تو پاچه کنون وحید!

احسان و وحید اومدن و رفتیم بیرون. اول احسان من و وحید رو رسوند دم در وحیدشون و خودش رفت خونه خودشون تا ماشین رو تحویل بده. من و وحید رفتیم سراغ امیر. بعد رفتیم دنبال احسان. بعد رفتیم پیش علی و وسایلی رو که از خونه براش آورده بودم بهش دادم. بچه ها رفتن برای وحید کفش بگیرن. چرم مشهد تخفیف 20 درصدی گذاشته بود و وحید بالاخره کفش رو گرفت و اومدیم بیرون. هنوز چرخ زدنمون شروع نشده بود که دیدیم موبایل وحید زنگ خورد و یکی از دوست دخترهای سابق ایشون به همراه خواهرشون بهش زنگ زدن و تقاضای شرفیابی به نزد حضرت ایشون و انجام دست بوسی دارن. ما رفتیم جلوی پارک 17 شهریور و وحید از ماشین پیاده شد و غیبش زد. بعد زمان همین جور میگذشت و ازش خبری نبود. بعد بهم زنگ زد که بریم پارک شقایق. رفتیم و کتشو از تو ماشین گرفت و ما رفتیم تو شهر برای چرخ زدن. احسان گفت بریم آبمیوه یا بستنی بخوریم. قرار شد بریم سر بازار بالا و اونجا یه چیزی بزنیم به بدن. قرار شد سه تا سوپر انرژی کوچیک بخوریم. بعد وحید زنگ زد که کجاییم و گفت که او و دو تا دخترا میان اونجا. ما هم با پیشنهاد خبیثانه احسان رفتیم تو ماشین و شروع کردیم به خوردن اون سوپر انرژی ها. من که داشتم خفه میشدم. مثل یه وعده شام بود. بعد اونا رسیدن و ما دقیقا همون موقع خوردن سوپرانرژی هامون تموم شد. بعد وحید و دو تا دخترا اومدن. رفتیم داخل و مثل اینکه اصلا اینجا نبودیم. خودمونو زدیم به خری. امیر مگه میتونست جلوی خودشو بگیره. من هم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. بالاخره 6 تا سوپر انرژی کوچیک رسید و ما هم سریع خوردیم و رفتیم پی کارمون و وحید موند و حوضش. به امیر گفتم، وحید رفته 20 درصد تخفیف بگیره، ما زدیم این 20 درصد رو اینجوری کردیم تو پاچش. حالا رفتیم تو ماشین که وحید و اون دو تا دختر بیان که خداحافظی کنیم، احسان میگفت این لیوان های سابق رو چه کنم و باز رکب زد و انداخت زیر ماشین. اون یارو مغازه دار هم که فهمیده بود ما داریم چه می کنیم، اساسی خندش گرفته بود. تازه جالب این بود که وحید به اسم کوچیک او نصاحب مغازه رو صدا میکرد، انگار میشناختش. چه کردیم باهاش امشب. یه دل سیر خندیدیم. خدایی دومین سوپر انرژی رو داشتم زوری میخوردم. امشب بلایی سر خودم و خونه و داداشم نیارم خوبه.

پ.ن: تو ماشین که بودیم و من پشت فرمون داشتم ماشین وحیدشون رو میبردم سمت پارک شقایق، جلوی فنی و حرفه ای، امیر یه دفعه برگشت و به احسان بابت عقد خواهرش تبریک گفت. نمی دونم دقیقا کی بوده. خود احسان هم به امیر نگفته بود. امیر از وحید شنیده بود. زندگی چه زود میگذره. یکی این دکمه کند زندگی رو بزنه. نمی دونم چرا انقدر داره زمان تند میگذره. یه سری خاطره مثل فیلم از جلوی چشمات رد میشن و تو میمونی و حوضت. این نیز بگذرد! 

وقايع اتفاقيه از 15 بهمن تا امشب

امروز با اینکه تقریبا هیچ کاری ندارم، ولی دست و دلم به کاری نمیره. نمی دونم چرا باید همش یه محرک خارجی وجود داشته باشه تا من بتونم وادار به کاری بشم و این خیلی بده. ایده های زیادی تو ذهنمه و به خازر اینکه ذهنم خیلی فرار شده، همش از ذهنم میرن و هر کاری میکنم نمی تونم دیگه به یادشون بیارم. خیلی وقته میخوام برم یه دفترچه یادداشت جیبی بخرم ولی هنوز این کار رو نکردم. خوبه لوازم التحریری نزدیک خونمونه اما داستان من هم شد مثل داستان حسن کچل که به مکتب نمی رفت و وقتی هم میرفت جمعه میرفت. باید یه سری وسایل پذیرایی برای طبقه خودم مهیا کنم. امروز با زن داداش راجع بهش صحبت کردم، در مورد یه دست فنجون و پیش دست و سایر ملزومات یه مهمونی ساده و قرار شد فردا پس فردا بریم سراغشون. خدایی هر چی میکشم از بی برنامگی. باید یه برنامه درست و حسابی بریزم و بهش متعد باشم. خوب بسه دیگه. بذارید از اتفاقات این مدتی که نتونستم بنویسم بگم. میخوام از همین امروز شروع کنم و برگردم عقب:

