. گفت کجایش را 
دیده ای؟ شاید برگشت، شاید تمام نشده باشد، شاید یک قالتاق دیگری، نه حتما در لباس 
و مقام خان، بلکه با قالتاقی بیاید و بخواهد تو سر این ها بزند. این ها دست کم 
آنوقت از روی عادتشان داد خواهند زد؛ هراس نخواهند داشت؛ ترسشان با دادزدنشان کمتر 
می شود. توسری خوردنی بودنشان با همین عادت کمتر می شود. فهمیدی؟ یادت رفته که توی 
فیلمت آن زن به بچه کوچک می گوید: «داد بزن! تا بزرگ نشدی ترسو بشی داد بزن! داد بزن 
جونم. داد بزن.» حالا من هم به این ها گفته ام داد بزنید. چه می فرمائید؟

"ابراهیم گلستان" درباره " محمد بهمن بیگی"