25 بهمن

امروز دیر از خواب بیدار شدم. البته مثل همه روزهای تعطیل اول صبح از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نمی اومد. سربازی هیچ کاری با من نکرده باشه این خوابیدن منو درست کرد. دیشب دیر وقت خوابیدم. حدود ساعت دو بود که رفتم و خوابیدم. بعد از بیدار شدن اومدم پایین که دیدم زن داداش اومده و مشغول درست کردن آش رشته خودشه و یه خورده هم مرغ درست کرده بود واسه ناهار. غذا خوردیم و بعدش تا الان نشستم و دارم تو لپ تاپ و اینترنت می چرخم و میخونم و می نویسم. امروز قرار بود بریم گرمسار ولی آقای بنایی خلف وعده کرد و نرفتیم و احتمالا توی هفته جدید یه سر باید بریم شاهرود و یه سر هم بریم گرمسار.

24 بهمن

دیروز از خواب بیدار شدم ولی حوصله نداشتم برم یگان. کاری که کردم این بود که اس دادم که نمیام و گرفتم تا ساعت 9 خوابیدم. جالبه بدونید ما تو ماه 8 ساعت مرخصی ساعتی داریم و من این ماه با دو ساعت دیروز 13 ساعت مرخصی ساعتی رفتم. ضنمنا همونجوری که سجاد گفته بود، ماه بهمن خیلی تند و سریع گذشت. البته سجاد در ادعای تازش، ادعا کرده که باید منتظر باشیم و ببینیم که اسفند چقدر زود میگذره. ایشالا همین جوری باشه که ایشون میگن. بگذریم... ساعت 9 بابا منو برد یگان و خودش هم رفت سراغ کارش. به محض رسیدن شروع کردم به کار و بعد که ساعت دوازده شد اومدم بیرون و دیدم بابا و مامان منتظرم هستن و منو رسوندن خونه و خودشون رفتن برای سالگرد مادر شوهرخاله سومی. اومدم خونه و چون ناهار نداشتیم، دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و زدم به بدن و رفتم بالا و شروع کردم به رسیدگی به کارهای عقب مونده. کثافت کاری های بتونه کاری شب قبل رو جمع کردم و بعد با علی مشغول شستن و تمیز کردن حیاط شدیم. پلاستیک هایی رو که برای جلوگیری از ورود سرما گذاشته بودیم، کندیم و بعد مشغول درست کردن لپ تاپ خواهر امیر شدم. اصلا فکر نمی کردم خواهر اینا سمنان باشن، بعد که امیر گفت که سمنان هستم دیگه کل وقتمو گذاشتم برای کار لپ تاپ خواهرش و کارها انجام شد تا اینکه قرار شد علی رو ببرم خونه زن داداش اینا و توی برگشتنی دیدم وحید که تازه از تهران رسیده بود، دم در منتظرمه و ازش عذرخواهی کردم که موبایل رو نبردم. قرار شد بره خونه و شام بخوریم و بعد با احسان و امیر بریم بیرون. من بالا مشغول رتق و فتق امور لپ تاپ بودم که عمو محمد و زن عمو اومدن خونمون. دور هم شام خوردیم و بعد امیر زنگ زد و باهاش رفتم بیرون. اول رفتیم خونشون و لپ تاپ رو تحویل داد و بعد رفتیم سراغ وحید. منم آهنگ جدید شهره رو توی ماشین گذاشتم و داشتیم سرخوشی میکردیم. احسان با عموش رفته بود شهمیرزاد و نتونست با ما بیاد. بعد رفتیم برای وحید کفش بخریم که چیزی نخرید و رفتیم طرفای پارک 8 شهریور که طاهر به امیر زنگ زد و نشستیم تو ماشین و یه دل سیر باهاش حرف زدیم. عید یه عروسی پیش رو داریم، عروسی اولین عضو گروهمون. چقدر خندیدیم وقتی داشتیم باهاش حرف میزدیم. خدا لعنت کنه وحید رو. بعد از تموم شدن تماسمون رفتیم سمت جنوب سمنان و توی یه شب مهتاب با هوای عالی و البته کمی سرد، چند جا ایستادیم و آهنگ گوش دادیم و بعد اومدیم دنبال داداش و برگشتیم خونه و بعد هم تا ساعت دو شب مشغول نوشتن و کار با لپ تاپ بودم. دیشب حال سرخوشی عجیبی داشتم.

23 بهمن

اون روز خیلی زود گذشت. روز خوبی بود. خیلی کار داشتم. به تک تکشون رسیدگی کردم و بعد اومدم خونه. اون روز ناهار آبگوشت داشتیم. مامان هم خونه نبود. دیدم تو خونه یه تاکسی پارک شده که بعدا فهمیدم بابا کابینت ساز آورده تا چوب های دور گاز رومیزی زن داداش رو درست کنه. علی هم اومد و با بابا نشستیم ناهار خوردیم. آبگوشت مامان معرکه شده بود. با دوغی که باباشون از گدوک آورده بودن، خوب از خودم پذیرایی کردم. بعد رفتم بالا و مشغول بتونه کاری پنجره ها شدم. جناب علی هم گرفت خوابید. اون روز تا غروب تو کار بتونه بودم. عصر کمیل اومد و کتابی رو که بهش دادم بهم برگردوند. جواد و موسوی هم زنگ زدن و برگه های بازرسی رو میخواستن. کلاغ هم زنگ زد و بهش گفتم چهارشنبه ها ما بازرسی نداریم. علی رو اون شب بردم خونه زن داداششون. زن داداش و پدرشون رفته بودن اسفراین برای عروسی یکی از بستگان. علی رو که پیاده کردم، رفتم سراغ امین و آوردمش خونمون و با هم بودیم. اول بتونه کاری که یه خورده مونده بود رو تموم کردم و بعد برگه های بازرسی رو نوشتم و رسوندم به موسوی و فامیل جواد. بعد با امین شام زدیم به بدن. چه شامی شد. آبگوشت و گوشت کوبیده و دوغ. بعد شام، امین سازی زد و منم با تمبک همراهیش کردم. امین هم موجود عجیبیه. حس زدن نداشت، ولی وقتی شروع کرد به زدن، رفت توی عوالم خودش. شور و اصفهان و ابوعطا زد. تارش هم تار دوستش بود و تار جزایری بود و میگفت ده میلیون ارزش داره و الحق طنین خوبی داشت. ساعت یهع ربع ده شب رفتیم بیرون و علی رو رسوندیم خونه و من و امین با هم بودیم و دم درشون حرف می زدیم. تا ساعت حدود دوازده با هم بودیم.

21 و 22 بهمن

از روز بيست و يكم شروع ميكنم. اون روز هم خوب گذشت. جناب مسئول توي يگان رفتن مشهد و اون روز هم زود گذشت و اومدم خونه و با غذاهاي مونده از شب قبل خودمو خفه كردم. ناهار عدسي و ماكاروني و سالاد الويه رو زدم به بدن. بعد رفتم پاي نت و منتظر "تو" بودم. بعد تا آخر شب با هم بوديم و شب خوبي بود. بعدا فهميدم بخاطر من چيزي نگفته و با وجود مشكلي كه داشته، اون شب رو  با من مونده تا من طبق قرارمون به كارهايي كه ميخواستم برسم. خدايي شرمندش شدم. اون شب خوابم نمي اومد. رفتم پايين و شروع كردم به خوردن نون و ماست. قبلش سالاد الويه مونده ظهر رو به عنوان شام خوردم. تلويزيون رو روشن كردم. اون شب يه برنامه اجراي عربي از تلويزيون اردن رو تماشا كردم. عالي بود. محو اجرا شده بودم. اجرا خيلي قديمي بود، ولي خيلي خوب بود. امروز و ديروز خيلي تو اينترنت گشتم تا چيزي از اون خواننده زن پيدا كنم، ولي چيزي دستگيرم نشد. بعد داشتم شبكه استاني خراسان رضوي رو مي ديدم كه يه مستند بود در مورد سينماهاي قديم مشهد. يه جاي يه يارويي كه خيلي قيافه باحالي داشت، شروع كرد در مورد فيلم السيد حرف زدن و تموم ديالوگ هاشو مو به مو ميگفت. وقتي داشت ديالوگ ها رو مي گفت، صحنه هاي فيلم رو هم براي مقايسه گذاشته بودن كه آدم متوجه بشه كلمه اي رو جا نميندازه. چقدر گريه كرد اون يارو. خيلي تحت تاثير قرار گرفتم. مستند خوبي بود. اون روز من تنها بودم. چون باباشون با عمه و شوهرعمه رفته بودن ويلاي عمشون تو شمال. علي هم با خونواده زن داداش اينا رفته بودن اونجا. من چون بازرسي داشتم نتونستم برم. ضمنا ميخواستم پيش "تو" بمونم. يه بازرسي داشتم با آقاي صيادي توي خيابان دادگستري. اونجا بود كه فهميدم آقاي صيادي ليسانس الكترونيك داره و مهندسه و سه سال از من بزرگتر. با اينكه قدش خيلي خيلي از من كوتاهتر بود و بعدش ماجراهايي كه شرح دادم.
فرداش هم تنها بودم و با "تو" بودم. اون روز هم گذشت و "تو" بهم گفت كه ميره يه سفري كه 4-5 روز نيست. اون شب ميخواستم پنجره ها رو بتونه كنم، ولي بخاطر "تو" پيشش موندم. چون گفت فردا شب نمي تونه بياد نت. عصر باباشون از شمال رسيدن. خونواده زن داداششون هم اومدن و شام دور هم بوديم و زود رفتن خونشون. بعد اومدم بالا و با "تو" بودم. اون شب بود فهميدم "تو" شب قبل چه كاري برام كرده. دلم براش تنگ شد الان كه ازش نوشتم. اين دو روزي كه نيست خيلي به يادش مي افتم. هر كجا هست خدايا به سلامت دارش.

20 بهمن

اون شب زن داداش خونمون بود. امير رفته بود تهران. عصر رفتم علي و زن داداش رو آوردم خونه و بعد امير زنگ زد و رفتم ترمينال و آوردمش خونه. اون شب زن داداش سالاد الويه آورده بود. شب سالاد الوبه و عدسي و ماكاروني داشتيم. شب خوبي بود.

19 بهمن

راستش چيزي يادم نمياد.

15 بهمن

اون روز خيلي بازرسي داشتم. با رضا ملكي. سرم درد گرفته بود. شب كه رسيدم خونه، سعيده و علي برام كادو گرفته بودن. دستشون درد نكنه. سعيده از تو حرفام فهميده بود كه ديوان شهريار رو دوست دارم، رفته بود برام ديوان دو جلدي شهريار رو خريده بود و كتاب "يادتونه..." كه قبلا ديده بودم و اين بار سعيده و علي برام گرفته بودن. يادش بخير. اون شب علي و سعيده زياد حالشون خوب نبود. با اومدن باباشون رفتيم بالا و براي اولين بار اشك هاي سعيده رو ديدم. با علي سر يه مساله كوچيك دعوا كرده بودن. من هم اوضاع روحي خوبي نداشتم. از روز شنبه سر هفته با "تو" مشكل پيدا كرده بودم. "تو" شديدا قهر كرده بود و رفته بود و هر كاري ميكردم فايده اي نداشت. حق هم با اون بود. چون زده بودم سر قولم. 

16 بهمن

اون روز، من وارد سي امين سال زندگيم شدم. صبحش رفتم براي بچه هاي يگان، شيريني خامه اي گرفتم و بعدش اومدم خونه. اون شب "تو" با تبريك تولدم برگشت و حالمو زير و رو كرد. اون شب تلويزيون هايي كه سفارش داده بوديم رسيد. من هم مشغول تست كردن تلويزيون ها شدم و شروع كردم به تنظيم اونا. علي هم رفت بالا و بعد رسوندمش خونه زن داداش. تنها بودم. بعد مامان اومد و شروع كرديم به داخل كارتون گذاشتن تلويزيون ها. بعدش ديدم كارم پيش نميره و دست به دامن امير شدم. امير با هديش اومد و كارها رو راس و ريس كرد و رفت. اون شب هم شب جالبي بود. طرفاي ساعت نه و نيم بود كه "تو" برگشت. اون شب فهميدم دوست خوب يعني چي. امير در حق من دوستي رو تموم كردم و تنها موجوديه كه مطمئنم توي دوستي بيشتر از من براي طرف مقابلش مايه گذاشته و معني بخشش رو هم از "تو" فهميدم. "تو" خيلي خوبه. امير برام يه كيف چرمي گرفته بود، از چرم مشهد. دستش درد نكنه. اون شب وسط درست كردن تلويزيون ها، وقتي امير اومده بود پيشمون، يه نفر زنگ زد به ايرانسلم. شماره آشنا بود. يه خورده فكر كردم و فهميدم كيه. كسي كه اصلا فكر نمي كردم بهم زنگ بزنه ديگه. اون شب، او هم به يادم بود. ازش ممنونم. زندگي و دنيا چيز و جاي عجيبيه.

17 بهمن

اون روز من و امير رفتيم شاهرود براي بازرسي. خيلي بازرسي داشتيم. دو تا دامغان، چهار تا شاهرود. خوش گذشت. چقدر تو ماشين آهنگ گوش داديم و حرف زديم. خدا نگيره اين سفرهاي كاري دو نفره رو كه خدايي به من يكي كه خفن مي چسبه. اون شب براي سارا تولد گرفته بودن. حدود ساعت نه و نيم رسيديم سمنان و جايي باز نبود بريم كادو بگيريم. تولد سارا نوزده بهمن بود ولي براي اينكه همه بتونن بيان انداخته بودن هفدهم. خلاصه كه شرمنده شديم و رفت. 

18 بهمن

فردا جمعه سعيده خونمون بود و ناهار چيزي نداشتيم و بابا گفت علي بره كباب بگيره و دور هم شام جشن تولد رو كه بايد 16 بهمن ميخورديم، با دو روز تاخير به عنوان ناهار روز جمعه خورديم. رابطم با "تو" هم داشت بهتر ميشد. دلم براش تنگ شده :(

الان نوشتن اين متن طولاني تموم شد. از سعيده قبل از رفتن تموم حوادث هفته اخير رو پرسيدم. من كه حواس ندارم. همه رو با كمك سعيده نوشتم. الان احسان زنگ زد و گفت بريم بيرون. به امير زنگ زدم كه خواب بود. بايد هفت و ربع بريم بيرون. از تنهايي داشتم مي پوسيدم.

پ.ن: شهره چه غوغايي كرده با اين آهنگش. دارم خودمو خفه ميكنم :))

تولد

امروز تولد اميره. داره برميگرده از سفر. تبريك تولد رو با گوگل تاك بهش گفتم، در حاليكه داشت وارد ايران ميشد. خدايي دوست خيلي خوب (تاكيد روي خيلي خوبه، نه خوب!) نعمتيه ها. ها به خدا.

براي امير

يه دوست خوب رو وقتي ميشه شناخت كه اگه به هر دليلي نباشه، حس كني يه جايي از بدنت از كار افتاده. خيلي از دوستا ميان و ميرن و اتفاقا رفتنشون خيلي آسوده خاطر كننده تر از اومدنشونه. امير يه هفته اي نيست. به يادش اين پستو گذاشتم كه خيلي باصفاست، خيلي.

روزی لذت بخش در حد انفجار!

این نوشته رو دارم در حالی می نویسم که سرم به طرز دلخراشی میخاره و هر بار که موهامو میخارونم، مشتی کثافت زیر ناخونام جمع میشه و چون زیر ناخونام ظرفیت محدودی برای پذیرش دوستان چرکولک سرم داره، ناگهان تابلوی "باز است" که پشت شیشه های ناخن های دستم تا همین چند ثانیه قبل خودنمایی میکرد، یه دفعه تبدیل میشه به "بسته است" و حتی چند تا از این ناخن ها، یه چند نفری رو اجیر کردن که توی ازدحام چرکولک ها فریاد میزنن "توقف بیجا مانع کسب است". راستی یکیشون قبلا نونوا بوده، حواسش نیست اینجا صفه چرکه، بعد داد میزنه "نفرهای آخر، آره! از چرکولک دوم به بعد، نون به شما نمی رسه". اینم وضع ماست. از بس ازدحام چرکولک ها زیاد شده که گهگاهی که بی حواس ناخون ها میل میکنن یه کمکی (حتی در حد یه خارش کوچیک) بکنن، چرکولک ها شروع به ریختن آشغالاشون به صورت پرتابی به داخل ناخون ها میکنن و همین جاست که صدای "لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد"، از طرف عوامل و نون خورهای سازمان "حمایت از ناخن های آراسته"، بلند میشه. القصه... این همه آسمون و ریسمونو به هم بافتم که بگم دارم توی چه شرایط اسفباری می نویسم.
اما امروز و بهتر بگم دیروز و امروز.... دیروز انقدر روز شلوغی بود که انگار اتفاقای یه هفته معمولی من، یه دفعه توی یه روز افتاد. روز 28 بهمن 91، یه روز خوب که از اول صبح تا قبل از خواب، تمام اتفاقای خوب و بعضا رویایی توش افتاد. از همون اولش میگم چه خبر بود. مثل روال سابق ساعت 6:30 بیدار شدم و صبحونه ای خوردم و پیاده رفتم به سمت یگان خدمتی. وقتی رسیدم مثل همیشه در بسته بود و به همراه سایر سربازها منتظره ورود یکی از کادری ها برای باز کردن در که بالاخره حسن اومد و در رو باز کرد. منم رفتم اتاق خودم تا ببینم که کی روز تموم میشه. همین طور نشسته یودم که محمد نه لو هم اومد. بعد از اون من پای کامپیوتر بودم و لیست اسامی رو وارد می کردم (اسامی خواهران برای درخواست کار در یگان) و محمد هم صندلی ها رو کنار هم چیده بود و دراز کشیده بود. یگان خبری نبود. جز چند تا کادری بقیه انگار توی عشق و حال بودن. همین طور مشغول بودیم که یه دفعه از گردان قرارگاه سپاه استان اومدن و میخواستن درها رو پلمپ کنن. علی هنوز نیومده بود. بهش زنگ زدم ولی رد تماس کرد و خودش یه چند دقیقه بعد زنگ زد. یادمه سوتی دادم و جلوی نماینده سپاه استان گوشیمو در آوردم و میخواستم به علی پیامک بدم که خودش زنگ زد. خلاصه روال پلمپ کردن درها شروع شد و بعدش از همه اونایی که اونجا بودن خداحافظی کردم و اومدم سمت خونه. وقتی خونه رسیدم بلافاصله (روی این بلافاصله تاکید میکنم) مشغول تمیزی حیاط و درهای ورودی شدم. اول در و پنجره های ورودی خونه و بعد شستن ماشین و بعد شستن حیاط و تی کشیدن اون و باقی ماجرا...
کارمون که تموم شد ماشین رو روشن کردم و رفتم عینک های بابا رو از عینک سازی گرفتم (سرم بدجوری میخاره!). راستی چقدر برخورد این شاگرد عینک سازیه خوب؟ چرا اینقدر رفتار خوب تو ذهن آدما میمونه؟ مثل کار دیروز ما با سرافراز یا عذرخواهی امیر نزدیک پارک سنگی از یارو راننده هه؟ ....
بعد سفارش عینک دوربین بابا رو هم دادم و در مورد عینک طبی-آفتابی هم از شاگرد عینک سازی پرسیدم که گفت آره عدسی طبی-آفتابی هم وجود داره. بعد رفتم پیش مهناز و مدارک بابا رو بهش دادم و برگشتم خونه. بعدش بعد مدت ها و برای سومین بار در مدت سربازی، ریش ها و سیبیل ها رو از ته (در اینجا روی کلمه "ته" تاکید میکنم!) زدم. صاف صافشون کردم. بعد امیر زنگ زد و اومد دنبالم. رفتیم پیش سرافراز و یه سررسید و یه تقویم بهش دادیم و باهاش چاق سلامتی کردیم. چقدر اتفاق خوبی بود و احسنت به این فکر امیر. میتونست خودش اینارو به سرافراز بده، ولی با یه تیر دو نشون زد، بهتره بگم تیرها زد. اولا من و سرافراز همدیگرو دیدیم، ثانیا سررسید و تقویم رو به عنوان یه هدیه کوچیک بابت مزاحمت های همیشمون بهش دادیم و تیرهای مهم تر، تیرهایی که به عمق قلب سرافراز زده شد، تیرهایی که فقط باید به اون جای خاص وجودت بخورن تا اسیر و کشته یه انسان دیگه بشی، برخلاف تصور همه این تیرها از جنس درجه یک و چوب و پر عقاب ساخته نشده، این تیرها، انقدر تیرهای معمولی هستن که همیشه توی دست و بال و دور و اطرافمونه، ولی چون فکر میکنیم کارایی نداره و کارگر نمی افته بی خیالش میشیم. آره، دیروز امیر یه تیکه چوب خیلی کهنه و بی مقدار رو برداشت و داد دست من و منم زدم به اونجای قلب سرافراز. اینو مطمئنم که خدا همون جوری که بابت گناهانمون ما رو پاک میکنه، بابت این صحنه ها انقدر بهمون حال میده که نگو. میدونم وقتی خدا این صحنه ها رو می بینه از شوق گریه میکنه. ولی چرا ما نمی خواهیم اینجوری زندگی کنیم؟ مگه چی ازمون کم میشه؟ به خدا هیچ چی.
بعدش رفتیم خونشون و من مشغول مرتب کردن وسایل شدم و امیر درازی کشیده بود که مامانش میخواست بره بیرون که مامانشو بردیم اونجا که میخواست بره و خودمون رفتیم دنبال گل و شمع و ساعت و این فانتزی های امیر. اول رفتیم میدون کوثر که گل ها چنگی به دلمون نزد و بعد رفتیم جلوی مغازه سابق بابابزرگ عارف که از همون جا یه گلدون خریدیم. راستی قبلش دو تا شمع خریدیم. بعدش میدون امام امیر رفت از مغازه چیزی بگیره که من زنگ زدم به بابا واسه ساعت عزیز. راستی یادم رفت، بعد از میدون کوثر رفتیم سمت خونه عزیز بیتا. خونه نبود. به بابا گفتم اگه کلید داره بهم بده تا ساعت رو از اونجا بگیرم که بابا گفت خونه عمشون زنگ بزنم که عزیز اونجاست. به عمه زنگ زدم و رفتم اونجا و کلید خونشونو گرفتم و ساعت کذایی رو آوردیم و کلید رو دوباره دادیم به عزیز و اومدیم خونه امیرشون. دوباره خونه رو مرتب کردیم. راستی قبل همه همه اینا، برای اولین بار وقتی اومدیم خونه امیرشون، دیوار اتاق رو با پارچه سفید پوشوندیم و بالاخره آتلیه رو راه انداختیم. بعد از رسیدن به خونه، امیر چایی درست کرد که با شیرینی کشمشی زدیم بالا و چقدر گشنم بود و خوب لاش دادم. بعدش همین طور که نشسته بودیم یه دفعه از این زنگ ها بالای کله امیر خورد و گفت چه خوبه فردا به بچه ها بگیم بیان اینجا و یه عکس دسته جمعی بگیریم. توجیهش هم خیلی خوب بود. امکان جمع شدن هفت نفرمون در شرایط جدید با توجه به همه مسائل موجود کاری، رابطه ای و ... بسیار کمه. بعد به تک تکشون زنگ زد و امروز بعد از ظهر قراره بریم واسه اون عکس معهود. خیلی لذت بخش شد دیشب وقتی همه موافقت کردن. دقیقا وقتی همه اکی دادن که فردا با لباس و سر و صورت مرتب بیان واسه عکس، انگار تمام اعمال دیروزمون معنی پیدا کرد. انگار "گذشته" و "آینده"، دو رفیق متضاد و عمیق، هر دوشون اومدن توی زمانی به نام "حال" که هیچ عمقی نداره و تصور کنید چه حسی به من و امیر دست داد. نمیخوام بیشتر راجع به این حس صحبت کنم، شاید وقتی یه روز توی میان سالی و شاید توی پیری دارم به عکسی که امروز میخوایم بگیریم، نگاه کردم، دفتر خاطراتمو باز کردم و نوشتم چه حسی داشتم دیروز و خواهم نوشت از حس اون روزم که ....
بعد رفتیم واسه پس دادن لامپ ها و بعد خوردن شام. رفتیم عموباقر و دو تا چیزبرگر زدیم. خیلی خوشمزه بود. بعد رفتیم به سمت خونه. من نزدیک های هلال احمر پیاده شدم و پیاده رفتم خونه. به لیلی زنگ زدم. گفت 3 دقیقه دیگه زنگ بزنم. یه ربعی با هم حرف زدیم. حالش خوب بود و شوخی میکرد. از یه بابابرقی دیگه گفت که هنوز پاپی قضیست. عیدی میخواست، مثل پارسال. خوب بود. بعد اومدم خونه و درجا کپیدم. همین!

بازگشتی کوچک به دوران جاهلیت!

امشب بعد مدت ها بچه ها جمع شدن. من و طاهر و امیر و غلام و وحید. باز طاهر و غلام (البته به همراه امیر) شروع کردن به عادات گذشته. خدا رو شکر عینکمو درآورده بودم. یاد دوران جاهلی بخیر (نه اینکه الان نیستیم!).

برای امیر!

این سایت هم جالبه. امیر هر چی کمتر بدونی راحت تری. به قول نیچه:
"اونایی که به عمق مسائل پی می برند بیشتر زجر می کشند"
از دو حال خارج نیست:
یکی اینکه خدا قطعا به ما میخنده (فکر کنم به ما حسودی هم میکنه!)
دوم اینکه ما خیلی کوچیکیم و وقتی کوچیکتر میشیم که فکر میکنیم خیلی هستیم. بدبخت اون عقاب داستان ناصر خسروئه. کاش اونجوری نباشیم. آمین!
http://www.kianavahdati.com/kiana.aspx

سفر کوتاهی از جنس غزل

امشب حدود ساعت ده و نیم بود که امیر و طاهر اومدن و فقط قرار بود یه چرخ کوچولو تو شهر بزنیم. حالا بگذزیم که تقریبا نصف شهر رو دور زدیم. بعد امیر یه دفعه گفت بریم شهمیرزاد و رفتیم. وسط راه از ماشین پیاده شد (بدبخت مثل اینکه خیلی بهش فشار اومده بود، حالا خوب بود میشد جمعش کرد، اگه مثل اون دفعه ای که می گفت با 120 تا داشته میرفته خونه میشد که احتمالا من و طاهر رو قهوه ای می کرد و شیشه های ماشینش طرح قهوه ای امپرسیونیستی میشد!!) و من شدم راننده. هوا مه داشت خفن. خیلی باحال شده بود. بعد رسیدیم میدون شهمیرزاد و امیر و طاهر رفتم مغازه و طاهر برام یه بستنی گرفت (آخ چقدر بستنی دوست دارم، دوباره هوس کردم) و رفتیم طرف پیست. وسط راه زدیم کنار و منظره روبرو رو تماشا می کردیم. هوا صاف صاف صاف بود و مهتاب هم دلبری می کرد. بعد اینکه هوا هم سوز نداشت. آهنگ گوش می دادیم (مخصوصا گوگوشش که خیلی جدیدا داره حال میده) و تخمه می خوردیم و حرف می زدیم. امیر که رسما هوایی شده بود و دوربینشو می خواست. طاهر هم سردش بود. تو ماشین حرف 25Band شد و اینکه من و امیر با صرفه جویی در وقت با یه خواننده با دو نفر فاز می گیریم (همین جا اعتراف کنم فاز امیر دارای شباهت 98% با 25Band و فاز بنده حقیر 25% می باشد. راضی شدی امیر؟!!!). امشب نزدیکای میدون امام حسین، داشتیم طاهر رو مجبور می کردیم اونم باش فاز بگیره (بدبخت پایه بود، حالا با قیافش نه ولی با صداش می تونست فاز زیدشو بگیره!). خلاصه الان سالار ما شده بانو گوگوش و سرکار علیه 25Band. خلاصه شبی رویایی سپری شد بدون طرحی قبلی و شد غزلی کنار غزل های دیگه زندگی من.

پی نوشت: اونیکه با 25% اشکت داشت در میومد، الو... هوی با توام... سگ خور 5%
ما اندک درصد، شما خفن درصد

مسیر من

به امیر و وحید عزیز:
دارم مسیری رو میرم که بخوام یا نخوام باید برم. این رفتن دلیلی نداره به صورت تغییر مکانی باشه، بلکه اساسا از جسم زمانه. تو مفعول زمان هستی ولی می تونی اگه مرد باشی به قول کامو برای اثبات وجود زندگیت علیه اون عصیان کنی و زمان رو توی چنگ خودت بندازی و همون موقع است که میتونی ظرف زمان و مکان رو در آن واحد توی مشتت داشته باشی. الان به ذهنم خطور کرد که زندگی مثل حرکت توی یه مسیر مسقیم مستقیمه که تا بی نهایت ادامه داره. تو توی این مسیر مثل یه فلز می مونی، مثل یه تیکه آهن. دو طرفت آهن رباهایی تا بی نهایت تعبیه شدن که البته شدت میدان مغناطیسیشون متفاوته. تو بخوای نخوای در حال حرکتی (بازم میگم حرکت مکانی اصلا منظورم نیست، بلکه داری توی ظرف زمان حرکت میکنی، چه بخوای چه نخوای). متناسب با گذشت زمان این آهن رباها شدت و ضعف خاصی پیدا می کنند و تو رو میکشونن سمت خودشون یا تو رو از خودشون دور میکنن. در هر دو صورت تو داری از اون مسیر مستقیم دور میشی و برای برگشت به مسیر مستقیم تو باید بهایی رو بپردازی که میشه همون تلفات وقت. ممکنه این تلفات خیلی ریز به نظر بیان ولی وقتی زمان بگذره میشه ماهها و شاید سالها پرت زمان. اگه بتونی خودت رو فلزی بکنی مغناطیسی که شدت میدان مغناطیسی تو هم متغیر و قابل کنترل باشه، میشه اون پرت های زمان رو از میون برداشت و همه این داستان ها رو گفتم تا بگم باید تغییر رو بپذیریم. هر قدر سخت و دردآور و کراهت بار باشه. 
این پست رو به احترام دو تا دوست خوب که میدان های مغناطیسی زندگی هنوز اونا رو ازم نگرفتن، به اونا تقدیم میکنم.